بیشتر از اون نمیشد پیشروی کنیم،چون مقابلمون دشت بود و عوارض مناسبی جهت سنگر گرفتن پیدا نمیشد...
به قول سید ابراهیم،باید سریع تر سر وته کار رو جمع و جور میکردیم،چون تو اون گرما و سابقه ای که از دشمن داشتیم،طولانی شدن کار به ضرر ما تموم میشد،لذا ،تک تیراندازها با سلاح تخصصی شون(دراگنوف و اشتایر)شروع کردن به هدف یابی...
زیر اون آفتاب داغ و زمین تفدیده ،بیشتر از ربع ساعت نمیتونستی یه جا دووم بیاری...
بطری های آب رو هم که آورده بودیم،به شدت داغ شده بودند و حتی با پوست دست هم که تماس پیدا میکرد ،تحملش سخت بود ،چه برسه به اینکه بخوای برای رفع عطش ،جرعه ای بنوشی...و این لحظات ،تداعی کننده ی،روز عاشورا و صحرای کربلا بود و قدری از مصائب حضرت سیدالشهدا علیه السلام رو بخاطرمون میاورد...
موقعیت اونا در لابلای درختها و پوشش گیاهی انبوه،خیلی بهتر از ما بود...
یه تجمع حدود هفت هشت نفری،با یه پوشش خاص،(لباسها با رنگهای مختلف و قابل تشخیص)دیده میشدن...
سریع تیربار رو چاق کردیم و مشغول تیر تراش زدن تو تجمع شون شدیم...چندین بار اینکارو کردیم و حتی خود سید ابراهیم مشغول تیربار زدن شد...
بعد مدت کوتاهی دوباره دوربین کشیدیم و دیدیم بازهم در حال جابجا شدن هستن...
بعد از بی نتیجه موندن کارمون،چند تا آرپی جی حوالشون کردیم و گرای نقطه مورد نظر رو به ادوات دادیم تا با خمپاره وو آتیش دور، احوالشون رو بپرسن...بعد دقایقی،زمین و زمان از گرد و غبار حاصل از برخورد خمپاره ها، به جهنمی تبدیل شد...
بعد صاف شدن هوا و باز شدن دیدمون،باز هم متوجه تردد همون افراد شدیم😳😳😳
بعد کمی دقت، متوجه خونه ای در جوار باغ مورد نظر شدیم و متفق القول گفتیم،: لانه ی فساد همین خونه اس...
با هماهنگی و اصرار شدید ،تانک رو هماهنگ کردیم تا بیاد جلو و یه شلیک به خونه ی مورد نظر داشته باشه(چون روز قبلش ،به محض بیرون اومدن تانک T55 از سنگرش و شلیک به سمت دشمن،یه موشک کورنت به تانکمون اصابت کرد و جلو چشممون منهدم شد،برا همین احتیاط میکردیم و با ملاحظه ی بیشتری ازشون استفاده میکردیم)الحمدالله و باذن الله،اولین شلیک ،خونه رو به تلی از خاک تبدیل کرد و با ندای تکبیر بچه ها همراه شد...
تانک سریع کشید عقب و تو موضع مناسبی از دید دشمن مخفی شد...
صحنه ی عجیبی بود...با رصد مجدد باغ ،توسط دوربین،متوجه شدیم که همون افراد داخل باغ به سمت ما و بچه های حزب الله آتیش میریختن و انگار نه انگار که اینهمه رو سرشون گلوله و خمپاره فرستادیم...
تشنگی و فشار سنگین کار و از طرفی طولانی شدن نبرد،حسابی کلافه مون کرده بود...
از سمت راستمون هم،تپه ای بنام تل ششم،به استعداد ۱۵ نفر داعشی ،حسابی مقاومت میکردن و ما با یک گروهان،دو مرتبه بهشون زدیم ولی موفق نشدیم(البته حفظ جون بچه ها خیلی برامون مهم بود،لذا سیدابراهیم با احتیاط کامل عمل میکرد و میگفت:فلانی ؛ نباید بی گدار به آب بزنیم و بی دلیل خونی از دماغ کسی بیاد)با فشار زیاد بچه ها از سمت راستمون،حدود ۷ نفرشون به هلاکت رسیدن و الباقی که حدود ۸ نفر بودن،با اینکه میدونستن حریف بچه ها نمیشن،ولی با این حال مقاومت میکردن و تکبیر میگفتن...با دور زدنشون و محاصره کردنشون،همشون به اجداد نحسشون ملحق شدن و وقتی بالای سر جنازه هاشون رسیدیم،به صحنه ی قابل تاملی برخوردیم....
ادامه دارد...
"دم عشق،دمشق
telegram.me/Labbaykeyazeinab