بسم رب الشهدا...
حامد شب قبل شهادتش اومد پیشم و بعد نماز جماعت و استماع سخنرانی حقیر و هنگام خروج به من گفت حاج آقا : یه بسته فرهنگی هم (که شامل عطر و چفیه و تسبیح کتاب دعا و قبله نما بود) به ما بده !
حاج آقا ما هم دل داریم !
گفتم: حامدجان چند تا بیشتر بسته ندارم و به من از دمشق گفتن چون کمه فقط توی مسابقه به رزمنگان بدهید ...
حامد جان ایشاالله تو که مقیدی توی نماز شرکت میکنی و توی مسابقات شفاهیِ من شرکت کن حتما بهت میرسه!!
حامد با یه لبخند پر معنی رو به من کرد و گفت : باشه حاج آقا ندادی... اونوقت دیگه بدرد من نمیخوره...
اینو گفت و از نماز خونه بیرون رفت...
خدائیش منم ناراحت شدم..
اما گفتم فردا سر نماز ظهر با طرح یه مسابقه فرهنگی حتما بهش یه بسته فرهنگی می دم .
حامد جوانترین بچه های ایرانی بود که در قسمت توپخونه و توی منطقه سهل الغاب بین ادلب و حماء با هم بودیم .
... اما فرداش صدای بک انفجار در اطراف ارتفاع پایین دست ما شنیده شد و خبردار شدم حامد از ناحیه دو دست و صورت و چشماش مجروح شده!!!
آه از نهادمان خارج شد و داغون شدیم اما خوشحال بودیم که ایشون زنده ست و حداکثر جانباز میشه ! بچه ها سریعا انتقالش دادن به لاذقیه و چند روز در اونجا و بعدش هم ایران ...
اما حامد دیگه زمینی نبود و با چشمان بسته اما باز خود، عرش و عرشیان رو می دید و پس از چند روز درد و رنج پرواز کرد .
... دوستت داشتم و دارم حامد.
همرزم و روحانی گردان جامانده ات شیخ حمید فولادی.