مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۰۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شهید مدافع حرم محمد مسرور داماد شش ماه عقد 

اولش رفتن به کربلایش هم به مدت یازده دوازده روز برایم سخت بود و به خاطر این مسیله هم به دور از چشمش گریه می کردم.

برای این گونه مسایل هیچ کس نمیتوانست محمد را چاره کند. قرار است با رفقایش روز پنج شنبه 94/8/5 برای بار نهم به زیارت امام حسین برود(اولین مرتبه در مدتی که عقد کرده بودیم)  پدر و مادرش به شوخی می گفتند شرط رفتن تو این است که زهرا را هم با خود ببری.محمد هم با خنده می گفت من نیازی به شرط ندارم. اجازه 

نمی داد همراهش بروم. می گفت اربعین برای خانم ها مناسب نیست. سخت است، توان نداری. می گفت ان شالله با هم میرویم ولی نه اربعین. هوایی. گفتم یعنی فرض کرده ای اینقدر ضعیفم که فقط میخواهی هوایی مرا ببری؟ خودم هم دلم نمی خواست دست و پا گیر محمد شوم. با رفقایش هم که می رفت آنجا از آنها جدا می شد تا برای زیارت آزاد باشد و تمام وقتش فقط برای زیارت باشد. به محمد میگفتم مشکل من سخت بودن راه نیست.دلم نمیخواد دست و پا گیرت بشم، می گفت این چه حرفی است، من به خاطر خودت می گویم. گفتم برای اولین بار و آخرین بار تنهایی برو ولی سال آینده محال است بگذارم تنهایی بروی. واقعا هم همین طور شد. سفر آخرش شد. حسرت کربلا رفتن با محمد تا ابد در قلبم باقی ماند...

نقل از همسر شهید

شهادت بهمن۹۴

بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم

@Shohadaye_Modafe_Haram

صفحات چت شهید جواد محمدی

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ق.ظ

شهید مدافع حرم .عمار بهمنی

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ق.ظ


این لحظات چند

زمان تحویل لباسہا و وسایل

شہید مہدے حیدرے 

بہ خانواده‌اش،

فرزند خردسال شہید

بہ سمت پوتینہاے پدر رفت،

آنہا را بوسید و بہ آغوش گرفت...

تشنه و گرسنه شهید شد.

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ق.ظ

31 فروردین 1394 شهید شد .

تشنه و گرسنه شهید شد.

پیکرش بیش از سه روز روی زمین مانده بود و بعد به عنوان گروگان توسط ترویست ها جمع آوری شد .

نه ماه بعد از طریق دی ان ای شناسایی شد

شهید سید مصطفی موسوی

خواب مادر شهیدان موسوی

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ق.ظ

فکر میکنم خوابشون قبل از شهادت فرزند اولشون (سید مصطفی و سید اسحاق موسوی) بوده وقتی به سوریه رفته بود (اگه اشتباه نکرده باشم و درست یادم باشه)

خلاصه اینکه این مادر خیلی بی تاب بودند و بی قراری میکردند برای دوری فرزندشون که رفته بودند سوریه 

و راضی نبودند از ته دل سایر پسرهاش به سوریه برن.

بانوی دمشق عقیله ی بنی هاشم حضرت زینب کبری به خوابشون میاد .. 

میفرمایند : من در یک روز هفتاد و دو نفر از عزیزانم  جلوی چشم من شهید شدند..

حالا شما چهار فرزند (یا پنج فرزند) داری  فقط یکی میخوای در راه خدا بدی؟!!

بعد از این خواب خبر شهادت فرزند اول میرسه..سید اسحاق

(یه جورایی بی بی جان انگار میخواستند آماده شون کنند برای خبر شهادت و آرومشون کنند)

بعد از این خواب این مادر با رضایت کامل و با عشق و ارامش بچه های دیگه ش رو میفرسته..

پیکر سید اسحاق هنوز برنگشته ؛ سید محمد مفقود میشه ..

سید مهدی میره جانباز برمیگرده..

چهارمین فرزند دلاورش هم راهی جبهه ها میشه..

دو دوست صمیمی

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۷ ق.ظ

نفر سمت چپ تصویر بنام سید رحیم

و نفر سمت راست شهید احمد مکیان

این دو نفر از روز اول باهم اعزام شدن و رفاقتی عمیق دارند،طوری که کاملا به همدیگه وابسته ان...

شهید احمد مکیان تو منطقه به احمد عباسی معروف بود و چون با سید رحیم همیشه باهم بودند،یکیشون شد رحیم و یکی رحمان...

رحمان و رحیم قصه ی ما،رفاقتشون مثال زدنیه...

امروز یاد قسمتی از کتاب،

"پایی که جا ماند "افتادم...

میگن سعی کنید تو منطقه با کسی رفیق نشید!!!

چون رفاقت های اینجا دوومی نداره.

خلاصه،تو تدمر ،سه نفر از این تصویر،به غیر از رحمان،مجروح شدن...البته به اضافه ی چند نفر دیگه،من جمله سید رضا حسینی(یزد)...

اونجا ،رحمان داشت خودشو برا رحیم میکشت که خونریزی شدیدی داشت و ترکش به سر و دستش خورده بود...

حتی علیرغم اینکه باید تو خط میموند،همراه رحیم سوار ماشین شد

تو ماشین یکسره قربون صدقش میشد و با گریه میگفت: داداش قربونت برم،مدال بی بی رو تنهایی گرفتی و...

تو همون حین، جو گیر شد و برا سلامتی رحیم،یک دونه نه،یه گله گوسفند نذر بی بی زینب سلام الله علیها کرد...

خلاصه، راهی درمانگاه عقبه شدیم و بعد یکشبه بستری،به بیمارستان حمص منتقل شدیم...

اونجا، نسبتا حال سید ابراهیم از بقیه بهتر بود...

لذا،مثل پروانه دور بچه های مجروح میچرخید و احتیاجاتشون رو برآورده می کرد...چون امکانات اون بیمارستان بخاطر شرایط جنگی مناسب نبود،از جیب شخصیش برا بچه ها کباب میخرید...

یادم نمیره،یکی از بچه ها،یه تیر تو شکمش و یه ترکش به پاش خورده بود و خونریزی داخلی و درد شدیدی داشت...

تمام بدنش ،مثل پاهاش و دست و صورتش هم خونی بود...

سید هم مثل لل ه(دایه)(به قول خودش این کلمه رو در وصف شهید سید اسحاق موسوی ،که نوکری مجروح ها رو میکرد،بکار میبرد)

تر و خشکش میکرد و با به پارچه ی مرطوب ،خونهای خشک شده ی لای انگشتان دست و پاش رو پاک میکرد و به محض احساس ناراحتی و درد مجروحین میرفت سراغ پرستار و حتی شده با دعوا،تقاضای مسکن براشون میکرد...

یه بنده خدایی هم از سر دلسوزی،برا بچه ها ساندویچ.....خرید و آورد...گفتیم بابا قراره بریم اطاق عمل و باید ناشتا باشیم...

گفت :ما فیه مشکله(ینی عیبی نداره مشکلی نیست بخورید)ما هم گفتیم که از پرسنل هست و حتما اینجا قانونش فرق داره...

همه دور هم دلی از عزا درآوردیم و بعد چندین روز، یه شکم سیر غذا خوردیم...

یکی یکی میرفتیم اطاق عمل،تا نوبت من شد...

تو اطاق عمل پرسیدن،چیزی که نخوردی؟

گفتم اتفاقا یه ساعت قبل مثل بقر چیزی خوردم...

دکتر کلی خندید و مونده بود چی بگه...

خلاصه چون عمل سختی بود و باید سریعتر پیوند انجام میشد،بیهوش نکردن و با بی حسی شروع کردن...

خیلی جالب بود چهار نفر پرسنل اتاق عمل،یکیشون شیعه،دو نفر سنی و یه نفر مسیحی بود...

صدای تیراندازی هم که از اطراف بیمارستان میومد،دیدم یکیشون هم سیگارش رو آتیش زد و یکی دیکه هم داشت دلرش رو آماده میکرد...

با خودم گفتم یا خداااا، داعش اگه موفق نشد ما رو بکشه،اینا حتما موفق میشن...

خلاصه،منم خیره به دلر کاری دستم و سیگار روی لب تکنسین اطاق عمل که پک های پی پی در پی میزد،نگاه میکردم،البته جالب بود که گوشی رو هم به پرستار دادم و گفتم فیلم بگیر..

حین عمل ،دکتر مرتب به ساعتش نگاه میکرد،بعد از عمل،دکتر گفت: طی 94 دقیقه عملت کردم...

گفتم ینی رکورد شکستی؟؟!!

گفت :آره...عمل سه ساعته رو به نصف رسوندم...

خلاصه،منتقل شدم تو بخش و یکی یکی رفقا میومدن...

یکی از بچه ها که غذای سنتی سوریها رو دوست نداشت و قبل عمل چیزی نخورده بود رو بیهوش کرده بودن...

وقتی آوردنش،هنوز کامل ریکاوری نشده بود....

خانوم پرستار اومد بالا سرش تا کامل بهوش بیاد،اونم تو حالت گیجی،دست انداخت گردن خانم پرستار...

ماهم گفتیم:سید جان چیکار میکنی؛خودتو کنترل کن...ولی گوشش بدهکار نبود...(نگو که فک کرده بود شهید شده و این بنده خدا رو با حوری اشتباه گرفته بود)

یکی دو روزی گذشت و قرار شد ۷ نفر از بچه ها متتقل بشن بیمارستان دمشق و بعد هم بقیه الله عجل الله تعالی فرجه الشریف ...فقط حقیر بخاطر عمل سنگین،باید دو روز دیگه و تنها اونجا میموندم...

بچه ها همه سوار یه آمبولانس (با شرایط سخت...چون ماشین هایس بود و صندلی هاشو برداشته بودن و عقبش یکسره شده بود و خیلی راحت باید نشسته ،حدود ۲۵۰ کیلومتر رو به همون حالت طی میکردن)جهت اعزام به دمشق شدند...

موقع خداحافظی و جدا شدن از بچه ها خیلی سخت بود...به سید گفتم: داداش منو تنها نذارین،تو این دو روز حوصلم سر میره...که یکیشون گفت:خوش بحالت،کاش من جای تو بودم...گفتم چرا؟ گفت: دویوونه اینجا پر از حوریه...بعد همه با هم زدیم زیر خنده.

قبل از حرکت ماشین،سید گفت:فلانی من حواس راننده رو پرت میکنم،تو از در بغل بپر بالا،ما قایمت میکنیم...

همین کارو کردیم،ولی موقع رفتن،آمار گرفتن و فهمیدن...

پیادم کردن و سید هم قاط زده...گفت بچه ها اعتصاب میکنیم،یا فلانی هم با ما میاد،یا هیچکدوممون نمیریم... 

خلاصه،کار به رییس بیمارستان که اون موقع تو محل کارش نبود رسید،تلفنی باهاش هماهنگ کردن و منم بالاجبار با رفقا فرستادن...

تو راه چه صفایی کردیم...

"کلنا داغونتیم یا زینب" رو میخوندیم...

هیچ موقع اون لحظات از ذهنم پاک نمیشه...

از اون جمع،سید ابراهیم،سید رضا حسینی،احمد،و به نفر دیگه پر کشیدن...

رسیدیم بیمارستان دمشق...

اون موقع مادر رحیم ،تو گروه بود و مدام سراغ (رحمان و رحیم )احمد و رحیم رو ازم میگرفت...

مونده بودم چی بگم،رحیم گفت :حاجی هیچی نگی...

بالاخره تماس گرفتن و گوشی رو دادم به رحیم و با مادرش صحبت کرد...

مادرش گفت سریع یه عکس از خودت و احمد بفرست...

کله ی رحیم هم که باند پیچی و بالباس بیمارستان بود...

سریع لباسشو عوض کردیم و باند سرش رو هم باز کردیم(بخیه ها پشت سرش بود و دستش هم از ساعد ترکش خورده بود که زیر آستین مخفی شد)

و سه تایی عکس گرفتیم و فرستادیم...

بعد از اینکه اومدیم تهران،و یکی یکی مرخص شدند و من موندم...

سید دلداریم داد و گفت هر روز میام بهت سر میزنم...

امروز یکی از رفقا گفت :رحمان(شهید احمد مکیان)به قولش وفا کرد و گفته بود نذرمو ادا میکنم و تا آخر عمر هر سال،شب رحلت حضرت زینب سلام الله علیها،یه گوسفندی که برا سلامتی رحیم نذر کردم و میکشم...

دیدم ساعت ۱۲ شب رحلت بی بی ،رحمان ۲کیلو گوشت نذری آورد و گفت:الوعده وفا....

بی بی هم نذاشت نوکرش زیاد سختی بکشه و زود خریدش...

دم عشق دمشق

@labbaykeyazeinab

کمک به مردم فلوجه

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۴ ق.ظ

تصویری که میبینین کمکهای انسان دوستانه به فلوجه س.....

تصویر گویای همه چی هست و توضیح نیاز نداره....

اما خاطره...

یادمه برج یازده پارسال اولین آتش بس گروهکهای تکفیری با ما بود آقا خلاصه گل و بلبل و برامون بهشت ساختن از ارامش. بهشتی که دوتا از بچه هامون شقایق شدن و رفتن کنار نهر عسلش و چندتا هم علمدار شدن و نشان لیاقت بی بی یعنی جانبازی رو گرفتن .خلاصه میگفتیم این دوستان تو زمستون گرممون کردن ماهم جواب خوبی رو باید بدیم ، ولی اصرار از بعضی ها که نه آفا جون اونا جاشون گرم و نرمه نیازی به کمک ما ندارن...

ماشینهای سفید و خوشگل un میومد از سمت ما رد میشد و همه آرامش و استراحت ولی وقتی رد میشد باجناقها برامون آهنگهای تن نواز میذاشتن ، انگار فقط ماشینها حق نداشتن گل کاری بشن و ماها باید رو بدن هامون رنگ مینشست اونم قرمز خونی و بدن هامون کلم گل میکرد کلمهای.....

جالب این بود اونها وسایل اتیش بازی نداشتن اونم آتش بازیهای هدایت شونده که بدونن کجا و به چه شکلی منفجر کنن که حسابی سر و صدا بشه ولی بعد برادران زحمت کش un از آسمون براشون میومد و ما رو بی نصیب نمیذاشتن...

خلاصه بگم اینها از زمان حسین علیه السلام ارث برده بودن از پدرانشون که وقتی مهمان دعوت میکنن ، مجلس بزمی به پا کنن دیدنی ....

داستان من برای خیلیها شاید حضم نشه کلماتش ، پس دایره المعارف مینویسم ...

بهشت: جهنم

شقایق : شهید

علمدار : جانباز 

آهنگهای دلنواز : سوت های خمپاره های مختلف

کلم : ترکیدن دست و پا و سینه و سر 

وسایل اتش بازی هدایت شونده: موشک های کرنت یا تاو

باجناقها: جیش الفتح

 سید علی مترجم

آخرین حرفهای شهیدنریمساقبل رفتن

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ق.ظ

...

من به سفری زیارتی میروم.حلالم کنید. شایددیگرصدایم رانشنوید

مراقب فرزندانم باشید خواهرم آنهارابه تومی سپارم.

فاطمه بعدازمن تنهامی شودمراقب دخترم باشیداوبعدمن کسی راندارد.

فقط برای جهاد فی سبیل الله...

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۶ ق.ظ

یکی پرسید:شما از طرف کدوم ارگان اعزام میشید؟

چقدر پول می گیرید؟

گفتم من توی ایران هم خونه دارم هم کار و هم وسیله نقلیه

اما الان فقط برای جهاد فی سبیل الله...

شهید مصطفی عارفی 

مدافعان حرم

دل نوشته ای برای شهیدنرمیسا

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۴ ق.ظ

شهید حسن رزاقی به روایت همسر

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۰ ق.ظ

"نمازهایش را همیشه به جماعت در مسجد می خواند، قرآنش را در خانه تلاوت می کرد و به هیئت علاقه داشت. معمولا برای ماه رمضان همان غذاهای معمول نان و پنیر به همراه سوپ یا آش داشتیم. اصرار داشت اگر چیزی درست کرده ایم چند تا ظرف به همسایه ها هم بدهیم. می گفت اگر نمی توانیم چند ده نفر را مهمان کنیم می توانیم با این کار در افطاری دادن به همسایه ها شریک شویم."                                                                               شادی ارواح طیبه شهدا صلوات

محمد جان میذاری کمی ازت برای دیگران بگم داداشی؟! میدونم ناراحت میشی ولی حیفه کم بشناسنت… بذار بگم پایه ده حوزه(سطح سه) بودی و همزمان دانشجوی کارشناسی سال سوم فلسفه و هر دو با معدل ۱۹/۵…

بذار بگم نخبه ی علمی و حوزوی محسوب میشدی و همیشه توی درس و علم به شما و البته شهید زنده مون سجاد گل غبطه میخوردم و افتخار میکردم… بذار بگم که هیچ موقع به دیگران سر نخبه بودنت فخر نفروختی و حتی به گونه ای برخورد میکردی که انگار توی درس و فهم مسائل مثله بقیه ای! بذار بگم که همین چند ماه پیش برای امتحان سال نهم حوزه از آقای آل طه که یکی از سخت گیر ترین ممتحنین امتحانات شفاهی محسوب میشن و به هر کسی نمره ی بالای ۱۶ نمی دن! در امتحان کفایه و مکاسب سطح دو فقه و اصول دو تا ۱۸ خوشگل گرفتی که برای بسیاری از طلبه های کشور مثله رویا می مونه ولی اصلا به روی خودت نیاوردی که چقدر خوش استعداد و با تلاشی! (طلبه ها متوجهن ۱۸ کفایة الاصول امتحان شفاهی ممتحنین قم یعنی چی!)

بذار بگم که طلبه ی کاملا به روز و با دغدغه و انقلابی محسوب میشدی و بسیاری از فیلم های تاریخ سینمای جهان رو به تفکیک سبک و کارگردان با نقد و نظر کارشناسی دیده بودی و تو این عرصه مثله صاحب نظری آگاه، دستی بر آتش داشتی! بذار بگم که تو موسسه ی امام خمینی(ره) و در رشته ی معارف اسلامی و فلسفه از نفرات برگزیده و بنام موسسه شناخته میشدی و بدون هیچ ادعایی به ظاهر خیلی ساده روزی ۶ تا ۹ ساعت سر کلاسای فقه و اصول و کارشناسی شرکت میکردی و با استاد بحث مفید و نقد و اشکال موجه داشتی!

بذار بگم که زبان انگلیسیت تا نزدیکای اخذ مدرک تافل رفته بود و اساتید زبان در این مدت کوتاه کمتر فردی رو دیده بودند که انقدر استعداد زبانیش عالی باشه… بذار بگم که پایه نهمت رو تو یک هفته خوندی و به قدری فهم منطقی و اصولی و استنتاج فقهیت قوی بود که معدل سطح دو حوزت شد ۱۹/۵ و یک بار به زبون نیاوردی! بذار بگم که همیشه لبخند شوخی رو لبت بود و همیشه اهل طنز و بگو بخند بودی و هیچکس نیست که تو رو بشناسه و خنده ی قشنگ روی لب هات رو ندیده باشه! بذار بگم که عاشق آقا و امام و شهید آوینی و سعید قاسمی بودی و همیشه بین حرفات تیکه هایی از کتاب های شهید آوینی و سخنرانی های پر شور سردار قاسمی می گفتی!

محمد جان بازم ازت میگم! فقط لطف کن بهم بگو چرا دو هفته قبل از پر کشیدنت عکس پروفایل اینستا و تلگرامت رو به عکس شهید حاج امینی تغییر دادی و الان همه فهمیدن که چهره ی شهادتت بعد سی سال شبیه وجه زیبای ایشونه!!

 "دم عشق،دمشق

@labbaykeyazeinab

دلنوشته ی دختر شهید مدافع حرم "حسین بادپا"

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۲ ق.ظ


"شاعری جایی نوشته بود: عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست، عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است؛ بگذشت در فراق تو شب‌های بی شمار هرشب به این امید که فردا ببینمت.

بابای من مرد بالابلند دیروز و هزار تکه امروزم، هرگز تصور نمی‌کردم روزی بیاید که ثانیه‌ها برایم سالی بگذرد از غم فراقت، روزی بیاید که لبخندت را گم کنم بین خطوط مبهم روزگار، روزگاری که هیچ وقت بی تو بودن را در آن نمی‌دیدم.

بابا همیشه دعایت این بود که پیوند بخوری به دوستان رفته‌ات و بشوی یکی از همان سنگ‌های مشکی گلزار شهدا، دست به کار شدی و مریدگونه مرادت سردار سلیمانی را راضی کردی تا بتوانی از تعریف‌هایی به اسم مرز بگذری و در کنار حریم بزرگ بانوی قصه عاشورا به پاسبانی بپردازی.

بابای خوبم تو مشق عشق را از سنگرهای تفدیده اهواز شروع کرده بودی و در آب‌های خروشان اروند به اوج رسانده بودی؛ رفقایت که آسمانی می‌شدند شوقت برای رهایی بیشتر می‌شد غافل از اینکه اذن رفتن شما در دست‌های با کفایت عمه سادات بود و خونت می‌بایست بشود سنگفرش حرم بانوی ستم کشیده‌ای که مادر من و همه زنان مومنه سرزمینم حاضرند سرهای شریک زندگیشان را هدیه کنند تا خللی به آستانه شان وارد نشود.

بابای خوبم ما حاضریم شب‌های تنهایی‌مان را زیر سقف پرغبارشهر تا صبح ستاره بشماریم و نبود تو را به هر زجری که باشد تحمل کنیم، ولی مقابل نگاه‌های عمه سادات و دختر سه ساله ارباب بی کفنمان شرمگین نباشیم.

بابای خوبم بعد از فدایی شدنت به پای ام المصائب کربلا برادرهایم صبورتر شدند و انگار پایان تو شروع فصل 

بی قراری‌هایم بود، بی قراری‌هایی از جنس رفتن و ماندن و مانند تو قربانی آستان دوست شدن، بعد از تو هر روز مادرم صبر را در کلاس تقوایش مشق می‌کند و غصه ندیدن لبخندت را می‌ریزد در کاسه تحملش. هر روز به ما یادآور می‌شود که ولایت باید خط قرمزمان باشد تا مانند تو فدایی علمدار چفیه به دوشمان شویم؛ فدایی رهبری که در دیدارشان اینگونه برایمان دعا کردند که انشاء الله عاقبت بخیر شوید و چه عاقبت به خیری بهتر از شهادت درست مثل شما.

بابای مهربانم دلم این روزها وقتی بهانه گیرت بشود با ترنم "و ما رایت الا جمیلا" آرام می‌شود ولی بهانه‌هایش را میریزد توی کلمات این شعر و آتشم می‌زند آنجا که می گوید "ای پیش پرواز کبوترهای زخمی، بابای مفقود الاثر، بابای زخمی برگرد تنهایی بغل بابای من باش و با یک بغل بابا بیا و جای من باش. شاید هم تو شرمنده یک مشت خاکی جامانده‌ای در ماجرایی، بی پلاکی عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است"

و اما در آخر حرف‌های گفته و نگفته‌ام درد دلی سخت قلبم را می‌فشارد که جایی گوشه دیوان حافظ نوشته بود یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور و امید است که تو برگردی و کلبه احزان ما را منور کنی. بابای خوبم بابای مهربانم دعایمان کن، مثل همیشه."