شهید سید محمد حسینــے
شهیدی از فاطمیون که به نقل خود شهید چهل روز به آسمان ها و کهکشان ها رفت و سپس برگشت.
به پدر تماس می گیرد می گوید پنج شنبه ان شاءالله میام و به وعده خود عمل می کند.
سال ۱۳۶۳ در تهران به دنیا آمد.
هوش و استعداد عحیبی داشت. از لحاظ درس و اخلاق از همه جلوتر بود.فوتبال را خیلی دوس داشت و در چندین تیم مهم بازی میکرد جوایز و حکم قهرمانی داشت.اما این ها تمام زندگی سیدمحمد نبود.
او از کودکی عاشق اهل بیت(علیهم السلام) بود و در هیئت مذهبــے که در محل داشتیم حضور فعال داشت
او همراه با خانواده در راه اهل بیت(علیهم السلام)قدم برمی داشت.
از سیزده سالگی در کنار درس مشغول کار شد عصرها در یک تعمیرگاه کار می کرد تا کمک خرج خانواده باشد.سید محمد هیچ گاه از اینکه اوقات فراغت ندارد و فوتبال را کنار می گذارد گلایه نکرد.
او درسش را تا سال آخر دبیرستان ادامه می داد آن زمان بود که به خاطر شرایط کار مجبور به ترک تحصیل شد.
او برای کار به اصفهان رفت و بدون اینکه حرفی به خانواده بزند عازم سوریه شد.وقتی از اولین سفر برگشت برای ما از ماجراهای که در حرم عمه ی سادات رخ داده تعریف کرد.
اینکه تکفیری ها چگونه تا نزدیک حرم آمده بودند وآخرین بار که عازم سفر بود خیلی جدی از او خواستیم که دیگر نرود.
می خواستیم برای ازدواجش اقدام کنیم اما قبول نمی کرد می گفت: حرم عمه ی ما در خطر است
او رفت و مدتی بعد تماس گرفت و به پدر گفت:ان شاءالله تا پنج شنبه بعد برمیگردم
بعد اصرار کرد که از تمام خانواده و فامیل برایش حلالیت بگیریم.
درست پنج شنبه ی هفته ی بعد برگشت او به وعده اش وفا کرد.همراه با سه مدافع دیگر از حرم عمه ی سادات بازگشت.
روزهای اول فاطمیه بود.سید محمد نیز به مادرش علاقه داشت.
خوشحال بود که نامش در زمره ی فاطمیون ثبت شده.روز پنج شنبه برای دیدار او و هم رزمانش به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی رفتیم.
مردم زیادی آمدند و تشییع باشکوهی برگزار شد
سید محمد در قطعه ی ۵۰ بهشت رضا در کنار دیگر رزمندگان فاطمی آرام گرفت.
خواهر شهید می گفت: تا چهل روز در خانه ی ما اشک و آه برقرار بود
مادر شهید از بسه گریه کرده بود مریض شد.
حال و روز بقیه نیز همین طور بود.
تا اینکه بعد مراسم چهلم به خانه امدم تا خوابیدم احساس کردم که از مراسم چهلم به خانه آمدم.
وارد خانه که شدم برادرم را دیدم .سید محمد بسیار زیبا و نورانی تر از قبل شده بود.
جلو رفتم و داد زدم: داداش تو زنده ای؟
بعد به سمت مادرم دویدم و گفتم:
مادر بیا ببین پسرت زنده است .ببین
سر برادرم را در میان دست هایم گرفتم و گفتم:
به ما گفته بودند که در اثر انفجار نیمی از صورت تو از بین رفته
پدر به سختی تو را از روی خال بازو شناسایی کرد حتی لحظه ی تدفین صورت تو را به ما نشان ندادند.حالا؟؟
سید محمد لبخندی زد و گفت : من روی یک تپه بودم که یک دفعه انفجار صورت گرفت و تپه را از روی زمین کند.
من هم به آسمان و کهکشان ها رفتم و امروز برگشتم.
از این به بعد هم در کنار شما هستم و جایی نمیروم.
من حواسم به تمام شما هست.
بعد اشک های مرا پاک کرد و گفت:
پاشو یک باره از خواب پریدم و دیدم نزدیک نزدیک اذان صبح است.
@fatemeuonafg313
کانـــال رسمــے فاطــــمیون