مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۷۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

عاشقی که شهید حجت واسطه اش شد...

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۸ ب.ظ

بارها و بارها پنجشنبه‌ها بهشت رضا در کنار مزار شهید حجت شاهد حضور مردی بودیم همیشه بهمراه خانواده‌اش می‌آمد و دخیل شهید حجت میشد و التماس و قسم مادر شهید برای اینکه راهش باز شود و بتواند به سوریه برود و شهید شود. گاهی به مزاح مادر می‌گفتند اگر دعا کردم رفتی و شهید شدی همسرت آمد و گفت شما شوهرم را به کشتن دادی چه ؟؟؟

قسم می‌خورد و میگفت نه مادر ، بخدا قسم کسی معترض شما نخواهد شد شما را قسم دعا کنید.

مادر گفتند اگر شما بروی شهید شوی این بچه های خردسال‌ت را چه میکنی ؟ گفت مادر اینا رو نذر حضرت زینب(س) کردم.

چندی بعد نیز بر مزار شهید حجت همسرش را تنهایی دیدیم که با خوشحالی آمد و مزار شهید حجت را شستشو داد و گفت مادر ممنونم شوهرم بلاخره رفت سوریه. دیگر مدتی بود جویای احوال‌شان بودیم اما خبری نبود تا اینکه در فضای مجازی متوجه شدیم دعای مادر و وساطت شهید حجت پس از #شهید_خزایی برای او نیز کارساز شده و در حلب مقتل عاشقان فدایی حصرت زینب (س) آسمانی شده. او کسی نیست جز شهید #حسین_محرابی... روح مان با یادشان شاد...

کانال سردار شهید حجت

https://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg

حسین محرابی هم آسمانی شد

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ق.ظ


شهید مدافع حرم حسین محرابی از مشهد به خیل عظیم شهدا پیوست.

شهدای مدافع حرم قم

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g


آرزویش گمنامی بود و حاجت روا شد

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ق.ظ


آرزویش گمنامی بود و حاجت روا شد

در آخرین لحظات عمرش گفت:

خواهم که در غمکده آرام بگیرم

گمنام سفر کرده و گمنام بمیرم

شهید جاویدالاثر مدافع حرمـ

سردار بسیجی

علی بیات

شهادت تل العیس

@haram69 

نامه ای از خانم امامی

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ق.ظ


 نامه ای از خانم امامی

فرزند شهید امامی

 و همسر 

شهید مدافع حرم 

محمدحسین مرادی

برای خواهران عزیزم در دانشگاه علم و صنعت...!

@khadem_shohda

خاطره ای از شهید سعید کمالی۲

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ق.ظ


شهید سعید کمالی .....از مازندران .......شهادت کربلای خانطومان

.پیکر هنوز بر نگشته به وطن و خانواده اش هنوز چشم به راه

در اوایل امسال در منطقه خانطومان و گردان حمزه و محور عملیاتی تل یک جوانی خوش سیما از دیار پهلوانان میرزمید و میجنگید

برای رسیدن به تل یک و تل دو باید از جلوی چشم دشمن عبور میکردیم  و گاهی اوقات شهید میدادیم

بنا به تدبیر ف گ حمزه برادر روح الله قرار شد این جاده را خاکریز بزنیم  اما در جلوی چشم دشمن

و انجام این کار بر روی جاده ای یک طرفش کانال اب بود و طرف دیگرش پرتگاه امکان این کار غیر ممکن بود

تا اینکه قرار شد با کامیون خاک به این منطقه حمل کنیم و چون من شبها تایمم ازاد بود و تقریبا عربی بلد بودم با راننده سوری این کار را بر عهده گرفتیم

راننده علی و اهل فوعه بود شب شد و کامیون را به منطقه خاکبرداری هدایت کردیم و منتظر ماندیم تا پر شد

و بعد سوار و به سوی منطقه خطر حرکت کردیم .در بین راه راننده سوری ترسیده بود و شروع به بهانه گیری کرد

به هر زبانی بود او را راضی کردم و وارد حوزه دید دشمن شدیم و کامیون غرش کنان در مسیر پیش میرفت

که دشمن متوجه ما شد و به سمت ما تیر اندازی کرد و منور و تیربار به راننده گفتم خالی نکن و سریع از منطقه عبور کن که راننده که ترسیده بود ماشین در جلوی چشم دشمن خاموش شد

سریع از کامیو ن پایین پریدیم و پشت چرخهایش موضع گرفتیم و زمینگیر شدیم ..

ماشین شهید محمد بلباسی که جلوتر رفته بود و به پشت پناهگاه بود .درخواست کمک کردم با بیسیم

اما امکان تردد نبود و به علت اشنا نبودن منطقه گیج شده بودم

که دیدم یک نفر به سرعت به سمت ما می اید و سرش را با شال بسیجی بسته بود با خودم گفتم دشمن نزدیک شد و اسیر شدیم اماده تیر اندازی بودم که صدای شهید بلباسی را از پشت بیسیم شنیدم

که گفت سعید داره میاد کمک ....خیلی خوشحال شدم .چون سعید معدن ارامش بود .....نزدیک شد و خوشحال بودم از دیدنش در اون لحظه

یک خوش و بش کوتاهی کردیم و گفتیم بریم که سعید گفت نه کامیون را هم ببریم .گفتم خراب شده

اما با جدیت گفت درستش بکنیم .بعد راننده را پیدا کردیم که پنجاه متر دورتر بود اوردیمش نزدیک ماشین

اما جرأت تعمیر ان را نداشت و نمیتوانست کاپوت کامیون را باز کند که سعید سریع رفت بالا و ضامن را کشید و کاپوت کامیون را باز کرد

و خودش هم بالا رفت و به سمتی که دشمن بود ایستاد و گفت اگر بزنن منو اول میزنن و خاطرت جمع باشد

راننده جرأت پیدا کرد و رفت بالا و تاریک بود با نور صفحه موبایل تعمیرش کردیم و راه افتادیم به منطقه امن رسیدیم

اون شب سعید به من گفت همین یک کامیون خاک کافیه و تو اینجا استراحت کن و من با کامیون عقب برمیگردم

من خوابیدم و استراحت کردم ....صبح شد و بیدار شدم از سنگر بیرون امدم از صحنه ای که میدیدم. بهت زده شدم ...‌بله سعید تمام شب را با راننده مشغول حمل خاک بر روی جاده بودن و کار را تمام کرده بود

بله اون شب اگر سعید به کمک ما نیامده بود قطعا کامیون را منفجر میکردن با موشک .......

اما افسوس و صد افسوس که پیکر این شهید بزرگوار در خانطومان ماند تا سندی بر مظلومیت شیعه باشد .شادی روح تمام شهدای مدافع حرم خصوصا شهید سعید کمالی صلوات

والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته

شهید مدافع حرم سعید کمالی

خانطومان

دلاور مرصاد

کانال مدافعان حرم 

 @modafain41


شهیدسید علیرضا حسینی

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۹ ق.ظ


شهیدسید علیرضا حسینی  مدافع حرم،که هنوز پیکر مطهرشون بعد ۲سال پیدا نشده.

 @Modafean_saveh

شهید سید محمد حسینــے

شهیدی از فاطمیون که به نقل خود شهید چهل روز به آسمان ها و کهکشان ها رفت و سپس برگشت.

به پدر تماس می گیرد می گوید  پنج شنبه ان شاءالله میام و به وعده خود عمل می کند.

سال ۱۳۶۳ در تهران به دنیا آمد.

هوش و استعداد عحیبی داشت. از لحاظ درس و اخلاق از همه جلوتر بود.فوتبال را خیلی دوس داشت و در چندین تیم مهم بازی میکرد جوایز و حکم قهرمانی داشت.اما این ها تمام زندگی سیدمحمد نبود.

او از کودکی عاشق اهل بیت(علیهم السلام) بود و در هیئت مذهبــے که در محل داشتیم حضور فعال داشت

او همراه با خانواده در راه  اهل بیت(علیهم السلام)قدم برمی داشت.

از سیزده سالگی در کنار درس مشغول کار شد عصرها در یک تعمیرگاه کار می کرد تا کمک خرج خانواده باشد.سید محمد هیچ گاه از اینکه اوقات فراغت ندارد و فوتبال را کنار می گذارد گلایه نکرد.

او درسش را تا سال آخر دبیرستان ادامه می داد آن زمان بود که به خاطر شرایط کار مجبور به ترک تحصیل شد.

او برای کار به اصفهان رفت و بدون اینکه حرفی به خانواده بزند عازم سوریه شد.وقتی از اولین سفر برگشت برای ما از ماجراهای که در حرم عمه ی سادات رخ داده تعریف کرد.

اینکه تکفیری ها چگونه تا نزدیک حرم آمده بودند وآخرین بار که عازم سفر بود خیلی جدی از او خواستیم که دیگر نرود.

می خواستیم  برای ازدواجش اقدام کنیم اما قبول نمی کرد می گفت: حرم عمه ی ما در خطر است

او رفت و مدتی بعد تماس گرفت و به پدر گفت:ان شاءالله تا پنج شنبه بعد برمیگردم 

بعد اصرار کرد که از تمام خانواده و فامیل برایش حلالیت بگیریم.

درست پنج شنبه ی هفته ی بعد برگشت او به وعده اش وفا کرد.همراه با سه مدافع دیگر از حرم عمه ی سادات بازگشت.

روزهای اول فاطمیه بود.سید محمد نیز به مادرش علاقه داشت.

خوشحال بود که نامش در زمره ی فاطمیون ثبت شده.روز پنج شنبه برای دیدار او و هم رزمانش به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی رفتیم.

مردم زیادی آمدند و تشییع باشکوهی برگزار شد

سید محمد در قطعه ی ۵۰ بهشت رضا در کنار دیگر رزمندگان فاطمی آرام گرفت.

خواهر شهید می گفت: تا چهل روز در خانه ی ما اشک و آه برقرار بود

مادر شهید از بسه گریه کرده بود مریض شد.

حال و روز بقیه نیز همین طور بود.

تا اینکه بعد مراسم چهلم به خانه امدم تا خوابیدم احساس کردم که از مراسم چهلم به خانه آمدم.

وارد خانه که شدم برادرم را دیدم .سید محمد بسیار زیبا و نورانی تر از قبل شده بود.

جلو رفتم و داد زدم: داداش تو زنده ای؟

بعد به سمت مادرم دویدم و گفتم:

مادر بیا ببین پسرت زنده است .ببین

سر برادرم را در میان دست هایم گرفتم و گفتم:

به ما گفته بودند که در اثر انفجار نیمی از صورت تو از بین رفته

پدر به سختی تو را از روی خال بازو شناسایی کرد حتی لحظه ی تدفین صورت تو را به ما نشان ندادند.حالا؟؟

سید محمد لبخندی زد و گفت : من روی یک تپه بودم که یک دفعه انفجار صورت گرفت و تپه را از روی زمین کند.

من هم به آسمان و کهکشان ها رفتم و امروز برگشتم.

از این به بعد هم در کنار شما هستم و جایی نمیروم.

من حواسم به تمام شما هست.

بعد اشک های مرا پاک کرد و گفت:

پاشو یک باره از خواب پریدم و دیدم نزدیک نزدیک اذان صبح است.

 @fatemeuonafg313

 کانـــال رسمــے فاطــــمیون


‍ بسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن

تقریبا از سال ۸۷ بود که محبت امام رضا(علیه السلام) بدجور به دلش نشسته بود.

خیلی مشهد می رفت. یک بار که رفته بودیم آمل اهلم، مزار مادر علامه حسن زاده آملی گفت: قدیما هر ماه، شاید هر هفته می آمدم شمال. دریا را خیلی دوست داشتم.

ولی علاقه من به دریا فروکش کرده. دیگه هیچ علاقه ای ندارم برم لب دریا.

گفتم:چرا؟

گفت: دریای اصلی را گیر آوردم.

گفتم: دریای اصلی؟

گفت: دریایی که انتها نداره. دریایی که آدم دوست داره توش غرق بشه. دریای علی بن موسی الرضا.

دیگر دوست دارم مدام بروم آنجا.

از آن روز به بعد خیلی می رفتیم مشهد.

حاجی ساک کوچکی داشت که وسایلش را میگذاشت توی آن.

یک روز خانه شان بودم.

گفت: الان چهار بار است که رفتم زیارت آقا و برگشتم که به یک روز نکشیده و ساکم  را باز نکردم که دوباره آقا عنایت کرد و دوباره رفتم زیارت.

یادم می آید توی چهار یا پنج ماه ۱۸ بار رفت مشهد.

توی مسیر، شروع  می کرد برای علما و شهدا صلوات فرستادن.

می گفت: بچه ها به نوبت هر کس را که دوست دارید، اسمش را بیاورید و صلوات بفرستید.

به خودمان که می آمدیم می دیدیم رسیدیم مشهد.

تو راه خیلی بیشتر از بقیه خرج می کرد.

آنجا هم که می رسیدیم خیلی ولخرجی می کرد.

می گفت: برای آقا زیاد ولخرجی کن و

حساب کتاب نکن. آقا بیشترتر از آن را بر می گرداند.

در امد زیادی نداشت ولی همیشه جیبش پر بود و می گفت آقا هوامو داره...

راوی: دوست شهید

محمد پورهنگ 

https://telegram.me/joinchat/CVt-00CnARp1xEEi0I4AZA

هادی عاشقِ سُس فرانسوی

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۰۹ ب.ظ


شهیدمدافع حرم هادی ذوالفقاری

توی خیابان شهید عجب گل پشت مسجد مغازه فلافل‌فروشی داشتم. ما اصالتا ایرانی هستیم اما پدر و مادرم متولد شهر کاظمین هستند. برای همین نام مقدس جوادین (ع) را که به دو امام شهر کاظمین گفته می‌شود، برای مغازه انتخاب کردم.

همیشه در زندگی سعی می‌کنم با مشتریانم خوب برخورد کنم. با آنها صحبت کرده و حال و احوال می‌کنم.

سال 1383 بود که یک بچه‌مدرسه‌ای، مرتب به مغازه من می‌آمد و فلافل می‌خورد.

این پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده‌رو و شاد و پرانرژی نشان می‌داد.

من هم هر روز با او مثل دیگران سلام و علیک می کردم.

یک روز به من گفت: آقا پیمان، من می‌تونم بیام پیش شما کار کنم و فلافل ساختن را یاد بگیرم. گفتن: مغازه متعلق به شماست، بیا.

از فردا هر روز به مغازه می‌آمد. خیلی سریع کار را یاد گرفت و استاد کار شد.

خیالم راحت بود و حتی دخل و پول‌های مغازه را در اختیار او می‌گذاشتم. در میان افراد زیادی که پیش من کار کردند هادی خیلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش‌برخورد و از طرفی خیلی شاد و خنده‌رو بود. کسی از همراهی با او خسته نمی‌شد.

با اینکه در سنین بلوغ بود، اما ندیدم به دختر و ناموس مردم نگاه کند. باطن پاک او برای همه نمایان بود.

من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده‌ام. در مواقع بیکاری از قرآن و نهج‌البلاغه با او حرف می‌زدم. از مراجع تقلید و علما حرف می‌زدیم. او هم زمینه مذهبی خوبی داشت. در این مسائل با یکدیگر هم‌کلام می‌شدیم.

یادم هست به برخی مسائل دینی به خوبی مسلط بود. ایام محرم را در هیات حاج حسین سازور کار می‌کرد.

مدتی بعد مدارس باز شد. من فکر کردم که هادی فقط در تابستان می‌خواهد کار کند، اما او کار را ادامه داد! فهمیدم که ترک تحصیل کرده. با او صحبت کردم که درس را هرطور شده ادامه دهد، اما او تجدید آورده بود و اصرار داشت ترک تحصیل کند.

کار را در فلافل‌فروشی ادامه داد. هر وقت می‌خواستم به او حقوق بدهم نمی‌گرفت، می‌گفت من آمده‌ام پیش شما کار یاد بگیرم. اما به زور مبلغی را در جیب او می‌گذاشتم.

مدتی بعد متوجه شدم که با سیدعلی مصطفوی رفیق شده، گفتم با خوب پسری رفیق شدی.

هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پیش ما رفت و در بازار مشغول کار شد.

اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می‌آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل می‌شد.


بعدها توصیه‌های من کارساز شد و درسش را از طریق مدرسه بزرگسالان به صورت غیرحضوری ادامه داد.

رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا، بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد می گفت: نمی‌دانم برای این جوش‌های صورتم چه کنم؟

گفتم: پسر خوب، صورت مهم نیست، باطن و سیرت انسان‌ها مهم است که الحمدلله باطن تو بسیار عالی است.

هر بار که پیش ما می‌آمد متوجه می‌شدم که تغییرات روحی و درونی او بیشتر از قبل شده.

تا اینکه یک روز آمد و گفت وارد حوزه علمیه شده‌ام، بعد هم به نجف رفت.

اما هر بار که می‌آمد حداقل یک فلافل را مهمان ما بود.

آخرین بار هم از من حلالیت طلبید. با اینکه همیشه خداحافظی می‌کرد، اما آن روز طور دیگری خداحافظی کرد و رفت...

شهید هادی ذوالفقاری 

خاکی ها 

telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g

خاطره ای از شهید محمود رادمهر

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۰۵ ب.ظ

تو سوریه بهش میگفتند: ماشین که هست چرا تو این سرما با ماشین نمیری ماموریت؟

میگفت: من که یک نفری تنها میرم همین موتور کافیه برام...!

شهید محمود رادمهر

 @Modafean_saveh

حلال و حرام

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۰۳ ب.ظ


شهیدمدافع حرم رسول خلیلی

به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازه‌اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه می‌کردند و می‌گفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن! حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمس من است. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمی‌کنم. در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت. شب‌های جمعه به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، می‌رفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم بازنویسی می‌کرد. قلم‌هایش را هنوز نگه داشتیم. بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می‌رفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت می‌کرد و تا صبح آنجا بود. این برنامه ثابت شبهای جمعه‌اش بود. صبح می‌آمد خانه، استراحت مختصری می‌کرد و دوباره بلند می‌شد و می‌رفت بیرون. هیچ وقت بیکار نبود. وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح می‌گفت تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است! شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایه‌های ایمان و تقوایش را محکم کند.

راوی :( پدر شهید)

خاطرات ناب شهدا

شهید رسول خلیلی 

ڪانال خـاڪـےها

telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g

شهید مدافع حرم ایوب رضایی

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ


در آخر قصه,نقطه آغازیم

سر در ره شاه با کرم میبازیم

با رجعت تک تک "محمدها" ما

یک روز برای تو حرم میسازیم

شهید مدافع حرم ایوب رضایی از لشڪر فاطمیون

شهادت:1393/9/21

محل شهادت: حلب سوریه

کانال رسمی فاطمیون 



https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8asaRTEMLDAA

 شهدای مدافع حرم قم


برگرد تنها یک بغل بابای من باش

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ب.ظ


برگرد تنها یک بغل بابای من باش

یا یک بغل بابا بیا و جای من باش...

آقا محمد مهدی؛ فرزند معزز شهید حمیدرضا فاطمی اطهر

نگاهت بیش از پیش شرمنده ام کرد محمدمهدی جان

@khadem_shohda

دیدار با خانواده شهید مهدی عزیزی

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۹ ب.ظ

دیدار جمعی از خواهران شیعه و سنی دانشگاه مذاهب اسلامی با خانواده 

شهید مدافع حرم مهدی عزیزی

@khadem_shohda