مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

روح الله هــم به نورالله پیـوست ..

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۸ ق.ظ

شهید روح الله امیری دومین شهید مدافع حرم خانواده امیری به برادر شهیدش پیوست .

این شهید لشکر سلحشور فاطمیون برای اینکه بتواند در دفاع از حریم اهل بیت شرکت کند مشخصات خود را تغییر داد و با اسم " احسان " برای دفاع از حریم اسلام و حرم عمه سادات عازم به سوریه شد و به عنوان فرزند دوم خانواده به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

اولین دیدار خانواده شهـید در معراج الشهــدا

شهیــد روح الله امیــری

لبیـک یـازینــب



روحـــش شــاد و یـادش گــرامــی



➖➖➖➖➖➖➖

گروه فرهنگے #سـرداران_بے_مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

شهیدان را شهیدان میشناسد

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ق.ظ


شهیدان را شهیدان میشناسد

شهید مدافع حــــرم 

شهید محمد عیسی محمدی 

 تاریخ ولادت: 7\4\1374

 تاریخ شهادت: 14\3\1395

  محل شهادت: منطقه عملیاتی خلصه جنوب حلب



🆔📲 @sardaranebimarz

شهادتی می‌خواهم که در آن بدنم تکه تکه شود

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۱ ق.ظ

وصیت شهید مدافع حرم عراقی: شهادتی می‌خواهم که در آن بدنم تکه تکه شود

شهید مقداد عزیز رحیم

شهید مقداد عزیز رحیم در وصیتش می‌نویسد:خدایا از تو می‌خواهم تا شهادت را روزی من قرار دهی، شهادتی که در آن بدنم تکه تکه شود و سر از تنم جدا شود و...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، متن وصیت‌نامه برخی از رزمندگان جنبش مردمی نجباء که در جریان درگیری با تروریست‌های تکفیری و متجاوز از جمله داعش به شهادت رسیده‌اند، توسط «دفتر سیاسی رسانه‌ای مقاومت اسلامی نجباء در ایران» تولید و منتشر شده است. شهید «مقداد عزیز رحیم» یکی از همین شهدای مقاومت در عراق است که متن وصیت نامه او حالا الگو و راه‌گشای همرزمان و خانواده‌اش است. متن وصیت این شهید مقاومت اسلامی حشد الشعبی عراق و عضو مقاومت اسلامی جنبش النجباء در ادامه می‌آید:

وصیت نامه شهید مقداد عزیز رحیم

«برادران مجاهد! راه مقاومت اسلامی که به خون شهدا مزین شده است را ادامه دهید و آگاه باشید که این راه پر عظمت نیازمند به بسیاری از ایثار و فداکاری‌هاست. از این رو نَفس خود را به تحمل سختی‌ها و مشکلات عادت داده و در جهاد یکصدا و یک نفس باشید تا بنایی پولادین به نظر برسید.

خدایا به حق محمد و آل او از تو می‌خواهم تا شهادت را روزی من قرار دهی، شهادتی که در آن بدنم تکه تکه شود و سر از تنم جدا شود و تشنه لب بمیرم و سه روز بدنم در بیابان زیر آفتاب سوزان بماند تا شاید بتوانم با امام حسین(ع) همدردی کنم.

پدرم! از تو، مهر و محبت و اخلاص را آموختم و همچنین صبر و ایمان به خدا را. پدرم! من در تو مرد صبوری را دیدم که جز خداوند از هیچ کس و هیچ چیز نمی‌ترسید. شاید نتوانم با کلمات ناقصی که استفاده می‌کنم، علاقه‌ام را ابراز کنم، ولی بدان که تو با قلبی سرشار از عشق و محبت به خداوند و پیامبرش رخت از این دنیا بربستی و این همان چیزی است که من را به صبر در برابر سختی‌ها سوق داد.


از خداوند می‌خواهم که دیدار ما در حالی به زودی زود اتفاق افتد که در مجاورت دوستان و اهل بیت(ع) قرار بگیرم. من متواضعانه از تو می‌خواهم که مرا ببخشی. مادر عزیزم! بگذار اشک‌هایت را پاک کنم تا این به مانند سپری باشد برای من در جنگ. اشک‌هایت را بر پیشانی من بمال که این همان مدال عزتی است که در جنگ با خود حمل می‌کنم.

والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته»

«مقاومت اسلامی نُجَباء» گروهی اسلامی ـ جهادی و مرکز آن در عراق است که به اصول اسلامی و ارزش‌های آن باور داشته و معتقد به حاکمیت مطلق اسلام بوده و با هدف دفاع از تمامیت ارضی، صیانت از حرم‌های اهل‌بیت(ع) و حفاظت از حریم مردم مظلوم عراق و بعدها سوریه تشکیل شده است. نام این گروه از "خطبه حضرت زینب کبری(س) در شام" الهام گرفته شده است: «...ألا فالعجب کل العجب لقتل حزب الله النُجَباء بحزب الشیطان الطلقاء...».

نُجَباء در سال 2004 میلادی گروه مقاومت ساده‌ای بود که سال‌ها قبل با شمار محدودی از نخبگان انقلابی آغاز به کار کرد تا اینکه گسترش یافت و اکنون ده‌ها هزار رزمنده را در مناطق مختلف عراق تحت فرمان قرار داده است. این گروه مقاومت اسلامی در همۀ زمینه‌های فرهنگی، اجتماعی، رسانه‌ای و سیاسی نیز فعالیت دارد. دبیرکل نُجَباء، حجت‌الاسلام والمسلمین «اکرم الکعبی» است که پس از مسئولیت‌های متعدد جهادی، تشکیلات نظامی دیگری به نام نُجَباء را با جذب رزمندگان شجاع و دلیر عراقی ــ که سال‌های سال، قبل و بعد از سقوط «صدام حسین» دیکتاتور معدوم، سوابق جهادی فراوانی از خود به نمایش گذاشته بودند ــ تأسیس کرد. نام کامل این تشکّل "حرکة حزب الله النُجَباء" است که در اکثر رسانه‌های انگلیسی زبان دنیا به Hezbollah Al-Nujaba شهرت یافته است.

نحوه شهادت شهیدعلیخانی به روایت همرزم شهید؛

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۱۲ ب.ظ


ساعاتی قبل از شروع عملیات، شهید علیخانی گوشه ای از محوطه ی قرارگاه با یک حالت غریبانه نشسته بود،و چیزی را زیر لب زمزمه می کرد،

و کاملا خیره شده بود به آسمون،حسابی رفته بود توی لاک خودش!

اولش خواستم باهاش شوخی کنم واز این حالت درش بیارم ،اما انگار که شهید علیخانی مشغول صحبت کردن و یا شاید راز و نیاز کردن بود،

 هر چی میگفتم لبخندی میزد و میگفت هرچی خدا بخواد همونه،!

 لحظه ای که خبردارشدم ماشین(حمل سلاح ۱۰۷)شهید علیخانی مورداصابت هدف موشک(کورنت)قرارگرفت ،خودم رو با سرعت بهشون رسوندم ،وقتی به بالین شهید علیخانی رسیدم دیدم (شهادتی مثل شهادت ابوالفضل العباس(ع)نصیبش شده)

دستش ازبدنش جدا وچشمانش را نیزفدای حرم بی بی زینب(س)کرد.

شهید علیخانی وهمرزمانش، طی این عملیات،

 بیش از ۲۰۰ نفر از نیروهای خودی را که در محاصره تکفیری ها بودند ،رها ساختند ودر طی این عملیات  به علت آتش تهیه ی سنگین  ودقیق ،شهر راهبردی خان طومان نیز آزاد شد____________________________

آری ، بیش از۹۰ ماه خدمت در دفاع  مقدس، شهید علیخانی را آماده کرده بود برای سالیان بعد؛

برای دفاع از حریم ولایت ومقدسات الهی.

  بعد از چندین سال با وجود جراحات وزخمهای فراوان دوران دفاع مقدس،که این امر نعمت جانبازی را به همراه داشته بود،

 برای دفاع از مقدسات الهی،راهی سوریه شد و به دفاع از حرم حضرت زینب(س) پرداخت،تا بتواند آرزوی 

دیرینه اش،که همان وصال با معبود ودیدارهمسنگران و دوستان ملکوتی خود را تحقق ببخشد.

شد نام وفا زین عمل ناب تو سیراب

حقا که زکس همت این کار نیامد

کانال جاماندگان قافله شهدا 

@jamondegan

زندگینامه شهید محمد ظهیری

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۱۰ ب.ظ

« بِسـم ِ ربـــــِّـ  الشــُّـهـداءِ  والصِّـدیقیــن » 

⇠وی در خانواده مذهبی در روز ۱۰ بهمن ماه سال ۶۸ در محله منبع آب اهواز به دنیا آمد. پدر وی رزمنده ۸ سال دفاع مقدس جانبار سردار پاسدار رمضان ظهیری است.

دارای ۴ برادر و فرزند سوم خانواده بود که در سال ۸۷ به عضویت نیروی زمینی سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی یگان تکاور صابرین تیپ حضرت حجت «عج»در آمد.

در عملیاتهای نبرد با پژاک در شمال غرب و همچنین اشرار شرق کشور حضور داشت و در این عملیاتها بسیاری از همرزمان خود را که به فیض شهادت نایل آمدن از دست داد.

شهید محمد ظهیری سرباز امام زمان از قافله شهادت و دوستان شهید خود عقب نماند و در روز ۹محرم و شب عاشورای حسینی در نبرد با سپاه کفر و متجاوزان به حرم حضرت زینب کبری در اثر اصابت تیر و شدت جراحت به درجه رفیع شهادت نایل آمد و به سوی معبود خود و سید الشهدا شتافت.

معراج عشـــــღـق

@mearaj_eshgh 

برات شهادت خودش رو از آقا امام رضا ع گرفت

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۰۹ ب.ظ

خاطره از دوست و همرزم شهید جاویدالاثر مدافع حرم محمد اسدی (غلام عباس)

با نام جهادی ذوالفقار

تازه از مقر اومده بودیم خط سر اینکه کی نگهبانی بده با یکی از بچه ها جر و بحث کردم حاج محمد اسدی(غلام عباس) که رفته بود دنبال ماشین مهمات سر رسید یادش بخیر با اینکه خیلی شلوغ کرده بودیم و با مواضع دشمن نزدیک 400 متر فاصله بود؛ خیلی با ملایمت بقیه بچه هارو فرستاد توی سنگرها و اومد سراغ ما....

حاج محمداسدی (غلام عباس)، من و اون رفیقم که از بچه های تیپ زینبیون(پاکستان) بود را آشتی داد و شروع کرد بهمون توضیح دادن میگفت ببینید بچه ها حق الناس خیلی مهمه اگر که خدایی نکرده از هم دیگه دلخوری یا کینه به دل داشته باشین اون دنیا سر راهمون رو میگیرن؛ اگر میخواین شهید بشید باید از همه حلالیت بطلبید و یکدیگه رو ببخشید چون اگر کسی ازتون ناراحت باشه و راضی نباشه اون شهادت به درد نمیخوره؛ چند نکته رو درباره شهادت میگفت:( اول باید از خدا و خانم حضرت زینب سلام الله علیها طلب کنید،دوم اینکه از تمامی مادیات دنیوی دل بکنید....یعنی از پدر،مادر،خانواده،ماشین،پول،و.....

خیلی چیزهای دیگه....

تمام مادیات دنیوی رو باید کنار گذاشت تا به اون صراط حقیقی دست پیدا کنید،سوم اینکه از کسی کینه به دل نداشته باشید تا از شما کینه به دل نداشته باشند،چهارم که نماز اول وقت بخوانید و احترام به پدر و مادر....

و مهمترین مسئله اخلاق،یادم میاد این کلمه اخلاق رو سه مرتبه تکرار کرد)...

یادم میاد هر موقع بحث شهادت میشد بچه ها همگی شوخی میکردند و حاج محمداسدی (غلام عباس) حالش منقلب میشد و رفقا هم فهمیده بودن نور بالا میزنه....

که آخرش هم برات شهادت خودش رو از آقا امام رضا ع گرفت و مثل پرستویی سبک بال پر کشید....(روحش شاد و یادش گرامی).

@jnudabbas

خاطــره اے از شهیـد ملیحــه شهیـد حسیـن فیـاض

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۰۳ ب.ظ


حدود یک ماه همراه بچه های فاطمیون بودم که تقریبا ده روز قبل از شروع عملیات ملیحه تا مجروحیتم بود.

پس از مرخص شدنم از بیمارستان هم تقریبا ۱۵ روز دوره نقاهتم در همون پادگان سراج که در واقع دو مدرسه به هم چسبیده بود من با حسین ارتباط پیدا کردیم

من توی یک اتاق کوچک دائما روی تخت افتاده بودم و بچه ها میومدن بهم سر میزدند و احوال پرسم بودن بین اونا حسین و دوستش که همون شرور ۲ (شهید مهدی نظری) بود خیلی بهم سر میزدند...

در واقع هر وقت که بیکار میشدند میومدند تو اتاق با هم صحبت میکردیم.

رابطه دوستانه ما نزدیکتر شد و یک ارتباط عاطفی کم کم بینمون پیش اومد که وابستگی و ملاقات هر روز رو برای ما ایجاد کرده بود...

حسین پسری بود با یک قلب قوی و ایمان راسخ

پر از انرژی و محبت و دوست داشتنی...

درسته شیطونی زیاد میکرد اما ذات وجودی خیلی خوبی داشت و محبت و شجاعتی که در قلبش بود از لابلای گفتار و حرکاتش مشخص بود.

یک جوان پاک بود که هم شناخته نشده بود و بهش بها داده نشده بود و هم در مسیر دهی صحیح بهش تعلل شده بود.

شاید هم روزگار دوستان خوبی سر راهش نذاشته بود.

اما با ورودش به بازی جنگ به بازی دفاع مردانه از عقیده

در مسیر خود شناسی و خداشناسی قرار گرفت

که من به شخصه بارها به اون حسرت خوردم

به مردانگی که اون کرد

به پذیرفته شدنش

به شهامت و شهادتش ...

حسین باعث نجات خیلی ها شد در اون عملیات و یک الگو شد برای بقیه

اون شب همه برای حسین گریه میکردند

شهدای زیادی در سوریه از دست دادیم

اما بعضی از اون ها خاص بودن

به همین خاطر بیشتر اسمشون موندگار شد از جمله حسین ...

حسین رو خدا انتخاب کرد

پس توبه اش پذیرفته شد و عاقبتش شد ، یار امام حسین و شهید مبارزه در راه حفظ حرمت عمه سادات بی بی جان زینب

حسین ذاتش خوب بود بهتره بگم عالی بود

هیچ وقت اون جمله شو فراموش نمیکنم

وقتی بهش گفتم شهید میشی با یه لبخند و اشتیاقی گفت خدا از زبونت بشنوه که تمام تنم لرزید

مطمن شدم میپره

حسین برای همه ما یک الگوی فداکاری بوده و هست

شهادت سزاوار تو بود

شهید حسین فیاض

بهشت معصومه قم

گروه فرهنگـے سـرداران بے مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ


روایت دختری که به حاج حمید بله گفت

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۵۹ ب.ظ


به روایت «پروین مرادی» همسر سردار شهید حاج سید حمید تقوی‌فر؛

روایت دختری که به حاج حمید بله گفت / مهریه ام 24 درهم بود

می‌گفت وقتی می‌شود روی همین موکت نشست چه نیازی هست حتما فرش بخریم؟

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید خاطراتی از زندگی مشترک خانم «پروین مرادی» با سردار شهید مدافع حرم، حاج سید حمید تقوی فر است که در عراق به شهادت رسید.

سر رشته اصالت مان را بگیریم بختیاری‌ام ولی بزرگ شده اهواز. شاید به همین‌خاطر خانواده تقریبا پرجمعیت ما هیچ شباهتی به همسایه‌های عرب زبان‌مان نداشت. برعکس خیلی‌هایشان ما یک خانواده دموکراتیک بودیم. پنج برادر و دو خواهر، که هیچ‌وقت نشد پدر یا مادرمان ما را واردار به کاری خلاف علاقه‌مان کنند.

پدرم کارگر شرکت نفت بود. مرد زحمت‌کشی که به قول خودش از ده سالگی کار کرده بود. یک مرد خود ساخته با اعتقادات مذهبی معمولی و متعادل. نه آن‌قدر سفت و سخت که مستحباتش از قلم نیفتد نه این که پا روی واجباتش بگذارد. حالا برعکس مادرم یک زن کاملا مذهبی و سنتی بود. خانمی که سه ماه رجب و شعبان و رمضان را سلسله‌وار روزه می‌گرفت. نمازش اول وقت بود و قرائت قرآن بعد از نمازش تحت هیچ شرایطی ترک نمی‌شد.

حاج حمید را از قبل انقلاب می‌شناختم. پسر خاله‌ام بود. پسر عزیزکرده‌ای که به گفته بزرگ‌ترهایمان با کلی نذر و نیاز به دنیا آمده بود و شده بود چشم و چراغ پدر و مادرش. از وقتی شناختمش سرش درد می‌کرد برای کارهای بزرگ، برای کارهایی که بوی دردسرش بلند بود. نه اینکه باهم مستقیما مرتبط باشیم، اما حاج حمید رفیق و یار غار برادرم خسرو بود.

همیشه باهم بودند و کم پیش می‌آمد یکی‌شان را بدون آن یکی ببینی

انقلاب که پیروز شد دیگر حاج حمید و برادرم روی پا بند نبودند. انگار که تمام آمال و آرزوهای چند ساله‌شان تحقق پیدا کرده بود. دیگر خیلی نمی‌دیدیم‌شان. هر روز سرشان یک جا گرم بود تا اینکه حاج حمید وارد کمیته شد. پذیرفتن مسئولیت کلانتری نزدیک خانه‌ما هم باعث می‌شد که بیشتر ببینمش. هرچند وقت یک بار هم با کلی پوستر و عکس پیدایش می‌شد. آ‌ن‌موقع من دانش آموز مقطع راهنمایی بودم و شرایط هیجان‌آور و پر التهاب اوایل انقلاب مرا هم سر ذوق آورده بود. عکس‌ها و پوسترها را می‌گرفتم و می‌بردم مدرسه مان. ارتباط سه نفره من،حاج حمید و برادرم، ناخوداگاه باعث نزدیکی من و حاج حمید شد.

سال 58 تازه پاسدار شده بود که زمزمه خواستگاری حاج حمید از پری توی خانه پیچید. پدرش همان اول مخالفت کرد. آن هم فقط به این بهانه که پری کم سن و سال است حق داشت پری فقط پانزده سالش بود. از زندگی چیزی نمی‌دانست و اصلا به ازدواج فکر هم نمیکرد. ولی خسرو آنقدر دم گوشش از خوبی‌های حاج حمید گفت و گفت که ناخودآگاه مهرش توی دل پری جا باز کرد. بار اول حاج حمید و پدرش آمدند خواستگاری. حاج حمید لباس فرم سپاه تنش بود. موتور سپاه را هم امانت گرفته بود .رفته بود دنبال پدرش که باغبان شهرداری بود و او را با خودش آورد. پدر پری هنوز سر حرفش بود. می‌گفت: دختر من کم سن و سال است هنوز وقتی از مدرسه برمی‌گردد کیف و کتابش را می‌اندازد گوشه اتاق و می‌دود توی کوچه تامبادا از بازی با هم سن و سال‌هایش جا بماند. هنوز که هنوز است مادرش رخت و لباسش را می شوید و کلی بهانه‌های ریز و درشت دیگر. خانه‌داری نمی‌داند، آشپزی بلد نیست... حاج حمید فقط گوش کرد. در کمال آرامش و سکوت. حرف‌های پدر که تمام شد سرش را بلند کرد و گفت: اگر مشکل اینه من هیچ مساله‌ای با این قضایا ندارم. اصلا نمی‌خوام پری کاری انجام بده. خودم همه کارها را انجام می‌دهم. حرف‌های حاج حمید خیال همه را راحت کرد. پدر پری دیگر دلیلی برای مخالفت نداشت، پری هم ته دلش قرص شده بود.

بعد مراسم آن روز خسرو را فرستاد تا اجازه بگیرد با پری صحبت کند. می‌خواست به قول قدیمی‌ها قبل از این‌که قرار و مداری گذاشته شود خودش سنگ‌هایش را با پری وا بکند.

خجالت می‌کشیدم حتی سرم را بلند کنم. تا به حال نشده بود بنشینم و با یک آقا راجع به این مسائل صحبت کنم. حاج حمید شناخته شده بود ولی این آشنایی هم نتوانست یخ شرم و خجالت مرا آب کند. دل‌شوره داشتم ولی برعکس من حاج حمید آرام بود. مثل همیشه که دیده بودمش. حتی لحن کلامش هم آرامش داشت. رک و راست همه چیز را گفت: ببین پری من هیچ چیزی از خودم ندارم. حتی توانایی اجاره یه اتاق رو هم ندارم. باید بریم روستا، خونه مادرم زندگی کنیم. دوست دارم بر عکس بقیه اقوام که همیشه مراسم‌هایشان پر سر و صدا و مفصل است ما یک مراسم ساده داشته باشیم. دوست دارم توی تبلیغات سپاه مراسم بگیریم. اقوام رو هم بعدا دعوت می‌کنیم و یه شام ساده می‌دیم. موافقی؟

به زور زبان چرخاندم و با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفتم: حرفی ندارم. نگاهش نمی‌کردم ولی حس کردم خنده آمد توی صورتش. دوباره صدایش را شنیدم پری من چیزی ندارم ولی اگر من رو قبول کنی تا همیشه روی بودنم حساب کن. هیچ‌وقت پشتت رو هیچ‌جا خالی نمی‌کنم. تا آخرش باهاتم. همان نیم جمله آخر تمام تردیدها را از ذهنم پاک کرد. مخصوصا اینکه خسرو همیشه می‌گفت: حمید مرد عمله، وقتی یه حرفی می‌زنه خیالت راحته; دلم آنقدر گرم شد که هرچه گفت قبول کردم. بدون چون و چرا, بدون شرط و شروط. گفت: پری من هم‌رزم و همراه می‌خوام. دوست دارم همیشه و همه جا پا به پای من بیای، توی درس، توی کار...

راحت به حاج حمید بله را گفت. بدون هیچ شرطی. با مهریه 24 درهم که هم اندازه مهریه حضرت زهرا (س) بود به عقد حاج حمید درآمد. هرکه می‌شنید تعجب می‌کرد که پری چطور راضی شده با این شرایط ازدواج کند. همه چیز در نهایت سادگی برگزار شد. حاج حمید لباس فرم سپاه پوشید بود و پری یک تونیک سبز روشن با یک مقنعه کرم رنگ پوشید.

این تونیک و مقنعه به اضافه یک جفت کفش کرم ،یک شلوار مخمل کبریتی کرم رنگ ،یک چادر مشکی و یک حلقه ساده تمام خرید ازدواج‌شان بود. بعد از عقد رفتند تبلیغات سپاه. فرمانده سپاه آقای شمخانی بود. سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از آن بچه‌های سپاه یک تئاتر طنز اجرا کردند. بعد هم رفتند روستای ابودبس. زندگی مشترک‌شان توی اتاق مهمان خانه مادر شوهرش شروع شد. اتاقی که آماده شده بود برای پذیرایی از میهمان و حالا شده بود اتاق حاج حمید و پری. اتاقی که منحصر خودشان نبود و گه‌گاه که مهمان می‌آمد توی همان اتاق وارد می‌شد.

دو هفته از ازدواج‌شان می‌گذشت اوضاع شلوغ و درهم و برهم مرزها آنقدر حاج حمید را مشغول کرده بود بود که گاهی دو سه روز یک بار می‌توانست بیاید سری به پری بزند. آن هم چه آمدنی، بیشتر وقتش توی راه می‌گذشت. نرسیده خانه دوباره راهی می‌شد. تحمل شرایط برای پری سخت بود ولی نه آنقدر که گلایه کند. حاج حمید هم طاقت این دوری را نداشت. این شد که دو هفته بعد از ازدواج‌شان از طرف سپاه خانه‌ای مصادره‌ای در کیانپارس را در اختیار حاج حمید گذاشتند. خانه‌ای بزرگ و وسیع که صاحبش با پیروزی انقلاب به خارج از کشور گریخته بود. دو اتاق خانه را حاج حمید و پری برداشتند و ما بقی قسمت‌های خانه هم بین دو نفر از بچه‌های سپاه تقسیم شد.

پدر و مادر حاج حمید به این جدایی راضی نبودند، آنقدر پسرشان را دوست داشتند که به همان دیدارهای گه‌‌گاهش راضی بودند، ولی شرایط شغلی حاج حمید هر اختیاری را سلب می‌کرد. اسباب و اثاثیه اندک‌شان را جمع کردند و راهی اهواز شدند.

خانه جدیدمان یک خانه مصادره ای 500 متری بود که با دو پاسدار دیگر باید در آن ساکن می‌شدیم. جلوی ساختمان اصلی یک حیاط بزرگ بود با یک راهروی تقریبا عریض به حیاط پشتی وصل می‌شد که یک اتاق سرایداری و یک سرویس بهداشتی داشت. باغچه‌ها را که رد می‌کردیم وارد ساختمان اصلی می‌شدیم. انتهای ساختمان3 اتاق خواب داشت که دو تایش را ما برداشتیم هرچند همان یک اتاق هم برای‌مان زیاد بود. وسیله‌ای نداشتیم که بخواهیم پرش کنیم. در هر سه اتاق خواب به داخل هال باز می‌شد. آشپزخانه بزرگی هم بود که هر سه خانواده مشترک از آن استفاده می‌کردیم.

قبل از انقلاب حاج حمید توی یک شرکت خصوصی کار کرده بود و کمی پس‌انداز پیش پدرش داشت. مستقل که شدیم پدر حاج حمید آمد و با هم رفتیم خرید. یک کولرگازی، یک یخچال، کمی خرده‌ریز آشپزخانه، یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید و یک موکت ضخیم تمام خریدمان شد. پدر حاج حمید اصرار داشت به جای موکت فرش بخریم ولی حمید زیر بار نرفت. می‌گفت وقتی می‌شود روی همین موکت نشست چه نیازی هست حتما فرش بخریم؟ زندگی‌مان کمی روی نظم افتاده بود. آمد و رفت‌های حاج حمید هم بیشتر شده بود نه اینکه هر روز بیاید ولی حداقل هروقت فرصت می‌کرد حتی شده برای چند ساعت سری به خانه می‌زد.

حاج حمید همان اول که آمد خواستگاری‌ام گفته بود همراه و هم‌رزم می‌خواهم. سر همین حرف مرا با خودش برد تبلیغات سپاه. آن‌موقع محل تبلیغات سپاه انتهای خیابان باغ معین بود یک اتاق 12متری شلوغ و پلوغ که اعضای آن مدام در تکاپو بودند. مرا به آقای جمال‌پور معرفی کرد و گفت: همسرم توی کارهای هنری فعاله، می‌تونه اینجا به شما کمک کنه. اینطوری بهتر شد. حداقل در نبودن حاج حمید من هم سرم گرم بود و کمتر تنها می‌ماندم.

 زینب سادات سید احمدی/ جنات فکه

مروری بر زندگی شهید مدافع حرم علی نظری در گفت‌وگو با همسرش؛

شهید شد تا جان همرزم افغانش را نجات دهد

شهید علی نظری کمی قبل از آخرین اعزامش به سوریه، به دلیل مشکلی که در مهره کمرش داشت از سوی پزشک برای عمل جراحی معرفی شده بود، اما ...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید علی نظری کمی قبل از آخرین اعزامش به سوریه، به دلیل مشکلی که در مهره کمرش داشت از سوی پزشک برای عمل جراحی معرفی شده بود، اما به جهت اعتقادی که به حضور در جبهه مقاومت اسلامی و دفاع از حریم اهل بیت داشت، بیماری‌اش را بروز نداد و شش مرداد ماه 1395 به سوریه اعزام شد. او داوطلبانه به سفری می‌رفت که بازگشتی برایش مقدر نشده بود. وقتی با سمیه زارع به گفت‌وگو پرداختیم، کمتر از شش ماه از شهادت همسرش می‌گذشت. او از مردی سخن می‌گفت که به رغم عشق به خانواده و دو فرزندش، عمل به تکلیف را از دست نداد و به این ترتیب مروارید شهادت را صید کرد. علی نظری متولد 1353 در جهرم بود که 16 مردادماه 1395 در حلب سوریه به شهادت رسید.    

زمانی که با شهید نظری ازدواج کردید، ایشان نظامی بودند؟

بله، آن موقع پاسدار بود. علی آقا در جهرم زندگی می‌کرد و ما ساکن مرودشت بودیم. این دو شهر از استان فارس حدود سه، چهارساعتی با هم فاصله دارند، اما قسمت هم بودیم و از طریق یکی از خواهرهایشان که همسایه مان بود با هم آشنا شدیم. من مشکلی با شغلش نداشتم، ولی دوری شهرشان از محل زندگی‌ما باعث شد کمی تردید داشته باشم. پنج، شش ماه گذشت تا اینکه جواب مثبت دادیم. سال 83 هم ازدواج کردیم.

معیار و ملاک خاصی برای انتخاب همسرتان داشتید؟ خود شهید چه معیارهایی داشتند؟

ما تفاوت فرهنگی زیادی نداشتیم. تقریباً خواسته‌هایمان یکی بود. ایشان دنبال خانواده و دختری مذهبی بود و من هم دوست داشتم همسر آینده‌ام جوانی مذهبی و اهل دل باشد. البته زمان خواستگاری ایشان از سختی‌های شغلش گفت که امکان دارد گاهی به مأموریت برود. (با خنده ادامه می‌دهد) منتها بعد از ازدواج خیلی بیشتر از آنکه فکرش را می‌کردم مأموریت بود. داخل استان فارس یا مناطق مرزی مثل سردشت و... هر جا مشکلی پیش می‌آمد چون همسرم جزو یگان تکاوری بود اول اعزام می‌شد.

چند فرزند دارید؟ این همه مأموریت ایشان برایتان سخت نبود؟

ما دو پسر به نام‌های محمدمهدی 10 ساله و آرمین شش ساله داریم. در مورد بخش دوم سؤالتان هم باید بگوییم که مسلما سخت بود. گاه با بچه‌های کوچک ناچار می‌شدم روزها و هفته‌ها منتظر علی بمانم تا از مأموریت برگردد. هر بار هم برایم رفتن و دوری‌اش سخت بود اما خب اینگونه مأموریت‌ها جزو وظایفش بود و نمی‌شد که نرود.

اگر مأموریت‌های داخلی برایتان سخت بود، چطور راضی شدید به سوریه برود؟ چند بار به آنجا اعزام شد؟

علی آقا سه بار به سوریه اعزام شد. بار اول که سال 91 رفت من اصلاً با خبر نشدم به سوریه رفته است. گفته بود می‌روم تهران دوره ببینم. جایی هستیم که گوشی‌مان آنتن نمی‌دهد. هر بار هم که خودش زنگ می‌زد پیش شماره تهران می‌افتاد. همین طور بود تا اینکه دو، سه هفته بعد از طرف تیپ 33 المهدی برای سرکشی به خانه مان آمدند. از صحبت‌های همکارانش که می‌گفتند علی آقا الان در حرم حضرت زینب(س) زیارت می‌کند، متوجه شدم او کجاست. بار بعد که زنگ زد گفتم سوریه‌ای؟ خندید و خودش را لو داد. بار اول مأموریتش دو ماه طول کشید. بار دوم هم که پارسال (1394) رفت. این بار مخالفت کردم. یعنی هربار که مأموریت می‌رفت برایم سخت بود. می‌گفتم اگر می‌شود نرو. در پاسخ می‌گفت شغل و وظیفه‌ام این است. رفت و مثل بار اول دو ماه بعد برگشت. بار سوم هم که مردادماه امسال رفت و تنها 10 روز بعد به شهادت رسید.

اعزام آخرش تفاوتی با دفعات قبلی داشت؟

هم برای من تفاوت داشت هم برای خودش. به یکی از مغازه‌دارهای سرکوچه‌مان گفته بود دعا کن شهید شوم. به یکی از همسایه‌هایمان هم که دوستی زیادی داشت گفته بود فلانی من این بار بروم احتمالاً دیگر برنمی‌گردم. سعی کنید اسم کوچه را به نام من بزنید. البته اینها را بعد از شهادتش شنیدم. خودم هم بار آخر در دلم غوغا بود. در پس آن همه مأموریتی که رفته بود فقط همین یک بار به دلم برات شد که نکند شهید شود، اما برخلاف آنچه در دلم می‌گذشت، برای اولین بار در زبان با او مخالفتی نکردم. شاید نمی‌خواستم با دلخوری و ناراحتی از هم جدا شویم. مرتب با خودم می‌گفتم جلویش را بگیر. نگذار برود، اما هر کاری کردم نتوانستم حرف‌هایی که با خودم می‌زدم را به او بگویم. شش مرداد ماه رفت و 16 مردادماه در حلب به شهادت رسید.

پسرهایتان با رفتن پدرشان مشکلی نداشتند؟ اصلاً رابطه پدر و پسرهایش چطور بود؟

هم بچه‌ها عاشق پدرشان بودند و هم او عاشق آنها. علی آقا هر وقت به خانه می‌آمد با بچه‌ها بازی می‌کرد و از سر و کولش بالا می‌رفتند. مخصوصاً آرمین را که کوچکتر بود خیلی دوست داشت. همسرم چون زیاد مأموریت می‌رفت، بچه‌ها به رفتن‌هایش عادت داشتند. او می‌رفت و کمی که از خانه دور بود، بی‌قراری بچه‌ها شروع می‌شد. بار اول که علی آقا رفت و دوماه از خانه دور بود، محمدمهدی اول ابتدایی بود. یک روز معلمش زنگ زد و از من خواست به مدرسه‌شان بروم. رفتم و گفت این پسر مدتی می‌شود خودش داخل کلاس است اما فکر و ذهنش اینجا نیست. محمدمهدی بچه توداری است و دلتنگی‌هایش را اینطور بروز داده بود.

پس الان که چند ماه از شهادت پدرشان می‌گذرد باید دلتنگی شان بیشتر هم شده باشد؟

بله، همین طور است. هر دوی آنها دلتنگ پدرشان هستند. محمدمهدی چون سن بیشتری نسبت به آرمین دارد سعی می‌کند ناراحتی‌اش را بروز ندهد ولی آرمین خیلی وقت‌ها عکس پدرش را بغل کرده و خودش را خالی می‌کند. یا لباس پدرش را می‌پوشد و اسلحه و بیسیم اسباب بازی دستش می‌گیرد و بازی می‌کند. الان شش ماه است که این بچه‌ها پدرشان را ندیده‌اند.

به نظر شما با این همه عاطفه عمیقی که بین شهید و خانواده‌اش بود، چطور توانست برود؟ اجباری که در رفتنش نبود؟

خیر، هیچ اجباری نبود. همسرم اواخر از کمر درد شب‌ها خوابش نمی‌برد. دکتر که رفت تشخیص دادند یک کیست کنار مهره کمرش درآمده و باید عمل شود. دکتر حتی لیست وسایلی که برای عمل نیاز داشت را به علی آقا داده بود. همان ایام من هم مریض بودم. خب چه بهانه‌ای از این بالاتر که یک نفر قرار عمل دارد یا همسرش مریض است. شهید به راحتی می‌توانست به خاطر یکی از این موارد به مأموریت نرود، اما به کار و وظیفه‌اش عشق می‌ورزید. همین عشق و اعتقادی که به هدفش داشت، باعث شد بین محبت خانواده و رفتن به جبهه توازن ایجاد کند و برای جهاد به سوریه برود. بار دومی که علی آقا به سوریه رفته بود، من در شبکه‌های اجتماعی می‌دیدم که مدافعان حرم وصیتنامه می‌نویسند. وقتی به خانه آمد پرسیدم تو هم وصیتنامه داری؟ پاسخش منفی بود. گفتم خب تو که زیاد مأموریت می‌روی وصیتنامه بنویس، اما گفت من به رفتن فکر نمی‌کنم. ما باید بمانیم و حالا حالاها خدمت کنیم.

رابطه همسرتان با شهدای مدافع حرم یا سایر شهدا چطور بود؟

شهدا را خیلی دوست داشت و احترام زیادی برایشان قائل بود. اگر فرصتی هم پیش می‌آمد به گلزار شهدا می‌رفت. در همان یگان صابرین دو نفر از همرزمان ایشان در شمالغرب کشور به شهادت رسیده بودند. شهید خلیل عسکری از شهدای گردان خودشان بود و شهید مولانیا هم از شهدای تیپ المهدی بود. همسرم به این دو شهید ارادت خاصی داشت. سال گذشته که از سوریه برگشت، صبح تقریبا ساعت 9 به خانه رسید. خسته و کوفته بود، اما تا شنید تشییع پیکر شهید ذوالفقارنسب از شهدای مدافع حرم ارتش است، هنوز خستگی‌اش درنرفته گفت خانم پا شو برویم تشییع جنازه این شهید. بعد گفت مشایعت پیکر یک شهید مدافع حرم سعادتی است که خدا نصیب مان کرده است.

تشییع پیکر خودشان چطور برگزار شد؟

خیلی با شکوه. آنقدر شلوغ بود که من حتی فکرش را نمی‌کردم. جالب است که خودش می‌گفت دوست دارم سربلند بمیرم و آنقدر در میان مردم اجر داشته باشم که تشییع پیکرم با شکوه باشد. علی آقا آدم مردمدار و خوش خلقی بود. هر کس او را می‌شناخت شیفته اخلاق خوبش می‌شد. وقتی هم که با شهادت از پیش‌مان رفت، خیلی از مردم جهرم در تشییع پیکرش شرکت کردند. درست همانطور که از خدا می‌خواست، مردم دوستش داشتند و با احترام شهیدشان را تشییع کردند.

از حضورش در منطقه عملیاتی سوریه یا نحوه شهادتش چیزی شنیده‌اید؟

خود علی آقا تا وقتی که بود زیاد از مسائل رزمندگی‌اش صحبت نمی‌کرد. اینجا معاون گردان حمزه از تیپ المهدی بود، اما آنجا نمی‌دانم چه سمتی داشت. منتها آموزش‌های زیادی را پشت سر گذاشته و به اصطلاح یک رزمنده تام عیار بود. شهادتش هم به خاطر نجات جان یک رزمنده بود. همرزمش می‌گفت روز شهادت علی آقا شنیدیم یکی از رزمنده‌های افغانی تیپ فاطمیون مجروح شده است. بنده خدا جایی افتاده بود که امکان دسترسی به آنجا سخت بود، اما علی یک آرپی جی بر می‌دارد و به دو نفر دیگر از دوستانش می‌گوید من دشمن را مشغول می‌کنم شما مجروح را بیاورید. می‌رود و آرپی جی را هم شلیک می‌کند، اما موقع برگشت مورد اصابت قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. 16 مرداد 95 که شهید شد پیکرش را دو روز بعد به جهرم آوردند. البته من آن موقع مرودشت بودم. روز قبل از شهادتش که جمعه بود به من زنگ زد و وقتی شنید همراه بچه‌ها سالم به خانه پدرم رسیده‌ایم خوشحال شد. روز بعد (شنبه) شهید شد و دوشنبه پیکرش را آوردند.

در زندگی چه چیزی را از شهید نظری آموخته‌اید؟علی آقا صفات بارز خیلی زیادی داشت. خوش خلقی‌اش یکی از این موارد است که آشنا و غریبه به آن اذعان دارند. ساده زیست هم بود و خیلی اهل مادیات نبود. اگر می‌شنید یک نفر احتیاج دارد، ولو شده با فرستادن غذا به خانه‌شان سعی می‌کرد کمکی کرده باشد، اما نکته‌ای که من در زندگی با ایشان آموختم، صبر در مسائل و مشکلات است. همسرم آدم صبوری بود و این صبر را به من هم منتقل کرد. وگرنه داغ رفتنش را نمی‌توانستم تحمل کنم. اینها به خاطر اعتقادات‌شان رفتند و این اعتقادات آنقدر ارزش دارد که برایش جان داد. همین‌ها ما را آرام می‌کند. من شاید هرگز فکر شهادت علی را نمی‌کردم، ولی حداقل خوشحالم که در راه درستی او را از دست دادم. شاید بعضی‌ها حرف‌های ناامید کننده در مورد انگیزه‌های مدافعان حرم بزنند، ولی ما که می‌دانیم عزیزمان برای چه رفت و برای چه از خانواده، همسر و دو فرزندش گذشت. علی آقا خیلی کوچک بود که پدرش را از دست داد و از کودکی کارگری کرده بود. بنابراین درد آشنا بود و درد مردم سوریه و مسلمانان و به طور کل همه محرومان را خوب درک می‌کرد. اینها از همان قبیله مستضعفان هستند که همیشه تاریخ در برابر مستکبران قد علم می‌کنند.

 علیرضا محمدی / روزنامه جوان


تقدیم به فرشته ی آسمانی من بابای شهیدم،روزت مبارک

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۴۳ ب.ظ

تقدیم به پدری که نداریم

بابای من

گاهی نیاز دارم که فقط

حضور داشته باشی

نه برای اینکه چیزی را درست کنی

یا کار خاصی انجام بدی..نه!

فقط به این خاطر که احساس

کنم،کسی کنارم هست و به من اهمیت میده...

بابای من دلم برای تو خیلی تنگ شده،مادر هر کاری میکند تا من جای خالی تو رو حس نکنم یعنی هم برایم مادری میکند و هم پدری،ولی انگار باز تو را کم دارم

دلم لک زده که یکبار دیگه دستهایت را بگیرم

و بگویم تو که باشى

مگه آرزوى دیگه ای مى مونه!؟

بابای من تو تکیه گاهی بودی که بهشت زیر پایت نبود

اما همیشه به جرم پدر بودن،مرد بودن

ایستادگی کردی در مقابل دشمنان اسلام و جان خود را فدا کردی برای آرامش من 

و مردان و زنان سرزمینم،کاش قدر تو را میدانستند...

یه وقتهایی دلم هوایت را میکند...

از طعنه ها و ندیدن ها دلم میشکند ولی باز هم صبوری میکنیم

بابای قشنگم

از فرشتگی هیچ کم نداری

که فرشته ها هم

به تو سجده 

می آرند 

دوستت دارم

تقدیم به فرشته ی آسمانی من بابای شهیدم،روزت مبارک

فرزندان شهدا

شهیدان

مسلم احمدی پناه

علی پرورش

مهدی حسین پور

حسین رضایی

شهدای مدافع حریم ولایت

شهادت سردشت ارتفاعات جاسوسان

درگیری باگروهک تروریستی پژاک

یگان ویژه صابرین سپاه

تکاوران نظام

کانال رسمی شهید مصطفی صفری تبار

@shahid_mostafa_safaritabar

روزت مبارڪ پـــدرشهیــــــــدم

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۳۹ ب.ظ

 

پدر مرا ببخش

مرا ببخش که هرگز برای نبودت جلوی دیگران اشک نریختم که نکند دلشان بگیرد

مرا ببخش که عشق به تو را پنهان کردم تا نخواهند دیگران ناراحت شوند

مرا ببخش که دلتنگیهایم برایت را پنهان کردم تا دیگران نفهمند و غم و غصه بخورند

مرا ببخش

اما من دوستت دارم

روزت مبارک فرشته قلب من

ای کاش کنارم بودی همین یک شب را

شادی روح تمامی پدران رفته صلوات

شهید حسین دارابی

فاطمه ثــــنا ومحمدحسین 

روزت مبارڪ پـــدرشهیــــــــدم

@shahiddarabi

تقدیم به پدری که دیگر ندارمش...

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۳۵ ب.ظ


دلنوشته ای برای فرزندان شهدا در روزپدر

تقدیم به پدری که دیگر ندارمش...

احتیاجی به تسبیح نیست …

دستانت را که به من بدهی …

با انگشتانت ذکر دوست داشتن میگویم …

پدرم دستانت ، 

چشمانت و

صدایت را عاشقانه دوست دارم …

ولی حیف که دیگر ندارمت

دلم برای روزهایی تنگ است که میدانم باز نخواهند گشت...

برای پدرم که دیگر حضورش را احساس نخواهم کرد...

ابـــوذر جــان روزت مــبـــارڪ

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۳۱ ب.ظ

‍ بسمـ الرب العلـ(ع)ـے

نوشتہ همسر شهیــد مدافع حرم  شهید ابوذر امجدیان

چہ سخت مے گذرد روزهایے ڪہ سرتا سر خاطــرهـ است ..وتو مے مانےُ بغضے پنہاڹ در گلو..

دوســال است ڪہ واژه مــرد براے من غریب است

غریب تر از آنڪہ هــر ڪس فڪرش را بڪند یــا بــا آن اُنس پیـــدا ڪند..

مڹ بر عڪس زنان ســر زمیـــنمـ گلابُ گل بہ دست بر سر مزارت مے نشینمـ...وتحــویـــل میڪنمـ روز مــرد را بــــراے همــســـرمـ

ابـــوذرجــان: نمے دانمـ ســـر در گممـ کہ ڪدامـ روز را بہ تو تبریڪ بگویمـ روزے ڪہ آسمانے شدے یــا روزے را ڪہ ســـایہ ســــرمـ..یا روزے ڪہ...

اصلا در موردش صحبت نڪنیمـ  

تمامـ روزها بے تو یعنے عذاب محض

وچہ سخت خــــــدا امتحــان ڪرد

ابوذر جــان: امــا بـــا تمـــامـ ایڹ سختے هـــاے نبـــودنت 

دلخوشـمـ بہ نگاه مولایم علـ(ع)ـے...

وعقیلہ العرب ...بانوے سر زمین عشــق دمشقـ .

امــا ایڹ روزها ڪہ نا امیـــد میشـــومـ

دلخــوشـــمـ بہ سنگ مزارے ڪہ اول اسمت راڪہ

خود ارباب مهـــرڪرد با واژه...

                  شهیــد

امضــا شده بہ دست مادرمان زهـ(ع)ـــرا...وشده تنهـــا تڪیہ گاه من در روزهایے ڪہ باید باشے ولے نیستے

ودلخوشمـ بہ ایڹ جملہ ڪہ شهــدا زنده اند وبہ ما نگاه میڪنند وروزے میگیـرند.

وهمیـــــن بـــرایمـ ڪافــے اســت ڪہ مے بینے مـــرا ودر نگـــاهمـ پنهـــان اســـت...

    ابـــوذر جــان روزت مــبـــارڪ

شهـدا

گاهے

نگاهے

التماس دعاے شهــادت

@shahid_abozar_amjadian

شهادت دو رزمنده در سوریه

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۲۳ ب.ظ

پرواز پرستویی دیگر ...

مدافع حرم حضرت زینب(س)دلاور زینبی شیخ محمدحسین مومنی به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.

@jamondegan


فرمانده تخریب تیپ حضرت ابوالفضل العباس(ع) از لشکر فاطمیون در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) به شهادت رسید.

@jamondegan


از اوضاع سوریه خبر داشتید؟

 تا حدودی. وقتی به رفتنش رضایت دادم گفت تو باید مادرم را هم راضی کنی. اگر تو بگویی، او هم راضی می شود. کارهای رفتنش خیلی زود فراهم شد. شخص دیگری قرار بود برود، ولی قسمت علی آقا شد. ظرف مدت دو روز کارهای رفتش انجام شد. من هم با مادرشان صحبت کردم و ایشان هم راضی به رفتن شدند.

از روز رفتنشان بگویید.

روز 23 آبان 94 روز سختی بود.من اصلا نمی توانستم جلوی گریه هایم را بگیرم. از دو، سه روز قبلش گریه می کردم. وقتی دید من خیلی ناراحتم،گفت بیا استخاره کنیم. قرآن را باز کرد و آیه ای که آمد را به من نگفت و قرآن را بست. گفت یک بار دیگر هم استخاره می کنیم... دوباره قرآن را باز کرد و گفت ببین خوب آمد. می گفت کاش موقع رفتن، زهرا خواب باشد. البته دخترم آن موقع خیلی متوجه نمی شد. اتفاقا خواب هم بود. خداحافظی کرد و رفت.خیلی روز سختی بود.الان فکر می‌کنم اگه آن روز من می دانستم که برنمی‌گردد چه حالی به من دست می‌داد!

فکر می‌کردید این رفتن، شهادت را به دنبال داشته باشد؟

مدتی که سوریه بود خیلی فکرم درگیر بود.پیش خودم حس می کردم که می روم و می نشینم سر مزارش. دو شب قبل از راهی شدن، به من گفت بیا می خواهم کمی با تو درددل کنم. اصلا ظرفیت حرف زدن از شهادت را نداشتم. اسم شهادت که می آمد، گریه‌ام می گرفت و علی آقا هم دیگر ادامه نمی داد. بعد از شهادت با خودم گفتم کاش آن روز اجازه داده بودم حرف‌هایش را زده بود.

سوریه که بودند تماس می‌گرفتند؟

یک موتور زیر پایش بود و مرتب صبح  و شب زنگ می زد، اما یکی، دو بار هم تماس گرفت و گفت ممکن است سه، چهار روزی نتواند خبری از خودش به ما بدهد.خیلی به فکر بود. از زهرا می پرسید. می گفت چیزی کم و کسر ندارید. هربار زنگ می‌زد اولین چیزی که می‌پرسیدم این بود که کی می آیی؟! می گفت اجر صبرت را از بین نبر، تحمل کن.

و چطور خبر شهادتشان را به شما دادند؟

38 روز از رفتنش می‌گذشت که به آرزویش رسید. اول به من گفتند که یک پای علی آقا قطع شده است و قرار است عملی روی پایش انجام بگیرد که خیلی سخت و حساس است. وقتی به خانه پدرعلی آقا رفتم از فضای حاکم متوجه شدم، علی شهید شده است.

و حال شما در آن لحظه...؟

30 آذر ماه شهید شده بود، ولی ما دو روز بعد از شهادتش خبردار شدیم. باورم نمی‌شد، همه‌اش می‌گفتم دروغ است. علی آقا به من قول داده بود که برمی گردد، اما هرچه زمان می‌گذشت مطمئن می‌شدم که دیگر برگشتی در کار نیست.

نحوه شهادتشان به چه صورت بود؟

از دو ناحیه سفید ران و پهلو مورد اصابت تیر تک تیرانداز قرار گرفته و دچار خونریزی شدید شده بود. وقتی همرزمانش به عقب انتقالش می‌دهند، زنده بوده، اما چون خیلی خون از دست داده بود، به شهادت می رسد. البته قبل از انتقال هم در بیسیم اعلام کرده بود که حالش خوب نیست و از بچه ها هم خواسته بود که برای انتقالش پیش روی نکنند. دوستانش می گفتند، انتقال علی آقا به عقب سخت بود. ظاهرا خیلی نزدیک نیروهای داعش بوده و بچه ها با زیاد کردن انفجار توانسته بودند او را به عقب بیاورند.

با پیکرش وداعی هم داشتید؟

شبی که علی را آوردند، من خیلی دوست داشتم برویم خانه خودمان، ولی نشد. در یکی از اتاق‌های منزل پدرشان با هم وداع داشتیم. آن شب شاید حرف هایی که به او گفتم آرامم کرد. صورتش را که دیدم، حس کردم   کنارم نشسته است.

و آخرین خواسته‌تان از ایشان چه بود؟

گفتم فقط من را یادت نرود...!

از همسرتان برای زهرا حرف می زنید؟

هنوز خــیلی کوچــک است، اما خــوب به هر حال حرف های اطرافیان هم بی تاثیر نیست. اوایل که علی آقا سوریه بود خیلی تلاش کردم زهرا، بابا گفتن را یاد بگیرد. بعضی وقت ها هم می گفت بابا، اما علی آقا که زنگ می زد نمی گفت. الان به عکس علی نگاه  می کند و این کلمه ها را تکرار می کند:بابا ...بعضی اوقات هم با گوشی صحبت می کند و می پرسد بابا کجایی...؟!یک بارهم نصف شب بیدار شد و به من گفت بابا را ببین.عــکس علی را نشــان می داد و می خندید...

وصیتنامه‌ای هم داشتند؟

بله. روزی که می خواست به سوریه برود، گفتم علی آقا وصیتنامه نوشتی؟!گفت نه ننوشتم. بعد از شهادتش همکارش وصیتنامه اش را آورد. قبل از اعزام زمانی که در پادگان بوده وصیتنامه اش را نوشته و داخل کمد گذاشته بود و به همکارش گفته بود اگر من شهید شدم این را به همسرم برسان. وصیتنامه اش را با صحبت از توحید و یگانگی خدا شروع کرده بود و برای پدر و مادر و بچه های هیاتشان و جایی هم برای من نوشته بود.

سفارششان به شما چه بود؟

خیلی سفارش به تربیت زهرا کرده بود و گفته بود من بابت زهرا خیالم خیلی راحت است. زهرا را مثل خودت تربیت کن.

بعد از شهادت چه وسایلی از ایشان را برای شما آوردند؟

پلاک،انگشتر و کاغذ نوشته هایش را برایم آوردند .آنها را هم همانطور، نگه داشته‌ام. حتی لباس هایش را هم نشستم تا عطر تنش بماند برای زهرا وقتی سراغ پدرش را گرفت.

با دلتنگی‌هایتان چطور کنار می‌آیید؟

علی آقا خیلی آدم پر انرژی و با روحیه ای بود. اگر من حالم خوب نبود همه تلاشش را می کرد که من خوشحال شوم. نشده بود یک ساعت با هم قهر باشیم. شاید می دانست عمرش اینقدر کوتاه است.همیشه به من خواندن زیارت عاشورا را سفارش می کرد.

 فرزانه فرجی / اصفهان زیبا