شهید علیرضا یعقوبی در پادگان دمشق
«اللهم الحقنا بالصالحین»
"شهید مدافع حرم علیرضا یعقوبی از لشکر فاطمیون اعزامی از شیراز "
شهادت: 96/01/04
بأمان الله یا شهید الله
@MolazemanHaram69
«اللهم الحقنا بالصالحین»
"شهید مدافع حرم علیرضا یعقوبی از لشکر فاطمیون اعزامی از شیراز "
شهادت: 96/01/04
بأمان الله یا شهید الله
@MolazemanHaram69
۱۴ فروردین سالروز شهادت شهید مدافع حرم سعید مسافر
مزار شهید مدافع حرم "سعید مسافر" گلزار شهدای رشت
@mahdirasuli_ir
اولین سالگرد شهید مدافع حرم
"محمد رضا جبلی"
جمعه ١٨ فروردین ساعت ٩:٣٠ صبح
قطعه ٥٠ ، مزار بهشتی شهید
@jamondegan
سال گذشته چنین روزی
پرستوهامان
به خان طومان پرکشیدند ...
سینه مالامال درداست
ای دریغا مرهمی
سالروز اعزام
@Haram69
دوازدهمین
شهید راه حق شهید یدالله ترمیمی
مدافعان حرم حضرت زینب (س)
@molazemanharam69
همسر شهید اکبر شهریاری:
همسرم عاشق شهادت بود
تمام کارها و اساس زندگیاش
شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود
میگفت:
《آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم》
و از من میخواست برای شهادتش دعا کنم.
وقتی رسانهها درگیریهای سوریه را نشان میدادند ،نگران میشدم
با خود فکر میکردم احتمال دارد همسر من هم شهید شود.
روزی که میخواست به ماموریت برود
به او گفتم:
بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند.
گفتم:تو تازه بابا شدی.
اما او بند این حرفها نبود.
اکبر عاجزانه دعا میکرد و زجه میزد و از خدا شهادتش را میخواست.
سال 1390 و1391 اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین (ع) رفت،
عاجزانه از امام حسین(ع) میخواست
شهادت را نصیبش کند.
مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمیماند.
در طول زندگی 2 سالهام
دو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم
اکبر آدم "توداری" بود
وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن میکرد
وقت برایش تنگ بود.
به شهدا خیلی علاقه داشت خیلی از خاطرات کتاب شهدا را خوانده بود.
آخرین تماس ما شب دوشنبه بود
از احوال من
از پسرمان" محمد باقر" سوال کرد.
میگفت
نماز دعا یادت نرود،
میدانستم راجع به شهادتش میخواهد دعا کنم
ناخودآگاه هنگام دعا یادم میآمد،
میگفتم
خدایا اکبر هرچه میخواهد به او بده
هر چه خودت صلاح میدانی
همان شود.
《خوب جایی به شهادت رسید
شهادت گوارای وجودش》
به نظرم در دو سال زندگیمان
رفتارش رفتار آدم عادی نبود
خیلی معنوی بود
به خدا نزدیک بود
کسی که نمازش را اول وقت میخواند
نمازش را باعشق میخواند.
به من میگفت
بیا تصمیم بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی نمازمان را اول وقت بخوانیم
نماز اول وقت
ما را به همه جا میرساند
میگویند
اکبر به پدر و مادرش احترام میکرد.
روی قرائت قران دقیق بود که روزی یک ساعت قرآن بخواند
به حلال وحرام و لقمه حلال اهمیت میداد.
آقا محمود رضا
شهید مدافع حرم سید یحیی براتی
الگو بردارۍازشهید
ڪمڪ کردن به کارگران با زبان روزه درگرماۍ تابستان
چند سال پیش توی ماه مبارک رمضان کارگران در هوای گرم تابستانی مشغول آسفالت کردن کوچه ها بودند ظهر بود و هوا بسیارگرم که سید تازه خسته از سر کار رسیده بود.
خیلی تو خودش بود گفت کارگران گناه دارند با زبان روزه و هوای داغ و آسفالت تازه که بسیار هم حرارت دارد، کار می کنند طاقت نیاورد رفت تو اتاق لباس هایش را عوض کرد و رفت کمک کارگران همون موقع چندتا از دوستانش از اونجا رد می شدند که با تعجب به سید گفتند: شما دیگه چرا با زبان روزه تو این هوای داغ کار میکنید.
سید گفت: طوری نیست آدم باید چنین مواقعی روی نفس خودش پا بگذارد. خلاصه سید اون روز تا دم افطار کمک کارگران کرد وبعد خسته به خانه برگشت.
نقل ازخانواده شهید
شهادت۹۴/۹/۱۶
نحوه شهادت انفجارمهیب درتانک
کانال شهـــ گـمـنـام ـید
@keramate_shahidan
رفتـن ِ بعضی ها؛
یا نــه!
اینطـور بگویـم:
بعضــی رفتـن ها؛
فـــرق می کنـد جنـسش.
انگار خـدا برای بعضی از بنده هایش!
آغوشـش را بـاز کـرده
شهید حفیظ الله بیگی
روحش شاد یادش گرامی باد
اصلا آدمی نبود بخواد به کسی فقط تذکر لفظی بده
یادمه یه روز با فاطمه توی بازار رفته بودیم برای خرید فاطمه بهانه عروسک باربی گرفت من عصبانی شده بودم میگفتم نه.
تا من رفتم دوتا مغازه اونطرف تر دیدم براش خریده نمیدونستم چه کنم
چون یکی از قوانین خونه این بود جلوی فاطمه نباید به برخورد و رفتار هم اعتراض میکردیم.
خلاصه با ایما و اشاره گفتم چرا خریدی
وقتی سوار ماشین شدیم به فاطمه گفتن بابایی میره سوریه برای چیه
فاطمه گفت با آدم بدا بجنگی
گفت چرا
گفت چون نیان منو اذیت کنن
بعد شروع کرد
که میدونی بابایی آدم بدا این عروسکها رو درست میکنن که دخترای گلی مثل فاطمه عزیزبابا رو بد کنن
فاطمه گفت چطور
مثلا بهش یاد بدن بلوزای اینطوری که تنگه وآستین نداره بپوشن موهاشون اینطوری کنن و روسری نداشته باشن و کفشاشونُ پاهاشونُ اینطور کنن
چون خوب میدونن اگه فاطمه ی بابا دختر با حجابی نباشه .....
بعد به من گفتن حالا مامانِ فاطمه بیا با هم سه تایی برای عروسکا چادر بدوزیم
ما حتی نرسیدیم چادر بدوزیم چون اون عروسک فقط باز شد، فاطمه حتی یک بار باهاش بازی نکرد
یا دوستشون تعریف میکرد میگفت توی منطقه یه روز دیدیم روی در نیرو انسانی زده بدون هماهنگی وارد نشوید
میگفتن من عصبانی شدم که چرا اینکار رو کرده.
گفتم سید ابراهیم تو فرماندهی نباید اجازه بدی
میگفت سید ابراهیم با خونسردی کامل گفت هیچی نگو.
رفتیم اتاق گفت یه برگه بردار روش بنویس اتاق فرماندهی نیاز به هیچ هماهنگی نیست
در هر ساعت از شبانه روز بدون هماهنگی وارد شوید
دوستشون میگفت ظهر که داشتیم میرفتیم بیرون، کاغذ روی در اتاق نیرو انسانی نبود.
شهید مدافعحـــــرمـ
« حسینعلی کیانی »
تاریخ ولادت: ١٣٧٣/٠٤/١٠
تاریخ شهادت: ١٣٩٥/٠١/٢١
محل شهـادت؛ سوریه
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از دادمردان، حسینعلی 20 سال بیشتر نداشت که به عشق اهل بیت و دفاع از اسلام ناب محمدی بار سفر بست و راهی سرزمین دمشق شد، هنوز چند روزی از شروع سفرش نگذشته بود که در حین مبارزه با تفکیری ها برای راهی که با عشق در ان قدم گذاشته بود جام شهادت را سرکشید و بال در بال ملائک گشود.
چند روزیست که مردم زاهدان حال و هوایی دیگر دارند گویا نه تنها مردم بلکه شهر نیز خودش را برای استقبال از جوانانی اماده می کند که جوانمردانه در راه اسلام و دین خدا به مصاف دشمنان رفتند تا پرچم اسلام سر فراز و استوار بماند صبح امروز بود که فرودگاه زاهدان به قدوم مبارک دو شهید مدافع اسلام مطهر شد. (شهید حسینعلی کیانی و عقیل شیبک )
در همین رابطه خبرنگار ما بر آن شد تا گفت و گویی با خانواده شهید کیانی داشته باشد تا کمی بیشتر این جوانمرد را بشناسیم در اطراف در خانه پارچه های سیاه نصب شده که نشان می دهد اهل این خانه عزادارند و از ضجه های مادری داغ دار که حسینعلی را صدا میزند و از عکسهای که بر در و دیوار خانه نصب شده هر رهگذری هم که از ماجرا مطلع نیست میفهمد که این خانه امروز بار سنگین داغ فرزند بر دل دارد.
وارد خانه می شویم مادر شهید به دلیل حال روحی بدی که دارد نمیتواند جواب گو باشد و در این جا باز هم پدر خانه است که همیشه و در هر حالی دردها را به دل میکشد و دم نمیزند و در اینجا نیز پیشقدم می شود و ما را دعوت به نشتن می کند خودش را عباس کیانی پدر شهید حسینعلی کیانی معرفی کرد و اظهار داشت: شب گذشته بود که خبر شهادت حسینعلی را برایمان آوردند درست است که می دانستم راهی که او رفته برگشتی در پی ندارد اما باز هم باور این خبر برایمان سخت و ناگوار بود چون هنوز چند روزی از رفتنش نگذشته بود.
کیانی با بیان اینکه بهترین مرگ شهادت است، ادامه داد: حسینعلی خودش این راه را انتخاب کرده بود پس او خودش نیز شهادت را انتخاب کرده چون در روز وداع گفت پدر میدانی که در این راهی که من قدم گذاشته ام بازگشتی ندارد پس حلالم کن و حق پدریت را به من ببخش.
وی در پاسخ به سوال خبرنگار ما مبنی بر اینکه ایا شما با رفتن حسینعلی مخالفتی نکردید، گفت: خیر اگر خانوادهها از رفتن فرزندان و مردان خود جلوگیری کنند، چه کسانی از اسلام و حرم حضرت زینب(س) دفاع کنند؟
پدر شهید با اشاره به علاقه شهید به نظام و انقلاب بیان کرد: حسینعلی باعث افتخار من بوده و است زیرا قدم در راهی گذاشت که برای دفاع از اسلام و قران بود وحالا هم اگر دیگر فرزندانم قصد رفتن کنند من هرگز مانع نمی شوم و حتی اگر نیاز باشد من هم به شخصه شتابان خود را به میدان میرسانم.
وی در ادامه خاطر نشان کرد: من خود نیز از رزمندگان جنگ ایران و عراق هستم و آن دوران فرزندان این سرزمین عشق خود به میهن را نشان دادند و پسرم و دیگر دوستان و همرزمانش نیز امروزه ثابت کردند که تا پای جانشان در حفظ ارزشهای انقلابی، اسلامی و اعتقادیشان میجنگند.
این پدر داغ دیده صبر عجیبی دارد وقتی از او خواستیم در چند جمله حسینعلی را به ما معرفی کند گفت: مهربانی، صبوری و جدیت در گفتار از خصوصیات بارز فرزندم بود و همین جدیت بود که بر خواسته اش استواری کرد و به عشق خدا و اهل بیت پا در این راه گذاشت و جان داد.
وی در پایان بیان کرد: آخرین خاطره ای که از فرزندم برایم نقل کردند این بوده که در زمان اعزام 3 نفر جامانده و حسینعلی نیز یکی از آن ها بود آن دو نفر نیز وقتی دیدند جا مانده اند با ساکهایشان برگشتند اما حسینعلی با التماس و گریه از مسئولش میخواست که او را با خود ببرند و اینگونه بود که او را به دیگر همرزمانش رساندند.
یکی از دوستان صمیمی شهید کیانی در گفت و گو با خبرنگار ما اظهار داشت: اگر بخواهم در یک جمله حسینعلی را معرفی کنم باید بگویم او یک عاشق واقعی بود و در راهی که با عشق انتخاب کرده بود گام نهاد و جان فدا کرد.
جواد نوری ادامه داد: شهید بسیار ادم پر دل و جراتی بود و در کنار این دل و جرات بسیار نیز صبور و خوش برخورد بود و همیشه یکی از پیشگامان برای انجام مراسمات مذهبی و امورات خیر بود.
وی افزود: مدت زمان زیادی به دنبال کارهای اعزامش برای حضور در سوریه و دفاع از اسلام بود و همیشه میگفت که این گونه نیز میتوانم هم مدافعی برای اسلام باشم و هم به بی بی زینب( س) ادای دین کنم.
نوری با اشاره به آخرین دیدارش با شهید گفت: حسینعلی در روز وداع با خوشحالی می گفت که به آرزویش رسیده زیرا او همیشه خودش را خادم اهل بیت می دانست.
وی در پایان گفت: درست است که حسینعلی از من کوچکتر بود ولی با این کار درس بزرگی به من داد.
غیبت نکنید،ناسزانگویید،پرخاش نکنید،مال مردم رانخورید و ای دنیاپرستان!هرچه دراین دنیاتلاش کنیدآخریک کفن ویک و نیم درنیم مترازخاک بیشترنصیبتان نمی شود.
وصیت نامه
کانال انصارالله...
@ansar_tv1
خدا را شکر می کنم به خاطر این که اول مسلمانم بعد شیعه ام و بعد انقلابی ام و بعد به خاطر امنیت این نظام، ندای رهبرم را لبیک گفتم تابرای خودم ثابت شود که اگر در زمان امام حسین (ع) بودم، به ندای امام زمانم لبیک می گفتم و از تمام تعلقات دنیایی که زن و بچه هایم است می گذرم.
فرزندانم!
در زندگی خمس و زکات رافراموش نکنید؛ که من هرچیزی از این دنیا دارم ازخمس و زکات و کمک به دیگران است.
فرازی از وصیت نامه
اولین سالروزشهادت
@bisimchi1
به گزارش مفتاح، شهید رضا فرزانه همیشه سعی میکرد هرکاری که از دستش برمیآید برای زائران و خادمان راهیان نور انجام دهد و همین حضور در راهیان نور و خادمی برای شهدا بود که او را به آرزویش رساند.
شهید مدافع حرم سردار«رضا فرزانه» متولد سال 1343 در تهران، فرمانده لشکر پیاده سپاه حضرت رسول(ص) و فرمانده سابق لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بود که بعد از بازنشستگی در سپاه، در ستاد مرکزی راهیان نور به انجام فعالیتهای مختلف پرداخت. او معاون بازرسی ستاد مرکزی راهیان نور و فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور بود.
این شهید مدافع حرم از جانبازان هشت سال جنگ تحمیلی هم بود که در سال 63 در منطقه عملیاتی «مجنون» از ناحیه کتف، سال 65 در منطقه عملیاتی «شلمچه» از ناحیه سر و گوش و در سال 67 در محور «دربندیخان» شیمیایی شده و به درجه رفیع جانبازی نائل شده بود. او سال گذشته در روز پنج شنبه 22 بهمن ماه، بعد از گذشت 40 روز حضور در سوریه به دست تروریستهای تکفیری به شهادت رسید.
معصومه ولی همسر سردار شهید رضا فرزانه که در اردوهای راهیان نور امسال حضور داشت دلیل حضور سردار فرزانه در راهیان نور اینچنین روایت میکند: راهیان نور آمدن شهید فرزانه بعد از تمام شدن جنگ شروع شد 3 سال بعد یک گروه را آورد و به عنوان راوی در آن گروه بود و در مراکز و جاهای مختلف روایتگری می کردند.علاوه بر روایتگری در مناطق عملیاتی در منزل خودمان هم روایتگری داشتیم و با سه تا پر ها روایتگری داشتیم تا اینکه گذشت و از لشکر 27 بازنشسته شدند و در ستاد راهیان نور مستقر شدند و از اوایل اسفند تا نیمه های اول فروردین در ستاد مرکزی راهیان نور مشغول به خدمت بود.
وی ادامه میدهد: شهید فرزانه در روایتگری به دیگران تاکید میکرد که حقیقت جنگ را بگویید و از شهدا بت نسازید و خودشان هم همینگونه بود و حقایق جنگ را برای زائران تعریف میکرد چون حقیقت را می گفت بیشتر به دل جوانان و زائران مینشست و جوانان با جان و دل گوش میکردند. روحیه ای هم که در ایام راهیان نور داشت بسیار بشاش بود و وقتی میآمدند منطقه خیلی دگرگون می شد و مانند زمان جنگ می گفت که باید وظیفه خود را به خوبی انجام داد.
همسر شهید فرزانه میگوید: ما مانند افراد عادی در اردوهای راهیان نور حضور پیدا میکردیم و شهید فرزانه میگفت شما هم مانند افراد عادی هستید و هیچ فرقی با بقیه زائران ندارید. ما در منزل روایتگری منزل داشتیم و شهدا و همرزمان شهیدش الگویش بودند. زندگی را بسیار ساده میگرفت و میگفت من در زندگی از شهید همت الگو گرفتم موقعی که شهید می شود اثاثش نصفه وانت نمی شد و میگفت از همین موضوع من الگو گرفتم و شهید کولیوند که از همرزمانش بود را به عنوان ورزشکار الگوی خود قرار میداد.
محمد حسین فرزانه پسر سردار شهید فرزانه نیز که در راهیان نور شرکت کرده میگوید: پدرم بعد از بازنشستگی سه چهار سال در راهیان نور خادمی میکرد در این چهار سال همیشه سعی می کردند هر کاری که از دستشان بر میآمد انجام دهند و همین حضور در راهیان نور و خادمی برای شهدا بود که او را آرزویش که شهادت بود برساند. پدرم حدود 6-7 سال در جنگ بودن و از بیشتر عملیاتها خاطره داشتند و در هر منطقه ای که در راهیان نور حضور پیدا میکردیم خاطرات خود از آن منطقه را تعریف می کردند . پدرم با اینکه فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور بودند اما دوست داشت گمنام رفت آمد کند و حواس مردم به او پرت نشود.پدرم همیشه ما را برای شهادت خودش آماده میکرد و یکی از دلایلی که ما با شهادت پدر کنار آمدیم همین است.
وی ادامه میدهد: هر موقع که برای راهیان نور میآمدیم هیچ فرقی بین خادمان,خودش و ما نمیگداشت و همیشه می گفتند اعلام نکنین پسر فلانی هستید تا بین ما تبعیض قلائل شوند و به ما بیشتر احترام بگذارند. پدرم یکی از دوستان حاج حسین همدانی بودند و آخرین جایی که با هم رفتند سفر بازی دراز بود و بعد از اینکه شهید همدانی به شهادت رسید و تصویر شهید همدانی از تلویزیون پخش می شد همیشه گریه میکرد و ناراحت بود و بعد از یک مدت به گوشی حاج حسین همدانی پیام داد که میخواهم بیام پیش شما که دو ماه از این پیام نگذشت که پدرم به شهادت رسید.
تسنیم
حکایت «حسین مشتاقی»؛ پاسخ شهید به افرادی که می گفتند برای پول به سوریه می روید
شهید حسین مشتاقی صابرین
وقتی با حسین آقا ازدواج کردم آن فکری که نسبت به یک پاسدار داشتم با رفتارش به یقین مبدل کرده بود. این شش سال زندگی با حسین آقا بهترین روز های عمر خود را سپری کردم.
سرویس جهاد و مقاومت مشرق ـ قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرنهاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد. "اصلاً حرم ناموس ما شیعهست! " «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد.
شهید مدافع حرم حسین مشتاقی سال گذشته همراه چند تن از همرزمانش در سوریه به شهادت رسید و امروز عارفه سعادت همسر حسین مشتاقی روایت گر زندگی همسرش برای مشرق است.
روایت همسر شهید از حسین مشتاقی
از قبل خانواده هایمان یکدیگر را میشناختند و از این طریق ما با هم ازدواج کردیم. سال ۸۸ حسین به خواستگاری ام آمد. یک هفته قبل از خواستگاری خواب دیدم به من میگویند: اسمت در لیست بیمه زنهای پاسدار است.
حسین آقا خیلی خجالتی نبود اما در مراسم خواستگاری خیلی خجالت میکشید. تنها چیزی که صحبت شد در آن جلسه در مورد کارشان بود. از من پرسید: صبور هستی؟ کارم طوری است که شاید یکسال خانه نباشم دو روز باشم. من دوست داشتم با یک طلبه یا پاسدار ازدواج کنم، گفتم: اصلا با کارتان مشکل ندارم.
۱۵ بهمن ۸۸ عقد کردیم و عید ۹۱ به زیر یک سقف مشترک برای شروع یک زندگی جدید رفتیم. دوسال و نیم نامزد بودیم چهار سال زندگی مشترک با هم داشتیم. در دوران نامزدی یک دوره بیشتر ماموریت نرفت، اما بعد از عروسی ماموریتهایش شروع شد.
بعد از اینکه بچهها یکساله شدند یعنی خرداد ۹۴ تا اردیبهشت ۹۵ تقریبا دائم ماموریتهای مختلف میرفت. حسین آقا به حضرت زهرا(س) ارادت عجیبی داشت؛ میگفت اسم پسرمان را هر چه میخواهی انتخاب کن اما اسم دخترمان حتما باید «فاطمه» یا «زهرا» باشد. اسم نازنین زهرایم را حسین آقا انتخاب کرد و من هم به دلیل ارادتم به امام زمان(عج) نام امیر مهدی را برای پسرمان انتخاب کردم.
بچه های من غروب مبعث به دنیا آمدند به شوق تولد بچه ها ده روز را مرخصی گرفت و کنار ما بود و شبها تا صبح بیدار بود و مواظب من و وبچه ها بود. مثل پروانه دور ما می گشت و خیلی خوشحال بود. وقتی صبح ما بیدار می شدیم ایشان می خوابید. مقید بود که شبها زیارت عاشورا بخواند و بخوابد. اگر نمیتوانست حتماً یک صفحه قرآن را میخواند.
هشت فروردین ۹۵، آخرین عید، یکی از دوستان خانوادگیمان آذر ۹۴ شهید شدند. شهید عبدالرحیم فیروزآبادی و برای عید ۹۵ حسین آقا به من گفت: حتما برای سال تحویل باید به مزارش برویم. گفتم : باشه. چون سال تحویل صبح زود بود من به خاطر شرایط دوقلو داشتنم نتوانستم بروم ولی حسین آقا رفت مزار دوستش و مطمئنم برات شهادتش را لحظه سال تحویل از دوست شهیدش گرفت و آخرین عید مشترکمان بود وقتی از مزار آمد قران را گرفت و وارد شد خیلی با نشاط و خوشحال به من و بچه ها تبریک گفت و بعد باید میرفت محل کار شیفت بود. من و بچه ها را برد خانه پدرم و سر کار رفت. حسین آقا به قدری رهبر را دوست داشت که من میگفتم : خب برو بیت رهبری مشغول کار شو. میگفت: نه من باید به جهاد بروم، برای جهاد ساخته شدم. من گردان صابرین را رها نمیکنم. آموزش نظامی دیدهام و مدیون نظام هستم.
حسین آقا میگفت من خجالت میکشم توی جمع مداحی کنم. محرم که میشد همیشه کتاب مداحیاش روی اُپن آشپزخانه بود و به من میگفت بنشین من برایت مداحی کنم. بچهها هم که به دنیا آمده بودند و کمی متوجه میشدند یک کتاب دست آنها میداد و سه نفری شروع به روضه خواندن میکردند.
من خیلی به حسین آقا وابسته بودم، قبل از ازدواج خیلی با فامیلهایم رابطه خوبی داشتم و هفتهای یکبار با هم بودیم اما بعد از ازدواج، همه چیز من حسین آقا شده بود. تنها خوشی من حسین آقا بود. من حتی یکبار به حسین آقا نگفتم که به ماموریت نرو.
آذر ۹۴ که میخواست برای اولین بار به سوریه برود دلم آشوب بود اما اصلا نمیگفتم نه. همهاش میگفت: عارفه خانم نمیدانی عمه سادات چقدر مظلوم است. حسین آقا میگفت اولا فقط به خاطر مظلومیت سیده زینب. دوماً اگر به سوریه بروید قطعاً زمینه ظهور امام زمان(عج) را میبینید.
من به هدف همسرم خیلی احترام میگذاشتم وقتی از تزهاش برایم می گفت و از تفکرات و اعتقاداتش برایم صحبت میکرد من را آرام میکرد. نه نمی گفتم و می گفتم : هرچی خودت دوست داری(البته منم با تفکرات و اعتقاداتش بیگانه نبودم و فکر من به فکر حسین آقا نزدیک بود) اولین باری که به سوریه رفت ۵۰ روزه بود. اصلا سخت نگذشت. حسین آقا که دفعه اول از سوریه برگشته بود میگفت: خانم من دیگه نمیتونم اینجا بمانم. یک زمانی دیدم دو روز عصبانی است. گفتم: حسین آقا من کاری کردم که ناراحتی؟ گفت: نه. گفتم: خب یک چیزی بگو. گفت: دیگر نمیخواهند نیرو به سوریه اعزام کنند. گفتم: این ناراحتی دارد؟ گفت: مگر من چه چیزیام از دیگران کمتر است که سیده زینب من را نمیخواهد.
این اواخر یک بعد از ظهر حسین آقا به من گفت: شما چرا دعا میکنی من شهید نشوم؟ تو هنوز شهادت را درک نکردهای. دعا کن من شهید شوم که آن دنیا شفاعت شما را بکنم. من گفتم: مگر میشود یک زن برای شهادت شوهرش دعا کند؟ گفت: هنوز شما بهشت را درک نکرده اید. من گفتم: انشاءالله همیشه باشی، نذر حضرت زینب باش. بروی مدافع حرم حضرت زینب باشی. میگفتم: من حاضرم یک سال تو را نبینم فقط زنگ بزنی بگویی من سالمم. من هم بگویم من سایه سر دارم. حسین آقا گفت: میدانی اجر شهید گمنام چقدر است؟ زدم روی پایم و گفتم: تو را به خدا نگو! حالا میخواهی شهید بشوی شهید شو اما شهید گمنام نشو دیگر! بچه ها بیدار شدند و صحبتمان هیچ وقت دنبال نشد.
همیشه حسین آقا دو قلوها را حمام میکرد و من لباس تنشان میپوشاندم. روز ۱۴ فروردین به کندوها و زنبورهایش سرکشی کرد و شب خسته بود و قرار بود خانه پدرم بمانیم. ساعت ۱۱ شب موبایلش زنگ زد. گوشی را که قطع کرد دیدم یک لبخندی تمام صورتش را پوشانده است. فهمیدم مسافر سوریه شده است. من هیچ وقت برای ماموریتهایش بی تابی نمیکردم اما این بار بی اختیار گریهام گرفته بود، دلهره گرفته بودم. به حسین آقا گفتم : من از رفتنت ناراحت نیستم اما چون یکدفعه است خیلی سخت میگذرد.
وقتی شوهرت را میفرستی سوریه باید منتظر جانباز شدن، شهید شدن مفقودالاثر شدن یا اسیر شدنش باشی. با من و بچه ها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. دید که من دارم گریه میکنم دوباره از ماشین پیاده شد. من اشک را در چشمانش دیدم. اولین بار بود که وقتی به ماموریت میرفت اشک در چشمانش حلقه میزد. احساس میکردم آن لحظه که داشت میرفت معنویت محض بود، رهبر انقلاب جملهای دارند که میگویند: «شهدای مدافع حرم از اولیاء الهی هستند» من این موضوع را شب آخر به عینه دیدم.» در این نزدیک یک ماهی که رفته بود دلم آشوب بود، انگار خدا میخواست این جدایی در دلم بیفتد.
سه شنبه ۱۴اردیبهشت آخرین تماس حسین آقا بود: وقتی زنگ زد اول با بچهها حرف زد، تعجب کرده بود که در این یکماهی که نبوده چقدر صحبت کردنشان خوب شده است! بعد که من گوشی را برداشتم گفت: خانم اینها چقدر خوب صحبت میکنند! گفتم: انشاءالله تا شما بیایی اینها خیلی شیرین زبان شدند. در آن تماس آخر تلفنی به من گفت: خانم تا کی می خواهی این طرف آن طرف باشی؟ دست بچهها را بگیر و برو خانه. برو در خانه خودت که آرامش داشته باشی. میدانست من شبها تنها میترسم که در خانه بمانم. به من گفت: خانم بر این ترست غلبه کن.
روز پنج شنبه و جمعه هر چه منتظر ماندم حسین آقاتماس نگرفت، دلم شور میزد، جمعه غروب بود و دلتنگی داشت خفهام میکرد. در یک گروه تلگرامی به نام «مدافعان حرم» عضو بودم. از صبح میخواستم که از این گروه لفت بدهم اما دستم نمیرفت. غروب یک پیام آمد که ۱۸ نفر از سپاه مازندران در خان طومان به شهادت رسیدند، همان لحظه انگار به دلم الهام شد که حسین آقا شهید شده است.
ساعت ۱:۲۰ دقیقه شب یک پیام آمد که اسم «مشتاق» بین شهداست. من برای آن طرف نوشتم: ساعت ۱:۲۰ دقیقه شب این پیام را میدهی؟ من نمیبخشمت. باور نکردم و خودم صبح تنهایی به سپاه نکا رفتم. جواب درستی به من ندادند. بعد از چند ساعت اعلام کردند که شهادت ۱۳ نفر از شهدای خان طومان قطعی است. حسین آقا که بار اول به سوریه رفته بود من میشنیدم که دیگران میگفتند مدافعان حرم پول میگیرند، به آنها میگفتم شما حاضر میشوید شوهرانتان را فقط به خاطر پول به جایی بفرستید که اسارت، شهادت، جانبازی یا مفقودالاثری دارد؟ حسین آقا که بار اول از ماموریت سوریه برگشته بود، این گلهها را پیش او مطرح کردم و گفتم چه جوابی دادم! اینها به خاطر نظام جمهوری اسلامی رفتند. خود حسین آقا در یک مجلسی میگفت: حاضری خمپاره ۶۰ در ۱۰ متری تو بخورد؟ حاضری نیم ساعت در یک گودال زمین گیر شوی و اگر سرت را بلند کنی به رگبار بسته شوی؟ حاضری از زن و بچت دل بکنی بری تو دل دشمن پول ارزش دارد یا جان؟
وقتی با حسین آقا ازدواج کردم آن فکری که نسبت به یک پاسدار داشتم با رفتارش به یقین مبدل کرده بود. این شش سال زندگی با حسین آقا بهترین روز های عمر خود را سپری کردم و همیشه خودم را خوشبخترین آدم می دانستم.
نه اینکه من همسرش باشم بخواهم ازش تعریف کنم بلکه همه ی همکارها و کسانی که با حسین آقا برخورد داشتند تا اسم حسین آقا را میشنوند اولین عکس العملشان لبخند است چون خوشرویی حسین آقا زبانزد همه بود وتشیع جنازه پرشکوهش این را ثابت کرد که در شهر ما بی نظیر و بی سابقه بود.
حسین آقا در ۱۶ اردیبهشت ماه ۹۵مصادف بود با روز مبعث به شهادت رسید که بعد از چهل روز مفقودالاثر بودن از طریق دی ان ای شناسایی شد و پیکر مطهرش در روز یکم تیرماه مصادف با پانزده رمضان ولادت امام حسن مجتبی (ع) به خاک سپرده شد.
دلنوشته
در فــراق دوست شهیدم آقاحجت
این روزهآ بیشتر از هر زمان ِ دیگـــری,
دلم روانه ی زینبیه میشود ،
و در هیئت به یاد ِنوای زیبایت می افتم...
هوای این روزای من هوای سنگره ...
و هنوز صدای شهید حجت در گوشم نجوا میکند این نوا را ...
کـآش میتوانستم
لبخندت
متانتت
اخلاصت
سـادگیت
مهربانی و ادبت
را یکبار دیگر تجربه کنم ...
چه آتشی در وجودم انداخت ای شهید
روزهایی نه چندان دور ،
شرهانی ، فکه و شلمچه ، سکوی پرواز بود
و امـروز زینبیه
رفقـم! دلتنگم برایت...
من از شما، ایمان ِ شهید همت را دیدم ...
استواری شهید باکری را تجربه کردم ...
شجاعت ِ شهید خرازی را نیز هم ...
من پابه پای شما ، تا قله های عشق و عرفان آمـدم ،
و بعد از پروازت، تازه فهمیـدم فرسنگها راه ،
با شما فاصله دارم ...
ما بچه های هیئت همچنان کنار ِ بابُ الشهادة ،
ایستآده ایم به انتظار ِ اِذن ِ دخول...
کاش میشد عُمرمان را هدیه میدادم به زینب (س)
زندگی را دوست داریم... اما !
حـَـرَمش را بیشتر...
صل الله و علیک یا عقیلةالطالبین...
ادرکنی یا زینب