مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

مادری چون کوه

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ


چشم های بارانی دیدند وجود کوه را،در تمام لحظه آتش به جان پروانه وار گرد لاله خاموش میچرخید و خاموشی اش را به نظاره می نشست.

شمع نگاه صبورش ذره ذره آب میشد ولی از شراره های شعله هایش قله ای از صبر بنا میشد برفراز قله عروج شقایق سرخش پرچم سرخ قرآن را به اهتزاز در آورد

آری

او مادر بود

مادری چون کوه

که آخرین پیامش به "مهدی" زندگیش این بود: تو یعنی روح بارانی ،متین و ساده بوسیدن و یا در پاسخ یک لطف به روی محبوب خندیدن.

(حرفی بامادر شهید مهدی صابری و تمامی مادران شهدا)


خاطره ای از شهید "مهدی صابری" به روایت دوست شهید

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۰۲ ب.ظ


یه روز که از منطقه برگشتم سراج دوستام یکی یکی میومدن و میگفتن برادرت که مثل خودته اومده بود و دنبالت میگشته

منم تعجب کردم و گفتم برادرای من که اصلا هم سن و تیپ من نیستن

حالا هی از اونا اصرار و از من انکار که نه برادرت بوده

خلاصه ما هم مونده بودیم تا اینکه "مهدی" رو برای اولین بار دیدیم و معلوم شد یه نفر به اون گفته یکی از بچه ها شبیه خودته و آدرس مارو به "مهدی" داده

خلاصه احوالپرسی و شوخی خنده شروع شد و رسیدیم موقع نماز

دنبال یه "امام" جماعت میگشتیم که به اتفاق برو بچ به زور "مهدی" رو فرستادیم جلو و "مهدی" شد "امام" جماعت

البته "مهدی" خودش قبول نمیکرد

از اونجایی هم که "مهدی" شمال بود و ماجنوب خیلی توفیق نداشتیم تو رکابش باشیم.




دکتر احمدرضا بیضائی: 

محمودرضا زندگی اش را براساس عشقِ به امام (ره)و راه شهدا بناکرده بود.این اساس زندگى سى و چند ساله ظاهرى محمودرضابود.مى توانم بگویم از 15سالگى این خط شروع شد ودرهمین راه جلو رفت.

 آقا محمودرضا

هو الغریب....

من خاکم و من گردم

من اشکم  و  من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی...

شهید مدافع حرم

عاشق حسین

لشکر زینبیون

شهیدی از شهدای زینبیونی را که حتی اسمش هم همچون یگانش گمنام است. 

زینبیون را باید بعدها زمانی که بسیاری از مصلحت اندیشی ها از بین رفت جهان بشناسد.

در مجاهدت و مردانگی این شیربچه ها همینقدر بس که هم خانواده هایشان تحت فشار هستند و هم خودشان در معرکه‌ی نبرد برای حسین شان جان

می‌دهد.

زینبیون همچون بسیاری از شهدای کربلا که حتی اسمی از آنان به گوش بسیاری از مورخین هم نخورده است!

غریب اند.

یاد کنیم همه ی شهدای مدافع حرم به ویژه شهدای پاکستانی زینبیون را با یک صلوت!

مجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ...مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافع حرم قم

 

شهیدان مصطفی کمیل صفری تبار،محمدمحرابی پناه و محمدمنتظر قائم درسوریه !!!!!!

وسایل شخصی یک رزمنده که در جنوب حلب به شهادت رسید و عکس شهیدان صفری تبار و محرابی پناه و منتظرقائم همراهش بود ...

گویی شهدای صابرین هم دلشان برای دفاع از حرم عمه جان پر می زند که تا عمق خطوط مقدم همرزمانشان در سوریه جلو رفته اند...

یگان ویژه صابرین سپاه

مدافعان حریم ولایت

شهادت آذربایجان غربی سردشت ارتفاعات جاسوسان

درگیری باگروهک تروریستی پژاک

تکاوران نظام

کانال رسمی شهیدمصطفی صفری تبار

@shahid_mostafa_safaritabar

نامه تبریک تولد .

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۴۱ ب.ظ


نامه تبریک تولد ... 

از شهیدی به شهید دیگر 

از رفیقی به رفیق دیگر 

الان هم کنار هم آرمیده اید 

 قطعه پنجاه 

شادی روح شهدای

 مدافع حرم صلوات 

@molazemanharam69

باهاش عڪس بگیرید ، این شهیده!!

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۹ ب.ظ


همرزم شهید علی تمام‌زاده :

با شهید علے تمام زاده هماهنگ ڪردم یڪی از مدافعان را برای مراسمے بفرستہ 

ایشان مصطفے صدرزاده را فرستادند 

گفتم :حاج علے چرا ایشان ؟! 

گفت : چون شب تاسوعا شهید میشہ!! خودشم میدونہ! 

اون جلسہ بہ بچہ ها گفتم :

باهاش عڪس بگیرید ، این شهیده!!

آقا محمودرضا

دلنوشته ای برای شهید شهرم شهید حسن رجایی فر

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۸ ب.ظ

 

حسن جان 

نگاهت برق درخشانی داشت

دلت بزرگ بود به بزرگی آسمان

نجوای شبانه ات با پروردگار  زیبا بود

چهره ات معصوم و پاک

اما در سر آرزوی پرواز داشتی

در شگفتم چگونه از زمین گذشتی!

پلی از زمین تا آسمان

پلی از خاک تا آسمان

پروازی عاشقانه تا خدا

و سرودی آسمانی یا حسین (ع)

یا مهدی ادرکنی (عج)

و چه زیبا لبیک گفتی 

و ما هنوز مانده ایم در زمین !

ارسالی:همشهری بابلی

@shahid_rajaeefar

http://s9.picofile.com/file/8291174034/2017_03_13_09_34_37.jpg

به وصیتت عمل کردند و برایت سنگ قبر نگذاشتند حسین...

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۴ ب.ظ

وصیّت کرده بود تا زمانی که برای قبور ائـمه "بقیع" سنگ قبـر نذاشتن برای منم سنگ قبرنذارین...

به وصیتت عمل کردند و برایت سنگ قبر نگذاشتند حسین...

شهید مدافع حرم حسین محمد سلیم

@molazemanharam69

‍ ‍ گذرے بر سیره شهید صدرزاده

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ب.ظ


مصطفی هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد.

مصطفی محله‌ای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانم‌ها یا در جمع‌های خانوادگی این موضوع را مطرح می‌کردم، همه تعجب می‌کردند 

و می‌گفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی می‌گفتند کسی از بچه‌های آن محل انتظاری ندارد. 

دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچه‌ها را می‌دیدم 

از کارهای مصطفی تشکر می‌کردند و می‌گفتند که ممنونِ زحمات او هستند. می‌گفتند 

اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچه‌های محل چه می‌شد. می‌گفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچه‌های‌شان را بسیجی کرده است. 

وقتی این حرف‌ها را به مصطفی منتقل می‌کردم ناراحت می‌شد و می‌گفت که همه اینها کار خدا بوده است. می‌گفت اگر خدا می‌خواست 

می‌توانست حرف‌ها و کارهایش را بی‌اثر کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود.

راوی ؛ همسر شهید مدافع حرم 

مصطفی صدر زاده 

@modafean56

شهید جمال الدین محمدی (فاطمیون)

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۴۰ ب.ظ

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید جمال الدین محمدی 

ولادت:1371/1/1

شهادت:1394/11/13

محل شهادت:سوریه.نبل.الزهرا

خاطره ای زیبا از

شهید مدافع حــــرم 

شهید جمال الدین محمدی 

از منطقه شهیدپرور 

سوزمه قلعه سرپل و...

لشکر سرافراز فاطمیون 

به روایـــــت

دوست و هم سنگر (هم رزم)

شهید جمال الدین محمدی 

فاتـــــحان 

نبل و الزهرا 

صبح روز 25 صفر بود 

همه بچه ها  محل مشخص شده جمع شده بودیم و منتظر اتوبوس ها بودن برای انتقال بچه ها به پادگان...

اتوبوس ها اومد و ما هم سوار شدیم وحرکت کردیم.

تقریبا ساعت 6 عصر بود که رسیدیم پادگان همه مارو بردن داخل پادگان

 شهیدمحمدی از لحظه ورود به پادگان تا روز شهادت به کلی عوض شده بود

انگار اصلا اهل زمین نبود

 هیچ وقت از دست کسی ناراحت نمیشد وقتی که آموزش ما تو پادگان به اتمام رسید

 مارو بردن فرودگاه برای پرواز

 دل تو دلمون نبود

 که داریم میرم از حرم بی بی زینب س

و میشیم مدافعان حرم.

 همه بی تاب شده بودن مخصوصا شهیدمحمدی

 شهیدمحمدی

 صندلی کنار من نشسته بود دائم میپرسید؛

 به نظرت کی می برنمون برای زیارت

گفتم عجله نکن برادر حتمآ میبرنمون

 بالاخره ساعت24شب وارد خاک سوریه شدیم

 فرودگاه دمشق 

بچه های فاطمیون  از نیروهای جدید استقبال گرمی کردند..

اون شب بردنمون پادگان امام حسین (ع)  شب خواب به چشمامون نمی یومد

 که فردا میریم زیارت عمه سادات.

صبح که شد مارو به خط کردن سوار اتوبوس ها شدیم 

و بطرف حرم حرکت کردیم

وقتی به حرم رسیدیم

  از ایستگاه اتوبوس ها تا در حرم تو این مسیر 

شهیدمحمدی کنارم بود

 شهیدمحمدی دل تو دلش نبود

 توجه منو بازار زینبیه به خودش جلب کرده

بود...

 ولی شهیدمحمدی نه تند تند قدم هاشو بر میداشت

 تا زود تر برسه حرم 

 وارد حرم که شدیم...

 تو سیل جمعیت از هم جدا شدیم

 رفتم وضو گرفتم اومدم کنار ضریح بی بی چشمم افتاد به شهیدمحمدی گوشه ضریح سرشو گذاشته بود روی ضریح بی بی و داشت اروم اشک میریخت...

 نمی دونم اون روز چی گفت به بی بی که زیر سند شهادتشو حضرت زینب (س) امضا کرد...

زیارتمون تموم شد مارو بردن حلب تجهیز شدیم و رفتیم خط مقدم گردانمون به دو دسته تقسیم شدن یه دسته رو بردن شهر زیتان  یه دستمونو بردن شهر شیخ نجار اونجا بود 

که ما از شهیدمحمدی جدا شدیم 

 بعد از یه هفته ما رو از خط آوردن مقر تخت شهیدمحمدی با تخت من فاصله اش دوتا  تخت بود

 ما تختامون رو به هم چسبونده بودیم و روزا میشستیم با هم گپ میزدیم نمیدونم شهیدمحمدی چش شده بود 

همیشه دم از شهادت میزد...

ما هم غافل از اینکه اون قراره پر بکشه بهش میگفتیم:

 هرکدوممون شهید بشه ها 

تویکی شهید نمیشی خیالت راحت

 یه روز شهیدمحمدی تازه از خواب بیدار شده بود

اومد رو تخت من نشست و گفت؛

ببین برادر من خواب دیدم شهید شدم

 ما هم طبق معمول بهش خندیدیم و گفتیم نه بابا تو یکی شهیدنشی ول کن ما نیستی

 بیخیال ...

 روزای آخر شهیدمحمدی یه جوره دیگه ای شده بود

 نسبت به این دنیا خیلی بی تفاوت شده بود یه روز همون همه جمع بودیم گفت؛

 بچه ها میخوام یه قولی ازتون بگیرم هر کدوممون شهید شدیم

 قول بدین قبل از اینکه برید پیش خانواده هاتون اول برید

 پیش پدر مادر اونی که شهید شده

وخبر شهادت فرزندشو بدیم

 دستامونو گذاشتیم رو هم این حرفو که زد.و به هم دیگه قول دادیم

سر قولمون باشیم...

یه جوری شدم  اون روز گذشت ...

حدود 45روز گذشته بود که ما وارد سوریه شده بودیم

 تقریبا روز های آخرمون بود دوره مون داشت به پایان میرسید

ما از لحظه ای که وارد پادگان شده بودیم 

بهمون گفتن که شما را واسه فتح کردن دو شهر شیعه نشین در حلب به نام نبل و الزهرا میبرن...

ما هم مشتاق بودیم تا زود تر دستور عملیات صادر بشه....

 شب عملیات فرا رسید....

  فرمانده گردانمون شهید سید سجاد روشنایی

 قبل از عملیات مارو جمع کرد...

 برای توجیح کردن همه به خط شدیم

پس از صحبت های فرمانده گردان 

 بطرف خط مقدم به راه افتادیم 

یه دسته به عنوان خط شکن انتخاب شده بودند 

اونا رفتن خط رو شکستن و کار ما اغاز شد

 اوایل شب بود...

 که صدای توجه منو جلب کرد 

دویدم بطرف صدا دیدم فرماندمون  شهید شده 

روحیه همه خراب شده بود

  ولی معاون فرمانده روحیه بچه ها رو برگردوند

 عملیات ما تا عصر روز بعد طول کشید در طول عملیات

 من فقط دو بار#شهیدمحمدی 

 دیدم یه بار اول عملیات یه بار هم نیم ساعت قبل از شهادتش

 شهیدمحمدی  قناسه گروه ما بود 

 دوبار رفت پشت pmp چون میگفت یکی از افراد دشمنو دیده بوده که زمین گیر شده بود 

و اونو زیر اتیش گرفته بود بچه ها میگفتن:

شهیدمحمدی برای بار اخر که اومده بود

 گفته من میرم از تو pmp اب میارم ولی وقتی رفته بود پشت pmp تا بره داخل، 

pmp

 رو با موشک کورونت زدن 

براثر اصابت ترکش به سر پرکشیده بود و شهید شد

 و ما بی خبر بودیم

 یکی از بچه ها خبر شهادت شهیدمحمدی رو بهمون داد 

سر جا خشکم زده بود باورم نمیشد

  تا خبر شهادت رو شنیدیم

 یه لحظه همه خنده ها و گریه هاش و حرفاش به خاطرم  اومد...

 وقتی رسیدم به محل شهادتش دیدم

 زمینو خون گرفته حتی واسه بار آخر ندیدمش.

 شهیدمحمدی  میدونست که مال این دنیا نیست از ما نبود مسیرش از ما جدا بود 

خودشم خوب میدونست آخه چند باری تو فیلم هایی که ازش گرفته بودیم میگفت

(هرموقع من شهید شدم کسی حق نداره گریه کنه 

تو مراسم تشییع همه خوشحال باشین)

شهیدمحمدی رفت ما موندیم و یه دنیا خاطره 

دلنوشته:

داداش جمال الدین دلم واست تنگ شده

خوشبحالت بهترین راه رو انتخواب کردی

شفاعت یادت نره برادر

دست ما رو هم بگیر..

کمکم کن داداش

روحش شاد و یادش گرامی... 

ارسال: دوست و هم سنگر 

شهید جمال الدین محمدی 

 @fatemeuonafg313

 ڪانال رسمے فاطمیون





عشق شهادت درسرداشت

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۳۶ ب.ظ

خطبه عقد که جاری شد

گفت بریم...

گفتم کجا؟؟؟

گفت دعوتی داریم...!

گفتم کی؟همه اقوام که اینجاجمع هستن؟

گفت ایناعزیزهستن،اما دعوتیای من عزیزترن

گفتم کجامیان؟مهمونی که شبه!!!

گفت مابایدبریم....!

بریم؟ما؟......

عجله داشت باهمه زودی روبوسی کردودست من روگرفت وازمحضرخارج شدیم

خوشحال بود،خیلی خوشحال بود....

بهش گفتم نمیگی کجاداریم میریم؟؟؟

لبخندی زدوگفت صبورباش صبوره جان من

بهشت زهرا؟؟؟چرامنوباچادرسپیدآوردی اینجا....

خوبیت نداره جلومردم....

جلوگلزارشهدانگه داشت وگفت پیاده شو

نگاهش کردم 

چشماش پربودازاشک

روشوگرفت چشمای بارونیشو نبینم

آروم گفت به عموقول دادم برای پابوسیش باتوبیام پیشش

جلوگلزارایسادیم

اسلام وعلیک شهداوصدیقین

واردگلزارشدیم

کنارعمونشستیم باخاک تربت عمو وضوعشق گرفت

عموروبوسید

وگفت خواستم همونطورکه درتمام مراحل سخت،ودشوار،آسان وخوب زندگی کنارم بودیدونگاهتون روازم نگرفتید

الان دربهترین لحظه واتفاق زندگیم هم کنارتون باشم وزندگی جدیدم روباتوکل به خداوتوسل به شماشروع کنم

تنهامون نزارید...

این شمانیستیدکه به مانیاز دارید

ماهستیم که محتاج شماهستیم

محتاج،نگاهتون،دعاتون،ماروبه حال خودمون رهانکنید

 دربهترین روز زندگیم اومدم باشماپیمان جدیدی ببندم که نگاهتون ودعاتون بدرقه راهمون باشه

زیرسایه شما،ان شاءالله عاقبت بخیری نصیبمون بشه

و

چه عاقبت بخیری شیرین تروبالاتراز

شهادت

توهم به جمع عموودوستانش پیوستی ودعای شهدا،درحقمان آمین شد عاقبت بخیری بهترازشهادت نیست...

چشم انتظارم

شهیدمدافعحریم آل الله محمد کاظم توفیقی 

@pejjjjjjmaaan

زمین‌خورده‌ی مرام توایم پهلوان

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۳۴ ب.ظ


سخت است نوشتن از تو. نوشتن از شما. حدیث نفس نیست که بشود بلغور کرد. سخت است. به سختی قدم گذاشتن در معرکه. به سختی هجوم به آغوش حادثه. به سختی ننشستن و نق نزدن. به سختی دل بریدن از نگاه پر از محبّت فرزند. به سختی نلرزیدن گام‌ها در لحظه‌ای که غریو انفجار، زمین و آسمان را به هم می‌دوزد. به سختی دیدن گودالی پر از عطر سیب که نه؛ دیدن خودت که در کجای آن گودال ایستاده‌ای. به تماشا آیا ...؟ به همدردی شاید ؟ به نصرت ؟ یا با خنجری در دست و بر روی سینه‌ی چشمه‌ی زندگی ؟! سخت است محمود. سخت. دستم می‌لرزد در نوشتن از تو. دلم می‌گیرد در گفتن از تو. دستم شجاعت پاهای تو را ندارد پسر.

به خدا سخت است نوشتن از تو. نوشتن از شما. و سخت است ننوشتن. سخت است ندیدن. و یا دیدن و گذشتن با شانه‌هایی بالا انداخته در این باران نیم‌شبی که رو به صبح می‌بارد. سخت است به سنگدلی سنگ‌های دِیری بودن که بحیراوشی بیدار است در آن به کاویدن خطی از نور در سری بریده. سخت است جولان میمون‌هایی را دیدن که بر منبری از نیل تا فرات در جستند و خیز. سخت است دیدن تاراج دختران امت محمّد در بازار مکاره‌ی تزویر. سخت است گوش بر "ارکبوا یا خیل‌الله" پسر سعد بستن که از ورای چهارده قرن تقیه‌ی شیعه، برخاسته در خرناس تکبیر خنّاسان سفیانی. سخت است دیدن دشنه به دستانی که کینه‌ی صفین و نهروان را از پیروان علی می‌گیرند. و لب بستن و دیده بر هم نهادن و گذشتن به توجیه. سخت است محمودجان.

من تو را با آن کم‌رویی‌ات می‌شناختم که شیطنت کودکانه‌ای در چشمانت موج می‌زد. با تبسمی نه بر صورت که به پهنای صورتت. در روزگاری که هنوز پشت لبت سبز نشده بود. با آن کاپشن کرمی نشسته بر شانه‌های پهنت. و تو به یک‌باره ناپدید شدی. به یک باره رفتی. رفتی تا ناپیدا. هر از گاهی می‌پرسیدمت از احمد و می‌گفت:

 - هست. سلام دارد.

و من چه می‌دانستم که تو به یک‌باره مرد شدی.

و رفتی تا آن سوی هجرت و جهاد در روزگاری که قفلی لجوج بود بر دروازه‌های بهشت. خاطره‌ها شنیدم در این سال‌های بعد از تو. و از تو. از گفته و نا گفته. از دیده و شنیده. و بگذار نگویم. توان گفتنم نیست. و توان نوشتنم نیز. زبانم توان ایستادن در برابر بغضی که چنگ بر کلماتم انداخته ندارد. دستم می‌لرزد در مقابل پاهایت که نلرزیدند. ما همه در این گود، زمین‌خورده‌ی مرام توایم پهلوان.

دست پدرت را می‌بوسم. و به احترام بغضِ پنجه انداخته بر عواطفش در این اندی سال، در برابرش تعظیم می‌کنم. و در برابر همسرت که می‌دانم به قدر سال‌ها گفتن از تو، بغض در گلو دارد و لحظه‌لحظه‌ی روزهای بعد از تو برای او پر است از آلبوم‌ رازهایی که شاید از باورشان می‌ترسید. و صد چو منی به فدای نگاه‌های جست‌و‌جوگر فرزندت که هنوز تو را در گذر ثانیه‌ها می‌جوید و نمی‌یابدت که از در داخل شوی و در آغوشش بگیری و بوسه بر گونه‌هایش زنی. بگذار نگویم که یارای گفتن و نوشتنم نیست.

کلمات می‌آیند و می‌روند و زبان الکنم کم می‌آورد برای گفتن از تو. تو آن گونه رفتی که نشود برایت به راحتی نوشت. آن گونه جنگیدی که زبان برای توصیفت کم بیاورد. سطرهای ما همه به آنفلوآنزای رسمیت دچارند و حنجره‌ها در فریاد زدنت خروسک می‌گیرند. پس بگذار نگویم. که نمی‌توانم بگویم. که نمی‌توانیم بنویسیم از تو آن گونه که شاید. تو عاشق بودی و حدیث عشق در دفتر نباشد.

نوشتن از تو سخت است آقا محمودرضا. و ننوشتن از شما سخت‌تر. بر من ببخش. و بر ما نیز.

و اما بعد؛

جگرم سوخت وقتی خبر شهادتش را شنیدم. خبر محمودرضا آتشم زد. محمود را اولین بار که در کنار احمدرضا دیده بودم، چهارده پانزده سال بیشتر نداشت. شاید هم کمتر. و خود احمد را از وقتی می‌شناسم که هنوز نرفته بود دانشگاه. اوایل دهه هفتاد. احمد، کاریکاتوریستی بود که در جمع کاریکاتوریست‌های معطر و شیک‌پوش با آن اورکت کره‌ای‌اش بدجوری توی چشم می‌زد. یک‌جورهایی کپی خودم بود. و من چند سالی بزرگتر از او. نگاهش که کردم فهمیدم اگر دست بگیرم زیر صورتش می‌توانم با صداقت و صمیمیتش وضو بگیرم. نور ولایت در سیمای این نوجوان بود. شیرین بود و ملیح. باشد که دیری بود خبری از او نداشتم. یکی دو بار شاید از دکتر حالش را جویا شده بودم. برادرش؛ احمد رضا.

 زمین خورده‌ی مرام پهلوانان خمینی / مهدی نعلبندی / تبریز 

@mehdinalbandi

 احمدرضابیضائی:

شهادت محمودرضا به نقل از برادر 

"م .ج " که خود در  منطقه حضور داشته و در منزل شخصی و بر روی نقشه برای بنده توضیح دادند بدین گونه است :

محمودرضا فرمانده یکی از سه محوری بود که عملیات در آن محورها با هدف آزاد سازی منطقه قاسمیه در جنوب شرق دمشق انجام میگرفت. مسئولیت کار در دو محور دیگه با رزمندگان حزب الله لبنان و مجاهدین عراقی بوده که کار، نسبتا در آن مناطق سبکتر بوده و سخت ترین محور همین محوری بود که محمودرضا تحویل گرفته بود. محمودرضا کار را با درگیری و پاکسازی در این محور به پایان رسانده و در انتهای این محور دو کارخانه، یکی کارخانه تولید آلومینیوم و یکی کارخانه تولید روغن موتور قرار دارشت که درگیری سختی در محوطه کارخانه آلومینیوم با مسلحین اتفاق می‌افتد و نهایتا با موفقیت پاکسازی منطقه صورت میپذیرد. محمودرضا برای تثبیت منطقه پیشنهاد میکند که خاکریزی در پشت آن کارخانه ایجاد شود. برای آوردن تجهیزات ایجاد خاکریز و نفربرهای مستقر در پشت خط، که در یک سه راهی بنام غریفة مستقر بودند، محمودرضا همراه با چندتن از نیروهایش به سمت عقبه حرکت میکند که در همان حین متوجه تیرهای مستقیمی میگردد که از سمت چندین خانه که با فاصله از جاده قرار داشتند بسمت آنها شلیک میشود. مسیری که در آن در حال حرکت بودند  زمین های زراعی و کشاورزی بود محمودرضا به نیروهای تحت امر خود خطاب میکند که وارد کانال متروکه ای که سابقا برای هدایت آب به زمین های کشاورزی مورد استفاده قرار میگرفت بشوند. بعد از ورود به کانال ، محمودرضا احتمال آلوده بودن کانال به تله های انفجاری رو تذکر داده و به همراهانش که دو سه رزمنده عراقی و یکی دو رزمنده افغانی بودند میگوید که با نفر پشت سری و جلوی خود  چند متر فاصله ایجاد کنند که در صورت وقوع انفجار، همه آسیب نبینند محمودرضا خود جلوتر از همه و در رآس ستون حرکت کرده و بعد از طی مسافتی در داخل کانال، پایش به مدار استتار شده یک تله انفجاری خورده و بمبی که در دیواره کانال جاسازی شده بود منفجر میشود و در اثر اصابت ترکشها که سمت چپ بدن رو بطور کامل از سر تا پا گرفته بود به شهادت میرسد 

روحش شاد و یادش گرامیباد

شهیـــد طاهــــر رضـــایی

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۲۴ ب.ظ



 شهیـــد طاهــــر رضـــایی 

 ولادت:۱۳۷۱/۴/۴

 شهادت:۱۳۹۵/۹/۱۵

 محل شهادت: حلب سوریه

 مزار:گلزارشھدای حسین رضا ورامین

طاهر در افغانستان به جهان هستی دیده نهاد 

او اولین فرزند خانواده بود...

خیلی از دوستانش به سوریه رفته بودن وهمیشه از حرم صحبت میکردن...

 تا اینکه یک شب آمد خونه و گفت که من میخوام برم سوریه ، همه از این حرف او تعجب کردیم. 

من ازش پرسیدم که چرا میخوای بری؟ گفت:  که دلم هوای عمه داره وبعد از چند روز دوباره آمد و گفت که حلالم کنید من دارم میرم...

مادرم  بهش گفت من توروبه خدا و عمه زینب س سپردم

  بعد از سری که اول آمد ،  رفت افغانستان وبعد از یک ماه برگشت و بعد از دو هفته دوباره رفت سوریه. 

بار پنجمی که رفت سوریه دیگه برنگشت و به شهادت رسید...

ما 5 برادر بودیم و2 برادرم هم اکنون در جبهه ای مقاومت داره با تکفیری ها میجنگه و راه طاهر را ادامه خواهیم داد.

راوے: بــرادرشهیـــد

گروه فرهنگے سـرداران بے مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ