بہ رفتنت شــایـد...
ولی باور کن که مــن!
هیچگاه به نبودنت
عـــــادت نمیکنم
به یاد پیکر های بی مزار...
شهید مجید قربانخانی
پیکر شهید بازنگشته...
@mostafa_sadrzadeh
امروز روز تولد توست
عباس روز میلادت
دنیا تبسم کرده است
امروز بی شک آسمان آبی ترین آبیست
چرخ و فلک همچون دلم درگیر بیتابیست
تولد مبارک عباس شهیدم
@jamondegan
بسم رب الشهداء والصدیقین..
رزمنده مدافع حرم علی صالحی به جمع شهدای مدافع پیوست
محل شهادت تدمر
توپچی تانک
صلوات
@jamondegan
مسیر عشق مسیری است پر خطر!
او رفت...
به پای خویش که نه!
بی درنگ دعوت شد..
گشاده دستی ارباب رزق او را داد
به مهربانی آغوش تنگ دعوت شد
@MolazemanHaram69
روزی که محمد به خواستگاریم آمده بود وقتی با هم در مورد عقایدمان صحبت میکردیم هیچ نقطهی اختلافی با هم نداشتیم. من فقط تقوا و ایمان محمد را میخواستم. نه خانه، نه ماشین، نه جشن عقد و...
اطرافیان میگفتند زندگی با یک طلبه خیلی سخت است از لحاظ مالی و...
یک شب پای سجاده نشسته بودم. با دل نگران گفتم خدا تو خودت خوب میدانی که من ملاکم ایمان و تقوا است، دلم را آرام کن تا هیچ حرف و شکی در تصمیمم به وجود نیاورد. با همین دل نگران، قرآن را باز کردم و این آیه برایم آمد:سوره هود/ آیه۲۹ "بگو من از شما ملک و مالی نمیخواهم، اجر من با خداست و من هرگز آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمیکنم که آنان به شرف ملاقات خدا میرسند. ولی به نظر من شما خود مردمی نادانید.
خدا دلم را آرام کرد. خیلی آرام...
روی صندلیهای سنگی پایین پلههای قبور شهدا نشسته بودیم. به من گفت: زهرا، هجده ساله، با دست شکسته پای سفره عقد.
جا خوردم. اشکم جاری شد. مداحی و روضه حضرت زهرا گذاشتیم و هر دو گریه کردیم. گفت حتما شکستن دستت حکمتی داشته و پیامی بوده. کل زندگیمان با نام و یاد حضرت زهرا سلام الله علیها گره خورده بود. روز عقد وقتی محمد با ظاهری بسیار آراسته به دنبالم آمد یک قاب زیبا با نوشته السلام علیک یا فاطمه الزهرا در دست داشت و این تنها چیزی بود که من و محمد خودمان بر سر سفره عقدمان گذاشتیم.
خاطرهای از همسر شهید
محمد به حضرت زهرا سلاماللهعلیها ارادت خاص و عجیبی داشت.
هر سال دهه فاطمیه شروع میکرد با دوستانش به ساختن خانه حضرت زهرا(س). البته به صورت مفصل و به مدت چند شب نمایشگاه برقرار بود.
برای تقدیر تابلویی به او دادند که اسم حضرت روی آن نوشته شده بود.
روزی که در محضر، برای مراسم عقد دائم محمد بودیم دیدم یک تابلو همراه خود آورده که رویش اسم حضرت زهرا سلاماللهعلیهاست.
آن را روی میز جلوی خودش گذاشت. میخواست زیر نظر حضرت زهرا و با اسم ایشان زندگیش را شروع کند.
محمد مسرور، در کنار بچههای سوری،
وقتی برایشان آذوقه خودش را میبرد.
بسم رب الشهداء
"خیلى اهل مراقبه بود" ...
تازه از نمازجمعه برگشته بودیم که با حاج حمید تماس گرفته شد و بهشون اطلاع داده شد که هیئتی به ایران آمده و در هتلی مستقر شدهاند و قرار شد که حاج حمید برای مذاکره با آن هیئت به هتل برود.
هدی و مونا از حاج حمید خواستند که آن ها را همراه خود ببرد. حاج حمید هم قبول کرد و به بچهها گفت تا من ماشین رو روشن می کنم شما هم سریع بیاید.
آنشب دیر وقت بود که حاج حمید به همراه بچهها به خانه برگشتند. حاج حمید از من پرسید چیزی برای خوردن داریم؟
حاج حمید خیلی اهل مراقبه بود. با وجود اینکه روزه بود ولی در هتل شام نخورده بود و گرسنه به خانه برگشته بود.
@labbaykeyazeinab
مختصرے از زندگینامه شهید مدافع حرم ستار عباسے
ستار فرزند سوم خانواده و از همان دوران ڪودڪےدر اخلاق و صداقت زبانزد سایرین بود. از لحظهلحظههاے زندگے براےمطالعه استفاده مےڪرد بااینڪه من از ایشان بزرگتر بودم و تحصیلات دانشگاهے داشتم اما همیشه پاسخ سؤالات دینےام را از برادرم مےگرفتم.
🔶در سال 81 به استخدام سپاه پاسداران در آمد .ستار عاشق اهلبیت (ع) بود، ارادت عجیبے به مولا علے(ع) و امام حسین (ع) داشت همیشه مےگفت :
خاستگاه من عراق است اهلبیت پیامبر (ص) در عراق هستند و چه افتخارے بالاتر از اینڪه در رڪاب اهلبیت (ع) باشم.
راوے.خواهر شهید
@Hemmat_channel
شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید!
شهر سرهای از تَن بُریده، شهر دل های از دنیا بُریده، پایتخت دولتِ دروغینِ داعش، موصل آزاد شد!
خواستم بنویسم "حاج حمید نبودی ببینی، شهر آزاد گشته" اما دیدم که ما نیستیم و او هست! ما در هزارراهِ پُرپیج و خَمِ دنیا سردرگُمیم و او پرواز زیبایش را در فردوس بَرین به رُخ ملائکه می کِشد...
مرد عمل بود و عبدِ تکلیف! سردار باغیرتی از جنس حاج قاسم که درجههای سرداری، سربهزیرتَرَش کرده بود، در میدان صبحگاه که قدم می زد گاهی خَم می شد و آشغالِ روی زمین را بلند می کرد...
آدم هایی که سالهاست خواب به چشمشان نرفته، تا ما راحت بخوابیم! چشمان حاج قاسم را ببین! قشنگ معلوم است که سی و هشت سال است نخوابیده!
حاج حمید تقویفر عادت داشت نمیخوابید، چشمانش خوب کار می کرد، بصیرت داشت و دوست و دشمن را خوب تشخیص می داد! برعکسِ آن چیزی که این روزها در اطرافمان می بینیم، چه بسیارند کسانی که پشتِ خاکریزِ دشمن نشسته اند و سِلاحشان به سمت خودی هاست! دشمن را بَزَک می کنند و خودی ها را می کوبند!
ابومریم که مردم عراق محل شهادتش را زیارتگاه خود کرده اند، دست پَرورده ی مکتب حضرت روح الله بود و پرچم دفاع از اسلامِ ناب را غریبانه در عراق برافراشت... و اما "اخلاص" که کیمیای وجودی اش بود به این حرکت رونق داد و امروز آزادسازی موصل تنها بخشی از ثمرات تاسیس حشدالشعبی است.
این ویژگی "حمیدها و قاسم ها"ست که بی نشان و تا پای جان و البته خالصانه کار می کنند... از شکست ها دلسرد نمی شوند و خستگی را به زانو در می آورند و خدا هم پیروزی شان را ضامِن است...
حاج حمید تقوی فر اعتبار و آبروی خوزستانِ سرافراز که نه بلکه ایران و حتی جهان اسلام است. اصلاً گلزارشهدای شهر ما با حضور او بود که گلزار بودنش تکمیل شد.
امروز از مِناره های مساجد موصل صدای اذان با لَحن حاج حمیدتقوی فر و بسیجیان تحت اَمرش پخش خواهد شد... الله اکبر... الله اکبر...
دیروز خرمشهر، امروز حلب و موصل و فردا #قدس... ان شاءالله.
ا. معنوى
@labbaykeyazeinab
بسم رب الشهداء
الگوى رفتارى شهدا "پرهیز از اسراف" ...
یادمه؛ تو خانطومان ماست به صورت حلب میومد.
یعنی ظرف های چند کیلویی بزرگ و بچه ها اسراف می کردند.
یک روزی رفتیم به ابوعلی سر بزنیم. دیدیم بطری های خالی آب معدنی رو جمع کرده و با این ماست های اضافی دوغ درست میکنه و این دوغ ها رو تو خط تقسیم می کرد. ما هم از این دوغ ها تک می زدیم دور از چشمش می بردیم مقر تخریب ... تا اینکه فهمید. اما به روی ما نیاورد.
یادمه قبلاً یک دوغی بود به اسم آبعلی. ما در خط اسم اون رو تغییر دادیم و می گفتیم دوغ ابوعلی، بجای دوغ آبعلی.
یادش بخیر ... دوغ ابوعلی ... وقتی میخواستیم ... از مقر ابوعلی تک بزنیم ... شهید محمد حسین هم با ما همدست بود و به ما میرسوند ... بعدها فهمیدم خواست خود ابوعلی بود به بچه ها دوغ بده ... یادش بخیر ... محمد حسین ... ابوعلی ... و جواد محمدی ...
ضمناً به لطف محمد حسین ... همیشه جیبامون پر از جیره خشک بود ... مث پسته، مغز بادوم و نخود و ...
@labbaykeyazeinab
هر زمان از ازدواج با محمد(مسرور) صحبت میکردیم، میگفت: من فقط از خانواده شهدا دختر میگیرم. تلاش کردیم ولی موردی برایش پیش نیامد.
بالاخره محمد رضایت داد از خانواده پاسدار یا رزمنده دختر بگیرد. تا اینکه یک صبح جمعه که مصادف بود با تولد حضرت معصومه(ع)، مادر به دعای ندبه در گلزار شهدا رفت و یک دختر را دید. به من گفت فکر کنم مورد مناسبی برای محمد باشد. بالاخره شماره را گرفته بود و ما هم یک روز به خواستگاری رفتیم و قرار گذاشتیم چند روز بعد محمد را هم ببریم. بعد از صحبت محمد و خانمش، محمد رضایت به ازدواج داد. خانواده همسر محمد هم راضی به این ازدواج بودند.
جلسه بعد که برای تاریخ عقد رفته بودیم، محمد عنوان کرد که دوست دارد مراسم صیغه محرمیتشان در یک مکان مقدس خوانده شود. بعد گفت که دوست دارد سر قبور شهدای گمنام عقد کند. هم خانواده ما و هم خانواده همسر محمد از این پیشنهاد محمد استقبال کردیم.
بالاخره مراسم صیغه محرمیت روز جمعه، تولد امام رضا، سر قبور شهدای گمنام، توسط رئیس حوزه علمیه که پسر خاله محمد بود خوانده شد. و از خانواده ما فقط من و مادر و پدر و از خانواده همسر محمد هم فقط همسر و پدر و مادرش حضور داشتند.
و من در تمامی این لحظات، شیرینترین و شاید بتوانم بگویم تلخترین خاطرات زندگیم را با دوربین ثبت کردم.
از قبور شهدا که به خانه برگشتیم، محمد با من تماس گرفت و تاکید کرد هیچ کس عکسهایی را که از قبور شهدا از آنها گرفته بودم، نبیند.
چند روز بعد برای خرید با مادرم و خانم محمد و مادر خانومش به بازار رفتیم.
مشغول خرید بودیم که وقت نماز مغرب و عشاء شد. محمد گفت لطفا بگذارید بعدا میآییم میگیریم. نماز اول وقت واجب تر است. همگی باهم به نماز جماعت رفتیم.
بعد از نماز محمد گفت حالا خرید میچسبه...
(خواهر شهید)