مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۶۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

خاطره از شهید دانشگر

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۹ ب.ظ


عباس بعد از سلام نماز در مسجد به تعقیبات مشغول می‌شد یکی از مستحباتی که از هشت سالگی شروع کرده بود بعد از هر نماز حدود 3 تا 5 دقیقه سر به سجده می‌گذاشت بارها خواستم از او سؤال کنم که با خدا چه درد و دلی می‌کنی؟ با خود گفتم بگذار در حال خودش باشد من به حالش غبطه می‌خوردم.

بعد از تعقیبات با دوستان بسیجی گپ ‌و گفت می‌کرد و با تأخیر به خانه می‌آمد و این کار همیشگی او بود. گاهی دوستان او از مسجد تا در خانه ما پیاده می‌آمدند و مشغول صحبت کردن بودند.

 به نقل از : پدر بزرگوار شهید

کانال رسمی شهید مدافع حرم عباس دانشگر

شهید عباس دانشگر 

گروه مدافعان حریم ولایت

معرفی متفاوت از شهید حسین معز غلامی

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۳ ب.ظ

همه بهارها شبیه هم نیستند.گاهی «نوبرانه» یک بهار، عکس قهرمان بیست و سه ساله ای است که بهارِ جوانی اش قاب شده روی سر در کوچه ها و خیابان ها؛ و گاهی بهانه «دورهمی» های نوروزی، بدرقه باشکوه پیکر اوست از خیابان های این شهر تا منزلش در بهشت.

نام : ذاکرالحسین شهید حسین معز غلامی

تولد: ۱۳۷۳، روستای شورین از توابع استان همدان

از مداحان و سینه سوختگان اباعبدالله الحسین (ع) بوده و همواره برای مصائب اهل‌بیت(ع) مداحی و نوحه‌خوانی می‌کرد.

چهارم فروردین ماه سال ۹۶ در منطقه «حما»‌ی سوریه به مبارزه با تکفیری ها و داعش، به مقام والای شهادت نائل آمد تا بار دیگر ارادت و اخلاص مردم دارالمجاهدین و دارالمومنین همدان به اهل بیت عصمت و طهارت را به اثبات برساند و اولین شهید مدافع حرم سال ۹۶ از جوانان غیور همدان باشد.

«سوریه » کجا و «چند خیابان آن طرف تر» کجا؟!⁉️

از همان ابتدای خیابان سازمان برنامه که جلو بروی، بنرهای شهید یکی یکی پیدا می شوند:«شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) ، پاسدار رشید اسلام، کربلایی حسین معز غلامی» اطلاعیه ها ساعت نُه صبح را برای شروع مراسم تشییع نوشته اند، اما هنوز خبری نیست. از بلندگوی مسجد اعلام می شود که پیکر را برای وداع خانواده و دوستان شهید تا معراج شهدا در خیابان بهشت برده اند و شروع مراسم کمی عقب می افتد.

🍃چندنفر از دوستان شهید آن طرف بلوارفردوس به نام او ایستگاه صلواتی زده اند. روی یکی از بنرهای ایستگاه صلواتی، آدرس کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام معرفی شهید را هم نوشته اند:

 جمعیت، روبروی منزل پدر شهید و  آن طرف تر منتظر هستند. شادی۲۲ ساله، دبیری زبان انگلیسی خوانده است. پیش از این فقط در مراسم شهدای گمنام شرکت می کرده و این اولین بار است که با پیامک دوستش از برگزاری این مراسم باخبر شده است:« نمی دانم کجا اطلاع رسانی می کنند ولی من از تشییع شهدای قبلی بی خبر بودم. اتفاقا خود دوستم به خاطر مسافرت خانواده اش نتوانست شرکت کند و فقط التماس دعا گفت. اصلاً خیلی ها به خاطر ایام عید بی خبر بودند از این مراسم. » می پرسم خودش چطور راضی شده اول صبح تعطیلات نوروز، برای تشییع بیاید و این همه معطل شود؟ لبخند می زند:«ببین! شهدا به خاطر "امنیت" ما تا سوریه رفته اند. آن وقت اگر من تا دوخیابان آن طرف تر بیایم برای تشکر و قدردانی از آنها که کار زیادی نیست.»

از بلندگوهای مسجد قمر بنی هاشم (ع) تعدادی از مداحی های معروف مربوط مدافعین حرم پخش می شود. به رسم خیلی از مراسم های تشییع شهدای مدافع حرم، چند «دمام زن» جایی ایستاده اند و با قطع مداحی، شروع به دمام زنی می کنند. اعلام می شود که حالا قرار است مداحی خود شهید پخش شود:« تو این روزای بی کسی / کار دلم صبوریه / یعنی قسمت میشه منم / شهید بشم تو سوریه؟» یکی از هم محله های شهید می گوید او مداح هیئت محل هم بوده است. بعد از شهادت به درخواست پدرش، قرار است همه جا پیش از اسم او بنویسند: « ذاکرالحسین شهید حسین معز غلامی».

تعدادی ازهمسایه ها هم از مراسم بی خبر هستند.در حال رفتن به محل کار یا خرید، به جماعت تشییع کننده که می رسند آرام تر قدم بر می دارند تا بفهمند ماجرا چیست؟

زنی با حجاب متفاوت از اکثر خانم های حاضر در جمع، با نان تازه ای که خریده از کنار مردم عبور می کند. کمی جلوتر روبروی عکس بزرگ شهید معز غلامی می ایستد و چند دقیقه به آن خیره می شود. صدای مداحی شهید و دمام با هم به گوش می رسد:«حتی اگه بره سرم/ من از شما نمی گذرم/آرزومه یه روز بگن/ به من مدافع حرم» زن ناگهان بغض می کند و اشک هایش سرازیر می شوند. نگاه ها که به سمتش بر می گردد، آرام راهش را می گیرد و می رود.

عطر و بویی تازه می پیچد! شهید آورده اند

یک ساعت و نیم بعد، آمبولانس پیکر شهید و ماشین خانواده او با هم از راه می رسند. روبروی مسجد برای همه جمعیت جا نیست. تصمیم می گیرند نماز میت را در پارکی که پشت مسجد است اقامه کنند. صاحب سوپرمارکت همان حوالی هم  بیرون آمده و مردم را راهنمایی می کند:«خانوما بفرمایید از این طرف، آقایون از اون طرف، بفرمایید از این طرف راه داره» بعد از نماز، مراسم از جلوی مسجد شروع می شود.

بی تابی دوستان شهید که دور تابوت را گرفته اند،  مردم را احساساتی کرده است. صدای یکی از جوان ها بین صدای گریه و تکبیر می پیچد:«ما که با هم برای رفتن اسم نوشتیم.ما که با هم بودیم همه جا. حسین! داداش! جامون گذاشتی رفتی...»

🍃چند پسر نوجوان ۱۳ تا ۱۶ساله هم گوشه ای دورتر از جمعیت ایستاده اند، همدیگر را در آغوش گرفته اند و مثل ابر بهار اشک می ریزند. آنقدر سنشان کم هست که فکر نکنی رفیق شهید ۲۳ ساله امروز باشند. بین نماز هم صدای گریه همین نوجوان ها بود که دل مردم را می لرزاند. وقتی می پرسیم، می گویند شهید معز غلامی سرگروه حلقه صالحین این بچه ها در مسجد محل بوده است. سرگروهی که حسابی دوستش داشتند و پای کار رفتن به گلزار شهدا، نماز جماعت، اردوی تفریحی، ورزش و بازی و ...بوده است. مربی شهیدی که حالا شبیه او شدن بزرگترین آرزوی آنهاست.

سلام عزیز پرپرم، سلام عزیز برادرم

چند دختر جوان از اول مراسم دور مادر و دوخواهر شهید را گرفته اند تا تنها نباشند. یکی از دخترها می گوید:« این طور که شنیده ام، قرار بود پیکر شب قبل برسد معراج، که خانواده هرقدر می خواهند با او خلوت کنند. اما به خاطر مشکلاتی نرسید. فردایش قرار شد شش صبح برای وداع بروند. که آن زمان هم باز به این بنده های خدا گفته اند نه! ۷:۴۵ اینجا باشید.»حالا آهسته تر صحبت می کند: « آن ها که دیده اند می گویند چشم راست تیر خورده و جای آن را پنبه گذاشته اند. هر دو گونه شهید هم تیر خورده و همه دندان هایش شکسته است.بازویش هم همینطور.» خواهر شهید آرام زمزمه می کند: «آخ حسینم... برادرم...چشم راستش...برای همین گفتند دیرتر بیایید. داشتند این زخم ها را ترمیم می کردند.» کسی از نحوه شهادت تک پسر ته تغاری خانواده معز غلامی خبر ندارد، فقط صدای یکی از خواهرهای داغدارش را می شنویم که می گوید: « هشت ساعت طول کشیده شهادتش. گفتند هشت ساعت طول کشیده رفتنش...»

🍃اکثر مهمانان مراسم با لهجه همدانی صحبت می کنند یا پدر و مادر شهید را دلداری می دهند.خانواده شهید اصالتاً همدانی ولی ساکن تهران هستند و همین دیروز از شهرشان برگشته اند تا مسافر تازه از راه رسیده  را بدرقه بهشت کنند. «علی اکبر معز غلامی » پدر شهید، چند دقیقه ای میکروفن را در دست می گیرد تا صحبت کند. او می گوید و مردم گریه می کنند:«این همه روضه شنیدیم، ولی امروز سر پیکر پسرم  تازه حال امام حسین(ع) را وقت شهادت علی اکبرش فهمیدم... این رزمنده ها از ما جلو افتاده اند. حسین سرعتش خیلی زیاد بود.

خوش انصاف، آنقدر سرعت داشت که پدرش را هم جا گذاشت. آی مردم! باید هرچقدر توان دارید بگذارید که این بچه ها، این مدافعین حرم، صدای شما را در مرزهای سوریه و عراق هم بشنوند.» دیگر صدای «لبیک یا زینب(س) » مردم است که خیابان را پر می کند. با همان قدرتی که پدر شهید می خواهد.

دوربینی که فقط شهدا را قاب می گیرد

 «نیلوفر» دانش آموز هفده ساله ای است که دوربین به دست از مراسم تشییع عکس می گیرد. اولین بار با کلی ذوق با دوربین معمولی گوشی اش از مراسم تشییع شهدای غواص عکس گرفته و همین نقطه شروع او بوده است. حالا یک سال است دوربین حرفه ای خریده و تا الآن از مراسم تشییع «شهید علی اصغر شیردل»، تولد«شهید محمدرضا دهقان» و تولد «شهید امیر سیاوشی» عکاسی کرده است. نیلوفر به ندرت از مکان های دیدنی یا مسافرت های خانوادگی خودشان عکس می گیرد:« آخر این مراسم ها حال و هوای دیگری دارند. عکس این شهید را هم اتفاقی دیدم. یک هو اینستاگرامم پر شد از عکس های شهید حسین معز غلامی. 🍃راستش برای ما یادآور شهدای دهه هفتادی دیگر بود؛ مثل شهید محمدرضا دهقان و شهید مصطفی موسوی. من هم دهه هفتادی هستم. شاید به همین خاطر برایم مهم بود که در مراسمش باشم.» عکس هایی که گرفته را نشانم می دهد و می گوید بیشتر از همه، عکسی را دوست دارد که از وداع دوستان شهید با او در آمبولانس گرفته است:« این لحظه های خلوت کردن رفیق شهید با او آن قدر خاص و زیبا و دل نشین است که به ندرت مثل آن پیدا می شود. باید باشی تا درکش کنی.»

@shahid_mostafa_safaritabar



اولین پیمان

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۰ ب.ظ

اولین بار که صدای گریه‌ فرزندش را می‌شنود دلش می‌لرزد. وقتی یادش می‌آید که حسین چقدر آرزوی دیدن این بچه را داشت دنیایی از غم اندوه روی دلش می‌نشیند. با خود می‌گوید کاش حسین هم اینجا بود و مثل همه پدرها صورت این نوزاد دوست داشتنی را غرق در بوسه می‌کرد. انگار خودش هم می‌دانست که فرزند سومش وقتی به دنیا می‌آید که روح پاکش به آسمان‌ها پرواز کرده. برای همین بود که می‌گفت اگر برای من اتفاقی افتاد اسم پسرم را علی‌اصغر بگذارید. درست 65 روز بعد از شهادت بابا به دنیا آمد و همین نام زیبا در شناسنامه‌اش نشست. نامی که یادآور نام کوچکترین سرباز دشت کربلا است. حالا مادر می‌خواهد همراه این کودک زیبا و دوست داشتنی به خانه برود. ولی به یاد روزی می‌افتد که فرزند اول انها یعنی محمد محسن به دنیا آمده بود که همسرش با چه ذوق و شوقی به این کودک نگاه می‌کرد. دلش راضی نمی‌شود به خانه برود و دوباره جای خالی او را ببیند. برای همین بعد از ترخیص از بیمارستان علی‌اصغر را به گلزار شهدا و سر مزار بابا می‌برد تا سنگ قبر سرد و خاموش بابا اولین گاهواره او و اولین درسش از زندگی درس ایثار و از خودگذشتگی تا پای جان باشد. قنداقه علی اصغر را که روی سنگ قبر بابا می‌گذارد یاد حرف‌ او می‌افتد که چندین بار به او گفته بود که دوست دارم فرزندم اولین قدم‌هایش را در دنیا روی سنگ قبر من بگذارد. شاید منظور شهید از این گفته این بوده که دوست دارم بعد از شهادت من کسی باشد که راه من را ادامه دهد و علی‌اصغر کوچک اولین نفس‌هایش را بر سر مزار بابا می‌کشد تا به او بگوید پدر جان راهت را ادامه خواهم داد و این اولین پیمان این سرباز کوچک در این دنیا بزرگ است.

شهادت جانباز مدافع حرم

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۹ ب.ظ

بسم رب الشهدا والصدیقین

مدافع حریم انقلاب اسلامی

«محمد جلال ملک محمدی» که حدود [چهـل روز] پیش در ازادسازی 

موصل بشدت مجروح شده بود ، به درجه رفیع شهـادت نائل امد.

@Haram69

سردارموصل

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۷ ب.ظ

سردارموصل

سردارشهیدشعبان نصیری

 چهل روز گذشت...

 دوشنبه۱۹تیرماه ۱۳۹۶ازساعت۱۸تا۲۰

تهران،انتهای خیابان سمیه،تالاراندیشه حوزه هنری

@jamondegan

اعزام های آخر

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۷ ب.ظ


"بسمـ ربـ العشق

ربـ الزهرا س"

دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم،دیگـر خبری از احمد سابق نبود.

انگار داشت خودش را آماده پرواز می کرد.

کمتر شوخی می کرد،اوقات فراغتش را مشغول قرائت قران بود.

اگر کوچک ترین غیبت می شنید تذکر می داد یا از مجلس بیرون می رفت.

یک روز وقتی از خواب بیدار شد،ناراحت بود.

آنقدر اصرار کردم تادلیل ناراحتی اش را گفت.

خوابِ سید ابراهیم را دیده بود(شهید مصطفی صدر زاده).بعد از شهادت سیدابرهیم اولین باری بود که خوابش را می دید.می گفت:

"سید با خنده ،ولی طوری که بخواد طعنه بزنه بهم گفت:بامعرفتا!به شماهاهم میگن رفیق!چرابه خانواده ام سر نمی زنید؟!"

دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت.با کلی اصرار و التماس حرف از زیر زبانش کشیدم.

گفت:

"دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم.توی عالم خواب شروع کردم به گریه کردن  که سیدجان پس کِی نوبت من میشه؟خسته ام.خودت برام یکاری بکن"

می گفت: سید درجواب لبخند ملیحی زد و گفت:

"غصه نخور.همه رفقایی که جامانده اند،شهادت روزیشون میشه."

حالا که احمد رفته تنها دلخوشی ام همین جمله سید ابراهیم است.و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم.

راوی:دوست و همرزم شهید

شهید احمد مکیان

کانال شهدای مدافع حرم

@mostafa_sadrzadeh



تقدیم به "سید محمد عماد عمادی"

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۰ ب.ظ

دلم دوباره بهانه‌ات را می‌گیرد!

سرخوشم با یادت.

می‌خواهم فقط گوشه دنجی باشد و خودم باشم و خودت.

دلم برایت خیلی تنگ شده بابا!

کاش می‌شد فاصله بین بغض‌ها و اشک‌هایم را با لبخند و آغوشت پر می‌کردی!

بابا!

یادت هست هروقت می‌خواستی برایم چیزی بخری می‌گفتی: " می‌خرم به شرط اینکه بخوابی!"

هرجا که می‌خواستی مرا ببری، می‌گفتی: " می‌برم به شرط اینکه بخوابی!"

بابا!

من حالا تو را می‌خواهم!

دیدن آن صورت و لبخند نقش بسته برآن و خوابیدن در آغوش مهربانت آرزوی تک تک ثانیه‌های عمرم شده.

بابا!

می‌خوابم. به شرط اینکه به خوابم بیایی...

تقدیم به "سید محمد عماد عمادی"

شهید روح الله عمادی مدافع حرم 


شهیدان اسدی و سید رضا

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۹ ب.ظ


شهیدان مدافع حرم محمد اسدى (غلامعباس) و سید رضا حسینى

تا نگردد نورِ حق خاموش، این دلداده ها

روز و شب مانند شمعی شعله ور می ایستند

@labbaykeyazeinab

"قرار ما زینبیه"!...

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۸ ب.ظ


"قرار ما زینبیه"!... 

قرار نبود برای اربعین کربلا باشم. لحظه آخر، کارها ردیف شده بود گویا...

 ولی نه... 

پاسپورت اعتبار نداشت و سفارت عراق ویزا نمی‌داد. 

به هر دری زدم. ولی نشد که نشد... 

با فلاکت پاسپورت را جور کردم... مانده بود ویزا...

ناخودآگاه یاد حمید افتادم و ارتباطات خوب و صمیمی‌اش با بچه‌های عراقی در سفرهای قبلی...

تماس گرفتم... خاموش بود...

دوباره تماس گرفتم... خاموش بود...

قسمت نبود انگار...

آخر شب گفتم مجدد امتحان کنم... تماس گرفتم... 

"سلام فلانی... بدجوری دل به دل لوله کشیه... کلی دنبالت بودم ببینمت نشد"...

- امر؟

گفتم حاج حمید! رفقای ما نغوذ بالله مثل خدا می‌مونند... هر وقت کارمون گیر می کنه یادشون می‌افتیم... 

معطل ویزای عراقم برای زیارت اربعین...

شماره موبایلی رو برام پیامک کرد و همون شب کار انجام شد...

تماس گرفتم برای تشکر و خبر انجام کار... 

گفت: "فلانی! حلال کن که عازم زیارتم"...

گفتم خبر می‌دادی با هم بریم...  آدرس موکب بده مزاحم شیم...

به شوخی گفت: "آدرس نمی‌خواد... زینبیه قرارمون..."

موبایلش خاموش شد... 

عراق که رسیدم خطش در دسترس نبود... تمام موکبهای ایرانی اطراف تل زینبیه را گشتم برای پیدا کردنش...

نبود که نبود...

وقتی از سفر اربعین برگشتم تازه فهمیدم پروازش به مقصد دمشق بوده و نه نجف...

جدی گفته بود... او زینبیه بود و ما به خیال خود در تل زینبیه منتظرش بودیم... 

از "تل زینبیه"... تا "زینبیه"... یک "تل" بیشتر فاصله نبود... اما... او رسید و ما نرسیدیم...

امسال نه مشکل پاسپورت داشتم و نه ویزا...

امروز صبح سری به بهشت زهرا زدم و سر خاک حمید... 

عکسش لبخند می‌زد و می‌گفت: فلانی امسال هم مشکل پاسپورت و ویزا داشتی... مثل پارسال ما حل کردیم...

و راست می‌گفت...

قدم قدم... تا به حرم...

شهید حمیدرضا اسداللهی مدافع حرم

شهید حمیدرضا اسداللهی از زبان مادرش

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۵ ب.ظ


هر وقت امتحان داشت یا از خانه می‌خواست بیرون برود دستم را می‌بوسید و می‌خواست که دعایش کنم. می‌گفت تو دعایت مستجاب می‌شود.

خیلی احترام می‌گذاشت. به همه می‌گفت من عاشق مادرم هستم.

هر وقت که از خانه بیرون می‌رفت پشت سرش آیت الکرسی می‌خواندم. دلش می‌خواست از او راضی باشم.

چون خیلی بچه فعالی بود گاهی غبطه می‌خوردم، می گفتم هرچه یاد می‌گیری به ما بگو.

این اواخر چون فعالیتش بیشتر شده بود می‌گفت اگر نمی‌توانم زیاد سر بزنم از دستم دلگیر نشو.

بعد از شهادت حمیدرضا، با یکی از دوستانش تلفنی صحبت می‌کردم که می‌گفت:

"چون محل کارم دور بود و صبح زود سرکار می‌رفتم و شب هم دیر به خانه برمی‌گشتم حمیدرضا جوری کلاسها را برای ما تنظیم کرده بود که بعد نماز صبح جلسات برگزار شود." 

من وقتی می‌دیدم حمید صبح زود به مسجد می‌رود توی دلم می‌گفتم خوش به حال حمید، نمازش را در مسجد می‌خواند.

خبر نداشتم که بعد از نماز، کلاس دایر می‌کند.

گاهی از مسجد که برمی‌گشت نان می‌خرید و دم در نان را می‌داد و سلام می‌کرد، می‌پرسیدم برای نماز رفتی؟

می‌گفت بله ولی از کلاسها حرفی نمی‌زد. دقیقا به من نمی‌گفت که چه کارهایی می‌کند تنها می‌دانستم روی مسائل دینی و اخلاقی کار می‌کند.

تصمیم برای رفتن به سوریه

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۲ ب.ظ


تصمیم برای رفتن به سوریه

وقتی متوجه شدیم محمد برای رفتن به سوریه اسم نویسی کرده خیلی شوکه شدیم.

به محمد گفتم: محمد اگر در ایران جنگ شد برو و اگر در ایران جنگ بشود هم وظیفه شما و هم وظیفه من است که برویم جنگ. اگر آن زمان می‌رفتند جنگ برای حفظ ناموس و کشورمان می‌رفتند. اما حالا چه؟...

محمد گفت: تو چرا این حرف را می‌زنی؟ تو که از شهدا دم می‌زنی برای چه این جور می‌گویی؟! من چندین سال است که وصیت‌نامه شهدا را مطالعه می‌کنم آنها برای حفظ اسلام و دین و رضایت خدا و حفظ ناموس شیعه می‌جنگیدند. وظیفه ماست که از اسلام هر جای از دنیا که باشد حفاظت کنیم. و اگر من به سوریه نروم دشمنان می‌آیند در همین ایران، پشت در خانه‌هایمان سر می‌برند. 

امام خامنه‌ای فرمان جهاد داده و من باید برم.

من، بیشتر بخاطر ترس از دست دادن محمد این حرف‌ها را می‌زدم چون مطمئن بودم اگر محمد برود دیگر برگشتی در کارش نیست.

حدود یک سال و نیم قبل از رفتن محمد به سوریه، خواب دیدم یک  آقایی آمد و یک لیوان شربت را دستم داد و گفت این شربت را به محمد بده این شربت شهادت است.

از آنجایی که هر خوابی می‌دیدم راست تعبیر می‌شد، خیلی ترسیدم ولی نمی‌خواستم باور کنم.با خودم می‌گفتم حالا جنگ نیست که محمد شهید بشود و خواب من خواب صادقی نیست. ولی با رفتن محمد به سوریه باید با تمام دلبستگی‌هایی که به محمد داشتم خداخافظی می‌کردم.

سوریه که بود مدام تماس می‌گرفت. از اوضاع سوریه هم که سوال می‌کردیم می‌گفت ما کاری نمی‌کنیم. همش می‌خوریم و می‌خوابیم.

ولی دوستان محمد عنوان کردند که در سوریه غذای خوب گیر نمی‌آمد و معمولا سیب‌زمینی آب پز بود. محمد همان غذای خودش را هم نمی‌خورد و آن‌ها را جمع می‌کرد و می‌برد برای بچه‌های سوری که از گرسنگی نان‌های خشکی که اطراف ریخته شد بود را می‌خوردند. صبح خیلی زود درسرمای استخوان سوز سوریه، و در ناامنی، با موتور غذایش را به بچه‌ها می‌رساند.

یک روز تلفن خانه ما خراب بود. محمد که تماس گرفت صدای من را نمی‌شنید. فکر کنم پنج یا شش بار تماس گرفت و چون صدای من رو نداشت فکر می‌کرد من از او دلخورم که جوابش را نمی‌دهم.

بعد با مادرم تماس گرفته بود و علت را جویا شده بود. خلاصه که طاقت ناراحتی ما را نداشت.

یکی از دوستانش نقل می‌کند که حدود یکی دو ساعت در صف تلفن ایستاده بودیم. نوبت محمد نزدیک شده بود. یک دفعه صدای اذان بلند شد. محمد از صف خارج شد. گفتم محمد کجا؟! نوبتت نزدیکه! گفت نماز واجبتره. رفت نماز اول وقتش را خواند و باز برگشت و چند ساعت در صف ماند تا بتواند با خانواده‌اش تماس بگیرد.

یکی دیگر از دوستانش نقل می‌کند که یکی دوشب قبل شهادت محمد بود، در صف تلفن ایستاده بودیم. محمد گفت دیگر حوصله‌ام سر رفته. گفتم محمد ما آمده‌ایم از حرم بی بی دفاع کنیم برای چه این حرف را میزنی؟

محمد گفت: از این حوصله‌ام سر رفته که بعد چهل و دو سه روز هنوز نتوانستم دِینم را به امام حسین(ع) ادا کنم...

شهید محمد مسرور مدافع حرم

شهید محمد مسرور و دوستش

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۷ ب.ظ


محمد ودوستش مجتبی شفیعی کنار تابلویی که محمد در حوزه علمیه برای شهدا درست کرده بود.

شهید محمد مسرور مدافع حرم

خاطره ای از شهید مسیب زاده

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۳ ب.ظ


‍ « بِسـم ِ ربـــــِّـ  الشــُّـهـداءِ  والصِّـدیقیــن »

خاطرات شهید 

شهید مرتضی خیلی دوست داشتن با دوستان قدیمی و هیئتی اش رفت وآمد داشته باشیم. و به همین خاطر معمولا مهمانی دوره ای داشتیم... وزمانی که نوبت منزل مامی شد ایشون تاکید داشتندکه همه چیز ساده وبه دورازتشریفات باشد. تاهمه احساس راحتی وصمیمیت بکنند.هیچوقت اجازه نمی دادندکه دو نوع غذاتدارک ببینم.

صمیمیت شهید مرتضی ودوستانش به حدی بود که یادم می اید در  ماه مبارک رمضان یکی ازدوستان صمیمی اش قصد داشت ضیافت افطاری داشته باشد  وچون ما درسفرمشهدبودیم منتظرشدندتا برگردیم وبعداین مهمانی برگزار شد . دوستان شهید مرتضی *خیلی به ایشان ارادت ویژه ای داشتند و همدیگر را برادرخطاب می کردندـ. و این دوستی حتی بعد از شهادت ایشان دستخوش تغیر نشد...

اکنون هم دوستان ایشان به بنده ودخترانمان نازنین زهزا و فاطمه سلما" محبت بسیاری دارندو خاله ودایی دخترها هستن وباید اعتراف کنم از نزدیکانی که ادعای صمیمیت میکنند دلسوزترند.، در زمان حیات شهید مرتضی هر بار در منزل ما مهمانی بود به همه میگفتند من به کسی تعارف نمی کنم خودتان مشغول باشید و حتی منزل پدر بنده هم که می آمد ،سر سفره اگه کسی به ایشان تعارف می کرد می گفتند: به من چیزی نگویید من معذب میشوم .اصلا اهل تعارف نبودن این از خصوصیات عامیانه شهید است .

شهید مرتضی مسیب زاده 

راوے : همسر شهید

@mostafa_sadrzadeh 

خاطره ای از شهید عباس دانشگر

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۱ ب.ظ


یک ‌روز برای اطلاع از وضعیت تحصیلی او به مدرسه راهنمایی الغدیر رفتم. معاون مدرسه نمرات او را به من نشان داد دیدم معدل ایشان (19) نوزده است.

 در زنگ تفریح وقتی معلمان به دفتر ‌آمدند از تک‌تک اساتید سؤال کردم همه از اخلاق و رفتار او راضی بودند و او را از شاگردان ممتاز کلاس می‌دانستند.

استاد آیین نگارش او به من گفت شما نویسنده هستی؟؟ به ایشان گفتم خیر ، گفت عباس یک ذوق هنری در نوشتن دارد اگر همین‌طور پیش برود در آینده نویسنده‌ای توانا خواهد شد.

به نقل از : پدر بزرگوار شهید

کانال رسمی شهید مدافع حرم عباس دانشگر



اصلاً محرم و به مهربونی و خنده هاش می شناختن

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۵۹ ب.ظ


خاطره اى از شهید مدافع حرم محرم ترک به روایت یکى از همرزمان

بسم رب الشهداء

 "شهادت" ...

می گفت:

محرم مربی خیلی از این شهداس

مثل مهدی عزیزی، رسول خلیلی، اکبر شهریاری و خیلی از شهدای دیگه ی مقاومت.

می گفت:

همه کلاسای محرم رو دوس داشتن

آدم باعلم و شیرین زبونی بود

خنده هاش بین همه معروف بود

اصلاً محرم و به مهربونی و خنده هاش می شناختن.

می گفت: 

یه بار تو کار عملی با یکی از نیروهاش اومد پیشم، اون بنده خدا یه ذره چشاش چپ بود و دیر می گرفت.

گفت به عربی بهش بگو این کار رو بکنه و اون کار رو بکنه و اونجا بره و اینجا.


می گفت:

براش ترجمه کردم و گفتم.

اون هم با تعجب به محرم نگاه کرد و گفت:

شوو؟ (همون ماذا یا به فارسی یعنی چی)

دوباره به عربی براش توضیح دادم.

اینبار با تعجب بیشتری به محرم نیگا کرد و گفت: شوو؟

محرم گفت ولش کن خودم بهش میگم.

و تمام اون توضیحات رو فارسی بهش گفت.

اون بنده خدا هم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: عه عه فهمت علیک (آره آره فهمیدم) و رفت.

می گفت:

هنگ کردم. من همش رو عربی گفتم اون نفهمید ولی محرم فارسی بهش گفت اون متوجه شد!!!! 

محرم از شدت خنده به ماشین تکیه داد و بلند بلند می خندید و مسخره ام می کرد و می گفت:

... با این عربی صحبت کردنت. از این به بعد هر جا گیر افتادی به خودم بگو برات ترجمه اش می کنم.

می گفت:

و دوتایی خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم ... 

میگه:

صدای خنده هاش هنوز تو گوشمه صورت مهربونش جلوی چشام ... 

میگم:

شهادت مال مهربوناست.

@labbaykeyazeinab