مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۶۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

آن روضه یک جور خداحافظی با گلزار شهدا هم بود

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ب.ظ

چند شب قبل از اعزامش شب جمعه‌ای بود که دم در با هم برخورد کردیم. از من خواست که برویم گلزار شهدا. گفتم باشه برویم. در حین رفتن به گلزار شهدای سیدمحمد بودیم که دو دل شدیم زیارت قبور برویم یا نه.

 آخر روایت داریم شبه جمعه همه شهدا زائر و مهمان امام حسین هستند. می‌خواستیم مزاحمشان نباشیم. 

در هر صورت هر جوری بود بالاخره رفتیم.

شهید طاهری بعد از ۳۰ سال تفحص شده بود و همین نزدیکی بود که در گلزار به خاک سپرده بودندش.

رفتیم بالای سر قبرش. هوا هم خیلی سرد بود. از من خواهش کرد روضه برایش بخوانم. من هم قبول کردم.

تکه‌ای قالی در گلزار جا سازی کرده بود. رفت و آورد. گفت بنشین روی این قالی که راحت باشی. نشستم.

خودش هم در آن سرما پشت سر من روی زمین نشست.

من هم شروع کردم روضه خواندن.

جالب اینجاست که بین این همه روضه روضه وداع را برایش خواندم.

شاید آن روضه یک جور خداحافظی با گلزار شهدا هم بود.

هدیه به رفیقمان محمد مسرور 



در مورخه 28/4/95 تعداد دوازده نفر از خواهران از تهران به سمنان آمدند آن‌ها در فضای مجازی با شهید آشنا شده بودند و به نیت شهید یک‌سری اعمال مستحبی ازجمله ختم قرآن و زیارت عاشورا و ذکر صلوات را انجام داده بودند آن‌ها تصمیم گرفتند به سر قبر شهید بیایند.

بعد از ورود به شهرستان سمنان تصور می‌کردند که قبر او در امامزاده یحیی (علیه‌السلام) است قریب دو ساعت در حرم بودند قبر او را پیدا نکردند با پرس‌وجو به امامزاده علی‌اشرف (ع) رفتند.

این خواهران بسیجی گفتند به‌خاطر عشق و علاقه‌ای که به شهید پیدا کرده ایم دلمان طاقت نداد و بی‌تاب بودیم روزشماری می‌کردیم که زودتر به سر قبر این شهید بیاییم.                                            

به نقل از : مادر شهید

کانال رسمی شهید مدافع حرم عباس دانشگر


دلنوشته همسر شهید سیاوشی

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۲ ب.ظ

‍ ‍« بِسـم ِ ربـــــِّـ  الشــُّـهـداءِ  والصِّـدیقیــن »

13 تیر ماه سال 92 کلید زندگی ام رو به دستان گرم و پر مهر تو سپردم .

آرزوهایم رو با تو شریک شدم و محرم خلوت و جاده زندگیت شدم .

با تو سر مزار شهدای گمنام هم قسم شدم ، و تو چه زیبا سایه سرم شدی و تکیه گاه محکم و با اقتدار من 

در مشیت خدا سهم ما از داشتن زندگی مشترک زیاد نبود ، اما تو با برگزیده شدنت به عنوان پاسدار حریم حضرت زینب(س) بودنت رو در لحظه لحظه زندگی ام جاودانه کردی 

563 ( 1سال و6ماه20 روز ) از وصال تو به معبود و غم هجران من از تو میگذره .

و تو باخبری از آنچه در ثانیه ثانیه نبودنت بر من گذشت  

من هنوز در جاده زندگی ادامه میدهم .

ناامید شدن آسان است اما در میان درد و رنج ، دست خدا در کار زندگی ماست .

برایم دعا کن ، برای این جا از تو 

برای کسی که گم شده در تو 

کسی که شب ها میفهمد بدون تو چقدر مرده است

سلام من را برسان در شب جمعه محضر سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین علیه السلام ، سلام برسان هر روز غروب محضر حضرت امیر المومنین (ع) و دلدار و دلداده اش حضرت فاطمه زهرا (ع)

سالگرد شهید امیر سیاوشی

دلنوشته همسر شهید

به مناسبت سالگرد عقد

@mostafa_sadrzadeh



بسم رب الشهداء

۱۳ فروردین بود. طبق رسم و رسوم بچه ها اون روز رو میخواستن یه مقدار تفریح کنند. من هم تصمیم نداشتم برم سنگر (اسلحه دوربین دار اشتایر). ولی بعد از نماز صبح یه حسی بهم گفت برو. اونقدر پاک نیستم که چیزی بهم الهام شده باشه اما امدادهای غیبی و کمک آقا امام زمان (عج) بود.

خلاصه صبحانه مختصری خوردم و رفتم تو سنگر. تقریبا۳۰ دقیقه باید پیاده می رفتم. رسیدم به سنگر و طبق معمول دراز کشیدم رو پشت بام پشت دوربین و معبری که همیشه تکفیری ها از اونجا عبور می کردند زیر نظر داشتم. معمولا روزی ٧ - ٨ نفر از اونجا رد می شدند.

اما اون روز حوالی ظهر بود دیدم که تردد تکفیری ها زیاد شده. یه مقدار که دقت کردم دیدم همشون به تیربار مسلح هستند و هیچ کدومشون بر نمی گردند. همه دارن میان طرف ما و پشت دیوار کارخونه موضع میگیرن.

با این که شکار زیاد داشتم اما چون فهمیدم یه خبرهایی میشه شلیک نکردم. فرمانده گردان رو پیج کردم که سریع بیا جای من. اومد، گفت: چی شده؟ براش ماجرا رو تعریف کردم و خودش تو دوربین دید. سریع به همه بچه ها آماده باش داد. با تدبیر به جای فرمانده دست پیش گرفتیم.

تو همین گیر و دار بودیم که بارون خمپاره و کپسول شروع شد. دیگه اصلاً صلاح نبود اونجا بمونم اومدم پایین و رفتم تو یکی از سنگرها (خونه ها) که بچه های شیراز مستقر بودن.

همه مثل شیر آماده بودند و رجز می خوندند. از پشت همون سنگر بچه ها داشتن قبضه خمپاره رو آماده میکردن که توپ ۲۳ میلیمتری دشمن شروع کرد منطقه رو شخم زدن.

گلوله های انفجاری ...

یا زهرا [سلام الله علیها]

دو تا از بچه ها با ترکش همون گلوله ها از ناحیه سر و سینه مجروح شدند. اونها رو بردند عقب.

قبضه چی خمپاره تنها مونده بود. به من گفت: بیا اینا رو پوست بگیر (یعنی از قوطی در بیار و آماده شون کن). تند تند پوست می گرفتم و بهش می دادم اونم امان نمی داد ماشاءالله. 

کار اینجا که تموم شد رفتیم تو خونه

متوجه شدیم فرمانده گردان با دو تا از بچه ها رفتن تو خونه هایی که مابین ما و دشمن بود برای کمین. از اونجا دید خوبی داشتن و دشمن بیشتر تو تیررس بود. بلاخره تکفیری های لعنتی اومدن. جنگ رو در رو در گرفت. این قدر تعداد شلیک ها بالا بود که من نشسته بودم فقط برای بچه ها خشاب پر می کردم. حدود یک ساعت درگیر بودیم تا اینکه دشمن با تلفات بسیار زیاد مجبور به عقب نشینی شد.

کم کم جو آروم شده بود اما هر لحظه امکان درگیری مجدد وجود داشت. حدود ۴۰۰ متر با دشمن فاصله داشتیم.

دیگه غروب شده بود که فرمانده با یکی از بچه هایی که رفته بودن جلو، برگشت. سراغ ابوذر رو از ما گرفت و ما از اونا سراغ گرفتیم. مگه با هم نبودید؟

گفت: اونجا ۵۰ متری دشمن خونه به خونه درگیر بودیم که دیدیم ابوذر از ناحیه ساعد دست مجروح شده و بهش گفتیم برو عقب، جای خودت یکی رو بفرست. اما ابوذر نیومده بود.

رفتن توی مسیر لابلای علف ها رو گشتن. که اعلام کردند پیداش کردیم. ما فکر کردیم تو یکی از اون خونه ها بوده، اما وقتی بچه ها به ما نزدیک شدند دیدیم که ابوذر رو پشت یکی از اونا بی حال خوابیده.

باور نمی کردیم اون دو نفر فقط گریه می کردند.

دیدیم ابوذر غواصی کسی که هر وقت من می رفتم تو سنگرشون میدیدم قرآن میخونه بر اثر اصابت ۳ گلوله به قفسه سینه شهید شده.

یادش بخیر تو حیاط اون خونه یه قبر کنده بودیم. شب ها می رفت اونجا مناجات می کرد. اینو همه هم سنگرهاش دیده بودند.

اینگونه شد که ابوذر غواصی مقید به نماز شب، قرآن، نماز اول وقت و ...

به اربابش پیوست ...

۱۳ به در خونین هیچ گاه از ذهن من و عزیزانی که آن روز بودند پاک نخواهد شد.

 @labbaykeyazeinab

شهید جواد محمدی

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۳۵ ب.ظ


یکی از همرزمان شهید(جواد محمدی)  میگفت پارسال شهید تو امبولانس ماه رمضان خیلی اذیت میشد با دهان روزه ،گفت خدا کنه اگه شهید شدم جوری نباشه ک مردم ماه رمضان به سختی بیفتن برا من.همونم شد.جسم مطهرش  چندین روز بین رزمندگان سوریه و تکفیریها بود و هربار دوستانش برا برداشتن جسم شهید میرفتن با اتش دشمن روبرو میشدن و عقب میرفتن تا بعد از ماه مبارک طی عملیاتی اون منطقه به دست بچه های رزمنده  افتاد ،خدا این شهید سعید رو با شاه بی سر محشور کنه ان شاء الله. تمام کوچه پس کوچه های شهر درچه و مناطق اطراف  پرشده از بنرهای بزرگ عکس این شهید.

شهید سید اسحاق ساداتی

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۸ ب.ظ

شهید سید اسحاق ساداتی

 متولد سال 1362

 که در 31سالگی رهسپار دیار عشق، دمشق شد

 در جواب مخالفت های خانواده فقط می گوید: 

شما نباید مانع رفتن من بشوید

اگر اینجا در آرامش زندگی میکنیم مدیون خون پاک شهدا هستیم

شهدایی که برای دفاع از حرمین اهل بیت علیهم السلام جنگیدند،

شما باید آرزو کنید که کاش فرزندان بیشتری می داشتید تا برای دفاع از حرم راهی اش کنید...

 با گفتن این حرف ها خانواده دست از مخالفت برداشتند

و او را با سپردن به حضرت زینب سلام الله علیها ،راهی دیار عشق کردند 

 سیداسحاق تحمل دیدن ضایع شدن حق کسی را نداشت

و همیشه حامی حق و مظلومی بود که حقش را پایمال ساختند

 او کسی بود که برای راحتی مادرش تمام کارهایش را خودش انجام میداد تا مادر را به زحمت نیندازد

سید اسحاق رزمنده ای بود که وقتی فرمانده در خواست تونل زدن و بازگرداندن پیکر بازمانده ها را میکند،

بدون معطلی داوطلب می شود

و پیکر پاک 11 شهید را به همراه دوستانش برمی گردانندو....

 مدتی بعد براثر بیماری راهی بیمارستانی در دمشق می شود

و بعد از مرخصی با وجود مخالفت فرمانده

راهی عملیات می شود و در 

همان عملیات هم جام شهادت را می نوشد...

بعدها مدال شجاعت سیداسحاق در عملیات ها را به پدر و مادرش هدیه دادند

 آری دعاهای سیداسحاق در حرم حضرت زینب سلام الله علیها برای شهادت 

بلاخره مستجاب شد

گـــــروه فـرھـنـگـے سـرداران بے مـرز

@Sardaranebimarz

سلام خدابر مفقودین

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۵ ب.ظ

امام خمینی ره

سلام خدابر مفقودین عزیزی که همدمی جز نسیم صحرا، و پناهی 

جزمادر انان حضرت زهــــــــــــــــرا(س)ندارند.

سید احسان میر سیار

مهدی ثامنی راد

مهدی ذاکر الحسینی

@jamondegan

شهید رجایی فر شهید شاخص

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۴ ب.ظ

به گزارش مدیریت فرهنگی-اجتماعی سازمان بسیج سازندگی سپاه کربلا، شهید حسن رجایی فر متولد 4/4/54 در بندپی غربی بابل استان مازندران در سال 95 به عنوان نیروهای مدافع حرم در خان طومان حاضر شد که پس از 3 ماه مجاهدت و تلاش سرانجام در 17/2/95 به همراه 12 تن از هم رزمان مازندرانیش در خان طومان سوریه به فیض عظیم شهادت نایل گردید.
• فرمانده گردان مهندسی لشکر 25 کربلا
• فرمانده محور مهندسی در سوریه
• مربی گروه های جهادی
• برگزارکننده کلاس های سازندگی و جهادی برای بسیجیان و پاسداران مهندسی لشکر25
• ساخت دارالقرآن( ثقلین) در بندپی با هزینه شخصی
• خادمی و انجام کارهای فنی مهندسی به عنوان خادم الشهدا در مناطق عملیاتی راهیان نور
• نویسنده مقاله اقتصاد مقاومتی تحت امر رهبری و ارائه به فرماندهی محترم سپاه استان مازندران
• هوشمندی خارق العاده- دلسوز- با تقوا- ضد استکبار
از مشخصات بارز این شهید بزرگوار است که باعث شد به عنوان یکی از شهدای شاخص جهادی در استان مازندران شناخته شود.

نحوه شهادت شهید اسداللهی

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۱ ب.ظ


‍ اذان ظهر روز ۲۹ آذر ۹۴ مصادف با شهادت امام حسن عسکری(ع) در منطقه خانطومان در حلب سوریه 

همان زمانیست که آخرین لحظات عمر نورانی شهید بزرگوار حاج حمیدرضا اسداللهی سپری می‌شود.

همان زمانیست که او نیت اقامه نماز می‌کند و پس از تیمم درحالی که آماده اقامه نماز است ترکشی که سالها منتظرش بود از راه رسیده و اورا به ارباب بی کفنش می‌رساند.

اقامه نماز با پیکر خونین در لحظاتی قبل از عروج و شهادت، نشان از شوق او جهت رسیدن به معشوق بود.

یاد و خاطره‌اش را با ذکر صلوات و فاتحه‌ای گرامی می‌داریم.

شهید حمیدرضا اسداللهی مدافع حرم

شهید اسحاق حسنی

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۸ ب.ظ

تاریخ تولد:

 1355/1/1 


خبر شهادت محمد

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۳ ب.ظ


برای آخرین بار که تماس گرفت، سه چهار روز مانده بود که برگردد به ایران. زنگ زد وگفت اگر تا چند روز تماس نگرفتم نگران نشوید. می‌خواهند ما را جابه‌جا کنند و دسترسی به تلفن نداریم.

اما در این چند روزی که محمد تماس نگرفت همه اعضای خانواده نگران بودیم. و از هرکسی که می‌دانستیم می‌تواند خبری به ما بدهد پرس و جو می‌کردیم.

روز شنبه بهمن‌ماه سال ۹۴ بود. من از خانه‌ی مامان به خانه خودمان برگشتم. آن‌روز مامان حال خوبی نداشت و مدام برای محمد دلتنگی و گریه می‌کرد.

به خانه که برگشتم شب شده بود. اینترنت را روشن کردم. دیدم کلی پیام  برایم آمده. دوستانی که سراغی از من نمی‌گرفتند همه احوال پرسی کرده بودند. خیلی تعجب کردم.

تا اینکه یکی از دوستان به من گفت سوالی دارم گفتم بفرمایید. گفت: "راست است که برادرت شهید شده؟"

این جمله‌ی غیر منتظره برای من خیلی سنگین بود. نمی‌دانید چه حالی داشتم.

سریع گفتم: دور از جان داداشم. این چه حرفیست که می‌زنی خدا نکنه!!!

(آخر هیچ کس از رفتن محمد به سوریه با خبر نبود حتی اقوام)  

گفت: یک گروهی هست که ما هر شب یک ختم صلوات برای یک شهید می‌گیریم. امشب هم برای عموی شهیدت گرفتیم و من فکر کردم ایشان برادر شما هستند.

 نمی‌توانستم حرفش را باور کنم. معلوم بود که می‌خواهد چیزی را از من پنهان کند.

به خانم محمد پیام دادم. گفتم چه خبر از محمد؟ او هم بی قرار بود. گفت که برادر دوستم شهید شده ولی خود خانواده‌اش خبر ندارند. من هم گفتم وای خدا به دادشان برسد چه زجری می‌کشد خواهرش.

ولی گفت پدر، لیست شهدا را از یکی از دوستانش گرفته و محمد صحیح و سالم است و ان شاءالله فردا برمی‌گردد.

ولی باز می‌دیدم پیام می‌آید که از سوریه‌ایها چه خبر؟ دلنگرانیم هزار برابر شده بود. با خانم محمد ختم صلوات گذاشتیم. و تا صبح مدام از هر جایی می‌شد دنبال خبری از محمد بودیم.

 آن شب چه بر من گذشت را نمی‌توانم توصیف کنم. تا صبح در تب و لرز سوختم و حال خیلی بدی داشتم. داماد دختر خاله‌ام هم با محمد هم رزم بود. دائم با دختر خاله‌ام در تماس بودیم. ساعت، ۳ شب بود. به من پیام داد که نگران نباش روز جمعه دامادم، محمد را دیده و صحیح و سالم است.

ولی من آرام نمی‌شدم. به عموی شهیدم التماس می‌کردم خبری از محمد به من برساند. نزدیکی‌های اذان صبح بود که خوابم برد. خواب دیدم تلفن زنگ می‌زند. گوشی را که برداشتم محمد بود. گفتم محمد تویی کجایی داداش؟!

گفت: فاطمه خوبی؟ گفتم نه ما نگرانتیم پس کجایی؟ بعد دیدم که آمد در خانه ما نشست و گفت: نگران نباش فردا پرواز داریم. ما را می‌آورند تهران نگران نباش. من هم فقط گریه می‌کردم.

صبح بی‌قرار بودم. ولی خوشحال که محمد به من گفته امروز می‌آید.

اما تا گوشیم را باز کردم دیدم یکی از نزدیکترین دوستانم که خیلی به او اعتماد داشتم برایم پیام فرستاده که خوبی؟ چه خبر؟ گفتم بد نیستم.  گفت مگر پسر عموت سوریه است؟ گفتم بله. هم پسر عمویم و هم برادرم. چطور! چیزی شده؟ گفت: نه ان‌شاءالله. شایعه‌هایی بود که من ردش کردم. 

وای که دلنگرانی من بیشتر از شب قبل شد. به همسرم گفتم اصلا دلم آرام نیست. فکر کنم خبری شده. می‌خواهم بروم خانه پدرم.

خانه ما دوتا کوچه بیشتر از هم فاصله نداشت.

با خانم محمد هم تماس گرفتم. گفتم مادر حال خوبی ندارد بیا تا برویم آنجا.

وارد کوچه مادرم که شدم دیدم چند تا از همسایه‌ها مرا با حالت خاصی نگاه می‌کنند.

جلوتر رفتم. دیدم عمویم پشت در خانه نشسته و گریه می‌کند. و دختر عمویم عکسی را در گوشی خود به پدرم نشان می‌دهد.

این صحنه برایم خیلی ترسناک بود. دویدم گوشی‌ را از دست دختر عمویم گرفتم. گفتم چی بود نشان می‌دادی؟او هم قسم می‌خورد که هیچی نیست فقط یک عکس از محمد بود...

داد می‌زدم چرا اینجا جمع شدید؟ برید خانه‌هایتان. داداشم حالش خوب است و دارد برمیگردد. کی این شایعات را در آورده؟ داد می‌زدم و تمام تنم می‌لرزید.

با سر و صدایی که راه انداختم همه رفتند. وارد خانه که شدم دیدم مادر نگران است و خاله‌ام کنارش نشسته. سعی کردم مادر از قضیه بویی نبرد.

ولی او مدام از من سوال می‌کرد چی شده دخترم؟ چرا ناراحتی؟

کم کم همه‌ی اقوام یکی یکی آمدند و یا تماس می‌گرفتند. من هم فقط داد می‌زدم چرا آمدید اینجا. به خدا محمد سالم است. خودش به خوابم آمده و گفته امروز می‌رسد تهران!

هر بار تلفن خانه زنگ می‌خورد می‌دویدم و می‌گفتم دیدید محمد است! اما گوشی را که برمی‌داشتم محمد نبود. مدام صلوات می‌فرستادم. حال همه‌مان خراب بود. از ترس معده درد شدیدی گرفته بودم و می‌لرزیدم.

و منتظر خبر خوشی از محمد.

خانم محمد هم آمد. با این صحنه که مواجهه شد زانوهایش شل شد و زد زیر گریه. می‌گفت چی شده؟ گفتم هیچی نشده. به خدا همش شایعه است.

بعد با پدرش تماس گرفت. و پدرش گفت محمد سالم است.

اما این دل‌های ما با این حرف‌ها آرام و قرار نمی‌گرفت. دوباره تماس گرفتیم دیدیم پدر خانم محمد فقط گریه می‌کند. خانم محمد گوشی را به من داد و گفت: فاطمه ببین بابا چه می‌گوید. گفتم چی شده؟ فقط گریه می‌کرد و می‌گفت محمد...

من هم داد می‌زدم و می‌گفتم محمد چی؟! دروغه دروغه دروغه .

گوشی از دستم افتاد و دیگر دنیا در چشم سیاه شده شد.

بعد گفتند که شک دارند که طرفی که شهید شده است محمد باشه یا نه! کمی امیدوار شدم. باید جسد شناسایی می‌شد. برادر و دائیم رفتند که خبری به دست بیاورند و من کماکان منتظر تماس محمد.

 برگشتند. ولی چیزی نمی‌گفتند. این دل من مثل سیر و سرکه همین‌جور می‌جوشید. برادرم بلند شد که برود خانه خودشان. گفتم برای چه می‌خواهی بروی؟  گفت می‌خواهم لباسم را عوض کنم. زود برمی‌گردم.

پیش خودم گفتم نکند عبدالحسین بخواهد لباس مشکی بپوشد...

حالا ساعت چهار بعدازظهر شده بود و من و مامان تنها کسانی بودیم که خبر از شهادت محمد نداشتیم. برادرم وارد خانه شد. دویدم جلویش که ببینم خبری تازه از محمد ندارد؟! در کمال ناباوری دیدم مشکی پوشیده. گفتم چرا مشکی پوشیدی؟! گفت: فاطمه ولم کن تو را به خدا.

وای خدایا! زانوهایم شل شد خوردم زمین. هیچ وقت نمی‌توانستم دوری یکی از عزیزترین افراد خانواده‌ام را تمحل کنم. چه می‌شنیدم؟ محمد من دیگر بین ما نبود....دنیا دور سرم چرخید.

چه کشیدیم و چه دیدیم و چه شنیدیم خدا بهتر می‌داند.

بدترین و سخت‌ترین راه را برای خبر دادن به خانواده ما انتخاب کردند. ریز ریز آب شدیم.

محمدی که هر لحظه انتظار ورودش را به خانه داشتیم. حالا دیگر قرار نیست هیچ وقت به خانه بیاید....



محمد در کارهایش خیلی خالص و بی‌ریا بود

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۱ ب.ظ


محمد در کارهایش خیلی خالص و بی‌ریا بود.

بسیاری از کارهایی که محمد انجام می‌داد دور از چشم همه بود.

شب‌ها که برای نماز شب بیدار می‌شد در تاریکی و بدون سر و صدا می‌رفت در اتاق و شروع به نماز خواندن می‌کرد. مادر می‌گفت هر نیمه شب که از خواب بیدار می‌شدم می‌دیدم محمد در تاریکی اتاق مشغول نماز است. می‌رفتم چراغ را روشن می‌کردم. ولی محمد دوباره چراغ را خاموش می‌کرد. که بتواند در تاریکی به‌راحتی عبادت و خلوت کند. و کسی از حال او با خبر نشود.

محمد اصلا غذای هیچ کس را نمی‌خورد تا مطمئن شود که آن غذا شبهه‌ناک نباشد. هر وقت می‌آمد خانه سوال می‌کرد این غذای خودمان است یا کسی آورده؟! تا مطمئن نمی‌شد که غذای خودمان است و یا شبهه‌ناک نیست لب نمی‌زد.

هر چهارشنبه یک عده از دوستان و دانش آموزان را جمع آوری می‌کرد و به قبور شهدا می‌برد و شروع به نظافت و شست و شوی قبور مطهر می‌کردند. برنامه آشنایی با سیره شهدا  را برگزار می‌کرد. وقتی از این علت کار محمد سوال می‌کردند می‌گفت نکند   مادر و پدر شهیدی سر قبور فرزندشان حاضر شوند و قبری تمیز نباشد و باعث شکستن دلشان بشود.

شهید محمد مسرور مدافع حرم

شهید محمد حسن قاسمی مدافع حرم جامعه پزشکی

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۹ ب.ظ


تو خنده می‌کنی و می دمد بهار، بخند

به نوشخند تو رازیست ماندگار بخند

شهید محمد حسن قاسمی مدافع حرم جامعه پزشکی

شهید بستان صالحی

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۴ ب.ظ

عشق  یعنے ڪہ

تماشاے غزل چیدنتان .

عاشقے چیست

بہ جز لحظہ تابیدنتان..

شهید بستان صالحی

@mostafa_sadrzadeh 

خاطره ای از عباس دانشگر ۲

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۵۵ ب.ظ



من در اوایل خرداد سال 1395 به سوریه اعزام شدم قرار بود به عباس ملحق بشم. حلب وضع وخیمی داشت اکثر حملات از سوی دشمن بود محور مقاومت در حالت دفاع بود.

روز اوّل که تازه رسیده بودم فرودگاه حلب، دیدم یک نفر از مجاهدان از ماشینش پیاده شد و شدید گریه می‌کرد توی سرش می‌زد بهش گفتم چی شده گفت توی خلصه دو تا انتحاری به نیروهای ما زدند تعدادی از مجاهدان شهید شدند.

 وقتی رسیدیم به مقر، بیسیم شلوغ بود بیشترین صدایی که از بیسیم شنیده می‌شد صدای عباس بود که می گفت نیرو می‌خوام مهمات می‌خوام کمک می‌خوام و... نیروهای ایشون از بچه‌های نبل و ‌الزهرا بودن که یک شهر شیعه مذهب هستند. 

نزدیک به دو سال در محاصره بودند عباس فرمانده گروهان بود یک ارتباط عاطفی بین او و نیروهایش ایجاد شده بود برخورد او با آن‌ها مثل رابطه پدر و پسری بود. هواشونو داشت هم از جهت روحی و هم از جهت تجهیزاتی تا جایی‌که بعضی از رفیقاش بهش تیکه می‌انداختند که مادر اینقدر به فکر بچه‌اش نیست که تو به فکر آن‌ها هستی               

  به نقل از : حسین جوینده  همرزم شهید

کانال رسمی شهید مدافع حرم عباس دانشگر