خاطره شهید محمد مسرور
من چهار سال از محمد بزرگتر بودم. زمان تولد محمد، خیلی خوشحال بودم که یک داداش کوچولو دارم.
به خاطر مشغلهای که مادرم بیرون از منزل داشتند، من از محمد مواظبت میکردم. همهی کارهای شخصی محمد را، من و برادر بزرگترم انجام میدادیم.
محمد، خیلی به من وابسته بود. در تمامی زندگی کوتاهش هیچ وقت او را تنها نگذاشتم.
خوشحالم که نماز خواندن را خودم به او یاد دادم
علاقهی فراوانی به شهدا داشت. تمام زندگیش را وقف شهدا کرده بود.
تمامی وسایل مورد نیازش را تا جایی که امکان داشت شهدایی انتخاب میکرد. لباس، دفتر و دست کلید و ....
به خاطر علاقه و احساس مسئولیتی که نسبت به شهدا داشت در حوزه علمیه، یکی از حجرههای حوزه را گرفته بود برای واحد شهدا.
در واحد شهدا کارهای فرهنگی برای آنها انجام میداد.
وبلاگی به اسم "شهود عشق" راهاندازی کرد که خاطرات شهدا، عکسها، وصیت نامههای شهدا را در آن میگذاشت که بعد از مدتی آن را تبدیل به سایت کرد.
برای جمعآوری اطلاعات شهدا خیلی تلاش میکرد. با خانوادههایشان دیدار داشت و اطلاعات آنها را با عشق فراوان جمعآوری میکرد. به خاطر اینکه زیاد با کامپیوتر سر و کار داشت گردن درد شدیدی گرفته بود ولی از آن چیزی به زبان نمیآورد.
یکی از دوستانش نقل میکند که یک روز به محمد گفتم تو که اینقدر با کامپیوتر کار میکنی آخر، ام اس میگیری!
در جواب محمد گفت: "جنگ نرم هم باید شهید داشته باشد".
محصولات فرهنگی را از قم تهیه میکرد و میفروخت و سود آن را برای واحد شهدا و کارهای شهدا استفاده میکرد.
زمانی که برای وسایل فرهنگی راهی قم میشد به سادهترین وسیله نقلیه راضی میشد. میگفت نمیخواهم از پول واحد شما اضافی خرج شود.
یک روز، من در یکی از شبکههای مجازی، گروهی خانوادگی درست کردم و برادرهایم را وارد گروه کردم. شاید دو یا سه پیام فرستاده بودیم که محمد به من پیام داد که: شرمنده فاطمه، چون این اینترنتی که من دارم استفاده میکنم از واحد شهداست نمیتوانم در گروه بمانم. ونمیتوانم از هزینهی شهدا برای موارد شخصی خودم استفاده کنم.
در صورتی که محمد خودش هزینه واحد شهدا را تهیه میکرد.
یک بار دیگر هم به یک برنامه کامپیوتری نیاز داشتم. گفتم محمد از حوزه که به خانه آمدی برنامه را برایم روی فلش بریز و بیاور. در جوابم گفت این فلش واحد شهداست. فلش خودت را بده تا برایت برنامه بریزم.
من تصمیم گرفته بودم چهرهی شهدای شهرمان را نقاشی کنم.
محمد استقبال کرد و عکسهای شهدا را برایم میآورد.
من هم شروع به کار کردم. محمد به من میگفت: "فاطمه! میشود زمانی که نقاشیها تمام شد همهی نقاشیها را به من بدهی؟" من هم قبول کردم.
قرار شد یک نمایشگاه از نقاشیهای شهدا برگزار کنیم.
اما من به علت گرفتاریهای دانشگاه نتوانستم چهرهها را تمام کنم.
یک روز که محمد آمده بود خانهمان با لبخند ملیحی که همیشه بر لب داشت و با حالت شوخی گفت: فاطمه !!!
گفتم: "بله بگو" ....
گفت: "بیا همه عکس شهدای ایران را نقاشی کن".
من هم با خنده جواب دادم: "محمد اگر که من بخواهم این کار را انجام بدهم باید تا آخر عمرم نقاشی بکشم".
بعد هم گفت: "من همه هزینه آن را برایت مهیا میکنم".
واقعا در دلم چنین آرزویی داشتم.
زمانی که من گرفتار پروژه دانشگاهی بودم، محمد مدام به من میگفت: فاطمه! دانشگاه به چه دردت میخورد بیا و عکس شهدا را بکش.
فقط شهدا به دردت میخورند.
پروژه دانشگاهی من هم در رابطه باشهدا بود.(تاثیر دفاع مقدس برنقاشی امروز ایران..).
برای کار پروژه هم، یکی از کتابهای شهید آوینی را که محمد خیلی به آنها وابسته بود و برایش خیلی مهم بود را به امانت گرفتم. (انفطار صورت-گرافیک ونقاشی)
محمد روی کتابهای شهید آوینی بسیار حساس بود. به من گفت مواظب این کتاب باش من خیلی روی کتابهای شهید آوینی حساسم و در حوزه که هستم آنها را در کتابخانه نگه نمیدارم و در کمد نگهداری میکنم. پس مواظبش باش.
گذشت تا اینکه، یک روز صبح خانمش با من تماس گرفت و گفت که محمد رفته تهران برای چاپ کتاب شهید آوینی. محمد ۵۰۰ تا از جملههای قصار شهید آوینی را درباره شهادت جمعآوری کرده بود و میخواست ببرد انتشارات شهید آوینی برای چاپ.
من هم با محمد تماس گرفتم و گفتم محمد این کتاب شهیدآوینی را که به من امانت دادی حالا که رفتی انتشارات، لطفا برای من هم یکی بخر.
با همه حساسیتی که روی این کتابها داشت گفت: "اصلا کتاب من برای خودت باشه". گفتم: "نه محمد. برای خودم بگیر".
و این برایم تعجب آور بود. تا اینکه متوجه شدم محمد برای اعزام به سوریه رفته. آن موقع بود که فهمیدم منظور محمد چه بوده است.
دلم تکان خورد. گفتم نکند محمد برنگردد....
(روای خواهر شهید)