مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۵۷ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

گنجشکهای بابا حنانه

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۲۴ ب.ظ


بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید مدافع حرم

شهید جاوید الاثر مرتضی کریمی

محل شهادت: سوریه/حلب /کربلای خان طومان

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۰/۲۱

گنجشکهای بابا حنانه خانم ده ساله و ملیکا خانم هفت ساله

کیفیت شهادت: بعد از نماز صبح عملیات شروع میشه که ساعت ده صبح دونفر از نیروهاش که اتفاقا از بچه محلی هاش بودند به شهادت می‌رسند  و ساعت دوازده ظهر که تعداد شهدا به دوازده نفر رسید و آقامرتضی که کلا بهم ریخته بود درخواست ماشین میکنه تا شهدا رو به عقب ببرند بعد از اومدن ماشین تو یو تا به محل عملیات راننده تو یو تا با شلیک تک تیراندازبه شهادت میرسه آقا مرتضی هم از ناحیه دست و پهلو تیر خورده بود ضعف داشت و خون زیادی ازش رفته بود با مشقت زیاد توی اون بارون مو شک و خمپاره شهدا رو داخل تویوتا میزاره و میخواد سوار بشه و ماشین روبه حرکت در بیاره با اصابت مستقیم موشک کرونت به شهادت میرسه وتعدادشهداآقا مرتضی به سیزده نفرمیرسه وتا الان هم به عنوان جاوید الاثر در یادها زنده هستند.

نام جهادی: ابو حنانه

علاقه مند به :سوق دادن جوانان مخصوصا اونایکه از دین اصول اسلام دور شده باشند و مداحی برای اهل بیت به جونش بسته بود 

فراز مهمی از وصیت نامه:

 به فرامین مقام معظم رهبری گوش دهند،تاگمراه نشوند زیرا ایشان بهترین دوست شناس و دشمن شناس است.

@modafeonharem


برشی از کلام مادر شهید مصطفی صدر زاده

 کسی داغ جوانش را نبیند

خیلی داغ سنگینی است‼️

اما همین که می دانم الان مصطفی در جوار امام حسین (سلام الله علیه) و اهل بیت است

و همین که می دانم عاقبت او به بهترین نحو ممکن ختم به خیر شد

آرامش می گیرم و سنگینی داغش برایم قابل تحمل می شود.

مادران زینبی

شهید مصطفی صدر زاده

@modafeonharem

بوی عطرش بوی تابوت شهدا بود

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۱۲ ب.ظ

ارادت خاصی به شهید حاج‌حسین خرازی داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: زهرا این قطعه آرامگاه من است، بعد از شهادتم مرا اینجا به خاک می‌سپارند.

نمی‌دانستم در برابر حرف ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به مـامـوریت می‌رفت، موقع خداحافظی موبایل، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و ضروری‌اش را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد و خداحافظی کند. 

اما دفعه آخر که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم موقع خداحافظی بوی عطر عجیبی داشت. گفتم: ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️

گفت: «من عطر نزده‌ام»

برایم خیلی جالب بود با اینکه عطری به خودش نزده اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با پدرومادرش به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد بوی عطرعجیبی می‌داد

چند مرتبه خواستم به پسرم بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان شهید را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا بود.

مـوقـع خـداحافظی نگاه آخرش به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده است. گفتم: ابوالفضل چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ نگاهت، نگاه دل کندن است

شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه شوخی کرد. گفت: چطور نگاه کنم که تو احساس نکنی حالت دل کندن است؟!

امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من نبود. 

وقتی می‌خواست از در خانه برود به من گفت: همراه من به فرودگاه نیا و رفت. برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند. انتظارم به سر رسید. 

زنگ زدم و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به بهانه‌اش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه عجله دارم، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد، ابوالفضل از سوریه بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از دلتنگی زدن. 

گفت: زهـراجـان نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه برمی‌گردانند. شاید تاآنروز نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا حرف نگفته‌ای هست برایم بزن

تـرس هـمه وجودم را گرفت حرف

‌هایش بوی حلالیت و خداحافظی می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، برگشت؛ معراج شهدای تهران، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر شهیدخرازی آرام گرفت.

شهید ابوالفضل شیروانیان

 @zakhmiyan_eshgh 

زینبی بودن ما را همگان می دانند...

جمعه, ۲۱ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۴ ب.ظ

افتخاریست ما را

نوکرتان می خوانند...

زینبی بودن ما را

همگان می دانند...

شهید احمد مشلب

غریب طوس

ولادت حضرت زینب مبارکباد

کانال شهید احمدمشلب

@AHMADMASHLAB1995

۲۱ دی ماه سالروز شهادت ۱۴ شهید مدافع حرم

جمعه, ۲۱ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۵ ب.ظ

۲۱ دی ماه سالروز شهادت :

 ۱ شهیدمدافع حرم فرزاد زنگنه

۲ شهیدمدافع حرم حسین امیدواری

۳ شهیدمدافع حرم مصطفی چگینی

۴ شهیدمدافع حرم امیر علی محمدیان

۵ شهیدمدافع حرم مجید قربانخانی

۶ شهیدمدافع حرم مرتضی کریمی

۷ شهیدمدافع حرم عباس آسمیه

۸ شهیدمدافع حرم محمد آژند

۹ شهیدمدافع حرم میثم نظری

۱۰ شهیدمدافع حرم رضا عباسی

۱۱ شهیدمدافع حرم علیرضا مرادی

۱۲ شهیدمدافع حرم مهدی حیدری

۱۳ شهیدمدافع حرم محمد اینانلو

۱۴ شهیدمدافع حرم عباس آبیاری

شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 

@ra_sooll

توکل به خدا

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۶ ب.ظ


داشتیم با ماشین از روستایی برمی گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین تمام کرد

پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛ ولی حاج حمید باناراحتی گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه گوشتون کنید

هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر خدا نکنید

حتی اگه نیازمند شدید فقط از خدا بخواید و به اون توکل کنید

با ناراحتی گفتم : الان خدا برای ما بنزین می فرسته؟!

گفت : بله اگه توکل کنی می فرسته

بعد هم کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین انداخت که یک مرتبه یکی از دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد

حاج حمید گفت : دیدی اگه به خدا اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟

شهید سیدحمید تقوی فر

  @modafeonharem

همسران شهدا

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۳۲ ب.ظ


نم باران، عطرِ خاک را بلند کرده بود.

با قدم‌های آهسته رفت قطعه ۵۳، میعادگاه همیشگی‌اش.

نسیمی ملایم بین سربندها خوش رقصی می‌کرد.

نفس عمیقی کشید. بوی عطر عود و گلاب می‌آمد.

سر مزارِ شهید رسول خلیلی مانند همیشه شلوغ بود. 

همچنان آهسته قدم برمی‌داشت. رفت و سر مزار نشست. سرش را پایین انداخت و با دو انگشتش به سنگ مزار زد.

زیر لب شروع کرد به فاتحه خواندن. هنوز حرف دلش را نگفته بود که صدای ضعیف گریه‌ای شنید.

سرش را بلند کرد. دید زن جوانی دو تا مزار بالاتر از رسول نشسته است. سرش را روی سنگ مزار گذاشته بود و آرام آرام گریه می‌کرد.

بلند شد و جلو رفت. همسر شهید روح‌الله قربانی بود که سر مزار، با شهیدش نجوا می‌کرد. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:

خدا بهتون صبر و آرامش بده. برای منم پیش شهیدتون خیلی دعا کنید.

همسر شهید قربانی لبخندی زد و سرش را تکان داد.

باز هم نفس عمیقی کشید و آهسته از او فاصله گرفت و به راه خودش ادامه داد.

سرِ مزار نشسته بود. با دو انگشت به سنگ مزار زد و شروع کرد به قرآن خواندن.

بوی خاکِ باران خورده با گلهای سر مزار درهم آمیخته بود.

سرش را بلند کرد و به اسم روی مزار نگاه کرد. شهید نوید صفری.

به فاصله‌ی چند سال همسرش همسایه‌ی شهید رسول خلیلی و شهید روح‌الله قربانی شده بود.

در افکار خودش بود که دستی بر شانه‌اش نشست.

دختر جوانی بود که از او می‌خواست نزد شهیدش برای او دعا کند...

@ra_sooll

رسول برای همیشه دوستت دارم

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۳ ب.ظ

آلبوم را برداشتم آمدم به اتاقم یک نگاه دیگر به عکس ها انداختم لباس سرهمی خلبانی که مامان تعریف کرد برای روح الله دوخته بوده توی چند تا از عکس ها دیدم درست چتد صفحه بعد همان لباس با یک اختلاف زمانی تن من بود هر عکسی که می دیدم کلی خوشحال می شدم . اما اولین عکس آلبوم را از همه بیشتر دوست داشتم عکس را از داخل آلبوم بیرون آوردم .دلم می خواست با فاصله کمتری به روح الله ,مامان, بابام و خودم و حتی ماشین بزرگ اسباب بازی نگاه کنم پشت عکس را نگاه کردم برام جالب بودروح الله پشت این عکس متن کوتاهی نوشته بود اما تاریخ امضاء مربوط می شد به همین یکی دوسال پیش یک جمله کوتاه بود که خیلی به دلم نشست. 

"روز تولدت را دوست دارم ,نه به خاطر ماشینی که مامان وبابا گفتند:((تو برام خریدی .))دلیل دوست داشتن آن روز آمدن یک داداش کوچولو با چشم های براق و سیاه بود برق چشمات از همه چیز قشنگ تر بود و من از همان روز شدم برادر بزرگ تر این حس را دوست دارم رسول برای همیشه دوستت دارم ."

یک دنیا حس خوب توی این نوشته روح الله بود .بارها پشت این عکس را خواندم و با خواندش بیشتر دل تنگ شدم ...

رفیق مثل رسول 

@ra_sooll

برای رضای خدا کار کن تا خودش جوابت رو بده

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۰ ب.ظ


با غرولند شاکی بودم که به خاطر کار کنگره باید بعداز ظهرها هم توی پادگان بمانم. گفت: باید به این فکر کنی که داری برای خدا کار می‌کنی! 

شهدا همیشه توی جنگ بودن، کاری نکن که سرهنگ و سرگرد ببینه، برای رضای خدا کار کن تا خودش جوابت رو بده.

موقع خداحافظی، دستی زدم روی شانه اش؛ زود این ستاره هارو زیاد کن که سرهنگ بشی. گفت: ممد ناصحی! آدم باید ستاره هاش برای خدا زیاد باشه، ستاره سرشونه میاد و میره.

 هر روز در پادگان می دیدمش.می خواستم از کارش سر در بیاورم، آدمی که مدت ها باهم شیطنت می کردیم، یک دفعه از این رو به آن رو شده بود.

حرف های خوبی میزد. حال خوشی داشت، تا به هم می رسیدیم، ازش می خواستم نصیحتم کند

حتی با چند جمله یا یک نکته سفارش میکرد: هر روز قرآن بخون، حتی شده یه صفحه یا یه آیه.خیلی تو روحت اثر می ذاره؛ اما وقتی بامعنی می خونی تو فکرت هم اثر می ذاره.

سوره ی قیامت را دوست ‌داشت و زیاد از آن حرف می زد؛ مخصوصا شش آیه ی اولش.می گفت: وقتی خدا می گه اثر انگشتت رو درست کرده، حس می کنی خدا همیشه دنبالت هست. باید خدا رو با تمام وجود باور کرد.

شهید محسن حججی

شادی روحش صلوات

لینک خرید کتاب سربلند:

 https://forush.co/76/335692/

 @zakhmiyan_eshgh



تزئین ماشین عروسی‌مان ؛ طوری بود ڪہ قسمت شیشه‌ی جلو سمت عروس را دسته گل چسبانـده بود و گل ها مـانع دیده شدن من در ماشین بودند.

برای آقا جواد مهم بود که به مجالس شادی حلال برود ؛ و مراسم عروسی خودمان با مولودی خوانی طی شد 

برخی می گفتند : عروسی جواد

به مجلس ختمِ صلوات شبیه است 

ولـی برایش مهـم کاری بود که

خداپسند باشد و برایش صحبت های 

مردم اهمیت نداشت.

 راوی : همسر شهید 

شهید مدافع حرم جواد محمدی

@modafeonharem

 طبق رسوم جبهه، بچه ها حنا درست کرده بودند

اون شب برای اولین بار حنابندان عجیبی رو در طول عمرم دیدم

جوان هایی که برای رفتن به حجله خونین دست و پاهاشون رو حنا می بستند!

یادمه سید میلاد روی دستش با حنا کلمه یا رقیه علیهاالسلام نوشت

مجتبی کرمی و برخی از بچه ها هم خودشون دختران دو سه ساله داشتند.روی دستاشون نام مقدس بی بی سه ساله رو نوشتند

سید موهاش رو کچل کرده بود.با اصرار من روی سرش حنا گذاشت

بعد رو کرد به من گفت : ممدجان حنا رنگ بگیره قیافه ام خیلی زشت می شه عین این عقرب های زرد می شم😐

بعد خندید و گفت : شهید می شیم، غسال موقع شستن بهمون می خنده، آبرومون می ره!

بعد از اینکه حنای سرش رو شست، یک چفیه که مادر شهید رحیمی از کربلا براش آورده بود رو بست به سرش

صحنه های عجیبی در زندگی همه ما رقم می خورد در تاریخ ماندگار خواهد شد که فرزندان اسلام و انقلاب، باهم برای پیکار با کفر هم قسم شده بودند و برای رفتن به حجله خونین شهادت، جشن حنابندان برگزار می کردند

سید سرش رو حنا گذاشت دست و پاهاش رو حنا گذاشت و جالب بود، همون جاهایی که حنا گذاشته بود رو  داعشی ها ....

شهید سید میلاد مصطفوی

@modafeonharem

دلمان و هدفمان یکی بود

يكشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۵۱ ب.ظ


روایت همسر محترم شهید: 

ماازهمان ابتدا با هم عهد بسته بودیم. قرار من و همسرم بر این بود که یکدیگر را در کارهای مستحبی شریک کنیم. ایشان هر کار مستحبی انجام می‌داد ثوابش برای من هم نوشته می‌شد. من هم اگر کاری مستحبی مثل نماز نافله یا قرآن و... می‌خواندم ثوابش را به ایشان هدیه می‌کردم. این کار، من را دلگرم و همه نبودن‌هایش را جبران می‌کرد. دلمان و هدفمان یکی بود. من خودم را در جهاد همسرم سهیم می‌دانستم وهمه سختی‌ها به برکت همین با هم بودن و برای هم بودن رفع می‌شد.

مدافع حرم

شهید احمد جلالی نسب

 @modafeonharem

چقدر این بچه شجاع است...

يكشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۴۸ ب.ظ

ناظم مدرسه گفت: چقدر این بچه شجاع است...

روز اول مدرسه رسول به ناظم مدرسه می‌گوید اجازه می‌دهید سر صف قرآن بخوانم ناظمشان هم از این کار استقبال می‌کند و بعد‌ها به من گفت: از حرکت رسول خیلی خوشم آمد چه قدر این بچه شجاع است. خیلی از بچه‌ها روز اول مدرسه گریه می‌کنند. از همان موقع به بعد قرآن سر صف را رسول می‌خواند.

به نقل از مادر شهید رسول خلیلی

@ra_sooll

خیلی به هم نزدیڪ بودیم

پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۴۱ ب.ظ

مادر شهید 

«همه می‌دانستند من ومجید رابطه‌مان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌ڪرد.ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. 

آن‌قدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند.وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند.

با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبرشهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم.

این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ⚡️ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود. 

او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن  دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجیدمن هم شهید شده است. 

ولی باور نمی‌ڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌ڪنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید.تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم اما نمی‌آید! 7ماه است ڪه نیامده است.»

شهید مجید قربانخانی

 @modafeonharem

یکی از مدافعان حرم

پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۳۸ ب.ظ

تمام فخر من این است روی سنگ مزارم

نوشته‌اند یکی از مدافعان حرم بود

@ra_sooll