این گل فاطمیون را نگه دارید
حاج قاسم از فاتح خیلی خوشش میآمد، دو سه باری به ابوحامد گفته بود، این گل فاطمیون را نگه دارید، برای نسلهای بعدی و نگذارید به خط مقدم بیاید.
راوی:
دوست شهید فاتح
@shahidfateh
حاج قاسم از فاتح خیلی خوشش میآمد، دو سه باری به ابوحامد گفته بود، این گل فاطمیون را نگه دارید، برای نسلهای بعدی و نگذارید به خط مقدم بیاید.
راوی:
دوست شهید فاتح
@shahidfateh
مادر شهید مدافع حرم امیر عباس الصاروط:
🌷پسرم در شب شهادتش،به همراه گروهی از رزمندگان در یکی از منطقه های نظامی بود.به شوخی به یکی از آنها گفته بود که فلانی،برو کنار بایست!خانواده ی شما شهید داده است.میدان را برای بقیه کنار بگذار.سپس رو به همه کرده و گفته بود:امشب شب مبارکی است؛شب شهادت حضرت زینب کبری (سلام الله علیها). از خداوند به بزرگواری آن حضرت،شهادت بخواهید و انشاالله من اولینِ شما خواهم بود.اندک زمانی از این سخن امیر نگذشته بوده که گلوله ای به نزدیکی قلب پاکش برخورد میکند.او به سمت هیچ کس بر نمی گردد تا کمکی بخواهد،بلکه یا زهرا گویان به سجده می افتد تا این، آخرین کلمه ای باشد که بر زبان می آورد و زندگی دنیایی اش با آن پایان پذیرد.سلام بر آن عاشق تا زمانی که روزگار پابرجاست.
@Agamahmoodr
بابا جان
سلام
امروزتولدم است
روزےبراےتجدیدپیمان چرایےآمدنم به دنیا
آمدم تامدافع ولایت شوم
وخارچشم دشمنان🍃
محمدعلےفرزندشھیدمدافع حریم" مصطفےصدرزاده"
تولدت مبارک
@jamondegan
پدر شهید مدافع حرم علی آقا عبداللهی:
وقتی من شنیدم که میخواهد برود سوریه اولش مخالفت کردم.آن هم نه به خاطر خودش،به خاطر زن بچه اش.آن موقع پسر علی تازه ۱۶ ماهه شده بود.من به علی گفتم:تو که این نیت را داشتی بهتر بود ازدواج نمی کردی بچه نداشتی،بچه پدر میخواهد البته این را به خاطر این گفتم که میدانستم علی اگر یک راه را برود تا ته اش میرود میدانستم که رفتنش به سوریه برگشتی ندارد.اما علی همان موقع اسم چنتا از دوستانش را که شهید شده بودند آورد گفت:این یکی سه تا بچه دارد،این یکی دوتا،همه زن و بچه دار بودند.من با آنها چه فرقی دارم؟! این را که گفت دیگر زبانم بسته شد.
https://eitaa.com/agamahmoodr
روز تولــد تو
روز نگاه باران
بر شوره زار تشنه
بر این دل بیابان . . .
شهید حمید سیاهکالی مرادی
ســالـــروز ولادتـــت
مــبـارک قــهــرمــان
@jamondegan
همرزم شهید مدافع حرم حمیدرضا ضیایی
شهید از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود.برخی از مردم از وضعیت سوریه و عمق خطر داعش بی خبر هستند و از سوی دیگر تبلیغات دشمن باعث ایجاد شایعاتی شد.این در حالی است که حمیدرضا به رزمندگان پاکستانی کمک های مالی میکرد.رزمندگان پاکستانی را همچون برادران خودش میدانست و به قومیت ملیت رزمندگان توجه نمی کرد. مدافعان حرم تیپ زینبیون بسیار مظلوم هستند.حمیدرضا فرمانده قرارگاه نبود بلکه در کنار همین رزمندگان در گرما و سرما می خوابید و در میدان نبرد در صف اول بود.با وجود اینکه رابطه صمیمی بین رزمندگان پاکستانی و حمیدرضا برقرار بود اما در خصوص آموزش بسیار رابطه جدی داشتند.زمانی هم که حمیدرضا به تهران آمد،از حال نیروهایش بی اطلاع نبود و به آنها سر میزد و در صورتی که نیاز به کمک داشتند،کمک شان میکرد.
https://eitaa.com/agamahmoodr
بسم الله
قربة الی الله
گفت:
دشمن رسیده بود بیخ گوششون. شبونه بهمون گفتن خودتون رو برسونید بهشون. تو دلِ تاریکی زدیم به دلِ جاده و وارد راهی شدیم که هیچ چیز ازش نمیدونستیم، فقط اینو میدونستیم که دورتا دور دشمن بود.
گفت:
روز که شد به خطها سر زدیم، وقتی شنیدن ما برای کمک رفتیم پیششون جون تازه گرفته بودن. روحیه شون هزار برابر شده بود. اما تویِ شهر غیر چندتا پیرمرد و پیرزن خبری از کسی نبود. یا از شهر رفته بودن، یا از ترس حمله های خمپاره ای و راکتی دشمن به پناهگاهها خزیده بودن.
گفت:
خبر تو شهر پیچید که نیروهای مقاومت برای کمکشون اومدن. بچه شیعه های عراقی و رزمنده های ایرانی. خبر عین باد تو شهر پیچیده بود. صدای ناقوس کلیساها از شادی به صدا در اومده بود. باور نمیکردن بچه هایِ سیدالشهدائی برای کمک به یه شهر مسیحی نشین بیان تو دل دشمن. کم کم شهر داشت شلوغ میشد.
گفت:
هر کی ما رو میدید از خوشحالی برامون دستی تکون میداد و لبخندی حواله میکرد. شهر مرده زنده شده بود.
گفت:
تو شهر میچرخیدیم که به یه کلیسای کوچک رسیدیم. پیاده شدیم و به تمثال حضرت مریم سلام الله علیها عرض ارادت نظامی کردیم. یکی از اهالی شهر هم عکس گرفت...
اون عکس، اون روزا، مثل یه خبر داغ دست به دست میشد.
بچه شیعه های سیدالشهدائی برای کمک به مسیحی نشینا از راه دلای مردم، وارد شهر شدن...
گفت:
و این رمز پیروزیِ ما بود...
رمز محبوبیت سیدالشهدائی ها...
اینجا تیپ سیدالشهداء
حرکة النجباء
سربازان آخرالزمانی امام زمان عج
فداییان حضرت زینب سلام الله علیها
شهیدمحمدمهدی کامل الحیدری
شهیدمحمدحسن عبدالزهرة حمیداوی
شهیدنجم عبدالله اسماعیل الحنی
@bi_to_be_sar_nemishavadd
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الدیقین
بالاخره از کنار لولههاى آب، شیارى را پیدا کردیم. از طریق آن به ورودى شهر رسیدیم و دو خانه را هم تصرف کردیم. فاصله آنها با هم بیست متر بود و دشمن هم روبهروى ما قرار داشت. مسیر تردد بین دو خانه را دشمن در تیررس خود داشت و به سمت ما شلیک مىکرد. شهر هم پاکسازى نشده بود. نمىدانستیم دشمن در کدام خانهها حضور دارد، براى همین بااحتیاط عمل مىکردیم.
حدود یکربع علاف شدیم و دنبال راهى براى نفوذ بودیم. از خطالرأسِ ارتفاع و از پشت شهر حرکت کردیم. بچهها را از زمینهاى کشاورزى چغندر و بادمجان و بستر رودخانهاى که در گودى بود، حرکت دادیم و به داخل شهر نفوذ کردیم. دیوار اول شهر را تصرف کردیم.
تقریباً حدود بیست تا خانه پاکسازى شد. با سیدابراهیم و تعدادى از بچهها پشت یک خانه مستقر شدیم. حدود پنج شش نفر از بچهها هم پشت خانه دیگر با فاصله پانزده متر از ما مستقر شدند. دشمن از روبهرو به سمت ما تیراندازى مىکرد و نمىتوانستیم جلوتر برویم. سیدابراهیم چند بار پشت این خانه حرکت کرد تا راه نفوذى پیدا کند. تردد بین این دو خانه ممکن نبود چون از روبهرو تیراندازى مىشد. یا باید با سرعت حرکت مىکردیم، یا باید به سمت بلندى و بعد به سمت خانه دیگر مىرفتیم.
کار به کندى پیش مىرفت. خستگى و تشنگى به بچهها فشار آورده بود. کمى پایینتر از ما در خانهاى یک منبع آب بود. روز تاسوعا هم بود. با خودم گفتم: "بگذار در این روز من هم ساقى شوم." بعد هم به سید گفتم: "بگذار من به یکى از همین خانهها بروم و با دوربین ببینم کدام خانهها آلوده است و از آنها به سمت ما تیراندازى مىکنند." مخفیانه از پنجره یکى از خانهها داخل رفتم و منطقه را رصد کردم تا محل سنگر تیربار دشمن را پیدا کنیم؛ اما چیزى پیدا نکردم. ناامید شدم و برگشتم.
🔸خواستم به سمت جایى که سیدابراهیم بود حرکت کنم. کمیل داد زد: "نرو! نرو!" وقتى دید به حرف او گوش نمىکنم، گفت: "سیدابراهیم را زدند." متوجه نشدم. اصلاً به چنین مسئلهاى فکر هم نمىکردم. با تعجب گفتم: "چى مىگى؟!" گفت: "سیدابراهیم آنجاست. او را با تیر زدند." اصلاً نمىتوانستم باور کنم. نگاه کردم، دیدم روى زمین دراز کشیده و یک چفیه روى صورتش است. ناخودآگاه به سمت او دویدم. تا چفیه را برداشتم، دنیا براى من تیره و تار شد.
ظهر تاسوعا بود. آنجا فهمیدم: "ألانَ اِنکَسَرَ ظَهرِى" یعنى چه. واقعاً پشتم شکست و زانوهایم شل شد. سیدابراهیم براى من مثل برادر بود. روى بدن او افتادم و صورتش را غرق بوسه کردم.
اوضاع به هم ریخته بود و بچهها روحیه خود را از دست داده بودند. بر فشار دشمن هم هر لحظه افزوده مىشد. پیکر سیدابراهیم خیلى غریبانه زیر آفتاب افتاده بود و نمىشد آن را به عقب برد. به فکر این بودم که چطور بچهها را عقب بکشم. کار سنگین شده بود. اگر بچهها عقب مىکشیدند، احتمال اینکه پیکر سیدابراهیم دست دشمن بیفتد زیاد بود. من هم دیگر نمىتوانستم خودم را جمعوجور کنم، براى همین شیخ آمد و به من گفت: "ابوعلى بلند شو. نگاه بچهها الان به شماست. سیدابراهیم هم وصیت کرده بعد از او شما کار را به دست بگیرید." هر چقدر شیخ مىگفت، فایده نداشت و اصلاً در زانوهاى من توانى براى بلند شدن نبود. شیخ نهیبى زد و گفت: "این طورى روحیه بچهها را ضعیف تر مىکنى. خودت را جمعوجور کن. سید هم راضى نیست که شما این طور باشى." به هر زحمتى بود، سید را بلند کردم و به عقب بردم.
سینه او را روى پشتم انداختم و پاهاى او روى زمین کشیده مىشد. دهبیست مترى آمدم. تنهاى تنها بودم. گریه مىکردم. شیخ هم پیش بچهها بود و آنها را جمعوجور مىکرد. همهاش جوش این را مىزدم که سیدابراهیم دست دشمن نیفتد. سعى کردم او را از زاویهاى بیاورم که کمتر در دید باشد. هفتادهشتاد مترى که آوردم، خیلى خسته شدم. دیدم اگر او را روى زمین بگذارم، دیگر نمىتوانم بلندش کنم؛ براى همین به دیوار تکیه دادم و نفس گرفتم و هر طور بود، او را به ساختمان لجستیک که اولین خانهاى بود که در القراصى تصرّف کردیم، رساندم. بچهها آمدند و کمک کردند و همان جا مداحى و گریه کردند.
تا غروب صبر کردیم، چون نمىشد در روشنایى او را منتقل کرد. یکىدو ساعتى گذشت. بچهها در خانهاى که پیکر سیدابراهیم بود، خیلى رفتوآمد مىکردند. دشمن شروع کرد به کوبیدن خانه با گلولههاى انفجارى ٢٣ دیوانهوار به سمت خانه شلیک مىکردند. پنجشش حفره روى دیوارهاى خانه ایجاد کرد. تیربارچىهایى هم که روى پشتبام گذاشته بودیم، از بس بر اثر شلیک دشمن، قلوه سنگهاى متلاشى شده به صورتشان خورد، نتوانستند تحمل کنند و از بالا به پایین پریدند. سریع از آن خانه خارج شدیم و سنگر گرفتیم، تا شب شد و سیدابراهیم را در پتو پیچیدیم و به عقب فرستادیم؛ اما خودِ ما آنجا ماندیم
ادامه دارد ...
برگرفته از کتاب:
"ابوعلىکجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى
به کوشش دفتر مطالعات جبهه فرهنگى انقلاب اسلامى
@labbaykeyazeinab
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الدیقین
یک روز دوباره به فرماندهام گفتم: "اگر اجازه بدهید به عملیات بروم." گاهى اجازه مىگرفتم و گاهى هم مىپیچاندم، چون ممکن بود بگویند شما از فرماندهى حرفشنوى ندارید و بعداً دردسر شود. در ماه محرم با سیدابراهیم به عملیات آزادسازى القراصى رفتم که موقعیتى استراتژیک بود.
قبل از عملیات یکى از بچهها مشغول فیلمگرفتن بود و به سیدابراهیم گفت: "سیدابراهیم اگر وصیتى دارى بگو." شب تاسوعا بود. سیدابراهیم گفت: "امشب شب تاسوعاست و درهاى رحمت خدا به روى همه باز است و خیلى حال مىدهد آدم روز تاسوعا شهید شود." سید صحبت مىکرد که یک دفعه از راه رسیدم. یک مقدار حبههاى درشت انگور با خودم آوردم. سید چند حبه انگور خورد و به من تعارف کرد. من نخوردم. گفت: "اى کلک، بازهم روزه هستى؟"
🔺آن کسى که فیلم مىگرفت، به سید گفت: "رفیق شما هم که آمد. اگر وصیتى دارید، بگویید." سید گفت: "من فلان مقدار قرض به بچهها دادهام و برنگرداندند و قَدرى وصیت کرد. بعد من جلوى دوربین او را بوسیدم و رفتیم که بخوابیم.
سحر بیدار شدیم و براى شرکت در عملیات حرکت کردیم. در تاریکى، در باغهاى زیتون جلو رفتیم. دیوارهاى سنگى به ارتفاع تقریباً یک بود. بچهها پشت آن سنگر گرفتند. هوا هنوز گرگومیش بود که آتش تهیه ما شروع شد. با ١٠٧ و ادوات دیگر، القراصى را مىزدند تا شرایط مهیا شود و ما جلو برویم.
قرار بود با حدود ٤٥ نفر از بچهها، از شهر سابقیه راه بیفتیم و القراصى را آزاد کنیم. در فاصله دو کیلومترىِ شهر، منطقهاى بود به نام باغ مثلثى. آنجا باغ زیتونى بود که چند سنگر در آن تعبیه شده بود. بچهها در آنجا مستقر شدند.
یکى دو روز بود که کلاً سیستم سیدابراهیم عوض شده بود. یعنى حالت خاصى پیدا کرده بود. به قول یکى از بچهها: "اینهایى که پروازى مىشوند، حالتهایشان تغییر مىکند." سیدابراهیم این اواخر خیلى دغدغه داشت و فکرش کاملاً مشغول بود. وقتى مىخواستیم به دل دشمن بزنیم، به او گفتم: "سیدابراهیم فکرت مشغوله. جریان چیه؟" اما چیزى نگفت.
در القراصى شرایط خاصى پیش آمد و مشخص نشد که دشمن از کدام طرف دارد به ما فشار مىآورد. از دو سه جهت به ما فشار مىآورد و روى سر بچهها آتش مىریخت. بچهها توى سنگرها زمینگیر شده بودند و منتظر فرمان حمله بودند که به سمت جلو حرکت بکنند.
هوا تازه روشن شده بود. مصطفى تا قبل از این هر ذکرى که مى خواست بگوید فقط روى زبانش بود و این کار را علنى انجام نمىداد؛ اما در آن روز، زیارت عاشورا را از جیبش درآورد و گفت: "بچهها بیایید زیارت عاشورا بخوانیم." در این یک سال و خردهاى که با هم بودیم، چنین چیزی سابقه نداشت که سید خودش زیارت عاشورا براى جمع بخواند.
در اوج آتش تهیه و انفجارها، از زیارت عاشورا خواندن او در صبح تاسوعا، در حالى که سربند آبىِ یاسیدالشهداء به سر داشت، فیلم گرفتم. یک مقدارى که خواند، حالت خاصى به او دست داد و اشکش درآمد. بعد به بچههاى دیگر داد تا بخوانند.
بعد از اینکه زیارت عاشورا خواندیم، کمى حجم آتش تهیه هم کم شد و به سمت القراصى حرکت کردیم. عملیات القراصى، عملیات خیلى بزرگى بود و فرماندهان بزرگى، از جمله خودِ حاج قاسم بر آن نظارت داشتند.
در این عملیات، به حالت خط دشتبان حرکت مىکردیم و با هم جلو مىرفتیم. یک مقدار کار چریکى نیاز داشت و شرایط منطقه کار را سخت کرده بود.
در زمینهاى کشاورزى که پیشِ روى ما بود، دشمن تیرتراش مىزد و دیگر نمىتوانستیم جلوتر برویم و زمینگیر شدیم. شهر القراصى از لحاظ استراتژیک، در یک گودى قرار گرفته بود که دورتادورش بلندى و تپه بود. خانهاى سر یکى از همین ارتفاعات قرار داشت و به شهر القراصى مسلط بود. ما رفتیم آن خانه را پاکسازى کردیم و داخلش مستقر شدیم. حدود بیست نفر در حیاط آن خانه بودیم و بقیه بچهها دورتادور پخش شده بودند. منتظر این بودیم که راه نفوذى پیدا کنیم تا وارد شهر شویم.
به سید گفتم: "بگذار عقب بکشیم و از شیار پایین دستِ دشمن به القراصى وصل شویم." گفت: "اگر دیر بجنبید دشمن ابتکار عمل را دست مىگیرد. باید سریع کارى را که مىخواهید، انجام بدهید و نگذارید دشمن فکر کند. اگر فرصت جاگیرى پیدا کند، به شما مسلط مىشود. سریع حرکت کنید و به دیوارهاى شهر بچسبید." ما با خانههاى ابتدایى ورودى شهر تقریباً دویست متر فاصله داشتیم. سیدابراهیم مىخواست خود را به خانههاى ورودى برساند. صدایش زدم و گفتم: "سیدابراهیم، دارى کجا مىروى؟ مگر نمىبینى تیراندازى مىکنند؟ قناص مىزند، تیربار مىزند." مانع او شدم و ایستاد. یکى دوبار مىخواست همینطورى حرکت کند. گفتم: "سید! نمىشود این جورى حرکت کنیم. فایده ندارد. شما فرمانده گردانى و باید بچهها را هدایت کنى."
بعد از آن یکى دوتا از بچهها حرکت کردند. به خاطر آتش شدیدى که بود، موفق به نفوذ نشدیم. زمین صاف و در تیررس دشمن بود و نمىشد نفوذ کرد. تا اینکه یکى از بچهها بدون هماهنگى با سیدابراهیم، حرکت کرد. چون مطمئن بود که اگر به سیدابراهیم بگوید، او مانعش مىشود؛ با سرعت حرکت کرد. دشمن هم تیربار را به سمتش گرفت، اما الحمدالله مشکلى پیش نیامد. چندتا گلوله دور و بَرَش خورد اما خودش را به دیوار خانههاى شهر رساند.
سیدابراهیم خیلى مضطرب شد که او تنهایى رفته است و گفت: "اگر ما الان نرویم به او کمک کنیم، ممکن است او را اسیر کنند یا بالاخره با تیر بزنندش." به بچهها سپردم مراقب باشند تا دشمن به او نزدیک نشود و او را دور نزنند، چون دید ما بهتر بود و به منطقه مسلطتر بودیم. سیدابراهیم طاقت نداشت و مىخواست هرطور شده، خودش را به خانهها برساند. گفتم: "شما فرمانده هستید. اگر براى شما اتفاقى بیفتد بچهها روحیهشان را از دست مىدهند."
یاد شهدا باید همیشه در فضاى جامعه زنده باشد
امام خامنه ای
سالروز شهادت مدافع حرم افشین ذورقی
@jamondegan
قدر داشتههایمان را بدانیم.....
نوشتهای زیبا از جانباز لشکر فاطمیون
کانال شهید فاتح
@Shahidfateh
تو را عاشقانه می ستایم بابا، کافیست صدای قلبم را گوش کنی که به عشق تو می تپد و تو را صدا می زند. سایه ی تو سایه ی مهربان خداست در خانه نور خدا، سایه ات که باشد دیگر غمی برایمان نمی ماند.
جانباز سید نورخدا موسوی دلنوشته یک دختری برای پدری که هم شهید است و هم جانباز +عکس
به گزارش جام نیوز، «سیده زهرا موسوی» فرزند شهید زنده «سید نور خدا موسوی» به مناسبت ایام ولات حضرت ابالفضل العباس (ع) و روز جانباز دلنوشته ای را تقدیم پدر خود کرد که به شرح زیر است:
به نام خدای علمدار و علمدارها
سلام بابا
سلام عزیز دل زهرا
سلام پدر جانبازم
قبل از اینکه روزت را بخواهم تبریک بگویم می خواهم برایت کمی از ایام جانبازی ات بگویم.
می بینی بابا، مادر این روزها بیشتر از همیشه برایت خانه داری می کند، شب ها کنار تختت بیداری می کشد و تو را می نگرد که آرام آرام پیش نگاه هایش ذره ذره آب می شوی.
روزها برایت در قیام است و آرام ندارد از عشق بی پایانت، خستگی هایش را در بغض فرو خفته اش به جان می ریزد و باز نوازشت می کند. با تمام حسرت هایی که در دلش مانده از روز های عمرش اما باز هم قربان صدقه ات می رود و با درد کشیدن هایت درد می کشد.
ای زیباترین جلوه ی عشق خدا، ای پاکترین محبت آسمانی و زمینی من، زبان حال مادرم را می خواهم برایت بگویم، او که کم ندارد از مقام جانبازی ات، انگار او هم سهیم شده است و اما من در میانه راه ازل و ابدم، از تو دل بریدن نتوانم و جز تو را تا ابدیت نمی طلبم.
بابا جسمم را تو به عشق گروگان گرفته ای و روحم همچون مادر، پروانه وار گرد تو می چرخد، ای باوفاترین ترانه ی عشق، ای همدم صبور و مقاوم، نور خدایت با تو به پایان نمی رسد و تا ابد جاریست، دستهایت را سلول سلول تنم عاشقست، کمی صبر کن صحن و سرای عاشقانه مان را ملائک با مرمرین ترین دعاها در حال ساختنند، آنها توان را از چرخش نگاهت بر وجودم و نوازش دستانت بر جسمم می گیرند.
تو را عاشقانه می ستایم بابا، کافیست صدای قلبم را گوش کنی که به عشق تو می تپد و تو را صدا می زند. سایه ی تو سایه ی مهربان خداست در خانه نور خدا، سایه ات که باشد دیگر غمی برایمان نمی ماند.
بابا بگذار تا برایت اینگونه بگویم، مانده ام میان اینهمه جانبازی ات، نه تنها فقط تو، مادر هم انگار خودش را سهیم دردهایت کرده و گهگاهی دردهایش را به دور از چشم مان می برد و مخفی می کند، جانبازی حالا سهم هر دوی شما شده است و من می بالم به هر دوی شما و با افتخار می گویم روز جانباز بر شما مبارک.
دفاع پرس
هـزار قصـه نـوشتیـم
بــر صـحیفـــــهی دل
هـنوز عشـق تـو عـنوان
ســرمقــالــهی مـاسـت
شهید صادق عدالت اکبری
سالروز ولادت
@jamondegan
خانمهائی رفتند همسر جانبازان شدند. یک مرد [با مشکلات فراوان] را انسان به عنوان یک متعهد و مسئول، داوطلبانه پذیرائیاش را به عهده بگیرد، خیلی فداکاری کرده است.
یک وقت شما میگوئید من میآیم روزی دو ساعت از شما پذیرائی میکنم. خب او از شما تشکر میکند. یک وقت هست که نخیر، شما خودتان را به عنوان همسر او توی خانهی او میگذارید... اینها این فداکاری را کردند.
اصلاً نمیشود نقش زنان را محاسبه کرد.
۱۳۹۰/۱۰/۱۴
@Sardaranebimarz
yon.ir/smqeq
شیرزنی همانند ام وهب؛ بر سر پیکر فرزندش سوره والعصر را می خواند.
می گفت:
مرا نزد بی بی زینب(سلاماللهعلیها) رو سفید کردی.
شهید مدافع حرم محمد تقی حسینی
@Shahidfateh