لباس مشکی شهید ابراهیم رشید
لباس مشکی شهید ابراهیم رشید
منقش به نام حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
که در لحظه شهادت بر تن داشتند
"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"
http://eitaa.com/joinchat/2463432705Cb8ebdcd964
لباس مشکی شهید ابراهیم رشید
منقش به نام حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
که در لحظه شهادت بر تن داشتند
"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"
http://eitaa.com/joinchat/2463432705Cb8ebdcd964
محمد مهدی از بچگی اهل برنامه ریزی بود، ما تازه رفته بودیم صفاشهر(قم) هنوز خیابان صفاشهر آسفالت نشده بود، سگهای ولگرد شب ها تا صبح توی کوچه ها ولو بودن، وظیفه گرفتن نان تازه صبح با من(پسر بزرگ) بود ولی نانوایی بالای صفاشهر بود و رها کردن خواب صبح خیلی سخت بود
به نظرم اون روزا مهدی کلاس دوم ابتدایی بود و گاهی مجبورش میکردم صبح پا بشه و بره نان بگیره، مهدی هم کمی غر میزد و میرفت ولی هر وقت می آمد، برخی نانهایش تیکه تیکه بود و مادر ناراحت میشد
یک روز بهش گفتم راستی داداش صبح ها با سگها چکار میکنی؟!
گفت: روز اول تا خود نانوایی دویدم، بعد چند نان اضافه گرفتم و تا خود خانه، تیکه کردم و دادم سگها ، الان با هم رفیق شدیم میریم و می آییم فقط مشکل اینکه خجالت میکشم به مامان بگم ، چرا هر روز نان ها تیکه تیکه میشه.
پ.ن : عکس برای سال ۱۳۷۲
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
@sh_mahdilotfi
شهید مدافع حرم حاج هادی شجاع
عصر روز ششم محرم (25 مهر سال 94) مشغول مطالعه ی مقتل بودم.
شبِ حضرت قاسم بن الحسن(ع)جوان رشید و شجاع و تازه داماد کربلا بود
تلفنم زنگ خورد. علی بود لحن صداش طوری بود که قراره مطلبی رو بهم بگه ، احوال پرسی و تعارفات رو سریع سرهم کردم و پرسیدم جانم فکر کنم چیزی میخوای بگی مِن مِن میکرد که گفتم بگو داداش جان چیزی شده؟
گفت: آره راستش یه خبر میخوام بهت بدم نمیدونم نمیدونم واست خوبه یا بد نمیدونم خوشحال میشی یا ناراحت؟
با لحن تندی گفتم : کُشتی منو بگو دیگه لامصب!
بی معطلی با لحن ناراحت گفت فکر کنم هادی شجاع شهید شده...!!
مبهوت و با تعجب پرسیدم یعنی چی فکرکنم هادی شجاع شهید شده؟!
از کجا می دونی؟
چقدر موثقه؟؟!
گفت : منم جایی از بچه ها به گوشم رسید و در همین حد اطلاع دارم، خداحافظی کردم و سریع تلفن رو قطع کردم.
چشمم به شعر مقتلی که جلوم باز بود خورد تازه داماد کربلا
سریع ذهنم رفت به 20 روز قبل که مراسم عروسی هادی شجاع بود!
اینها اتفاقیه ، هادی تازه عروسی کرده بابا
یاد حال و هوای اون شب دامادیش افتادم ، آخه اصلا هادی به رفتار و حال و هواش نمیخورد که قراره چند روز بعدش عازم سوریه بشه و انقدر به شهادت نزدیک شده باشه!
ورقِ فکرم برگشت به روز تشییع پیکر محمود ( شهید محمودرضابیضائی )
که هادی با اون آرامش زبان زدش چقدر بی تابی میکرد و با گریه زیر تابوت محمودرضا داد میزد و قسم میخورد
«یه روزی انتقام خونتو میگیرم...»
نه! آخه خیلی زودِ برای پرکشیدن هادی !
یاد جمع های دوستانه می افتادم که وقتی اسم شهید و شهادت میومد یا زمانی که مداحی شهدا رو گوش میکردیم از عمق چشماش میشد فهمید که چقدر بهم میریخت...!
همه ی این تجدید خاطرات چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید ، بین باور و انکار گیج و منگ شده بودم تلفن رو بعد از تماس با علی خاموش کرده بودم ، نمیخواستم کسی زنگ بزنه و بگه خبر شهادتش صحت داره ...
باز چشمم به مقتل خورد... و بَستمش و گذاشتم کنار ، از سر بی تابی تو خونه قدم میزدم و فکر میکردم ، تا اینکه خودم رو قانع کردم که از حقیقت نترسم و پیگیر موثق بودن این خبر بشم .
🌷سریع اومدم گوشی رو روشن کردم یاد یکی از دوستان بودم که سوریه بود ، چون امکان تماس باهاش رو نداشتم بهش پیام دادم که امروز شهیدی به اسم هادی شجاع نداشتین؟
حدود چهل دقیقه بعد جواب اومد که آره بین اسامی شهدا "هادی نامی به گوشم رسیده اما فامیلیش رو نمیدونم.
الان فرصت پیگیری ندارم در اسرع وقت بهت میگم که اون شهید خودشه یا نه!
یک قدم نزدیک تر شده بودم اما باز نمیخواستم باور کنم ...
پیش خودم میگفتم ای بابا این همه رزمنده داریم اونجا که اسمشون هادی باشه از کجا معلوم که هادی خودمون باشه!
به هر جا و هر کسی که به ذهنم میرسید ممکنه مطلع باشند زنگ زدم ، یا خبر نداشتند یا جواب نمیدادند..
آشوب و اضطرابم بیشتر شده بود
پاشدم لباس تن کردم رفتم محلّشون دیدم همه چیز آروم و طبیعیه جرات اینکه زنگ خونه شون رو هم بزنم رو نداشتم و برگشتم تا رسیدم خونه تلفن زنگ خورد!
تنم سرد شد ، یکی از همون رفقا بود که گفتش اطلاعی ندارم جرات جواب دادن نداشتم چشمامو بستم و با زحمت دکمه ی پاسخ رو فشار دادم... بدون سلام آروم گفتم بگو گفت : همین الان با خبر شدیم رفیقت شهید شده.
کمی سکوت کردم خودمو زدم به بیراهه گفتم کدوم رفیقم؟! گفت مگه تو دو ساعت پیش نپرسیدی؟
هادی شجاع ... ؟!
دیگه متوجه نشدم بعدش چیا گفت و تلفن از دستم افتاد ، بغض عجیبی گلومو گرفته بود...
عادت به گریه نداشتم خبر شهادت کم نشنیده بودم یاد خبر محمودرضا افتادم که خودِ هادی بهِم زنگ زد و ...
داغ دلتنگی محمودرضا خیلی سنگین بود ، ساده بگم که خیلی معلوم بود که شهید میشه... ولی داغش شیرین بود اما پرکشیدن هادی کمرمو شکست!
کم کم دلم آروم شد . لبخند تلخی رو صورتم نشست.. که بدجور رو دست خوردم ، هادی خیلی خوشگل مارو سیاه کرد و پرید...
همه مون لاف شهادت میزدیم اما هادی واسه خواستنش بهای سنگینی داده بود البته ماهم فکر میکردیم زیاد بها دادیم اما قیمتش خیییلی پایین بود!
عاشق شده بود که تو این راه هیچ چیز جز خدا ندید
که از عشق و تازه عروسش گذشته بود !
از مادری که تو شادی ازدواج پسرش خوشحال بود که تازه نهال آرزوهاش داشت جوونه میزد ...
از پدری که به گفته ی خودش واسش بهترین رفیق و محکم ترین کوه بود...
از بهترین روزگار زندگی که جوونیه و سر انسان پر از آرزوهای کوچیک و بزرگه اما آقا هادی ما تنها آرزو و دغدغه ش شهادت بود...
هادی جان أهلأ من العسل گوارای وجودت تلخی دوری توهم نوش جون ما...
اولین دیدار هادی شجاع با محمود رضا بیضائی
دی ماه سال ۸۷ در ارتفاعات شمال کشور از تیکه انداختن یکی از بچه ها و همراهی کردن هادی تو کنایه زدن نسبت به آرم و علائم لباس محمود رضا شروع شد و تا تلافی کردن محمودرضا و غش کردن همونی که تیکه مینداخت پیش رفت که در نهایت رفاقتی ایجاد شد صمیمی که این رفاقت تا آسمونی شدنشون پیش رفت
اونروز حتی ثانیه ای هم به فکرمون نرسید که شاید این دو عزیز امانت آسمانی باشن
هادی قبل از شهادتش هم سه بار اعزام شده بود؛
توسط شهید بیضائی که قبل از شهادت در اسلامشهر زندگی میکرد آموزش نظامی دیده بود و ارادت ویژه ای به این شهید داشت. وقتی خبر شهادت محمود رضا را شنید بغض عجیبی گلویش را گرفت و گفت :
باید انتقام شهید بیضائی را از این تکفیری ها بگیرم.
@Agamahmoodreza
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
زود گرفت،
زودتر از همه،
اینقدر خوشگل و حرفه ای که به دوماه هم نکشید.
حتی قبل از رفتن هم آخرین جایی که رفت پیش محرم و رسول و روح الله و عمار بود.
خوب گرفت.
چقدر خوب بلد بود، چقدر خوب میدونست چطور باید بگیره.
چقدر سوخت... مثل ققنوس... تا بالاخره از خاکسترش قد علم کرد محمود.
.
عمار،
چه خوب دست رفیقش رو گرفت...
.
میگن دیر و زود داره، ولی... حتی اگه این مثل رو قبول نداشته باشیم هم، نمیتونیم از سوخت و سوز و دیر و زود محمد غافل بشیم.
به دو سال نکشید که عمار، محمد رو هم برد.
بعد از چند بار رفتن و اومدن، بالاخره محمد،
تویِ بوکمال،
دست عمار رو دید... دست عمار رو گرفت،
همون چیزی که پای تابوت عمار،
ازش خواسته بود.
چه گل چینیه عمار،
چه دست گیریه عمار...
.
خب عمار،
نوبت ما چی میشه؟؟
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ، بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم....
.
عمار،
بدون تو..... تنهام....
.. ﯾﺎﺭﺍﻥ، ﻏﻤﻢ ﺧﻮﺭﯾﺪ، ﮐﻪ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﺠﺮ ﯾﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ
ﯾﺎﺭﯼ ﺩﻫﯿﺪ، ﮐﺰ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺸﺘﻪﺍﻡ
ﺭﺣﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ، ﮐﺰ ﻏﻢ ﺍﻭ ﺯﺍﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ
ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻣﻦ ﺯ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﺁﺳﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪﺍﻧﺪ
ﻣﻦ ﺑﯽﺭﻓﯿﻖ ﺩﺭ ﺭﻩ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ، ﺍﺭ ﯾﺎﺭ ﺩﯾﺪﻣﯽ
ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﮕﻔﺘﻤﯽ ﮐﻪ: ﻣﻦ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ
ﺩﺳﺘﻢ ﺑﮕﯿﺮ، ﮐﺰ ﻏﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻡ ﺯ ﭘﺎﯼ
ﮐﺎﺭﻡ ﮐﻨﻮﻥ ﺑﺴﺎﺯ، ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ
ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺩﻣﯽ ﺩﺳﺖ ﮔﯿﺮﯾﻢ
ﮐﺎﻧﺪﺭ ﭼﻪ ﻓﺮﺍﻕ ﻧﮕﻮﻧﺴﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ
ﻭﺭ ﺩﺭ ﺧﻮﺭ ﻭﺻﺎﻝ ﻧﯿﻢ ﻣﺮﻫﻤﯽ ﻓﺮﺳﺖ
ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ، ﮐﻪ ﺩﻝﺍﻓﮕﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ
ﺩﺭﺩﺕ ﭼﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺩﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺷﻔﺎ
ﻣﻦ ﺑﺮ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﺭﺩ ﺗﻮ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ
رفیق
فرمانده
عمار
شهیدمحمدمعافی
شهیدمحمودشفیعی
شهیدمحمدحسین محمدخانی
در محضر عمار،
سمت راست تصویر شهیدمعافی
سمت چپ تصویر شهید شفیعی
@bi_to_be_sar_nemishavadd
آخرین عکس شهید مهدی قاضی خانی
@ra_sooll
شب ششم ماه محرم بود من و خواهر شوهرم برای شرکت در مراسم عزاداری امام حسین(علیه السلام) رفته بودیم حسینیه. تازه وارد هیئت شده بودیم که برادر آقامجتبی، من و خواهرشان را صدا کردند که برویم خانه. با دیدن چهره برادر شوهرم متوجه شدم که اتفاقی افتاده است. با این حال سؤالی نکردم و شروع کردم به فرستادن صلوات. نزدیکیهای خانه با دیدن جمعیتی که نزدیک خانه بودند، بهتم زد. نمیخواستم باور کنم که برای همسرم اتفاقی افتاده است. لحظات سخت و نفسگیری بود. گیج شده بودم. فقط میگفتم اشتباه شده، مجتبی زنده است. او به من قول داده که برمیگردد. وقتی شهادتش را باور کردم، در نبودنهای مجتبی بسیار اشک ریختم و گریه کردم. اما مدتی بعد به خود آمدم که او خودش راهش را انتخاب کرده بود. پس چه سعادتی از این بالاتر.
یاد حرفهای مجتبی که میافتادم آرامتر میشدم. مجتبی سفارش کرده بود اگر اتفاقی برای من افتاد حضرت زینب (سلام الله علیها) را یاد کن و به یاد مصیبت ایشان بیفت. من هم از بیبی مدد گرفتم. از حضرت رقیه(سلام الله علیها) میخواستم که به رقیه (ریحانه) سه ساله من هم صبر و تحمل بدهد.
احساس حضور
بعد از شهادت مجتبی آمدهام به خانهای که پر است از خاطرات خوب و شیرین با بهترین همسفر زندگیام. من و ریحانه مدتی از خانه دور بودیم و این روزها در خانه خودمان کنار هم زندگی میکنیم. در خانه خودمان آرامش بیشتری داریم. چون خانه پر است از خاطرات مجتبی.
من و دخترم، مجتبی را در کنار خود حس میکنیم. او همواره در کنار ما حضور دارد. به حق گفتهاند که شهدا زندهاند.
شهید مجتبی کرمی
@sangarshohada
شهید فرشاد حسونی زاده
متولد خرداد ماه ۱۳۴۴ در سوسنگرد
شهادت ۲۰ مهرماه ۱۳۹۴ سوریه
شهید حسونی زاده در خانواده مذهبی به دنیا اند.ایشان در دوران نوجوانی تحت تاثیر قیام روشنگرانه امام خمینی کبیر حاکمیت ناصالح زمان خویش بپا خواست و تا پیروزی انقلاب اسلامی از با نشست در حالی که ۱۲ سال بیشتر نداشت به همراه دوستان و مبارزان انقلابیش خود با شرکت در راهپیمایی ها و بخش شبانه اعلامیه های امام راحل و حتی درگیری مستقیم با نظامیان رژیم منحوس پهلوی نقش به سزایی داشتند.
🌷از همان روزهای ابتدایی تهاجم وحشیانه رژیم بعث به مرزهای ایران اسلامی فرشاد ۱۶ ساله از طرف مسجد امام موسی بن جعفر عازم جبهه های حق علیه باطل شد. و زمانی که فقط ۱۹ سال داشت به صورت رسمی وارد سپاه شد.در دوران دفاع مقدس به عنوان مربی آموزش مقابله با شیمیایی فعالیت می کرد. و در عملیات مختلفی از جمله خیبرو کربلای ۴ و۵ وفاو و… شجاعانه شرکت نمودکه نهایتا در عملیات فاو دچار عارضه شیمیایی شد تا جایی که حس بویایی خود را از دست دادو سالها با درد و رنج این زخم کهنه و تیغ خشم ونفرت صدام جاهل دست و پنجه نرم کرد. اما هرگز اجازه نداد کسی متوجه این مسله شود.
آخرین برگ زرین زندگی پر از مجاهدت فرشاد زمانی آغاز شد که عوامل کوردل شیطان و آل سعود برای فتح کشور سوریه و نابودی حرم حضرت زینب (س) و در واقع بریدن شاهرگ حیاطی مقاومت جبهه نبدی دیگر آفریدند.روح بلندو بی تاب فرشاد این بار هم آرام ننشست و ندای هل من ناصر امام خویش را لبیک گفت و لباس رزم پوشید و عازم سوریه شد فرشاد که نمی توانست به سالهای مجاهدت خود در دفاع مقدس اکتفا کند و در رفاه و آسایش در کنار خانواده زندگی دنیایی خود را ادامه دهد به پست و مقام دنیا پشت کردو سختی جهاد را بار دیگر به جان خرید و مجاهد فی سبیل الله شد. و بعد از رشادت ها و فداکاری های بسیار سرانجام در ۲۰ مهر ۱۳۹۴ بعد از ۳ سال جهاد بی وقفه در منطقه قنطریه در کشور سوریه بر اثر اصابت خمپاره به مقام رفیع شهادت نایل آمد.
@Agamahmoodreza
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
.
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
.
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم....
.
رفقا
جمعه
چه حاجت به بیان است
سربازان آخرالزمانی امام زمان عج
شهیدحامدسلمانی موغاری
فدایی حضرت زینب سلام الله علیها
شهیدمرتضی مسیب زاده
@bi_to_be_sar_nemishavadd
همسر شهید مدافع حرم روح الله مهرابی:
در یکی از ایامی که بچه ها سراغ پدرشان را می گرفتند و من سعی در آرام کردن بچه ها می کردم،یه لحظه در ذهنم گفتم که ای کاش بر می گشتی.همان شب در عالم رویا همسرم را دیدم که جلوی درب ورودی حرم امام حسین (ع) ایستاده و به من گفت: مسئولیت حفاظت این درب های حرم امام حسین (ع) با من می باشد و من نمی توانم برگردم و با تاکید به من می فهماند که من باید از اینجا محافظت کنم.
@Agamahmoodreza
حسین خستگی رو خسته کرده بود...
شهید حسین معزغلامی
@ra_sooll
دل من . . .
تنگ برای بغلت شد بابا
وعدۀ آمدنت از چہ غلط شد بابا ؟
پاسدار مدافع حرم
شهـید مهـدی حسینی
سالروز شهـادت
@ravayate_fath
پدر بزرگوار شهید حسن رجایی فر :
🌷حسن همیشه میگفت دعا کنید تا وقتی که توفیق زیارت کربلا نصیبم نشد اگر میخوام از این دنیا برم شب جمعه این اتفاق بیفته. !
چون تا الان کربلا نرفتم و میخوام حداقل بعداز مرگم توفیق زیارت نصیبم بشه.
درنهایت آرزویش برآورده شد
و در شب جمعه مورخ ۱۷ اردیبهشت ۹۵ در شب عید مبعث حضرت رسول اکرم (ص) در کربلای خانطومان آسمانی شد
و کربلا نرفته کربلایی شد !
پیکرپاکش مانند مادرش زهرا (س)جاویدالاثر ماند و برنگشت
و الان همه شب جمعه مهمان امام حسین (ع) و مادرش فاطمه زهرا(س) است.
@Agamahmoodreza
شک نـدارم
نگاه بہ چهره هایشان
عبــادت است ...
عبـادتے از جنسِ
مقبـول بہ درگاه الهے
کاش شفـاعتے
شاملِ حالمـان بشود ...
@zakhmiyan_eshgh
ای شهیـــد
ای طراوت هـمیـشہ
دوست دارانت را دریاب
مـا آن بی دِلانیم ڪہ دلِ خود را
در افق های آبی ات می جوییم . . .
پاسدار مدافع حرم
@ravayate_fath
به اساتیدی که طلبه بودند علاقه ی خاصی داشت و به آنها احترام می گذاشت. احساس صمیمیّت داشت و پای درس این اساتید با اشتیاق مینشست. گاهی کارهایشان را انجام می داد و هوای آن ها را داشت.
نقل شده از دوست شهید
| @shahid_dehghan