از ماشین پیاده شدم، کوچه خلوت خلوت بود و من خبر دارم که دیشب در شام غریبان طفلان حسین (ع) چه قیامتی بود منزل مصطفی ( شهید سید مصطفی صدرزاده) و بانویش.
در باز بود، وارد شدم و آهسته آهسته از پله ها بالا رفتم. هیچ صدایی نمی آمد. سکوت بود و سکوت. در خانه هم باز بود، وارد شدم و به امید دیدن یک آشنا، چشم گرداندم.
بالای مجلس حاج خانوم صدرزاده نشسته بود. همان پیرزن مهربان با چهره ای نورانی که معلم بازنشسته است. اویی که سال هاست منزلش محفل قرآنی زنان محله است. مثل همیشه مفاتیح کوچکی در دست دارد و مشغول دعاست.
مادر بانوی مصطفی ، با چشمانی اشکبار به استقبالم می آید. اینقدر بی قرار دیدن بانوی مصطفی بودم که فراموش کردم تسلیت بگویم.
- سلام خانوم...
-سلام مادر، خوش آمدی ...
- بانوی مصطفی کجاست؟
- اتاق...
بی درنگ به سمت اتاق رفتم. منتظر بودم بانویی گریان که توان ایستادن بر پاهایش را ندارد، خود را در آغوشم بیندازد و با هم های های گریه کنیم. هنوز وارد اتاق نشده بودم که دیدم بانویی استوار چون کوه، با لبخندی حاکی از رضایت به استقبالم آمد و گفت : سلام ، خوش اومدی...
چه بگویم ؟ خدایا!
محکم در آغوشش گرفتم، نه!... خودم را در آغوشش انداختم!
نه یک آه، نه یک ناله، نه یک قطره اشک ...
عنان اشک در دست من نبود، ولی او آرام بود و صبور ...
به چشمانش خیره شدم، تمام وجودش می خندید.
اشکم را پاک کرد و گفت:"چرا ناراحتی؟! مصطفی به آرزویش رسید.
تصادف می کرد خوب بود؟!
می سوخت خوب بود؟!
مصطفی شهید شد! چه چیزی بهتر از این؟ خدا را شکر که شهید شد و به آرزوش رسید."
خدایا به دادم برس. این بانوی مصطفی است...
با خجالت گفتم : خب... بسه دیگه... منو دلداری نده...
من خیره به او و دستش در دستم ...
نه.... قلبم در دستش!
گفت : "منتظرت بودم، خیلی منتظرت بودم..."
و بغض راه گلویم را بسته بود. اگر لب باز می گشودم اشک جاری می شد و باز آبرویم می رفت.
نتوانستم بگویم ، از صبح عاشورا تا حالا (که هنوز 24 ساعت هم نشده که خبر را شنیده ام) چقدر بیقرار دیدنش بودم.
راستی تاکنون واژه مصطفی را بدون پیشوند آقا از زبان بانوی مصطفی نشنیده بودم، اما حال افقط می گفت مصطفی و دیگر هیچ ...
رفته بودم مرحمی باشم بر زخم دلش ، اما او مرحم گذاشت بر درد دلم.
رفته بودم تکیه گاهی باشم بر اشک های بی قراریش، اما او ...
خجالت زده از روی بانوی مصطفی گوشه ای نشستم، حاج خانوم صدرزاده چیزی زیر لب گفت که نشنیدم، اما دو قطره اشکی را که بر صورت ماهش غلطید ، دیدم.
حالا خانواده شهید صابری هم به جمع ما پیوستند. فرزند آن ها در ایام شهادت بانوی دو عالم ، حضرت فاطمه زهرا (س) پر کشید.
محمدعلی بیدار شده و فاطمه مهیای رفتن به مدرسه می شود.
دوستی مرا دید و گفت : خیلی تنهایش گذاشتید؛ بانوی مصطفی خیلی تنها بود و خداحافظی کرد و رفت.
او گفت و رفت، و من شنیدم و سکوت کردم. قلبم شکست! او چه می دانست که...
بیخیال...
این قصه بانوی مصطفی است نه من!
مادر شهید صابری در حال دلداری دادن به بانوی مصطفی بود و بانوی مصطفی این گونه پاسخ داد:
" من اصلا ناراحت نیستم، مصطفی به آرزویش رسید. تاسوعا شهید شد، عاشورا پیش اربابش حسین (ع) بود.
بعضی ها سرزنشم می کردند که چرا مصطفی رفته سوریه می جنگه؟ اونجا که خاک ما نیست.
ولی من افتخار می کنم که مصطفی به خاطر خاک نجنگید، مصطفی به خاطر دینش جنگید.
من اصلا از شهادت مصطفی ناراحت نیستم، اگر گریه می کنم به خاطر تنها شدنِ خودمه.
سه هفته قبل از شهادتش گفت : تو دعا کن من شهید بشم ، منم قول میدم تو رو شفاعت کنم.
منم گفتم : تو شهید بشی، من صبر می کنم.مقام صابرین بالاتر از مقام شهداست."
و من یاد خطابه زینب (س) و " ما رایت الا جمیلا" افتادم.
آری! بانوی مصطفی زینب وار می اندیشد که مصطفایش را در روز تاسوعا تقدیم آستان قدس الهی می کند.
آری بانو! تو خطابه می خوانی و می خندی و به من می گویی گریه نکن، و گرنه من که می دانم جانت به جان مصطفایت بند بود.
و من خوب می دانم که تا تو از مصطفی دست نکشیده بودی، زمین گیر بود. رهایش کردی که سبکبال پر کشید...
آری بانو!... دل بریدن خیلی درد دارد...
و خانم صدرزاده (مار شهید) آهسته از کنارم رد شد، آرام و بی صدا اشکش را پاک می کرد. شاید داشت به این فکر می کرد که چگونه مصطفایش را نذر حضرت عباس (ع) کرده است.
نذرت روز تاسوعا قبول شد مادر!
راستی فاطمه کلاس اول است و نمی دانم نوشتن بابا را یادگرفته یا نه ؟! اما دیدم که چگونه بهانه بابا را می گرفت.
از این به بعد، فاطمه باید یاد بگیرد که بنویسد: بابای فاطمه، مدافع حرم بسیجی شهید سید مصطفی صدرزاده.
و گروهی از همسایه ها آمدند و من تکه های دلم را از زیر پای نگاه سنگین شان و میان دستان پرمهر بانوی مصطفی جمع کردم و به خراب آباد تهران برگشتم.
السلا علیک یا زینب کبری (س)...