مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۶۳ مطلب با موضوع «شهید سید مصطفی صدرزاده» ثبت شده است

بدون اذن خدا حتی برگی از درخت نمی افته...

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ

بعد از فتح شهر الهباریه سید ابراهیم (شهید مصطفی صدرزاده) و تعداد حدود20 نفر با سرعت به سمت تل قرین حرکت کرد... دشمن فشار زیادی آورده بود... صبح که متوجه شد چه کلاه گشادی سرش رفته و تل از دستشون در اومده ، با آتیش سنگین خمپاره و توپ 23 ماها رو از شهر کفرناسج که در پایین تل و حدود یک کیلومتری قرار داشت، هدف قرار داد...

دو جای سنگر بتونی حفره ی بزرگی ایجاد شد... حفره ی پایینی روی دیوار افقی سمت چپ سنگر که توسط تانک دشمن ایجاد شد و از دوتا دیوار بتن مسلح سنگر عبور کرده و یکی از بچه ها هم شهید شد.... حفره ی دوم روی سقف سنگر توسط خمپاره ی 120 دشمن ایجاد شد...که با شنیدن سوت خمپاره حدود 7 نفری که دقیقا پشت سر سید ابراهیم قرار داشتیم زمینگیر شدیم.... این حقیر روی جعبه های مهمات خوابیدم... بین من و محلی که آغشته به خون شهدا بود، سه نفر دیگه نشسته بودن... و محلی که خون ریخته بود، پله و ورودی سمت چپ سنگر هست که دو نفر دیگه نشسته بودن.... همه زمینگیر شدیم و پس از برخورد خمپاره چیزی متوجه نشدیم... چند لحظه ای که گذشت گوشهام چیزی نمی شنید و فقط سوت می کشید... به خودم اومدم... خاک همه جا رو گرفته بود... پشت سرم رو نگاه کردم... دیدم 3 نفر رو زمین خوابیدن و روی لباسها و سر و صورتشون کلی خاک و تکه های بتن پخش شده... خودم رو رسوندم بهشون... دنبال زخمی و... می گشتم، الحمدالله با اینکه خمپاره اونم 120 دو متریشون خورده بود هیچ کدومشون حتی خراش برنداشته بودن... واقعا به این رسیدم که بدون اذن خدا حتی برگی از درخت نمی افته... ولی هنوز گیج بودن و موج خفیفی گرفته بودشون... یه دفعه چشمم افتاد به اون دو نفری که تو دهانه ی سنگر نشسته بودن و باهم صحبت می کردن (شاید از هم می پرسیدن که چطوری دوست دارن شهید بشن؟)

یکیشون (نفر سمت راست) به قول سید ابراهیم ترکش ساتوری خورده بود به سرش و تقریبا نصف سر و صورتش رو برده بود ولی هنوز زنده بود و تو بغل رفیقش دست و پا می زد...

نفر سمت چپ هم درست یه ترکش ساتوری دقیقا خورده بود رو قلبش و خون با شدت فوران می زد.... وخیلی جالب که درست تو بغل هم رفتن به دیدار اربابشون... و ما چند نفر هنوز از بی لیاقتی و اینکه اونا تا حدودی تو پناه سنگر بودن و ما چند نفر وسط معرکه حتی خراش بر نداشتیم.... و اون عملیات 14تا شهید دادیم که 12 نفرشون از برخورد ترکش خمپاره شهید شدن... مثل شهید ابوحامد... شهید فاتح... و....

الحق و الانصاف تدبیر، دلاوریها و رشادتهای سیدابراهیم باعث شد بچه ها تا لحظه ی آخر مقاومت کنن و با وجود فشار زیاد دشمن برای بازپس گیری تل،از خون شهدا دفاع کنن... 

زندگی اش وقف بسیج بود ...

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۱ ب.ظ

دو روز بعد از مراسم عروسی مون که هنوز گاز خونه مون وصل نشده بود، صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفی خونه نیست. زنگ زدم بهشون. گفتند بچه ها رو بردم اردو!!! گفتم آخه مرد مومن گاز خونه مون هنوز وصل نشده اونوقت بچه ها رو بردی اردو؟ گفتن آخه اگه الان نمی بردم دیگه میخورد به ماه رمضون و دیگه نمیشد اردو ببریم..
زندگی شون وقف بسیج بود.
راوی:همسر شهید سیدمصطفی صدر زاده (سید ابراهیم)

همون روز و ساعت شهادت رفیقش شهید شد...

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ق.ظ

میگن هر کی هر چی رو دوست داشته باشه به همون میرسه....عشق سید (شهید مصطفی صدرزاده) رفقای شهیدش وشهادت بود (دوست دارم خودم باشم و اسلحم و چند تا رفیق چق چقی) حتی ساعت شهادت رفیقش....آخر هم همون روز و ساعت شهادت رفیقش (شهید حسن قاسمی دانا) شهید شد...

نقل از ابوعلی - دوست و همرزم شهید

شهید صدرزاده فعال در مبارزه فتنه 88 بود...

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

۱۶آذر ۸۸ در جریان مبارزه با اغتشاشگران در میدان انقلاب انگشت دستش شکست
ولی شهید صدر زاده با همان شکستگی انگشت و درد در جریان مبارزه با فتنه حضور فعال داشت.
حتی در روز عاشورای سال۸۸ برای مقابله با کسانی که قصد بی حرمتی به ساحت مقدس امام حسین علیه السلام را داشتند با توجه به ناتمام ماندن درمان دستش نتوانست تحمل کند که در محله خود عزاداری کند و از صبح زود خود را به تهران رساند تا با جمعی از دوستانشان بتواند جلوی این اتفاق عظیم را بگیرند که مگر دل امام زمان (عج) از این بی حرمتی خون نشود

نقل از همسر شهید

می خواهم مدرک را از دست بی بی زینب (س) بگیرم...

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ


وقتی دوستان دانشگاهی بهش زنگ میزدن که فقط یه مدت سوریه نرو فقط یک ترم از درست باقی مونده مدرکت رابگیر بعد برو درجواب میگفت من میخوام مدرکم را از دست بی بی حضرت زینب سلام الله علیها بگیرم
مبارکت باشه فارغ تحصیلی ومدرکی که از دست بی بی گرفتی

نقل از همسر شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم)

زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود...

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ

روایت همسر « سید ابراهیم » از 8سال «همسنگری» با او :
بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند.
مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم.
 وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم.از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت:
«تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم».
بعد با خنده به او می‌گفتم:‌
«پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟»
مصطفی هم پاسخ می‌داد:
«وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد».
 زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود...

 



سال 84 بود تاریخ راهیان نور برای پایگاه بسیج ما مشخص شده بود.
برای اولین باری بود که می خواستیم بریم راهیان نور
حدود 8 تا نوجوان شر و شور رو تنهایی مدیریت می کرد
از هزینه و پول توجیبی خودش برای ما تنقلات می خرید و کنار دیدار از مناطق جنگی شب ها می رفتیم کنار کارون.
خیلی این اردو لذت بخش بود...

همیشه یکی از خاطرات پایه ثابتش بود که کلی با خاطره این اردو می خندید.
و آخر این خاطره می گفت: اگر تونستی از شادی بچه ها خوشحال بشی انوقته که ارزش داره.'

نوشته یکی از نوجوان های پایگاه نوجوان شهید دلاور مصطفی صدرزاده


برای آخرین بار از زیر قرآن ردش کردم ...

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ


هوالحکیم
همسر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده :
همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم.
گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد.
همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی».

به مناسبت اربعین شهید سید مصطفی صدرزاده...

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ق.ظ

امروز تو زینبیه همش خاطراتی که با سید ابراهیم بودم جلو چشمم زنده شد...
کبابی که آخرین بار خوردیم و گفت: یادش بخیر با سردار شهید حاج حسین بادپا اومدیم اینجا و بهش گفتم حاجی نمی خوای سور شهادتت رو بدی؟ باهم کباب گوشت شتر خوردیم...و منم برد داخل کبابی و یه نهار به یاد اون روز دعوتم کرد...
یا مغازه ی آرایشگری که باهم رفتیم اصلاح و صاحب مغازه نبود و سید هم خیلی اصرار داشت که موهاشو کوتاه کنه و به شاگرد مغازه گفت میتونی سرم رو اصلاح کنی؟ اونم گفت: اوستام نیست و نمیتونم...منم به شوخی بهش گفتم سید تو رو فقط باید خدا اصلاح کنه...
خلاصه ماشین اصلاح رو برداشتم و سرش رو اصلاح کردم...
امروز چند دقیقه ای به یاد خاطرات گذشته رفتم تو این مغازه ها به یاد اون روز چند لحظه روی صندلی هاشون نشستم...

به نقل از ابوعلی : دوست و همرزم شهید

توسل شهید سید ابراهیم به شهید مهدی صابری

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۱ ق.ظ

مهدی صابری

پارسال تو عملیات تل قرین که حدود 20کیلومتری مرز اسراییل انجام شد فرمانده و جانشین فاطمیون (سردارشهید ابوحامد فرمانده ی تیپ و سردار شهید فاتح جانشین تیپ) و شهید مهدی صابری فرمانده گروهان و شهید نجفی و...شهید شدند...
سید (مصطفی صدرزاده) چون علاقه ی خاصی به شهید صابری داشت مرخصی گرفت و رفت تهران... از تهران که به سمت قم حرکت میکنن تا در مراسم شهید مهدی صابری شرکت کنن،تو راه بنزین ماشین تموم میشه و سید خیلی جوش میزنه که به مراسم نمیرسن و خیلی دیر شده و قرار بوده تو اون مجلس سخرانی کنه...لذا فورا به شهید صابری متوسل میشه و استارت میزنه و ماشین روشن میشه و به مراسم میرسن...

به نقل از دوست و همرزم شهید صدرزاده : ابوعلی

همسری می خواهم که همسنگرم باشد

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ


همسر شهید صدرزاده:از صحبت هایی که در جلسه خواستگاری از سمت شهید صدرزاده مطرح شده بود می گوید؛

صحبت‌های ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد، او بارها گفت که یک همسنگر می‌خواهد. شاید کسی که به خواستگاری می رود بگوید همسر و همدم می‌خواهد اما مصطفی گفت که همسنگر می‌خواهد.

بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام می‌دهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند».


پاترول سفیدی که همیشه واسطه خیر بود

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ق.ظ


همسر شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم):
یعنی خودش را واسطه می‌دید. واسطه‌ای که باید کارش را کند، سختی‌ها را تحمل کند و بداند که نتیجه دست خداست.

بله. سختی‌های زیادی را تحمل می‌کرد. ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما خرده می‌گرفت که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر. وقتی این حرف‌ها را شنید گفت که این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد. گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است. ماشین یکی از همسایه‌هایمان در مسیر شمال خراب شده بود. مصطفی با همین پاترول این ماشین را حدود 90 کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند. وقتی گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده می‌کنی، گفت که می‌خواهد با این ماشین به بقیه کمک کند. گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم.


محمد صدرزاده (پدر شهید مصطفی صدرزاده) می‌گوید:
اگر مصطفای ما افتاد ده‌هاهزار مصطفی از خاک ایران بلند می‌شود؛ ده‌هاهزار مصطفی برای اینکه شیعه مظلوم نماند بلند می‌شوند و در مبارزه با کفار و کسانی که در این زمینه فکر انحرافی دارند قدم برمی‌دارند. گاهی در دنیا می‌خواهند بگویند ایرانی‌ها طالب جنگ هستند. این‌ها می‌خواهند شیعه را خشونت‌طلب جلوه دهند. مسلمان همیشه دوست دارد احترام بگزارد و احترام ببیند ولی تا پای خون، ارزش‌هایش را حفظ می‌کند. ما فقط دفاع می‌کنیم، ما در جنگ هشت‌ساله هم فقط دفاع کردیم، اصلاً جنگ نکردیم، در سوریه هم داریم دفاع می‌کنیم، والله اگر چیزی به‌جز دفاع از حقوق شیعه و حرمین شریفین باشد.

مجروحیت شهید صدرزاده در تکرار تاریخ

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۱۸ ب.ظ

هر دو عکس شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم)مجروحه و اونی بغلش کرده برادر شهید هستن....

عکس بالا از زبان محمدحسین برادر شهید: سال 76 بابام جیره سپاه و گرفته بود پوتیناش کوچیک بود ساقشون رو کوتاه کرد و دادشون به مصطفی... مصطفی شروع کرد غر زدن که من کفش اینجوری نمیخوام که بابام به حرفش گوش نداد فردا صبحش مصطفی با همون پوتینا میره مدرسه توی راه میخوره زمین و نیسان حمل شیر از رو ی پاشنه پای چپش رد میشه پاش میشکنه دکتر گفت خدا رو شکر کنید پوتین پاش بود وگرنه استخوان پاش خرد می شد

عکس پایین به نقل از همرزم شهید (ابوعلی): عکس پایینی هم مربوط به پارساله که تو عملیات دیرالعدس تیر تیربار دشمن به پاش (سید مصطفی) خورد و برای بار ششم جانباز شد...

ابوعلی در ادامه میگه: شهدا هم شوخ بودند و هم شاد

هم جدی و غمگین بودند...

پر از اخلاق های متضاد درست...

خوف و رجایی که مومن باید داشته باشه...

کاش درک کنم و عمل کنم اخلاقشون رو ...

اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک


خاطره ای از همرزم شهید سیدمصطفی صدرزاده

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

یه خاطره از شهید سیدابراهیم براتون میگم...
پارسال حدود اسفند ماه بود که سید ابراهیم مرخصیش رسیده بود و با یکی از بچه ها داشت میرفت ایران. ..کارها رو بهم سپرد و هماهنگیهاشو کرد و وسایلش رو جمع کرد که ببرمش فرودگاه....تو ماشین بهم گفت ابوعلی یه بطری کوچیک (بطری آب یکنفره محتوی عطر خالص حرم)از خادم حرم حضرت زینب سلام الله علیها هدیه گرفتم که هر چی گشتم پیداش نکردم...تو اونو ندیدی؟
گفتم نه سید جان...
چه شکل و رنگی بوده؟
گفت رنگ چایی بود....که یه دفعه اون نفری که همراهمون تو ماشین بود گفت سید یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
سیدم گفت نه عزیرم بگو...
اونم گفت راستش من فکر کردم بطری چایی هست که مونده و سرد شده.... (تو منطقه گاها به دلیل کمبود امکانات رزمنده ها تو این بطری ها چایی میخورن) و اونو چند روز پیش انداختم سطل آشغال....
فکر میکنین سید چه برخوردی کرد و بهش چی گفت؟؟؟



فورا دست کرد جیبش و دقیق یادم نیست 1000 لیر سوری یا 5000 لیر سوری(اون موقع هر 1000لیر سوری تقریبا معادل 15000تومن بود) داد بهش و گفت:
"این هدیه رو دادم فقط برا صداقتت"....

نقل از: ابوعلی - دوست و همرزم شهید صدرزاده