مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۶۳ مطلب با موضوع «شهید سید مصطفی صدرزاده» ثبت شده است

خاطره همسر شهید صدرزاده از مجروحیت او

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ



فکر کنم ۶مرداد امسال بود مستقیم بردنشون بقیةالله.حدودا ساعت۳شب رسیده بودن بقیةالله دلم پرمیزد برای دیدنش ساعت۷حرکت کردم سمت بیمارستان وقتی رسیدم آقا مصطفی ودونفر از دوستانشون توی یه اتاق بودن همیشه تو بدترین حالم که بود تا من میدید میخندید و میگفت خوبم هیچی نیست نگران نباش اون روز هم تا من دید روی تخت نشست و گفت خوبم هیچی نشده  بعد از یکی دو ساعت اصرار میکرد برو خونه دلیلش هم محمد علی سه ماهه بود.وقتی دلیل اصلی اصرارشون برای رفتنم  پرسیدم گفتن مجروحان دیگر که تو بخش بستری هستن خانواده هاشون تهران نیستند که به راحتی توی این موقعیت کنارشان باشند وقتی شما اینجا هستی من خیلی شرمنده این رزمنده ها میشم‌ بخاطر این حرف آقا مصطفی اونروز چند ساعت مجبور شدم توی حیاط بیمارستان بنشینم و هر یک ساعت یکبار برم توی بخش که هم دل خودم آروم بشه وهم آقا مصطفی شرمنده دوستانشون نباشن...

منبع:

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab

خاطره دوست شهید صدرزاده از او.

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ب.ظ



توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور....

روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن.

اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه.

اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن.

مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش.

صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد و‌میبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید

هیچی دیگه.... سید و‌بچه ها میخندیدن و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده  طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن،وای به حال نیروهاشون.

سید هم میخندیده البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن....

به نقل از دوست شهید صدرزاده

خاطره یکی از رزمندگان از شهید صدر زاده

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۹ ب.ظ


یه روز یکی از رزمنده ها از ایشون پرسیدند:  سید دوست داری شهید شی.

آسید فرمودن هرچه پیش تر میرم تشنه ترش میشم...... رزمنده بزرگوار گفت آسید ان شاالله پا به رکاب آقا امام زمان.

یهو سید بهش برمیخوره و لبخندی گوشه لبش نمایان میشه و در جواب به این رزمنده میگه:

مرد حسابی خدا یه سفره ای رو پهن کرده ببینه منو تو چقدر کاسبیم وگرنه کارش گیر سید ابراهیم نیست.....


گفت و گویی صمیمانه با مادر شهید صدرزاده

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ


 

اگر ممکنه برامون از آقامصطفی بگید؟

مصطفی مثل همه بچه ها دوران شیرین وپرجوب و جوشی داشت . البته یه چیزی که من وپدرش رو نگران میکرد،این بود که سرنترسی داشت و از دوران کودکی،کاری را که اراده میکرد حتما انجام میداد و این مصطفی رابا بقیه همسن و سال هاش متمایز میکرد.

از دوران بچگی آقامصطفی خاطره ای دارید؟

مصطفی متولد شوشتر بود.یک سالش بودکه از شوشتر رفتیم اهواز. تاسن  ۱۱ سالگی . بعد از اون به مدت دوسال شمال بودیم وبعد اومدیم شهریارمصطفی از سن سیزده سالگی شهریار بوده. 

به نظر شما چه چیزی در شکل گیری شخصیت آقامصطفی مؤثر بوده؟

برای شکل گیری شخصیتش که درخانواده کاملا مذهبی ومقید پرورش یافت .مسجد وبسیج هم خیلی موثربود .درسن خیلی کم مسئول پایگاه شد وخودش هیئت بنا کرد البته من اعتقاد دارم که حضرت عباس کارهاشو جهت میداد چون  تقریبا از چهار سالگی نذر حضرت عباس بود.

میشه بهمون بگید نذری که کردید چی بوده؟ چی شد که پسرتون رو نذر حضرت عباس کردید؟

بله درروز تاسوعا ۶۹ من در برای مراسم روضه ای در منزل پدرم بودم. مصطفی رفت دم در مشغول بازی بود که یه موتور بهش میزنه و پرتش میکنه اون طرف خیابون.

 بعدش همسایه ها اومدن بهم گفتند بچتون موتوری زده کشتتش. من خیلی ترسیدم که برم ببینمش. فقط همونجا که نشسته بودم گفتم یا حضرت عباس برام نگرش دار سربازش میکنم برات.

اون روز، روز تاسوعا بود. وجالبترازآن این که همون ساعت دقیقا یک ربع به اذان ظهر بودکه ساعت شهادتشونم همین بوده.

فکرش رو میکردین یه روزی شهید بشن؟

مصطفی درمورد نذرش چیزی نمیدونست تازمانی که اومد گفت مامان من یه هئیت بنا کردم به نام حضرت عباس اونجا اشک اومد توچشمام بعد بهش گفتم که تونذرعموم هستی.

 وقتی  سوال کردم چرا اسم هئیتتو گذاشتی حضرت عباس گفت بخاطر ادبش‌ ازاونجا فهمیدم خودش حسابی هواشو داره برا مصطفی خیلی اتفاق می افتاد وهمیشه ختم به خیر میشد.  

آخرش هم روز تا سوعا، براش بهترین ایام را درنظرگرفتند وبردنش که اگر اینچنین نمیشد جای تعجب داشت چون مصطفی با تمام وجود عاشق ائمه بود.

زمانی که براش اتفاقهای ناجور میفتاد وختم بخیر میشد گفتم این یه روزیه خاصی داره قرارنیست الکی بره وعجیب این بودکه خودم چندین بارخواب شهادتشون رو میدیدم. تقریبامیدونستم، ولی زمانشو اصلا فکر نمی کردم‌.

از خصوصیات اخلاقیشون برامون بگید؟

مصطفی نسبت به بزرگان و والدینش خیلی با ادب بود وخیلی خوش مشرب وبا کوچکترهامهربون ورئوف بودن

بعد از شهادت خوابشون رو دیدین؟

بله خیلی واضح انگار که بیدار بودم یه روز رفته بودم رو مزارش خیلی بیقرار بودم عکسشوکه روی سنگش حک شده بود هی میبوسیدمش زیر چشمشو. اصلا آروم نمی شدم. پا شدم روی سنگهای بقیه شهدا روپاک می کردم بهشون گفتم فکر کنید که مامانتون اومده داره سنگتون تمیز میکنه که اروم بشم خدایش کمی اروم شدم شب که خوابیدم خواب دیدم که مصطفی با چندتا از دوستانش با لباس فرم اومدن در خونه صدا میزنن مامان وگریه میکنن بعددقیقا زیر چشم مصطفی چندتا ترکش داره نگاش میکردم گفتم مصطفی اصلا صورتش زخمی نبود صورتش سالم بود. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور بیقرارشدم اذیت شده بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم ولی ازاینکه دوستاش صدام کردن مامان خوشحال شدم.

دوستی آقامصطفی با شهدای گمنام ، جریان خاصی داشت؟

کلا قبل از شهادتشون ، یا از خیلی قبل تر و اون موقعی که مسئول پایگاه بودن،حرفی از شهید شدن میزدن؟

همیشه زندگی نامه شهدا رو مطالعه میکرد جوری که انگار باهاشون زندگی کرده باشه کامل دربارشون تحقیق میکردوشناخت داشت.

مصطفی همیشه میگفت مامان برام ازخدا بخواه که شهادت نصیبم بشه من میگفتم برا عاقبت بخیر یت دعا میکنم به شوخی میگفت مامان تهشو برام بخواه یعنی شهادت... بهش میگفتم خیلی چیز سنگینی از من میخواهی.

واقعا سخته.....

درسته سخته، ولی آخرش حتما راضی بودید و از دعای خیر شما بوده که شهادت نصیبشون شده. درسته؟

بله، باتمام وجودم کارشو قبول داشتم ودارم وازاینکه خداوند منو قابل دونست که مادر مصطفی باشم ممنونشم وسپاس گذارم و امیدوارم دراون دنیا منوشفاعت کنه.

إن شاءالله....


 پدر شهیدی که خواب فرزند شهیدش رو کنار اباعبدالله دید 

 این خاطره رو سید ابراهیم در جواب سوال ما که ازش پرسیدیم تا حالا شده از خودتون بپرسید چرا تو سوریه میجنگید یا  چرا باید بیاییم یه کشور غریب گفت.

قبل از گفتن این خاطره جواب داد تو مدتی که در سوریه هستیم خدا نشونه هایی رو جلوی چشممون گذاشت که عزممون رو برای موندن راسخ تر کرد، نمونش خاطره ی ابویاسین

روزی در حرم حضرت رقیه نشسته بودیم. ابویاسین مانیتورینگ حرم حضرت رقیه(س) است و پسرش از اعضای حزب الله بود که مدتی پیش شهید شد. عکس پسرش را در گوشی تلفن همراهش  نشان‌مان داد. گفتم کمی از یاسین که شهید شده است تعریف کن. فضای خوبی بود شروع کرد به تعریف و گریه کردن. 

گفت یک هفته قبل شهادت، یاسین پیشم آمد و گفت که خواب امام زمان(عج) را دیدم. امام زمان لیستی در دست داشت که نام من هم جزو لیست بود. پدر برایم دعا کن تا شهید شوم و این  لیست، لیست شهدا باشد. من هم برایش دعا کردم.

پدرش با گریه می‌گفت: یک هفته بعد شبی خواب دیدم آقا امام حسین(ع) سر یاسین را روی پایش گذاشته و او را می‌بوسد و با جام زیبایی به او آب می‌دهد. با گریه از خواب بیدار شدم تا نماز صبح صبر کردم. نماز صبح را خواندم و دیگر خوابم نبرد تا اینکه ساعت حدودا 9 صبح تلفن زنگ زد و خبر شهادت یاسین را دادند. درست همان جایی که امام بوسیده بود، تیر اصابت کرده بود.

منبع: 

 @defapress_ir 



شبی که محمد علی متولد شد ، خیلی خوشحال بودم و مرتب خدا را شکر میکردم ، محمد علی و مصطفی را به من داد . آن شب اصرار داشتم که در بیمارستان پیش مصطفی بمانم ، ولی راضی نمی شد میگفت مامان اذیت میشوی ، ملاقاتی داشت نمی خواست من اذیت بشوم ، با اصرار زیاد ماندم خیلی شب خوبی بود ، دوست داشتم تا صبح کنارش بنشینم وبا هم حرف بزنیم .

 به او گفتم : مامان چیزی نمی خوای کاری نداری ، فقط می گفت مامان اذیت میشوی برو استراحت کن .

با اصرار رفتم بخوابم ، بعد از مدتی دیدم رفت زیر پتو و خیلی شدید می لرزد ،  آهسته رفتم کنارش دیدم داره از درد به خودش می پیچد خیلی ناراحتم شدم ، گفتم شاید یاد دوستانش افتاده  نخواستم  خلوتشو را برهم بزنم ، بعد از مدتی دوام نیاوردم ، رفتم به پرستار گفتم پرستار گفت ؛ احتمالا درد دارد .

خیلی آرام آمدم که مصطفی متوجه نشود ،

مصطفی درد شدیدی  داشت ولی بخاطر اینکه من متوجه نشوم به روی خود نمی آورد . و من عذاب وجدان داشتم که چرا اصرار کرده ام که بمانم .

خاطره مادر شهید صدرزاده از او

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۰۷ ب.ظ





یه تابلو آیة الکرسی توی پذیرایی بود عکس بچه ها با نوه ها دورش  یه روز دیدم عکس مصطفی نیست 

خیلی ناراحت شدم  به بچه ها گفتم کسی عکس مصطفی رو ندیده ؟

همه اظهار بی اطلاعی کردند مصطفی سوریه بود خیلی دلتنگش شدم  بعد از چندروز اومد خیلی خوش حال شدم بهش گفتم عکستو گم کردم چیزی نگفت فقط لبخند زد.  بعد از چند روز اومد گفت مامان برات یه عکس آوردم توپ جون میده برای......  نذاشنم حرفش تموم بشه گفتم نمیخوام ببرش. 

گفت ببخشید...،  وقتی عکسو دیدم واقعا دلم ریخت  این عکس آخرین عکسی بود که از دستش گرفتم . خودش این عکسو خیلی دوست داشت و من دیوانه ی این عکس زیبایش هستم ...




شهید سید مصطفی صدرزاده از رزمندگان مدافع حرم حضرت زینب(س) و فرمانده گردان عمار لشگر فاطمیون بود که در عملیات محرم به دست تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. سید علی صدرزاده از دوستان این شهید عزیز است که خاطراتی شنیدنی از مصطفی داشت که اینگونه  روایت می‌کند:

نحوه آشنایی با شهید صدرزاده                                

ما در هشت سال‌ پیش با مشکلات متعدد مادی گریبان‌گیر شده بودیم، چند صباحی هم به علت تصادف از ناحیه ساق پا آسیب جدی دیدم و توانایی کار کردن را نداشتم. به سفارش یکی از دوستان به هیئت آقا سید مصطفی رفتم تا مشکلاتم را برایش بگویم. هیئت تمام شد و جوان باصفایی را دیدم که جلوی در ایستاده و مورد لطف و محبت همه جوان‌های آن تکیه عزاداری بود. نمی‌دانستم که آن جوان سید مصطفی صدرزاده است. بعد از احوالپرسی جویای مصطفی شدم، سید به روی خود نیاورد و گفت: کارت را بگو من حتما خواسته‌ات را به او انتقال می‌دهم. اما با تاکید من که می‌خواهم آقا مصطفی را ببینم، خودش را معرفی کرد و من برایش یک ساعتی درد و دل کردم. از آن روز به بعد سید هر کاری از دستش بر آمد در حق ما دریغ نکرد و برادرانه به من و مادرم محبت کرد. جالب اینجاست که شهید صدرزاده در آن زمان 22 سال بیشتر نداشت.

تشابه فامیلی، سرآغاز دوستی

روز آشنایی نمی‌دانستم فامیلی‌اش صدرزاده است. لابه لای صحبت‌ها متوجه شدیم که او سید مصطفی صدرزاده و من سید علی صدرزاده هستم. البته سید اهل جنوب بود و من اهل مازندران؛ اما انگار این اتفاق یک نشانه بود برای سید مصطفی تا محبتش به ما بیشتر شود.

هر ماه مرغ و گوشت و برنج برایمان می‌آورد، وقتی هم به اصرار مادر برای خوردن یک چای وارد خانه می‌شد به خاطر اینکه مبادا ما شرمنده‌ شویم تا جایی که ممکن بود با ما چشم در چشم نمی‌شد و سریع می‌رفت. انگار می خواست اجر کار خیرش بیشتر بشود. بعد از شهادتش مادرم دائم از فراق این شهید گریه می‌کند و برایش دعا و فاتحه می خواند.

مخارج عمل جراحی‌ام را شهید صدرزاده داد

درد ساق پا امانم را بریده بود ولی خرج عمل جراحی را نداشتم. شهید صدرزاده برای مداوا مرا به بیمارستان حضرت رسول(ص) برد و اتفاقا هزینه عمل جراحی را هم آقا سید داد. شهید صدرزاده مرد خدا بود، در یک جمله باید بگویم به واسطه شهادت این گونه جوانان، ملت ایران آنها را به دست می‌آورند.

این روزها که آقا سید شهید شده دلم آرام و قرار ندارد

مادر سید علی صدرزاده با همان خلوص و صفای روستایی خود در حالی که مدام اشک می‌ریخت زمان مصاحبه از مصطفی گفت: این روزها که آقا سید شهید شده دلم آرام و قرار ندارد، سید بنده خوب خدا بود، او را عین پسرم دوست داشتم. تنها درآمد ما همین یارانه و سی هزار تومان است که کمیته امداد به حسابمان واریز می‌کند. اگر کمک‌های شهید صدرزاده نبود زندگی بر ما سخت‌تر می‌شد. به اندازه یک دنیا برای ما زحمت کشید.

وصیت نامه شهید صدرزاده به خط خودش

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ

شهید صدرزاده

شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۳ ب.ظ


یه روزی سیدابراهیم به شوخی گفت هروقت شهیدشدم امیدوارم بچه هیئت هازیادسروصدانکنن چراکه چون دروهمسایه هاخواب هستن یه موقع دیدین بالنگ کفش اومدن استقبال همه بچه هیئتی ها.

خاطره شهید صدرزاده

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۲ ب.ظ

درد دلی با شهید صدرزاده (سید ابراهیم)

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۱۸ ب.ظ


گاهی تمام نشانه هارا درست پیدا میکنی،راه رادرست میروی،اما فقط راه رفته ای.گاهی هم راه میروی ونشانه ها تورامی خوانند. توهمان نشانی بودی که مراخواند.فقط کمی دیرصدایت به گوشم رسید. هربارتصویرت رامیبینم نگاه عمیق وفکورت یک سوال به هزار سوال بی جوابم اضافه میکند،مصطفی چطور به اینجا رسید؟ آن هم در مدتی کوتاه؟ کاش  وقتی ازتو میشنیدم می آمدم فقط یک بارتورا میدیدم.،او برای گفت از زخمی شدنت از مسجدساختنت،ازبسیجی پروردنت،ازخودسازیت،از عشقت به ابراهیم ها...آخ ابراهیم ... شهیدهمت اگربود به تو میبالید. حال چه صدایت کنم؟مصطفی یا سیدابراهیم؟ هرنامی که داشته باشی برای من همان برادری هستی که ندیده مرید  مرام ت شدم. شهید مصطفی صدر زاده با نام جهادی سید ابراهیم، پا جای پای شما میگذارم به نیت شهادت با شعار«کلنا عباسک یا زینب»

نقل از دوست شهید صدرزاده.

                                                                                                                     


 چند روزی میشد که اومده بود سوریه... سیدابراهیم گفت تو بچه ها دنبال چند نفر بگرد که به دردمون بخورن...

یکی میخواستیم برای مسئولیت قسمت نیروی انسانی که هم خط خوبی داشته باشه و حداقل دیپلم باشه...

بین بچه های جدیدالورود که به خط شده بودند پرسیدم یه نفر که خطش خوبه دستش رو بلند کنه....

یه نفر دستش رو بلند کرد گفت من خطم خوبه...پرسیدم تحصیلاتت چقدره؟

گفت:سوم ابتدایی

منه بیمعرفت گفتم نه بشین...به دردمون نمیخوری...

با ناراحتی ناشی از برخورد این حقیر که تو چهره اش هویدا بود، نشست...

مجدد پرسیدم که کسی جواب نداد...

جعفرجان دوباره بلند شد و با لحن و چهره ی آمیخته با التماس و همچنین لهجه ی شیرین افغانستانی گفت :ابوعلی بیذار من بیام به دردت میخورم..."کاتب خوبی میشم"...هر چی فکر کردم نتونستم یه سوم ابتدایی رو بذارم مسئول نیروی انسانی گردان...خلاصه از ترفندهای سید ابراهیم استفاده کردم و یه استخاره گرفتم که خیلی خوب اومد...

اومد و مشغول شد...اصلا فکر نمیکردم اینقدر زیبا بنویسه...یه خطاط به تمام معنا (فقط هم خط ریز بلد بود) برام جای تعجب بود که با این سواد پایینش چطوری اینقدر زیبا مینویسه...

و البته علاقه ی زیادی هم داشت...ازش جریان رو جویا شدم...

مفصلا توضیح داد که کلاس خط میرفته و علاقه ی شدید و استعدادش باعث شده بود به این حد برسه...

بعد چند روز یه اتاق با امکانات بهش تحویل دادیم و یکی رو گذاشتیم کنار دستش، چون غلط املایی خیلی داشت و گاهی مجبور میشدم نامه هایی که می نوشت رو دو سه بار بازنویسی کنه...از آخر هم یه دور نامه رو کامل مینوشتم و میدادم بهش تا پاکنویس کنه ...

بعد هر چی مراجعات در رابطه با پیگیری اموراتی مثل دکتر و مرخصی و... بود رو میفرستادیم پیشش تا نامشو بنویسه...حسابی سرش شلوغ شده بود...

یه روز با سید ابراهیم از جلو درب اتاقش رد میشدیم که دیدیم یه برگه نوشته و رو درب اتاقش نصب کرده...به این مضمون:

"لطفن بیدون هماهنگی با مسعول نیروی انسانی وورود ممنون"

من کلی خندیدم...سید گفت بابا اینا به اندازه ی وسعشونه...دوتا پیشنهاد دادم که سید قبول نکرد...اول گفتم ورقه رو از روی درب بکنم و دوم اینکه در بزنم و توجیهش کنم که در هر دو صورت سید مخالفت کرد و با حرکتش بهم فهموند امر به معروف و نهی از منکر مراتب داره...

و عکس العملش این بود:

ابوعلی یه برگه به همین اندازه بردار و روش بنویس "ورود به اتاق بدون هماهنگی در هر ساعت از شبانه روز بلامانع است" و نصب کن رو درب اتاقمون...

فرداش دیدم ورقه روی درب اتاق نیروی انسانی نیست...

جعفرجان هر روز بهتر از قبل میشد...اون خوی ناسازگاری اولیه اش(چند بار با بچه ها دعواش شده بود)کلا تغییر کرده بود...

با همه بگو و بخند میکرد....

شب عملیات بصرالحریر تعداد کمی فندک اتمی تحویلمون داده بودن که به مسئولین دسته تحویل بدیم برا روشن کردن فیتیله ی بمب های دست ساز...بین بچه ها تقسیم کردیم ولی شلوغی و ازدحام باعث شد عادلانه تقسیم نشه و صدای همه در بیاد...سید ابراهیم گفت قضیه چیه منم بهش توضیح دادم...خیلی حالم گرفته شد که به گوش سید رسیده بود و همین قضیه باعث شد فکرم مشغول بشه و حسابی قاطی بکنم...

جعفر جان متوجه شد و گفت ابوعلی غصه نخور درست میشه...

بعد چند دقیقه خودش رو رسوند و یه جعبه بهم داد...گفتم چیه اینا...گفت همونی که کم داشتی...باز کردم دیدم حدود 50 تا فندکه...گفتم از کجا آوردی؟

گفت از لوژستیک(تو نامه هاش اینطوری می نوشت)ون زدوم (کش رفتم)...

خلاصه بعدش رفتم و از لجستیک حلالیت طلبیدم...

التماس دعا.

 نقل از: الاحقیر ابوعلی


تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش  میرسوند . ما هر وقت می خاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم . یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 

خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى . که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى . در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید ...


همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته....

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ب.ظ

اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا)
حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد کرده بود... و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون...
بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش....که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد....با خودم گفتم عجب کیفی داد...
بعدش شروع کردم...دومی و سومی....
تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد...ابووووعلی...
گفتم جانم...
با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته....
بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه....و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر...
و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته.... بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لایق نشدیم....شهدا گاهی نگاهی....
دعاکنید لایق بشیم...
شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات