مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «شهید محمودرضا بیضایی» ثبت شده است

نامه ای به همسر(شهید بیضایی)

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ب.ظ



 

این‌ بار تن به اسارت آل‌الله نخواهیم داد!

اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در صیانت از حریم آل‌الله قیمت دارد، لحظه به لحظه آن را قدر می‌شمردی؛ حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفته‌ایم؛ هم من، هم تو.

معرکه شام میدان عجیبی است. بقول امام خامنه‌ای: «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید. خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است؛ تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس...

قسمتی از نامه‌ی شهید بیضایی به همسرش...

یادش گرامی

منبع:

@sangarshohada💫

سخنی از شهید بیضایی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ب.ظ


باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً.

۲۹ دیماه سالگرد شهادت شهیدمدافع حرم محمودرضا بیضایی....


منبع: 

کانال محمود رضا بیضایی

خاطره اى از شهید محمودرضا بیضائى

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۵ ب.ظ



 «در ایام زلزله رودبار که محمودرضا کودکى٩ ساله بود پس از وقوع زلزله که اعلام شد و سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى.

محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم از وسایل خانه چیزى بدهم.

وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم.

بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است.»

راوی:                                

  دکتر احمدرضا بیضائى از زبان مادر بزرگوارشان



حسن باقری گروه

شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ب.ظ


ما شهید بیضایی را حسین صدا می زدیم  . حسین کم سن وسال ترین اعضا بود . آدم عجیبی بود و در کارهایش بسیار جدی بود . بار اول در پرواز تهران به دمشق از صندلی جلویی بلند شد رو به من گفت : آقا سهیل ! برای ساخت مستند می روید سوریه ؟ گفتم : لو رفتم ؟ گفت : در سالن ترانزیت دیدم تون . این شروعی بود برای برادری من وحسین . من همه جا با حسین بودم. از این عملیات به آن عملیات ، از این شهر به آن شهر ، به نظر ما حسن باقری جمع ما بود . ما یک گروهی داشتیم به نام (( شانتورا )) و حسین مغز متفکرجمع ما بود . 

من از قبل به همه دوستان گفته بودم که قطعا اگر حسین شهید نشود در آینده به فرمانده بزرگی در این عرصه تبدیل می شود . اگر بخواهم خود را جای حسین بگذارم ، نمی توانم . خیلی سخت است که دختری دو ساله داشته باشم  و از آن دل بکنم.


کانال شهیدمدافع حرم عمه سادات

شهید محمودرضا بیضائی

@Beyzai_ChanneL

خاطره دوست شهید محمود رضا بیضایی از او

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ



 ساعت نزدیکای هشت شب بود که پیام اومد

محمودرضا بود

باز کردم

بی مقدمه نوشته بود:

«آقا چی کار کنم امشب دلم هواتو کرده»

لحن پیام خیلی مهربون بود

در عین تعجب خیلی حال کردم با پیامش

عادت نداشتم اینجور بهم پیام بدیم

راستش حیا میکردم از محمود....

غالبا یا باهم کوری میخوندیم

یا شوخی میکردیم

اما پشت همه ی این حرفا...

حیا میکردم از محمود

که مثلا بگم قربونت بشم

که بگم دلم برات تنگ شده....

حیا میکردم از محمود

جواب دادم شهرستانم، بیا اینجا.

لحنش شد مثل همیشه، نوشت: «برو بابا اونجا چه کار میکنی»

جواب دادم: دعاگوی دوستانیم ؛)

نوشت: «هفته بعد مسافرم گفتم قبل از رفتن ببینمت منتهی دورم از اونجا»

دلم گرفت

نزدیک پنج ماه بود ندیده بودمش

باز هم داشت میرفت و حسابی دلتنگش شده بودم

براش نوشتم: بابا کجا میخوای بری باز؟من تا پنجشنبه شهرستانم،ببین برنامت چیجوریه،یه جور ردیف کن ببینمت، دل ما هم بسی تنگ شده برات.....دقیق کی میری؟

جواب داد: «یا شنبه یا دوشنبه.امشب پادگانم.ای کاش یه جوری میشد اینجا بودی»

تا حالا نشده بود قبل رفتنش خبرم کنه بگه دارم میرم، اون هم اینجوری. دلم یه جوری شد.نوشتم:کجایی الان،همین شنبه میری؟

گفت:«الان پادگانم،آره احتمال زیاد شنبه.اگه فردا کار نداشتی همین امشب میومدم دنبالت»

داشتم داغون میشدم.شده بود یکی دوبار من رو قاچاقی برده بود پیش خودش.هر دفعه که پیشنهاد میداد حتی اگه کار داشتم قبول میکردم و میرفتم پیشش و شب پیشش میموندم.اما ایندفعه نمیتونستم برم.هم شهرستان بودم و هم کار داشتم.و محمود یه جورایی داشت اصرار میکرد و من شرمنده ازینکه نمیتونستم جواب مثبت بهش بدم و داغون از اینکه حسابی مشتاقش بودم و محمود میخواست سه روز دیگه بازم بره.

نوشتم:نه متأسفانه اینجا حسابی کار دارم،کاش زودتر میگفتی شاید میتونسم میومدم :(

برام نوشت:«فردا از صبح کار داری»

جواب دادم:آره از هفت صبح مشغولم

نوشت:«پس کارت ساخته است گلم،مراقب خودت باش»

متوجه منظورش نشدم،جمله اش برام خیلی مبهم بود.انگار یهو خالی شدم.براش نوشتم:یاعلی.رفتی زیارت ما رو هم دعاکن.

و

پاسخ داد:«ان شاءالله»

مکالمه مون تموم شد اما من...

بلند شدم و همش قدم میزدم،تو دلم آشوب بود

از اون همه اصرار برای دیدنم

از ناتوانیم برا دیدنش

از دلتنگیش

از...

عین آدمهای منگ شده بودم

دوست نداشتم مکالمه مون تموم بشه.دلم میخواست بازهم پیام بده

نمیدونستم چی ولی میخواستم بازم بهش پیام بدم

نمیدونم چی شد که این بیت رو براش فرستادم

«نفرین به وفاداریت ای دوست که با من

پیمان سرِ پیمان شکنی بستی و رفتی..»

و این آخرین پیامم بود که برای محمود فرستادم...

و محمود رفت...

و من دیگه ندیدمش...

و درست دَه روز بعد

خبر اومد که محمود بیضایی هم کربلایی شد...

و یه حسرت تا ابد رو دلم موند...

که چرا اون شب نرفتم پیشش

که اون شب اگر میرفتم چه اتفاقاتی میافتاد

که محمود چرا اینقدر اصرار به دیدنم داشت

که محمود چه چیزی میخواست بهم بگه

که محمود اصرار داشت من رو ببینه و منه ابله نخواستم...

که کاش لااقل اون شب بعد از اون همه پیامک بازی لااقل بهش یه زنگ میزدم و صدای نازش رو میشنیدم..

 منبع:

telegram.me/Agamahmoodreza

نمی‌دانستم (محمودرضا ) از آقا چفیه گرفته...

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

به نقل از برادر شهید بیضایی (احمد رضا بیضایی)

وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود،جا خوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم، همیشه در ارادت به آقا خودم را بالاتر از او می‌دانستم، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمی‌کنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتاده‌ایم.

برای محمود رضا

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ

کوثر بیضایی

چند بار پیش آمد که در مورد اعزام به سوریه با او صحبت کردم اما هر بار که حرفش می‌شد، با استدلال می‌گفت که نیازی به اعزام نیروی مردمی نداریم و نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم، با این جمله که به حضور نیروی «غیر متخصص» احتیاجی نیست، جواب آخر را داد! محمودرضا مربی جنگ افزار بود و رزمنده‌های زیادی را آموزش داده بود. همیشه فکر می‌کردم اگر روزی لازم شد سلاح بردارم، محمودرضا هست و مطمئنم که می‌تواند مرا برای چنین روزی آماده کند. گفتم: بسیار خب، اما اگر روزی به ورود ما نیاز بود و اعزامی در کار بود، چند روز طول می‌کشد من را آماده کنی؟ گفت: دو هفته. فکر کردم شوخی می‌کند. چون بارها از پیچیدگی‌های جنگ شهری در سوریه گفته بود. چند وقت پیش، این حرف‌ها را برای یکی از همسنگرهایش نقل کردم. در جوابم گفت: دو هفته که زیاد است؛ محمودرضا در عرض دو روز آدمی را که صفر بود به تک تیرانداز تبدیل کرده بود.



شهادت را به کسانی می دهند که پرکارند...

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ق.ظ


اسفند سال ۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهادت شهید باکری مراسم گرفته بودند. تهران بودم آنروز. محمودرضا (شهید محمودرضا بیضایی) زنگ زد و گفت: می‌آیی مراسم؟
گفتم: می‌آیم، چطور؟
گفت: بیا، سخنران مراسم قاسم سلیمانی است.
گفتم: حتما می‌آیم.
و مقابل ورودی تالار قرار گذاشتیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. بیرون، محمودرضا را پیدا کردم و رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلی‌ها پر بود و به زحمت جایی روی لبه یکی از پله‌ها پیدا کردیم و نشستیم روی لبه. تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف می‌زدیم ولی حاج
قاسم که روی سن آمد محمودرضا سکوت کرد و دیگر حرف نمی‌زد. من گوشی موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی سکوت بود و گوش می‌داد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی می‌کرد، محمودرضا یک مرتبه گفت:
حاج قاسم خیلی ضیق وقت دارد. این کت و شلواری که تنش هست را می‌بینی؟ شاید اصرار کرده‌‌اند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم وقت ندارد.

بعد از برنامه، از پله‌های ساختمان وزارت کشور پایین می‌آمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش می‌شد حاج قاسم را از نزدیک ببینیم.
گفت: من خجالت می‌کشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه می‌کنم؛ چهره‌اش خیلی خسته و تکیده است. محمودرضا خودش هم این مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: من یکبار پیش حاج قاسم برای بچه‌ها حرف می‌زدم، گفتم بچه‌ها من اینطور فهمیده‌ام که خداوند شهادت را به کسانی می‌دهد که پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بوده‌اند.
بعد گفت: حاج قاسم این حرف را تأیید کرد و گفت بله همینطور بود.
به قلم برادرشهید


یکی از علایقی که محمودرضا در نوجوانی داشت تعقیب لیگ بسکتبال حرفه‌ای آمریکا (NBA) بود. جمعه‌ها قید خواب را می‌زد و از صبح زود می نشست پای تماشای بسکتبال. اطلاعاتش در مورد مسابقات NBA زیاد بود و علاوه بر تلویزیون، اخبار مسابقات را در نشریات ورزشی هم تعقیب می‌کرد. از اسامی و بیوگرافی بازیکنان و مربیان بگیر تا جدول لیگ و غیره را خوب مطلع بود. یکبار با هم نشسته بودیم مسابقه تیم اورلاندو مجیک را که تیم محبوب محمودرضا بود تماشا می‌کردیم.
 محمودرضا به «شکیل اونیل» بازیکن معروف این تیم علاقه زیادی داشت و طبق معمول شروع کرد به تعریف کردن از این بازیکن که من حرفش را قطع کردم و گفتم: هر چقدر هم حرفه‌ای باشد، به مایکل جردن که نمی‌رسد! گفت: شکیل اونیل با همه فرق دارد. گفتم: چه فرقی دارد؟ گفت: مسلمان است و هر هفته در نماز جمعه شرکت می‌کند. بعد گفت: یکبار روز جمعه مسابقه داشت که هر چه مسئولین تیم به او اصرار می‌کنند که آن روز نماز جمعه نرود، نمی‌پذیرد و مسئولین تیم مجبور می‌شوند چند نفر را همراه او بفرستند که به محض تمام شدن نماز، شکیل اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد. هر طوری بود محمودرضا آنروز به من ثابت کرد که شکیل اونیل از مایکل جردن سرتر است!

این بار از کوثر هم دل بریدم ...

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ق.ظ

وقتی زنگ می زد خانه پدر، بعد از دو سه کلمه احوالپرسی، اولین چیزی که حرفش را پیش می کشید حرف دخترش بود. با آب و تاب برای پدرم تعریف می کرد که "کوثر" چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی یاد گرفته و چه حرکت جدیدی انجام می دهد و چه و چه.

حتی به دوستان خودش هم که زنگ می زد، اگر دختر داشتند در مورد اینکه دختر من بهتر از دختر توست بحث می کرد و پشت تلفن برایشان کری می خواند! نمی خواهم بگویم علاقه محمودرضا به دخترش استثنایی بود، نه؛ مثل عشق همه پدرها به دخترشان بود. اما محمودرضا پز دخترش را زیاد می داد.

یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم، آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. چند روز قبلش، کوثر را برده بود آتلیه عکاسی و یک سری عکس آتلیه ای از کوثر گرفته بود. توی راه همه اش صحبت این عکس ها و ماجرای عکاسی رفتن و گرفتن عکسها بود. وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت، پیاده شد، رفت پول گرفت و آمد. تا نشست توی ماشین گفت: اصلا بگذار عکسهایش را نشانت بدهم! لپ تاپش را از کیفش در آورد و عکسهای کوثر را یکی یکی با توضیحات آب و تاب دار هر کدام نشان داد...

شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در خانه پدر خانمش جلسه ای بود که چند تا از مسئولین یگانی که محمودرضا در آن خدمت می کرد هم آمده بودند. یکی از برادران مسئول به من گفت: محمودرضا این دفعه که رفت، خیلی عارفانه رفت و رفتنش با دفعات قبل فرق داشت. چون فضای جلسه سنگین بود نتوانستم بپرسم چطور بود رفتنش که تعبیر به عارفانه رفتن کردند.

 بعد از جلسه که همراه چند نفر داشتیم می رفتیم محل کار محمودرضا، توی ماشین قضیه عارفانه رفتن محمودرضا را از همان برادر مسئول پرسیدم گفت: موقع رفتن، آمد پیش من و گفت: فلانی این دفعه از کوثر دل بریده ام و می روم. یکی هم اینکه شوخی و بگو بخندهایی را که همیشه در محیط کار داشت، این بار نداشت و حالش متفاوت از همیشه بود.

شادی روح همه شهدا و شهید محمودرضا بیضایی صلوات

یادگاری شهید محمودرضا بیضایی

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ


محمود رضا شب «تاسوعای سال ۹۲» پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم؛ جایت خالی.» یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت که امروز منطقه اطراف حرم را بطور کامل از دست تکفیری‌ها که تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند درآوردیم و از سمتی که دست تکفیری‌ها بود وارد حرم شدیم، از امشب هم چراغهای حرم را شبها روشن نگه خواهیم داشت. از اینکه در شب تاسوعا اطراف حرم حضرت زینب (س) را پاکسازی کرده بودند خیلی خوشحال بود.
قبل از آخرین سفرش پرچم قرمز رنگی را بعنوان یادگاری بهم داده بود. آنرا از وقتی که رفت زده‌ام روی دیوار. رویش نوشته است: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا - لبیک یا زینب»

به نقل از دکتر احمد رضا بیضایی(برادر شهید)