یادداشتی که پارسال نوشتم برای سالگرد شهادت محمودرضا بیضایی
سخت است نوشتن از تو. به سختی قدم گذاشتن در معرکه. به سختی هجوم به آغوش حادثه. به سختی ننشستن و نق نزدن. به سختی دل بریدن از نگاه پر از محبّت فرزند. به سختی نلرزیدن گامها در لحظهای که غریو انفجار، زمین و آسمان را به هم میدوزد. سخت است محمود. سخت. دستم میلرزد در نوشتن از تو. دلم میگیرد در گفتن از تو. دستم شجاعت پاهای تو را ندارد پسر.
سخت است نوشتن از تو. نوشتن از شما. حدیث نفس نیست که بشود بلغور کرد. سخت است. به سختی قدم گذاشتن در معرکه. به سختی هجوم به آغوش حادثه. به سختی ننشستن و نق نزدن. به سختی دل بریدن از نگاه پر از محبّت فرزند. به سختی نلرزیدن گامها در لحظهای که غریو انفجار، زمین و آسمان را به هم میدوزد. به سختی دیدن گودالی پر از عطر سیب که نه؛ دیدن خودت که در کجای آن گودال ایستادهای. به تماشا آیا ؟ به همدردی شاید ؟ به نصرت ؟ یا با خنجری در دست و بر روی سینهی چشمهی زندگی ؟! سخت است محمود. سخت. دستم میلرزد در نوشتن از تو. دلم میگیرد در گفتن از تو. دستم شجاعت پاهای تو را ندارد پسر.
به خدا سخت است نوشتن از تو. نوشتن از شما. و سخت است ننوشتن. سخت است ندیدن. و یا دیدن و گذشتن با شانههایی بالا انداخته در این باران نیمشبی که رو به صبح میبارد. سخت است به سنگدلی سنگهای دِیری بودن که بحیراوشی بیدار است در آن به کاویدن خطی از نور در سری بریده. سخت است جولان میمونهایی را دیدن که بر منبری از نیل تا فرات در جستند و خیز. سخت است دیدن تاراج دختران امت محمّد در بازار مکارهی تزویر. سخت است گوش بر "ارکبوا یا خیلالله" پسر سعد بستن که از ورای چهارده قرن تقیهی شیعه، برخاسته در خرناس تکبیر خنّاسان سفیانی. سخت است دیدن دشنه به دستانی که کینهی صفین و نهروان را از پیروان علی میگیرند. و لب بستن و دیده بر هم نهادن و گذشتن به توجیه. سخت است محمودجان.
من تو را با آن کمروییات میشناختم که شیطنت کودکانهای در چشمانت موج میزد. با تبسمی نه بر صورت که به پهنای صورتت. در روزگاری که هنوز پشت لبت سبز نشده بود. با آن کاپشن کرمی نشسته بر شانههای پهنت. و تو به یکباره ناپدید شدی. به یک باره رفتی. رفتی تا ناپیدا. هر از گاهی میپرسیدمت از احمد و میگفت:
هست. سلام دارد.
و من چه میدانستم که تو به یکباره مرد شدی.
و رفتی تا آن سوی هجرت و جهاد در روزگاری که قفلی لجوج بود بر دروازههای بهشت. خاطرهها شنیدم در این یک سال بعد از تو. و از تو. از گفته و نا گفته. از دیده و شنیده. و بگذار نگویم. توان گفتنم نیست. و توان نوشتنم نیز. زبانم توان ایستادن در برابر بغضی که چنگ بر کلماتم انداخته ندارد. دستم میلرزد در مقابل پاهایت که نلرزیدند. ما همه در این گود، زمینخوردهی مرام توایم پهلوان.
دست پدرت را میبوسم. و به احترام بغضِ پنجه انداخته بر عواطفش در این یک سال، در برابرش تعظیم میکنم. و در برابر همسرت که میدانم به قدر سالها گفتن از تو، بغض در گلو دارد و لحظهلحظهی روزهای بعد از تو برای او پر است از آلبوم رازهایی که شاید از باورشان میترسید. و صد چو منی به فدای نگاههای جستوجوگر فرزندت که هنوز تو را در گذر ثانیهها میجوید و نمییابد تا از در داخل شوی و در آغوشش بگیری و بوسه بر گونههایش نهی. بگذار نگویم که یارای گفتن و نوشتنم نیست.
کلمات میآیند و میروند و زبان الکنم کم میآورد برای گفتن از تو. تو آن گونه رفتی که نشود برایت به راحتی نوشت. آن گونه جنگیدی که زبان برای توصیفت کم بیاورد. سطرهای ما همه به آنفلوآنزای رسمیت دچارند و صداها در فریاد زدنت خروسک میگیرند. پس بگذار نگویم. که نمیتوانم بگویم. که نمیتوانیم بنویسیم از تو آن گونه که شاید. تو عاشق بودی و حدیث عشق در دفتر نباشد.
نوشتن از تو سخت است آقا محمودرضا. و ننوشتن از شما سختتر. بر من ببخش. و بر ما نیز.
منبع:
کانال شهید محمود رضا بیضایی
@mehdinalbandi