مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «شهید محمودرضا بیضایی» ثبت شده است

برای محمود رضا (4)

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ق.ظ


برای محمودرضا:

تابستان ۹۱ بود. چند روزی بود که از پادگان مرخص شده بودم و تهران بودم. چند تا کار داشتم تهران که قبل از برگشتن به تبریز باید انجامشان می‌دادم. همان روزها، قسمت شد و با یکی از دوستان برای یک زیارت کوتاه رفتیم مشهد. به محمودرضا سپرده بودم که کاری را در تهران برایم پیگیری کند. از مشهد با او تماس گرفتم که ببینم چکار کرده. پشت تلفن فهمیدم که او هم مشهد است. به او گفتم که من دو ساعت دیگر پرواز دارم و بر می‌گردم تهران و از او خواستم که بیاید همدیگر را ببینیم. با او جلوی هتلمان که نزدیک باب الجواد (ع) بود قرار گذاشتم. غروب بود. تا بیاید، رفتم بازار رضا (ع) و دو تا انگشتر عقیق یک اندازه و یک شکل گرفتم و روی یکی‌شان دادم ذکر «العزة لله» را حک کردند و به محل قرار برگشتم. آمد و روبوسی و خوش و بش کردیم. انگشتری را که روی آن ذکر نوشته بودم می‌خواستم برای خودم بردارم ولی آنرا به او دادم و گفتم: این را دارم رشوه می‌دهم که فلان مسأله را برایم حل کنی! گفت: دارم سعیم را می‌کنم ولی ضوابط دست و پا گیر است باید کمی صبر کنی. همینطور که داشت حرف می‌زد اشاره کردم به بارگاه امام رضا (ع) و به محمودرضا گفتم: تو پاسداری و پیش اهلبیت (ع) پارتی داری؛ اینجا توسلی بکن شاید حل شود. مثل همیشه شکسته نفسی کرد و گفت ما که کسی نیستیم و بعد معانقه کردیم و رفت. بعد از شهادتش، انگشتری را که آنشب به او داده بودم توی خانه‌شان پیدا کردم. نگاهم که به انگشتر افتاد، احساس غربت کردم. محمودرضا خیلی سبکبار و بی‌ادعا رفت...

کانال شهیدمدافع حرم عمه سادات

شهید محمودرضا بیضائی

@Beyzai_ChanneL

خاطره برادر شهید بیضایی از او

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ

 (بازنشر)

یا زهرا (س)

 احمدرضا بیضائی 

لپ تاپش را روشن کرد و عکسهایی که با دوربین کوچکش دقایقی بعد از اصابت تیرها  بالای سر شهید محمد حسین مرادی گرفته بود را نشان داد. پهلویش دو تا تیر خورده بود. دکمه‌های پیراهنش را باز کرده بودند و خون پهلویش، زیرپیراهن سفیدش را رنگین کرده بود. چشمها را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود. پرسیدم: چیزی هم می‌گفت اینجا؟ گفت: تا نفس داشت گفت "لبیک یا زینب".

دو ماه بعد، پیکر خودش آمد و در معراج رفتم ببینمش، آورده بودندش توی آمبولانس. لباسهای رزمش هنوز تنش بود و پیکرش سر تا پا غرق خون بود. پیکر آمد بهشت زهرا و لباسهای رزم از تنش خارج شدند... بازوی چپ از کتف جدا بود و با چند عضله به بدن بند بود. روی بازو، در اثر ترکشها و موج انفجار، تا روی مچ بشدت آسیب دیده بود. پهلوی چپ پر از جراحت بود. بعدا شمردم، روی پهلوی پیراهن ۲۵ جای اصابت ترکش بود. سر یکی از ترکشهایی که اصابت کرده بود از زیر کتف راست خارج شده بود. ساق پای چپ شکسته بود و ترکش کوچکی هم به سرش گرفته بود. با همه جراحاتی که جلوی چشمانم بر پیکرش میدیم، زیبا بود. زیباتر از این نمى‌شد که بشود. غبطه می‌خوردم به وضعی که پیکرش داشت. توی دلم گذشت و زیر لب گفتم ماشاءالله داداش! ای والله! حقا شبیه حسین (ع) شده‌ای. اما نه، شبیه زهرا (س) بیشتر. چه می‌گویم؟... هیچکس نمی‌دانست حرف آخری داشته یا نه. آنهایی که بالای سرش رسیده بودند می‌گفتند نفسهای آخرش بود و حرف نمی زد... نمى‌دانم شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورده، "یا زهرا" گفته باشد.

کانال اِسکالپل 


@arbeyzai

خاطره برادر شهید بیضایی از او (4)

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ق.ظ

اینبار برای رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود. مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمی‌شود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد  دوباره اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از سوریه رفتن منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا می‌خواهد برود. بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعه‌های قبل زنگ زد گفت که دارد می‌رود. لحن آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد می‌رود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت. گفتم: کی بر می‌گردی؟ بر خلاف همیشه که می‌گفت کی می‌آید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خدا حافظ است ان شاء الله. همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف می‌زدیم اما ایندفعه مکالمه‌مان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی رفت که رفت…

به قلم برادر شهید بیضایی

بانک اطلاعات شهدای مدافع حـــــــرم 

@Shohadaye_Modafe_Haram

سرباز مولا

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۰۹ ب.ظ


 گشته ام سرباز مولا در سپاه زینبم

عاشق یک گوشه چشمی ازنگاه زینبم

شعبه ای او از بسیجش افتتاح کرده و من

عضو فعال بسیج پایگاه زینبم....

@Beyzai_ChanneL 

خاطره ای از شهید بیضایی (4)

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ب.ظ


ماه  رمضان بود و ما در  سوریه بودیم که یکی ازافسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد؛ با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضایی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم. دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما  محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.  

شهیدبیضایی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و  افطارتان را بخورید، من هم بعد از افطار که  برگشتیددلیلش را برایتان می گویم. بعد از افطار  علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این  افسرقبلا نیز یکبار ما را به  میهمانی ناهار دعوت کرده بود آن روز بعد از ناهار دیدم که  ته مانده ی  غذای ما را به  سربازانشان داده اند و آنها نیز از  فرط گرسنگی با  ولع غذای  ته مانده را میخورند!

امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند، من آن   افطار را نمی خورم...

  راوی: سرهنگ محمدی (جانشین تیپ  امام زمان(عج) سپاه عاشورا)

@rasmeparvanegi

شهید بیضایی 3

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۱۳ ب.ظ



احمد رضا بیضایی :

همه جا را سپردم دنبال وصیتنامه‌اش گشتند. حتی توی وسایلش که در سوریه بود؛ اما وصیتنامه‌ای در کار نبود انگار. تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامه‌ای است که برای همسر معزز خود نوشته که منتشرش کرده ام. اما دوباره محض اطمینان، چند وقت بعد از همسر معززش در مورد وصیتنامه سؤال کردم فرمودند: یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر «حاج همت» روی کمدش اشاره کرد و گفت: «وصیت من این است». روی این پوستر، نوشته بود: «با خدای خود پیمان بسته‌ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.»

منبع:

کانال شهید بیضایی

خاطره اى از شهید محمودرضا بیضائى

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ

یک شب خواب شهید همت را دیدم؛با بسیجى هایى که در کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت ایستاده اند تا با او دست بدهند.ایستاده بودم؛حاج همت با قدم هاى تند رسید کنار تویوتا.من دستم را بردم جلو و با او دست دادم و حاجى را در آغوش گرفتم.

هنوز دستش توى دستم بود که گفتم:"دست مارا هم بگیرید" و توى دلم نیت شهادت بود که حاج همت گفت:"دست من نیست"

از همان شب این خواب و حرف شهید همت برایم مسئله شده بود و مدام فکر میکردم چطور ممکن است برآورده شدن چنین حاجتى دست شهدا نباشد شهدا باید دستمان را بگیرند تا باب شهادت به رویمان باز شود.

یک شب که در خانه محمودرضا مهمان شام بودم خوابم را براى محمودرضا تعریف کردم گفت:"راست گفته خب؛دست او نیست". بعد گفت:"من خودم به این نتیجه رسیده ام و با اطمینان میگویم؛هر کس شهید شده،خواسته که شهید بشود.شهادت شهید تنها در دست خودش است.

منبع:

https://telegram.me/joinchat/BppG0jyTCz4cfX6OkQEuLA

ابر گروه شهید محمودرضا بیضائى 

 خبری از محمودرضا نداری؟

 محمودرضا؟... چطور مگه؟

هیچی یکی زنگ زده بود میگفت تصادف کرده تو ماموریت

 نه، ببین احمد! حسین (محمودرضا) مجروحه اگه خبر نداری خبر داشته باش

 مجروحه یا شهید شده؟

 مجروحه.

محمد جان میدونم شهید شده. احتیاجی نیست بخوای با احتیاط خبرو بدی. مبارکش باشه.

- عه، خبر شهادتشو داری تو؟ [گریه] ببین احمد! حسین الان جاش خیلی خوبه. حسین، جوری بود که راضی نمیشد یه کاشی از حرم حضرت زینب (س) کم شه. حسین کاری کرد چراغای حرم حضرت زینب (س) شبا روشن شه. مطمئن باش حضرت زینب (س) میاد چراغ قبرشو روشن میکنه.

پ.ن: مکالمه تلفنی با همرزم محمودرضا، ساعاتی بعد از شهادت محمودرضا

خاطره ای از شهید بیضایی 3

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۲۲ ق.ظ


قبل رفتنش بار آخری که در اسلامشهر دیدمش سفارش آقا را کرد. گفت: "به هیچکس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند." خودش اینطور بود. مانع می‌شد. دیده بودم که چطور اخم‌هایش می‌رود توی هم. تنها وصیتش با من، "آقا" بود.

نقل از برادر شهید بزرگوار "بیضایی "

خاطره برادر شهید بیضائى از او

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۳۷ ب.ظ


یکى از عجیب ترین قرارهایى که با هم گذاشتم در مورد رسیدن خبر شهادتش بود.این اواخر که داشت از سوریه و جنگ حرف میزد حرفش را قطع کردم و گفتم ایندفعه که دارى میروى شماره مرا به یکى از همسنگرانت در تهران بده.

یکى از نگرانى هایى که داشتم که اگر در این رفت و آمد ها شهادتى اتفاق بیفتد خبر شهادتش چطور به گوش خانواده مان میرسد.

خودش هم نگران بود و بار  آخر قبل از رفتنش با ما در میان گذاشت.گفت حرف خوبى است به یکى از بچه ها میسپارم.

بین خودمان آنقدر عادى این قرار را گذاشتیم که این روزها هر وقت یادم مى افتد بهتم میگیرد. یکى از چیزهایى که محمودرضا به من فهماند این بود که آماده شهادت بودن با آرزوى شهادت داشتن فرق میکند.                         

منبع:

کانال  اسکالپل

ابر گروه شهید محمودرضا بیضائى

https://telegram.me/joinchat/BppG0jyTCz4cfX6OkQEuLA


خاطره ای از شهید بیضایی

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۵۷ ب.ظ


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم... 

باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده‌ایم و شیعه هم به دنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً. 

چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل‌سفیان بار دیگر آل‌الله را محاصره کرده‌اند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، رقیه (سلام‌الله علیهما). ولی این بار تن به اسارت آل‌الله نخواهیم داد، چرا که به قول امام(ره) مردم ما از مردم زمان رسول‌الله بهترند.

واضح‌تر بگویم؛ نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطه‌ای ایستاده‌ایم که با لطف خداوند و ائمه‌اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش باهم تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلام‌الله علیها) نباشیم. 

معرکه شام میدان عجیبی است. به قول امام خامنه‌ای «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ 

نباید! خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است. تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس.

منبع:

محمودرضا بیضائی



ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد؛ با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضایی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم؛ دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم؛ رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم. شهید بیضایی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم. بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند! امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند، من آن افطار را نمی خورم...

آقا محمودرضا به قلم آقامهدی نعلبندی

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۴۰ ب.ظ



یادداشتی که پارسال نوشتم برای سالگرد شهادت محمودرضا بیضایی 

سخت است نوشتن از تو. به سختی قدم گذاشتن در معرکه. به سختی هجوم به آغوش حادثه. به سختی ننشستن و نق نزدن. به سختی دل بریدن از نگاه پر از محبّت فرزند. به سختی نلرزیدن گام‌ها در لحظه‌ای که غریو انفجار، زمین و آسمان را به هم می‌دوزد. سخت است محمود. سخت. دستم می‌لرزد در نوشتن از تو. دلم می‌گیرد در گفتن از تو. دستم شجاعت پاهای تو را ندارد پسر.

سخت است نوشتن از تو. نوشتن از شما. حدیث نفس نیست که بشود بلغور کرد. سخت است. به سختی قدم گذاشتن در معرکه. به سختی هجوم به آغوش حادثه. به سختی ننشستن و نق نزدن. به سختی دل بریدن از نگاه پر از محبّت فرزند. به سختی نلرزیدن گام‌ها در لحظه‌ای که غریو انفجار، زمین و آسمان را به هم می‌دوزد. به سختی دیدن گودالی پر از عطر سیب که نه؛ دیدن خودت که در کجای آن گودال ایستاده‌ای. به تماشا آیا ؟ به همدردی شاید ؟ به نصرت ؟ یا با خنجری در دست و بر روی سینه‌ی چشمه‌ی زندگی ؟! سخت است محمود. سخت. دستم می‌لرزد در نوشتن از تو. دلم می‌گیرد در گفتن از تو. دستم شجاعت پاهای تو را ندارد پسر. 

به خدا سخت است نوشتن از تو. نوشتن از شما. و سخت است ننوشتن. سخت است ندیدن. و یا دیدن و گذشتن با شانه‌هایی بالا انداخته در این باران نیم‌شبی که رو به صبح می‌بارد. سخت است به سنگدلی سنگ‌های دِیری بودن که بحیراوشی بیدار است در آن به کاویدن خطی از نور در سری بریده. سخت است جولان میمون‌هایی را دیدن که بر منبری از نیل تا فرات در جستند و خیز. سخت است دیدن تاراج دختران امت محمّد در بازار مکاره‌ی تزویر. سخت است گوش بر "ارکبوا یا خیل‌الله" پسر سعد بستن که از ورای چهارده قرن تقیه‌ی شیعه، برخاسته در خرناس تکبیر خنّاسان سفیانی. سخت است دیدن دشنه به دستانی که کینه‌ی صفین و نهروان را از پیروان علی می‌گیرند. و لب بستن و دیده بر هم نهادن و گذشتن به توجیه. سخت است محمودجان.

من تو را با آن کم‌رویی‌ات می‌شناختم که شیطنت کودکانه‌ای در چشمانت موج می‌زد. با تبسمی نه بر صورت که به پهنای صورتت. در روزگاری که هنوز پشت لبت سبز نشده بود. با آن کاپشن کرمی نشسته بر شانه‌های پهنت. و تو به یک‌باره ناپدید شدی. به یک باره رفتی. رفتی تا ناپیدا. هر از گاهی می‌پرسیدمت از احمد و می‌گفت:

هست. سلام دارد.

و من چه می‌دانستم که تو به یک‌باره مرد شدی. 

و رفتی تا آن سوی هجرت و جهاد در روزگاری که قفلی لجوج بود بر دروازه‌های بهشت. خاطره‌ها شنیدم در این یک سال بعد از تو. و از تو. از گفته و نا گفته. از دیده و شنیده. و بگذار نگویم. توان گفتنم نیست. و توان نوشتنم نیز. زبانم توان ایستادن در برابر بغضی که چنگ بر کلماتم انداخته ندارد. دستم می‌لرزد در مقابل پاهایت که نلرزیدند. ما همه در این گود، زمین‌خورده‌ی مرام توایم پهلوان. 

دست پدرت را می‌بوسم. و به احترام بغضِ پنجه انداخته بر عواطفش در این یک سال، در برابرش تعظیم می‌کنم. و در برابر همسرت که می‌دانم به قدر سال‌ها گفتن از تو، بغض در گلو دارد و لحظه‌لحظه‌ی روزهای بعد از تو برای او پر است از آلبوم‌ رازهایی که شاید از باورشان می‌ترسید. و صد چو منی به فدای نگاه‌های جست‌و‌جوگر فرزندت که هنوز تو را در گذر ثانیه‌ها می‌جوید و نمی‌یابد تا از در داخل شوی و در آغوشش بگیری و بوسه بر گونه‌هایش نهی. بگذار نگویم که یارای گفتن و نوشتنم نیست. 

کلمات می‌آیند و می‌روند و زبان الکنم کم می‌آورد برای گفتن از تو. تو آن گونه رفتی که نشود برایت به راحتی نوشت. آن گونه جنگیدی که زبان برای توصیفت کم بیاورد. سطرهای ما همه به آنفلوآنزای رسمیت دچارند و صداها در فریاد زدنت خروسک می‌گیرند. پس بگذار نگویم. که نمی‌توانم بگویم. که نمی‌توانیم بنویسیم از تو آن گونه که شاید. تو عاشق بودی و حدیث عشق در دفتر نباشد.

نوشتن از تو سخت است آقا محمودرضا. و ننوشتن از شما سخت‌تر. بر من ببخش. و بر ما نیز.

منبع:

کانال شهید محمود رضا بیضایی

@mehdinalbandi

دلنوشته رفیق آقا محمود رضا

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ب.ظ



هوا ریز ریز بارون داشت و زمین گل بود دور و برش شلوغ بود من فاصله گرفتم از جمعیت و روبروی قبر یکی از شهدا رو زمین نشستم

گوشیم رو در آوردم و خیره شدم به صورتش.

اشک داغم صورت یخ کرده ام رو میخراشید و مینشست رو چونه ام و قل میخورد به سمت زمین مرتضی اما از همون اول چسبیده بود بهش و ولش نکرده بود

یعنی اصلا نمیتونست ولش کنه مگه میشد!!! رفته بود لای جمعیت و بالای سرش نشسته بود صبر کردیم تا همه برن تا فقط محمود باشه و من باشم و مرتضی.

رفتیم بالا سرش پرچم مقدس ایران و عکس محمود گِل بود بالای سرش رسیدیم آروم نمیشدم پس چی میگفتن خاک سرده!

مرتضی داشت با محمود گپ میزد و هی چشماش رو خیس میکرد قلبم داشت از جاش کنده میشد داشتم میترکیدم.

دستم رو گذاشتم رو سینه ام و چند بار گفتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

بهش گفتم: خوش به حالت محمود که الان آقام علی بن موسی الرضا میان به دیدارت

طاقت نیاوردم خودم رو انداختم رو محمود خیس بود گل بود بغلش کردم قشنگ تو بغلم جا گرفته بود مثلِ همیشه

گفتم مرتضی بیا بیا کنارش بخوابیم مثل اونوقتا مرتضی هم اومد یه جورایی منو کنار زد گفت : برو اونورتر بازوی راستش جای سر منه

تو رو دست چپش دراز بکش کاش هیچوقت از آغوشش جدا نمیشدیم..... .

منبع:

کانال شهید محمود رضا بیضایی

به قلم دوست شهید (شهید بیضایی)

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ب.ظ



چند ماه پیش بود که با همسرم از جلوی امامزاده طاهر (ع) کرج رد می شدیم. مثل همیشه ایستادم تا به آقا سلام عرض کنم. یه دفعه توجهم به چندتا بنر جلوی در امامزاده جلب شد. روشون تصاویر چند شهید بود. یکی از تصاویر برام خیلی آشنا بود تو تاریکی رفتم جلوتر تا بیشتر دقت کنم. خشکم زد. باورم نمی شد این عکس محمودرضا باشه… تو یکی دو دقیقه خاطرات زیادی از ذهنم گذشت. انگار همین دیروز بود 18 شهریور 1380 من از تهران عازم پادگان ولیعصر (عج) اردکان شدم. شب موقع خواب تو آسایشگاه صحبتهای چند تا از بچه ها نمیذاشت بخوابم. ترکی حرف میزدن و من که متوجه نمی شدم خیلی حرص میخوردم ولی چیزی نگفتم. صبح اومدم تذکر بدم بهشون اما محمودرضا رو که دیدم بی خیال شدم. چهره آروم و مهربونی داشت. تقسیم که شدیم افتادیم تو یه گروهان و رفاقتمون از اونجا شروع شد. شب آخر که خداحافظی می کردیم از بین بچه های تبریز دو نفر بودن که خیلی سخت بود جدا شدن ازشون؛ یکی شون محمودرضا بود. تو دلم گفتم چی می شد اگه باز با هم یه جا میوفتادیم. صبح رسیدیم تهران گفتن برین 10 روز بعد بیاین که اعزام بشین اهواز آموزش پدافند. 10 روز بعد در کمال تعجب بچه هایی که پذیرش یگان موشکی سپاه شده بودیم رو فرستادن یه پادگان تو جاده خاوران و اهواز نرفتیم. بچه های تهران و کرج و تبریز بودیم. ماه رمضون بود و اون پادگان قدیمی و داغون. اولش می خواستم شبها بمونم و برنگردم کرج؛ بیشتر به خاطر محمودرضا. اما یه شب که موندم دیدم سرمای آسایشگاه قابل تحمل نیست. یادمه یه روز از صبح تا غروب به محمودرضا اصرار کردم این یه ماه مهمون من باشه، می گفتم غروب میریم کرج خونه ما صبح میایم. هر چقدر گفتم که خونمون بزرگه و اتاق من از بقیه جداست و در سوا تو حیاط داره و… فایده نداشت. می گفت دوست دارم باهات بیام اما اگه بچه هارو تنها بذارم بی معرفتیه آخه ما با هم از تبریز اومدیم. یکی از شبای احیا بهم گفت می خوام امشب برم مرقد امام ولی تهرانو بلد نیستم. با یکی دیگه از بچه ها می خواستن برن. منم تا یه جاهایی باهاشون رفتم و راهنماییشون کردم که چطور تا مرقد برن و برگردن.

عموی من 29 دی 1365 تو عملیات کربلای5 شهید شدش. اون سال قرار بود سالگردش تو خونه مراسم بگیریم و شام بدیم و البته از محمودرضا قول گرفتم که اگه بود حتما بیادش.

الان که تاریخ شهادتشو دیدم جا خوردم. می گفت خوش به حال عموت که تو کربلای 5 شهید شده.

عکس یادگاری از خدمت به همراه دست خطش تو دفتر خاطرات سربازی برام خیلی عزیزن. هنوز صداش تو گوشمه و چهره معصومش جلوی چشمم...

به مناسبت 29دی ماه سالگرد شهادت شهید محمودرضا بیضائی

منبع:

https://telegram.me/Shahid_Ali_Amraee