مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «شهید محمودرضا بیضایی» ثبت شده است

شهادتش، مزد پر کاریش بود(شهید بیضایی)

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۹ ب.ظ

  شش: شهادتش، مزد پر کاریش بود و با شهادتش «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» را ثابت کرد. روزهایی که تهران با او بودم شاهد بودم که چطور دو شب متوالی را نمی‌خوابد یا خوابش از دو سه ساعت بیشتر تجاوز نمی‌کند. تماسهای کاریش شبها گاهی تا ۲ صبح طول می کشید و از صبح خیلی زود هم شروع به زنگ زدن به نفرات مختلف برای هماهنگی کارهای آنروز میکرد. چشمهای همیشه سرخ و تن همیشه خسته‌اش بارزترین خصوصیتش بود. دفعه قبل که بعد از شهادت شهید محمد حسین مرادی برگشته بود کمردرد شدیدی داشت و نمی‌توانست رانندگی کند. می‌گفت آنطرف برای این کمردرد رفتم دکتر، مسکنی زد که گفت این فیل را از پا می‌اندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. با همین کمردرد هم سفر آخر را رفت. روزی هم که شهید شد، از دو شب قبل بیدار بود. توی اتاقش پوستری از حاج همت روی کمد لباسهایش زده بود که این جمله حاج همت روی آن به چشم می‌خورد: «با خدای خود پیمان بسته‌ام که در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم» و از این لحاظ به حاج همت اقتدا کرده بود.

‎ رفیق خوب، قوّت زانویِ آدمِ.. (شهید بیضایی)

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۰۰ ب.ظ

‎ رفیق خوب، قوّت زانویِ آدمِ...  می گفت: جامون لو رفته بود و همینجوری تیر به سمتمون شلیک می شد، جرات نمی کردیم از جامون تکون بخوریم. به پشت خودم رو چسبونده بودم به سنگر،  پنج، شش متر اونورتر سنگر خمپاره بود ولی جرات نداشتم برم طرفش. اگه می تونستم برم و یکی دوتا گلوله بندازم تو خمپاره شاید حجم آتیششون کم می شد وگرنه ... می گفت نمی تونستم به بقیه بگم برید سمت خمپاره، نتونستم پیش خودم قبول کنم که من از ترس بشینم و بقیه رو بفرستم زیر آتیش، از طرفی هم اگه اونا میدیدن یه ایرانی حرکت کرده جون می گرفتن. چند باری هم که یه جورایی تصمیم گرفته بودم برم سمت خمپاره، زانوم یاریم نمی کرد، انگار هیچ زوری تو زانوم نبود، بد وضعیتی بود، درگیری و آتیش یه ریز دشمن از یه طرف، درگیری خودم با خودم سر رفتن و نرفتن هم یه طرف ... وسط این درگیری و کشمکش، یهو 🌷محمود🌷 اومد تو ذهنم ... زانوم قوّت گرفت یه نفس عمیق کشیدم و یاعلی ... زیر بارون گلوله خودم رو رسوندم به خمپاره یه گلوله انداختم داخلش و چند ثانیه بعد صدای انفجار. حالا می تونستم سر بقیه داد بزنم و ازشون بخوام که از جاشون تکون بخورند و اونا هم سمت دشمن شلیک کنن. می گفت: باورت نمیشه بعد چند دقیقه که چندتا خمپاره انداختم و نیروها هم شروع به تیر اندازی کردن ورق کامل برگشت. دیگه از سمت دشمن به سمت ما هیچ شلیکی نشد، انگار نه انگار تا پنج دقیقه قبلش داشتن بارون گلوله رو سرمون می رختن. می گفت جریان کلا به نفع ما برگشت. می گفت: خودمونیم اون لحظه اصلا دوست نداشتم شهید بشم ... گفت: ولی می دونی چیه، وقتی یاد محمودرضا افتادم زانوم جون گرفت گفت: رفیق خوب قوَّت زانویِ آدمِ..

شهید محمودرضا  بیضائى

شهید حسین نصرتى

رفاقت با شهدا

"نقل از صفحه دوست شهید"

شهید محمود رضا بیضایی

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۴۶ ب.ظ


یکی از دوستانش جمله‌‌ای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی ازمحمودرضاست. آن جمله این بود: 

«اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة». یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! پرسیدم: این جمله را محمودرضا کجا گفته؟ گفت: آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس اجرا کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت من هم آنرا توی دفترم یادداشت کردم. جمله برای بیست و هشت روز قبل از شهادتش بود.

 نقل از برادر شهید

شادی روح مطهر شهدا صلوات 

https://telegram.me/joinchat/BiJB-T51ZFonOjO8RdEtCw

Ravayate_Fath

برای محمودرضا:

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۴ ب.ظ

تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچه های  ‏مقاومت، عملیاتی وسیعی تو منطقه ‏زینبیه، اطراف منطقه  ‏حجیره، کردند و  تروریستها رو سه کیلومتری از اطراف  حرم مطهر خانم زینب (س)، دور کردن. صبح زود رفتیم اونجا و محمودرضا رو هم دیدیم ، خیلی از عملیاتی که منجر به تامینِ امنیت حرم خانوم شده بود، خوشحال بود .

 ‏پرچم سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایینش اوردم . به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ یاابالفضل رو جاش به اهتزاز در اورده.

رسیدیم خیابون جلوی حرم که دو سال احدالناسی جرات رد شدن ازش رو نداشت و  تک تیراندازها حسابش رو

 می رسیدند و حالا با تلاش محمود رضا و دوستاش، امن شده بود . رفتیم وسط خیابون، رو به حرم وایستادیم، دیدم محمود رضا داره آروم گریه می کنه و سلام می ده:

 السلام علیکی یا سیدننا زینب …

آقای حسن شمشادی

@Beyzai_ChanneL

جرعه ای ازسخن شهیدمحمودرضا بیضایی

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۵۸ ب.ظ


آماده شهادت بودن با آرزوی شهادت داشتن فـــــرق میکند ...

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

‎روایتى از شهید مدافع حرم محمودرضا بیضائى

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۱۵ ب.ظ


‎ تعریف کرد که: دستم رو گرفت و برد پای ستون. گفتش نیگا کن! با تعجب نیگا کردم، گفتم این ستون چرا انگار جابه جا شده؟ خنده کرد و گفت: یه مدتی سرمون خیلی شلوغ بود، یعنی خیلیااا. صبح تا شب یه کله کلاس داشتم. یا میدون بودم یا سر کلاس. چون وقت کم بود شبا هم کلاس میرفتم. واقعا دیگه کلاس رفتنمون از حد استاندارد خارج شده بود. یه شب با دو سه نفر کلاس داشتم. میخواستم آر.پی.جی درس بدم. توضیحاتش رو که دادم رسید به طریقه ی جا گذاری راکت و نحوه شلیک. برای این کار راکت آموزشی داشتیم. اون رو سوار قبضه میکردیم و به صورت آموزشی مسلح میکردیم و ماشه رو میچکوندیم. خلاصه راکت رو برداشتم خرجش رو وصل کردم قبضه رو تو یه دست گرفتم و راکت آموزشی رو با دست دیگه داخل قبضه جادادم. همینطور هم برا نیروآموزشی ها هم توضیح میدادم. قبضه رو گذاشتم رو دوشم ستون درجه رو درست کردم رو به پنجره کلاس هدف گرفتم از ضامن خارج کردم توضیحات نهایی رو دادم ماشه رو چکیدم و بوووووووووووووم . . میخندید!!! گفت: یهو کلاس دور سرم چرخید راکت شلیک شد نگو از فرط خستگی راکت جنگی رو اشتباه جای راکت آموزشی آوردم بعد یه قهقهه ی شیرین زد. با دستش محکم زد به کمرم و گفت: خدا رحم کرد، همه جوره هوام رو داشت هیچ اتفاقی نیافتاد راکت به سمت پنجره شلیک شد پشتم هم به در کلاس بود که اون هم باز بود اتاق پشتی کلاس ما هم اتاق استراحت یکی از بچه ها بود که از شانس خوب من دو سه دقیقه قبلش رفته بود اتاق کناری پیش بچه های بهداری در پودر شد ولی خدا رو شکر کسی آسیب ندید اما موج شلیک اینقد زیاد بود که ستون ساختمون تکون خورد. و دوباره خندید خندید خندید ... . . . . . فدای چشمای خسته ات بشم محمود فدای تن خسته ات بشم داداش فدای مهربونیات عزیز دلم چقدر کار میکردی چقدر زحمت میکشیدی چقدر کارت برات مهم بود چقدر معلم خوبی بودی رفیق . . . حالا آروم بخواب نفسم استراحت کن به زودی باید برگردی پای رکاب اربابت ان شاءالله

"برگرفته از صفحه یکى از دوستان شهید"

چشمانی که دنیا رو دید و دل برید....

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۳۲ ب.ظ


شهید محمود رضا بیضایی قبل از ازدواجش همیشه دوست داشت که در آینده دختری داشته باشه و اسمشو بذاره کوثر 

بعد ازدواجش هم خدا بهش دختری داد و اسمشو کوثر گذاشت.

شب یکی از عملیات ها بهش گفتند که امکان تماس با خانواده هست نمیخوای صدای کوثر کوچولوت رو بشنوی؟؟؟

گفت: از کوثرم گــــــــــذشتم....

@Shohadaye_Modafe_Haram

شهید همه‌ فن‌حریف

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۵ ب.ظ

می‌گفت گوگـل اِرث روی نقشه سوریـه و عـراق خطا دارد و معتقد بــود این خطا عمـدی است.

گروه‌های مقاومـت نتیـجه ایـن خطا را در نشانـه‌گیـری دیـده بودنـد. محمودرضـا هم نشسته بـود مقـدار خطا را در آورده بـود و بعد از آن،مقدار خطا را دخـالت می‌داد  و به نیــروهای مقاومت آموزش و مشاوره می‌داد.

وقتی رزمنـدگان مدافع حـرم با خطای محاسبـه شـده محمودرضـا گـرا را تعیین کرده و خمپـاره می‌زدنـد،

تمام خمپـاره‌ها به هدف می‌خوردنـد.

محمودرضا بیضائی

ریشوهای با ریشه

 @ravaayatefath

 


برادرمعزز شهید:

محمودرضا از شیعیان کشورهای لبنان، عراق، سوریه، یمن و… رفیق داشت و گاهی در موردشان چیزهایی می‌گفت. یکبار پرسیدم: در میان مدافعان حرم، شیعه‌های لبنان بهترند یا عراق؟ گفت: شیعه‌های لبنان مطیع و ولایت پذیرند ولی شیعه‌های عراق دچار دسته‌بندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بی‌نظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهل بیت(ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را می‌بری طاقتشان را از دست می‌دهند. گفتم شیعه‌های ایران کجا هستند؟

گفت: شیعه‌های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعه‌ها. آموزش به شیعه‌های یمنی را وظیفه خود می‌دانست و می‌گفت این‌ها مستضعفند.

به هیچکس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند

قبل رفتنش بار آخری که در اسلامشهر دیدمش سفارش آقا را کرد.

گفت: “به هیچکس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.” خودش اینطور بود. مانع می‌شد. دیده بودم که چطور اخم‌هایش می‌رود توی هم. تنها وصیتش با من، “آقا” بود.

حسن باقری گروه

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ

برای محمودرضا:

ما شهید بیضایی را حسین صدا می زدیم  . حسین کم سن وسال ترین اعضا بود . آدم عجیبی بود و در کارهایش بسیار جدی بود . بار اول در پرواز تهران به دمشق از صندلی جلویی بلند شد رو به من گفت : آقا سهیل ! برای ساخت مستند می روید سوریه ؟ گفتم : لو رفتم ؟ گفت : در سالن ترانزیت دیدم تون . این شروعی بود برای برادری من وحسین . من همه جا با حسین بودم. از این عملیات به آن عملیات ، از این شهر به آن شهر ، به نظر ما حسن باقری جمع ما بود . ما یک گروهی داشتیم به نام (( شانتورا )) و حسین مغز متفکرجمع ما بود . 

من از قبل به همه دوستان گفته بودم که قطعا اگر حسین شهید نشود در آینده به فرمانده بزرگی در این عرصه تبدیل می شود . اگر بخواهم خود را جای حسین بگذارم ، نمی توانم . خیلی سخت است که دختری دو ساله داشته باشم  و از آن دل بکنم.

کانال شهیدمدافع حرم عمه سادات

شهید محمودرضا بیضائی

@Beyzai_ChanneL

احمدرضا بیضائی :

یکی از رزمنده‌های مدافع حرم، چند روز بعد از شهادت محمودرضا برایم تعریف کرد که محمودرضا در مناطق مختلف با مردم سوریه ارتباط می‌گرفت. یکبار در یکی از مناطق درگیری، متوجه چهار زن شدیم که مقابل یک خانه روی زمین نشسته بودند. یکی از رزمنده‌های سوری که همراه ما بود گفت: «اینها مشکوکند و شاید انتحاری باشند.» محمودرضا گفت: «شاید هم نباشند. بگذارید با آن‌ها صحبت کنیم.» بعد رفت جلو و شروع کرد به زبان عربی با آن‌ها صحبت کردن. خودش را معرفی کرد و به آن‌ها گفت: «نترسید، ما شیعه امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب هستیم و شما در پناه مایید.» وقتی این را گفت آرام شدند. بعد با آن‌ها حرف زد و اعتمادشان را جلب کرد. بعد از آن بود که شروع به همکاری کردند و در آن حوالی محل تجمع تعدادی از تکفیری‌ها را هم در یک خانه نشان ما دادند. همان رزمنده مدافع حرم گفت: «محمودرضا حتی برای شناسایی از مردم منطقه استفاده می‌کرد. یکبار یکی از اهالی منطقه را که اهل سنت هم بود برای شناسایی با خودش سوار ماشین کرد که ببرد. محمودرضا جوری با مردم رفتار می‌کرد که آن‌ها را جذب می‌کرد و بعد با همانها کار می‌کرد.»

 

کانال شهید بیضایی

خبرگزاری تسنیم
شناسه خبر: 1029865

دلتنگتم محمود

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۲۳ ب.ظ

احمد رضا :

تویکی از پستهای ایسنستگرامم نوشته بودم : دلتنگتم محمود

یه بنده خدایی زیرش کامنت گذاشت:

بهترنیست ایشون رو بااحترام خطاب کنیم و بگیم شهید

رفیق شفیقش  یه مطلب نوشت تو اینستگرامش دلم نیومد نذارمش کانال:

سلام محمود.

خوبی داداش؟

چه خبر؟

چه می کنی؟

خوش میگذره دیگه، نه؟

راستش امشب نمیخواستم از تو بنویسم

قصدم درد دل کردن با عمار بود

آخه امروز تو بهشت زهرا، امیرحسینش رو دیدم که داشت تاتی تاتی میکرد

اما

قسمت منو کشوند بازم سمت خودت.

میدونی چیه محمود

دقیقا بعد از شهادتت

وقتی احمدرضا اولین متنهاش رو درباره و برای تو نوشت،

بهش پیام دادم.

البته منو نمیشناخت احمدآقا، ولی جسارت کردم و بهش پیام دادم.

براش نوشتم که احمدآقا

این نوشته هایی که برای محمود نوشتین

در عین اینکه همه اش عینه درستیه و شکی توش نیست

اما

اون محمودی که من میشناختمش نیست!!!

محمود، به داداشت گفتم: این محمودی که شما ازش صحبت میکنی اینقدر از ما فاصله داره که دست ما، که تا دیروز دست تو گردنش بودیم هم بهش نمیرسه.

محمود رضا به احمدآقا گفتم:

محمود همونی بود که شما نوشتی و حتما خیلی بیشتر و وارسته تر از اون،

ولی

محمود یکی از ماها بود

با همه ی سادگیها و خوبی ها و بدی ها و گناها و خطاها و معرفتها و درستیها و اخلاصها وشوخیها و اذیتها و ...

محمود یکی بود مثل من

یکی بود مثل تو

یکی بود مثل همه ی آدمهای دیگه

و صد البته بهتر

و هنر محمود این بود که با همه ی این اوصاف

اون تونست پرهاش رو باز کنه و ما.... .

ما هنوز حتی پرهامون رو پیدا نکردیم.

خلاصه محمود جون اینکه

اونروز ترسیدم

که تا چند وقت دیگه

از تو چیزی ساخته بشه

که حتی دست منم به تو نرسه... دست دوستات.

که دیگه حتی نتونیم به تو بگیم محمود

و مجبور باشیم به خاطر جایگاه رفیع شهید و شهادت به تو بگیم شهید بیضایی!!

تو میفهی من چی میگم داداش مگه نه؟

یادت میاد اون روزی که رفته بودیم پیش یکی از جامونده های باصفای دفاع مقدس

یادت میاد که گله میکرد ازینکه نتونسته بودن رفقاشون رو به مردم بشناسونن

یادت میاد که گفت: بعد از جنگ از رفقاشون چیزهایی گفته شد که دیگه حتی دست ما هم بهشون نمیرسه.

یادت میاد گفت: ولی رفقامون اینقدر از ما دور نبودن، خیلی خیلی دست یافتنی و نزدیک بودن...

حالا این شده قصه ی ما محمود

محمود برنامه دومین سالگردت تو اسلامشهر،

علی بهم زنگ زد و گفت کجایی؟

گفتم تو ترافیک

گفت عجله نکن چون اینقدر شلوغ شده که مسجد پر شد و درش رو بستن.جماعت هم الان تو خیابونن.

من هم به شوخی گفتم:

شیطونه میگه بیام اونجا دو تا خاطره از محمود تعریف کنم دیگه هیچکی اونجا نمونه ها!!!

و با علی خندیدیم......به خاطره هامون..... به روزای خوب با هم بودنامون..... به تو

بگذریم ازین حرفا داداش

دو کلمه حرف دل بزنیم.

محمود..........رفیق

دلم برات تنگه...

کانال  شهید محمود رضا یضایی 

https://i.instagram.com/bikhodahafezi_rafti/

خاطره برادر شیهد بیضایی از او

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۹ ق.ظ

احمدرضا بیضائی :

محمودرضا گاهی با اهلش به‌قدری شوخ بود که تا سر کار گذاشتن وحشتناک طرف پیش می‌رفت، من به‌عنوان برادرش هیچ‌وقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. این از چیزهایی است که هنوز هم یادآوری‌اش مرا شرمنده می‌کند. محمودرضا ادب بسیار زیادی با بزرگتر داشت و حق ادب را ادا می‌کرد. با هم زیاد می‌خندیدیم. خیلی پیش می‌آمد که چیزی از اتفاقات کارش یا مسائل روزمره یا حتی سر کار گذاشتن دوستانش تعریف می‌کرد و می‌خندیدیم اما هیچ‌وقت نشد من طرف شوخی کوچکی از او قرار بگیرم.

کانال شهید بیضایی 

مکالمه آسمونی بین دو رفیق، دو شهید

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۵۷ ق.ظ




شهید صدرزاده :

سلام داداش محمودرضا خوبی؟ چه خبرا؟بابا اینجا مثل اینکه خیلی خوش میگذره! دو ساله که منتظرم ویزای شهادتم جور بیام پیش شما. دلم واقعا واسه شما و بچه ها تنگ شده بود.

شهید بیضائی :

سلام خدمت آقا مصطفی عزیز . خدا رو شکر خوبم شما چطوری؟ 

میدونستم میای پیشمون، منتظرت بودم.

راستی چه خبر از اون طرف ؟

بچه ها هوای عمه جان زینب و دارن؟

شهید صدرزاده :

آره داداش خیالت راحت؛ بچه ها مثل کوه پشت عمه سادات وایستادن ...

شهید بیضائی :

خب خدا رو شکر  ...

شهید بیضائی و شهید صدرزاده :

کلنا عباسک یا زینب ...

بسی گفتیم و گفتند از شهیدان

شهیدان را شهیدان می شناسند ...

@Beyzai_ChanneL

نماز شب شهید محمودرضا بیضایی

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۸ ق.ظ

معمولا توی اتاق پذیرایی درس می‌خواندیم. پذیرایی‌مان، اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که می‌خواستیم درس بخوانیم اجازه ورود به آن را داشتیم! یک شب بعد از نصفه شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمی‌خواند. به نماز ایستاده بود. آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند می‌شد می‌آمد توی اتاق پذیرایی و به نماز می‌ایستاد. هر شب هم که می‌گذشت نمازش طولانی‌تر از شب قبل بود. یک شب حدود دو ساعت طول کشید. صبح به او گفتم نماز شب‌ خواندن برای تو ضرورتی ندارد؛ هم کسر خواب پیدا می‌کنی و صبح توی مدرسه چرت می‌زنی و هم اینکه تو هنوز به تکلیف نرسیده‌ای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب، آنهم اینجوری! صحبت که کردیم، فهمیدم طلبه‌ای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت کرده و محمودرضا چنان از حرفهای آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد. بخاطر مدرسه‌اش، نهایتا مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند! ولی محمودرضا آن نمازها را واقعا باحال می‌خواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست…