مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «شهید محمودرضا بیضایی» ثبت شده است

حسرت یعنی تو

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ

نوشته های محمد جواد

بسْمِ اللّهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیم

وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون "محمود؛

حسرت یعنی تو،

که در عینِ بودنت

داشتنت را تمنّا میکنم...."

یک شب جمعه دیگه

در آرزوی بودن با تو

با یاد خاطرات تو 

در حسرت داشتن تو

ان شاءالله به زودی با تو محمود،

با مرتضی و مهدی و مصطفی و سیدعلی و سید هادی، با همونهایی که گفتی دلت براشون تنگ میشه،مثل همون روزا

ان شاءالله به زودی کربلا

یادم کن رفیق خوب

یادت کردم عزیز دل

کانال آؤشیو محمود رضا بیضایی

چفیه آقا

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ب.ظ


خاطره ای از شهید مدافع حرم محمود بیضایی

چفیه آقا

مادر دو روز بعد شهادت محمود رضا و روزی که جنازه به تبریز رسید از شهادتش با خبر شد ولی بابا از قبل خبر داشت . وقتی پیکر شهید را داخل قبر گذاشتیم ، از طرف همسرش گفتند که محمود رضا وصیت کرده که چفیه ای که از آقا گرفته با او دفن شود . نمی دانستم که از آقا چفیه گرفته . رفتند چفیه را از ماشینش آوردند . مونده بودم چی بهش بگم ! همیشه از ارادت به آقا خودم را ازش بالاتر می دانستم ، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پاش هم نرسیدم.  یادم می آید چند سال پیش گفت : شیعیان بعضی از کشور ها بدون وضو تصویر آقا را لمس نمی کنند و گفت ما اینجا از آن ها عقب افتادیم.


کانال آرشیو شهید بیضایی

Archive

گفتن‌مان ماندیم که ماندیم…

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۷ ب.ظ

چند بار پیش آمد وقتی عکس‌های سوریه‌اش را در لپ تاپش نشان می‌داد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچوقت نداد! نمی‌خواست عکسی از او یا بچه‌هایی که آنجا هستند جایی منتشر بشود. یکی از عکس‌هایش که خیلی اصرار کردم برای داشتنش، عکسی بود که بعد از عملیات آزادسازی «حُجیرة» و ورود به حرم از این منطقه، با لباس نظامی در صحن حرم مطهر حضرت زینب (س) گرفته بود. بشدت به این عکس افتخار می‌کرد. می‌گفت خیلی دوست داشت که هر جور شده در حرم حضرت زینب (س)یک عکس با لباس نظامی بگیرد و بالاخره با تمام محدودیت‌ها برای ورود به حرم با این لباس، به عشق خانم زینب (س) دل را زده بود به دریا و چند نفری با لباس رفته بودند داخل. 

بعد شهادتش نگاه به این عکس‌ کوهی از حسرت روی دوشم می‌گذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه امام حسین (ع) و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «یا لیتنا کنا معکم» و به زبان گفتیم «لبیک یا حسین» و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتن‌مان ماندیم که ماندیم…

محمودرضا رفیقم دلتنگتم و به یادت.

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۷ ب.ظ

از آخرین و اولین باری که رفته بودم کاشان،

۱۰ سال میگذره.

یکی از آخرین روزهای تعطیلات نوروزی

 با محمود و دوتا دیگه از رفقا راه افتادیم شبونه به طرف قم.

شب یه زیارتی رفتیم و بعد هم برای خوابیدن رفتیم خونه ی یکی از آشنایان.

و فردا صبحش راه افتادیم به طرف کاشان و تا نزدیکای غروب چرخی زدیم و سیاحتی کردیم و زیارتی.

بعد هم برگشتیم.

سفر کوتاهی بود

اما

حسابی شیرین

و پر خاطره.

حالا بعد از ۱۰ سال دوباره مسیرم افتاد به شهر کاشان.

اینبار بدون محمود

اما

فصل گلاب گیری بود و

تموم شهر بوی محمود رو میداد...

تموم شهر... .

می خواستم نفس بکشم در هوای تو

دیدی چقدر زندگی ام بی هوا گذشت؟ .

محمودرضا

رفیقم

دلتنگتم و به یادت.

به یادم باش عزیز

یاعلی (عکس مربوط به همون سفرِ ، در حمام فین)

. کانال آرشیو آقا محمود رضا

Archive

برای محمودرضا/هفتادو هشت

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ب.ظ


مشتی بود. سنگ تمام میگذاشت. بارها در خانه اش مهمانش شدم. معمولا دیر از سر کار می‌رسید و معمولا دیروقت مهمانش می شدم. آخر شب. گاهی هم با هم می رفتیم خانه. اینجور مواقع در بین راه چند جا نگه میداشت و شیرینی یا میوه و آبمیوه می خرید. یکبار نگه داشت پیاده شد برود گوشت بخرد، گفتم: ول کن بابا آخر شبی چکار داری میکنی؛ یک نان و پنیری می خوریم با هم. گفت: نمی‌شود! نان و پنیر چیه؛ من بخور هستم باید کباب بخورم! میدانستم که شوخی می‌کند. خودش بی تعلق بود. بارها می‌گفت اگر مجرد بودم زندگیم روی ترکه موتورم بود. اهل تشریفات نبود و با من هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم، سنگ تمام میگذاشت و مفصل پذیرایی می‌کرد.

کانال آرشیو شهید محمود رضا بیضایی

 Archive


شهید محمودرضا بیضائی 

محمودرضا تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می‌رفت اصولا بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود. 

گاهی نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان چقدر موبایلش زنگ می‌خورد همه‌اش هم تماس‌های کاری چند باری به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن خطرناک است ولی به اقتضای ضرورت‌های کاری، نمی‌شد انگار گاهی هم که خیلی خسته و بی‌خواب بود و پشت فرمان می‌نشست، بیشتر نگرانش می شدم. 

با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود من هیچوقت موقع رانندگی محمودرضا احساس خطر نکردم؛ همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند لااقل مواقعی که با هم بودیم اینطور بود یکی از همرزمانش می‌گفت من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم توی سوریه هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست پشت فرمان، کمربند را می‌بست. 

یکبار در سوریه به اوگیر دادم و گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که دیگر پلیس گیر نمی دهد؛ 

گفت: می‌دانی چقدر مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم؟!



نامه شهید محمودرضا بیضائی به همسر گرامیشان

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ب.ظ


مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآییم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبی‌اش و ولی‌اش برسیم چرا که مقصریم.

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما *شب انتخابی* خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. ان شاء الله در پناه حق و تا (تحقق) وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیماً

ان شاء الله

محمودرضابیضائی-دمشق.

محمودرضا بیضائی گمنام زیست و عاشق گمنامی بود

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۳ ب.ظ

‎احمدرضا بیضائی: به جوانان بگویید شهید محمودرضا بیضائی گمنام زیست و عاشق گمنامی بود. اما در گمنامی کاری برای انقلاب و تاریخ کرد که، گویا تمام مسئولیت انقلاب بر دوش وی بود. او وصیتی ننوشته است، ولی می گفت وصیت من همان وصیت حاج همت است که: "با خدای خود پیمان بسته ام تا در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آنی آرام نگیریم". هرکس می خواهد راه شهید را ادامه دهد این  راه شهید است.

بِسْمِ اللهِ الَّذی لا یَضُرُّ مَعَ اِسْمِهِ سَمُّ وَلاداءٌ

وَ عُلیا حضرت بانو أم المصائب سلام الله علیها - شریکَه الحسین (ع) و محبوبه المصطفی (ص)- در کاخ ملعون ابن ملعون، شیرمردانه فریاد برآورد و خطبه خواند که:

بارالها! بگیر حق ما را و انتقام بکش از هر که به ما ستم کرد و فرو فرست غضب خود را بر هر که خون ما ریخت وَ حامیان ما را کشت ...

وَ حامیان ما را کشت ...

و حامیان ما را کشت ...

وَ زمین به لرزه در آمد وَ آسمان در هم کوبیده شد.

قرن ها گذشت و حسین علیه السلام جاودانه شد!

وَ زینب سلام الله خار چشم ستمگران ماند و استخوان در گلوی ظالمان!

وَ چه استوار زنی بود زینب (س)!!! بانوی غریب آرمیده در خاک دمشق ...

وَ حرامیان قرن بیست و یکم، فهم نکردند میراث عباس (ع) را در وجود شیعیان غیور أبالحسنی (عج)!

وَ حادثه اتفاق افتاد ... وَ حماسه آغاز شد!!!

و تو در قلب حادثه، حماسه آفریدی!

نامت را از حسین (ع) وام گرفتی ... وَ نَسَب به او نسبت دادی!

زینب (س) ضامنت شد که خود "رضا" بودی به رضای محبوب ...

و به حق چه کسی در این وانفسا فریاد "هَل مِن ناصِر" را اینگونه لبیک گفت که تو "نصرت" خاندان ذبیح الله شدی؟؟!!

دل به دریای خون سپردی و جان به کف گرفتی!

همت کردی که "همت" شوی!  وَ جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود ...

فرمان بُردی که "فرمانده" شوی!! که جبهه باقی ست ... شمشیر و سپرها باقی ست ...

وَ بی آنکه جبرت کنند، تاثیر در ظهور منجی حق را نیت کردی!

مقدمه ظهور در دست ابراهیمیان بود و تو ابراهیم شدی!

بت نفس شکستی و اسماعیل عُلقه هایت را به مسلخ آوردی!

تبر به دوش لباس بزم و عافیت به در آوردی و به رخت عزم و غرور آراسته شدی!

گوساله های سامری بازگشتند و تو این بار "موسی (ع)" شدن را برگزیدی!

با ید "بیضا" راهی سرزمین مقدس شدی تا خواب را به چشم منکران حرام کنی!

و تو دلیر مردی از نسل سلمان بودی ... با ذکر رسول الله (ص) بر لب و حب اهل بیت (ع) در دل ...

خون علمدار کرببلا در رگ هایت جوشیده بود که فریاد زدی: "کلنا عباسک یا بطلة کربلا  لبیک یا زینب (س)"

عزم رفتن کردی حال آنکه بساط ماندنت فراهم بود ...

به تو دختری عطا شد که ابتر نمانی ... و تو "کوثر" رها کردی که حوض باغ غیب ها شوی و اکسیر دل ها ...

با خدا عهد بستی که پیمان نهضت جهانی اسلام را نگسلی که مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ  ...

 و فریاد مقاومت اسلامی را و شجاعت ایرانی را به گوش جهانیان رساندی ...

و تو جهاد را و شهادت را معنای جدید بخشیدی ... معنایی از جنس آخرالزمان ...

از جنس انتظار ... نه به حرف! به عمل!

به ایثار و به نبرد ... فرسنگ ها دور از وطن ...

و تو اراده کردی که این بار تن به اسارت آل الله (ع) ندهی و در مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور، مؤثر باشی!

و موثر شدی ... و چه تاثیری زیباتر از شهادت و از خودگذشتگی فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ

چراغ حریم زینب (س) روشن ماند به بهای خاموش شدنت ...

رقیه (س) این روزها محبوبه ی دل کودکی شد و تو خواستی که طفل حسین (ع) تنها نباشد ...

دخترت ... بنت الشهید شد ... تکرار تلخ روز واقعه ... و دختری سه ساله مکرر شد ... به جانفشانی تو ...

و حقیقت همانی شد که تو درک کردی ... زمان ما را با خود برد و تو ماندی ... در حسین (ع) و زینب (س) و آل الله ...

و ما بی نصیبان و بی قسمتان، تو را به کبوتران پر شکسته حرم ... و به حرمت حریم امن حرم ... و به صاحبان و مجاوران و مدافعان حرم ... سوگند می دهیم که مهمانمان کنی گاهی به تلنگری از آسمان ها ...

و شفاعت مان کنی در آن روزی که یَفِرُّ المرء مِن اَخیه و اُمّهِ وَاَبیه وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِیهِ ...

دم عشق دمشق

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab

هدف شکست نهضت زمینه سازان ظهور است

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۵ ب.ظ


 تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و "هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است." (سخنی از شهید بیضایی)



 

محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود. میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت، مجموعه کتاب‌هایش را خوانده بود. «همپای صاعقه» را واو به واو خوانده بود. تقریباً همه‌ کتابخانه‌اش به جز چند کتاب، کتاب‌های دفاع مقدسی بود. «خاک‌های نرم کوشک» را با علاقه بسیاری خواند، سری «به مجنون گفتم زنده بمان»، ‌«ویرانی دروازه شرقی»، «ضربت متقابل»، «سلام بر ابراهیم» و این کتاب‌هایی که در دسترس همه است. تقریباً تا آخرین کتاب‌هایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود. «کوچه نقاش‌ها» را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود. به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه خاصی به بهشت زهرا (س) و مزار شهدا داشت.



 از هم پول قرض می‌کردیم. هر وقت پول لازم بودم، اگر از هیچ راه دیگری جور نمی‌شد، به محمودرضا زنگ می‌زدم و جور می‌شد. البته اینطور نبود که همیشه پول داشته باشد؛ با این حال، نمی‌گفت ندارم. همیشه می‌گفت: "جور میشه؛ یه شماره کارت بده!" و بعد از یکساعت پیامک میداد که: "واریز شد." می‌دانستم که اینجور وقت‌ها از کسی برایم قرض میگیرد. جود، از خصوصیاتش بود. هیچوقت هم نشد که طلبش را بخواهد. یکی دو هفته قبل از آخرین سفرش به سوریه، پیامک داده بود که مبلغی پول لازم دارد و آخرش هم نوشته بود "زود پس می‌دهم". من تابستان سال نود و دو، مقداری بیشتر از این مبلغ پول از او قرض کرده بودم و قرار بود تا خرداد نود و سه به او برگردانم. برایش نوشتم که نمی خواهم پس بدهد و بگذارد من بدهی ام را با او صاف کنم، بعد. اما در جوابم نوشت: «صافیم». محمودرضا از دنیای خودش صرفنظر کرده بود و آماده رفتن بود.

راوی: احمدرضا بیضائی، برادر شهید.


احمدرضا بیضائی :

دو روز بود از سوریه برگشته بود که محمد حسین مرادی از همرزمانش در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش را به ایران آوردند. روز تشییع در تهران، بعد از شرکت در مراسم، رفتم و برای برگشتن به تبریز بلیط قطار گرفتم. شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم و بعد شام، محمودرضا با ماشینش آورد و رساندم راه آهن. برادر خانمش هم با ما آمد. نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتیم و توی ماشین این نیم ساعت را نشستیم و حرف زدیم. وقتی داشتیم برای خداحافظی از ماشین پیاده می‌شدیم، گوشی محمودرضا زنگ خورد. جواب داد و ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت و رفت آنطرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد. 

وقتی صحبتش تمام شد و داشت برمی‌گشت دیدم سرش را انداخته پایین و عمیقا به فکر رفته. نزدیک که آمد پرسیدم کی بود؟ گفت: فردا ساعت ۱۰ صبح باید فرودگاه باشم. گفتم: سوریه؟ گفت: بله. گفتم: تو که همش دو روز است برگشته‌ای. گفت: خط را از دست داده‌ایم و منطقه‌ای را که آزاد کرده بودیم دوباره آمده‌اند جلو و گرفته‌اند؛ وضعیت خیلی وخیم است. گفتم: واقعا می‌خواهی فردا بروی؟ لااقل یک مدتی بمان بعد برو. 

توجیهم هم این بود که یک مدت تهران باشد و به خانواده رسیدگی کند و بعد برود. با اینکه مرد خانواده و عاشق خانواده‌اش بود و خودش توجیه تر از من بود، این را که گفتم اخم‌هایش رفت توی هم. چند دقیقه‌ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم که فردا نرود. گفتم با عجله تصمیم گیری نکن و امشب را فکر کن و فردا برو صحبت کن شخص دیگری جای تو برود. کاملا توی قیافه‌اش معلوم بود که با خودش کشمکشی پیدا کرده سر رفتن و جنگیدن و ماندن و رسیدگی کردن به خانواده. با اینکه با نظر من و رسیدگی به خانواده کاملا موافق بود، اما آنجا برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید ولی قبول کرد که برود و با دوستانش صحبت کند تا شخص دیگری جای او برود که همینطور هم شد.

بعد شهادتش، برادر خانمش راجع به آن شب می‌گفت: بعد از اینکه تو رفتی، توی راه به او گفتم: «اصلا سیمکارتت را دربیاور و گوشی را خاموش کن! فردا هم دست زن و بچه‌ات را بگیر چند وقتی برو تبریز؛ کاری هم با کسی نداشته باش. بچه‌های آنطرف که نمی‌توانند برای تو حکم مأموریت بزنند؛ اینطرف هم که کسی کاری با تو ندارد. بالاخره هم یکی را پیدا می‌کنند جای تو می‌فرستند. اینها را که گفتم، محمودرضا برگشت در جوابم گفت: حاج علی! هیچکس نمی‌تواند مرا سوریه بفرستد؛ من خودم می‌روم.»


من یکبار خوابی دیده بودم که آن‌ را برای محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با حاج همت دست دادم و همدیگر را بغل کردیم و به او گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم می‌گفتم مگر می‌شود؟ همه چیز دست شهداست و شهدا دستشان باز است. این معما برای من حل نمی‌شد و همیشه فکر می‌کردم که تعبیرش چیست؟ برای محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد. گفت: «شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمی‌شود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر تعلقاتش شهید نمی‌شود.

شهید

محمودرضا بیضائى

حسین نصرتى