مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «شهید محمودرضا بیضایی» ثبت شده است

«مرگ» اینقدر برای محمودرضا عادی شده بود

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۳۴ ب.ظ


احمدرضا بیضائی : 

نمی‌دانم چطور و کی «مرگ» اینقدر برای محمودرضا عادی شده بود؟ یادم هست بار اولی که در دمشق به کمین تکفیری‌ها خورده بودند را بعد از اینکه برگشته بود با جزئیات تعریف می‌کرد. 

می‌خندید موقع تعریف کردن! 

این روزها یاد این خنده‌های محمودرضا برایم سخت تر از همه چیز شده. آنقدر عادی از درگیری حرف می‌زد که ما همانقدر عادی از روزمرگی‌هایمان حرف می‌زنیم.

آقا محمودرضا

خاطره ای از شهید بیضایی 7

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۴۹ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

یه جورایی مدیر برنامه های سفرای مجردی به مشهد بود,

خودش تماس میگرفت رفقا رو هماهنگ میکرد,

جا ردیف میکرد,

مادر خرج میشد...

متأهل که شد ,

تا اونجایی که اطلاع دارم هر وقت از مأموریت برمیگشت یا میرفت دریا , یا مشهدالرضا...

خلاصه اینکه,محمود میدونی چند وقته مشهد نرفتم!!!؟

خب بابا یه زنگ بزن رفقا رو جمع و جور کن بریم پابوس آقا,

قرار بذار ترمینال جنوب, یا نه اگه تونستی بلیط قطار جور کنی بریم راه آهن...

نمیدونم محمود یه کاری بکن دیگه,

آخه این دل من داره میترکه...میفهمی چی میگم, داره میترکه...

. Archive

خاطره دوست شهید بیضایی از او

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۳ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

ده روز مونده به هجدهم شروع کردم بهش پیام دادن,

هر روز یک حرف..

یک روز "ت"

روز بعد "و"

روز بعدش "ل"

یه روز دیگه "د"

و روز بعد "ت"

بعد از اون "م"

روز بعد "ب"

و روز بعدش "ا"

فرداش "ر"

و آخرین روز "ک"

یه روز شاکی شد و بهم پیام داد:

این چه اس ام اسهاییه که میفرستی,

چرا حرف حسابت رو نمیگی.

خوشحال شدم...

اینبار هم به تله افتاد...

براش نوشتم همه روزها رو 

همه حرفها رو

بذار کنار هم...

براش نوشتم:

تولدت مبارک محمود....

کانال آرشیو

. Archive

محمودرضا من رو برد....

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ

نوشته های محمد جواد

 اوایل آشناییم با محمودرضا و

اولای خدمت بود و برده بودنمون میدون تیر.

همونجا شرط بستیم، هرکس باخت باید یه نهج البلاغه برا اون یکی بخره.

بااااااااااخت!

بردمش )

بعد مدتها دیدم یه نهج البلاغه برام هدیه آورد،

برام صفحه اول رو امضا کرده بود...

دست خطش رو دوست داشتم...

محمودرضا رو هم....

راستی؛

محمودرضا من رو برد.... 

Archive



راهیِ نور...

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

راهیِ نور...

اواخر بهمن ماه بود که محمود تماس گرفت و پیشنهاد سفر جنوب رو داد.

چون زمان بین دو ترم بود و نزدیک عاشورا، قبول کردم که بریم.

محمود و یکی از دوستاش و من...

قرار این بود که روز عاشورا برای برنامه خیمه سوزان فکه باشیم...

خلاصه کنم!

نزدیک غروب بود و داشتیم از مسجد خرمشهر پیاده می رفتیم سمت کارون.

همینجوری قدم زنون که میرفتیم دیدیم اون دست خیابون چادری برپاست.

میز بزرگی بود که روش یه چیزی شبیه حلوای جنوبی پخش بود،

یه سماور بزرگ و چند تا فانوس و یه عکس بزرگ از یه مرحوم -که خدا ان شاءلله رحمتشون کنه -

بینمون حرف افتاد که آیا بریم اون دست خیابون دلی از عزا دربیاریم

یا اینکه ولش کن بابا کی حالا حوصله داره،اصلا مگه چی دارن میدن!!!

خلاصه تو همین حال دیدم محمود سریع حرکت کرد و گفت: ما که رفتیم بخوریم!!!

و به یک چشم بهم زدن رسید اونور خیابون و ایستاد جلوی بساط...

با خودم گفتم: محمود فکر کرده زرنگه الان منم میرم و یه حال اساسی به خودم میدم.

در حال رفتن بودم که وسط راه رسیدیم به هم؛ گفتم: محمود بخور بخوره؟

گفت: آره بدو که به تو هم برسه!

خودم رو با هیجان رسوندم سر میز

دیدم یه مرد عرب دشداشه پوش اونور میز ایستاده 

و یه دشداشه پوش دیگه هم اومده و منتظره که چیزی بگیره.

روی میز رو نگاه کردم دیدم یه چیزی شبیه به حلوا رو میز پهنه؛

دیدم اون بنده خدایی که صاحب چادره دستش یه نایلون کرده

 و میخواد به اون عرب دشداشه پوش حلوا بده.

دیدم خیلی معطل کرد حوصله ام سر رفت انگشتم رو کردم تو حلوا 

و سریع یه تیکه از حلوا رو گذاشتم گوشه لپم!!!

اون دوتا بنده خدا همینجوری هاج و واج با تعجب به من نگاه میکردن...

اینقدر حلوا رو با عجله کرده بودم تو دهنم که چسببید به سقف دهنم.

هنوز مزه اش رو احساس نکردم تا اینکه اولین بذاق تو دهنم ترشح شد...........

چشمتون روز بد نبینه....

تمام دهنم تلخ شد...

تازه دوزاریم افتاد که

اون چیزی که خوردم

حلوا نبود

بلکه

"حنا" بود!!!!!

انگار لوله بزاقی دهنم گشاد شده بود، هی ترشح میکرد

حنا هم چسبیده بود سقف دهنم کنده هم نمی شد

تلخ بودااااااااااا

تلخ!!!!

به روی خودم نیوردم که چه سوتیه عظمایی دادم

خیلی ریلکس از جلوی اون دو تا عرب متعجبِ هنگ شده رد شدم و رفتم سمت محمود و دوستش.

محمود پخش زمین شده بود

داشت از فرط خنده ریسه می رفت.

حرف هم نمی تونستم بزنم،

 همونجوری لال بازی به محمود گفتم: مگه نگفته بودی بخور بخوره!!!

تا نیم ساعت از دهن ما آب حنایی رنگ خارج می شد لا مصب

و محمود می خندید

و می خندید 

کانال آرشیو

Archive

دل تنگ شده بود...

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

تازه از اربعین محمود برگشته بود...

نوشت:

تو رو به همه عشقت فراموشم نکنی

بخدا قسم ته دلم خوشحالم که به آرزوت رسیدی

اما دردم اینه که چرا یه صیغه نخوندیم که به گردنت بیفته بهم سر بزنی...

میفهمی چی میگم...؟!!!

میگم دردم درد حسادته

به همه اونایی که مطمئن هستن به یادشونی و بهشون سر میزنی

به احمدرضا و مرتضی و مصطفی و کوثر و...

خدمت آقا که رسیدی نگو رفیقمه که مایه ننگت باشم

بگو بدبخت و فقیره

بگو مسکین و مستجبره

به هر بهونه بیا و دستم و بگیر برادر...

دل تنگ شده بود... 

Archive

رفیق خوب قوَّت زانویِ آدمِ..

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

میگفت:

جامون لو رفته بود و همینجوری تیر به سمتمون شلیک میشد، جرات نمیکردیم از جامون تکون بخوریم.به پشت خودم رو چسبونده بودم به سنگر.

پنج،شش متر اونورتر سنگر خمپاره بود ولی جرات نداشتم برم طرفش. اگه میتونستم برم و یکی دوتا گلوله بندازم تو خمپاره شاید حجم آتیششون کم می شد وگرنه...

میگفت نمیتونستم به بقیه بگم برید سمت خمپاره،

نتونستم پیش خودم قبول کنم که من از ترس بشینم و بقیه رو بفرستم زیر آتیش، از طرفی هم اگه اونا میدیدن یه ایرانی حرکت کرده جون میگرفتن.

بد وضعیتی بود،چند باری هم که یه جورایی تصمیم گرفته بودم برم سمت خمپاره، زانوم یاریم نمیکرد،انگار هیچ زوری تو زانوم نبود.

درگیری و آتیش یه ریز دشمن از یه طرف، درگیری خودم با خودم سر رفتن و نرفتن هم یه طرف...

وسط این درگیری و کشمکش، یهو ''محمود'' اومد تو ذهنم....

زانوم قوّت گرفت

یه نفس عمیق کشیدم و

یاعلی....

زیر بارون گلوله خودم رو رسوندم به خمپاره

یه گلوله انداختم داخلش و چند ثانیه بعد صدای انفجار.

حالا میتونستم سر بقیه داد بزنم و ازشون بخوام که از جاشون تکون بخورند و اونا هم سمت دشمن شلیک کنن.

میگفت:

باورت نمیشه بعد چند دقیقه که چندتا خمپاره انداختم و نیروها هم شروع به تیر اندازی کردن ورق کامل برگشت.دیگه از سمت دشمن به سمت ما هیچ شلیکی نشد،انگار نه انگار تا پنج دقیقه قبلش داشتن بارون گلوله رو سرمون میرختن.

میگفت جریان کلا به نفع ما برگشت.

میگفت: خودمونیم اون لحظه اصلا دوست نداشتم شهید بشم...

گفت:

ولی میدونی چیه،

وقتی یاد ''محمودرضا'' افتادم زانوم جون گرفت

گفت:

رفیق خوب قوَّت زانویِ آدمِ......

کانال آرشیو آقا محمود رضا 

 Archive

خاطره ای از شهید بیضایی 5

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۲ ب.ظ


دکتر احمدرضا بیضایی (برادر شهید) :

بعد از پیروزی حزب‌الله لبنان در جنگ سی و سه روزه ، محمودرضا زیاد در مورد این جنگ و حزب‌الله حرف می زد. مجذوب رزمندگان و فرماندهان حزب‌الله شدنش هم حکایتی بود برای خودش که بعدا در موردش می‌نویسم. یک بار در همان روزهای بعد از پیروزی حزب‌الله داشتیم حرف می‌زدیم، گفتم اسرائیل کسی نیست که راهش را بکشد و برود؛ از کجا معلوم دوباره به لبنان حمله نکند؟ 

خندید. ‌گفت: نه این طور نیست. اسرائیل الان مثل آدمی می‌ماند که کتک خورده و افتاده گوشه رینگ و نا ندارد از جایش بلند شود اما مرتب می‌گوید بلند شوم ال می‌کنم و بل می‌کنم!

 این را طوری با احساس غرور می‌گفت که انگار خودش زده بود اسرائیل را انداخته بود گوشه رینگ.

شهید محمودرضا بیضائی

بیسیم چی

@bisimchi1

هنوز هم پایه ایم راهمون بنداز.......

شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

گفت: عرفه بریم جنوب؟

لحظاتی بعد با چند نفر دیگه ترمینال جنوب بودیم

چند ساعت بعدش طرفای قبل ظهر اهواز بودیم

دو سه ساعت بعد ،طلائیه، روی یه خاکریز نشسته بودیم. .

گفت پایه اید؟

گفتیم پایه ایم . .

محمود رضا!

هنوز هم پایه ایم

راهمون بنداز.......

کانال آرشیو

Archive

شهادت محمودرضا به نقل از برادر

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۷ ب.ظ


 احمدرضابیضائی:

شهادت محمودرضا به نقل از برادر 

"م .ج " که خود در  منطقه حضور داشته و در منزل شخصی و بر روی نقشه برای بنده توضیح دادند بدین گونه است :

محمودرضا فرمانده یکی از سه محوری بود که عملیات در آن محورها با هدف آزاد سازی منطقه قاسمیه در جنوب شرق دمشق انجام میگرفت. مسئولیت کار در دو محور دیگه با رزمندگان حزب الله لبنان و مجاهدین عراقی بوده که کار، نسبتا در آن مناطق سبکتر بوده و سخت ترین محور همین محوری بود که محمودرضا تحویل گرفته بود. محمودرضا کار را با درگیری و پاکسازی در این محور به پایان رسانده و در انتهای این محور دو کارخانه، یکی کارخانه تولید آلومینیوم و یکی کارخانه تولید روغن موتور قرار داشت که درگیری سختی در محوطه کارخانه آلومینیوم با مسلحین اتفاق می‌افتد و نهایتا با موفقیت پاکسازی منطقه صورت میپذیرد. 

محمودرضا برای تثبیت منطقه پیشنهاد میکند که خاکریزی در پشت آن کارخانه ایجاد شود. برای آوردن تجهیزات ایجاد خاکریز و نفربرهای مستقر در پشت خط، که در یک سه راهی بنام غریفة مستقر بودند، محمودرضا همراه با چندتن از نیروهایش به سمت عقبه حرکت میکند که در همان حین متوجه تیرهای مستقیمی میگردد که از سمت چندین خانه که با فاصله از جاده قرار داشتند بسمت آنها شلیک میشود. مسیری که در آن در حال حرکت بودند  زمین های زراعی و کشاورزی بود محمودرضا به نیروهای تحت امر خود خطاب میکند که وارد کانال 

متروکه ای که سابقا برای هدایت آب به زمین های کشاورزی مورد استفاده قرار میگرفت بشوند. بعد از ورود به کانال ، محمودرضا احتمال آلوده بودن کانال به تله های انفجاری رو تذکر داده و به همراهانش که دو سه رزمنده عراقی و یکی دو رزمنده افغانی بودند میگوید که با نفر پشت سری و جلوی خود  چند متر فاصله ایجاد کنند که در صورت وقوع انفجار، همه آسیب نبینند محمودرضا خود جلوتر از همه و در رآس ستون حرکت کرده و بعد از طی مسافتی در داخل کانال، پایش به مدار استتار شده یک تله انفجاری خورده و بمبی که در دیواره کانال جاسازی شده بود منفجر میشود و در اثر اصابت ترکشها که سمت چپ بدن رو بطور کامل از سر تا پا گرفته بود به شهادت میرسد. 

روحش شاد و یادش گرامیباد

 کانال آرشیو

Archive

خاطره همرزم شهید بیضایی از او

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۷ ب.ظ


یه روز گرم تابستون بود سال ٩١اگه اشتباه نکنم یا ٩٠ محمودرضا آخرهفته که میشد چون من مجرد بودم زنگ میزد میگفت که اگه میشه بیا برو میدون(ماموریت) منم میگفتم چشم. 

روز بعد که رفتم ماموریت خود آقا محمودرضا هم اومد اون روز ٤ تا کلاس عملی مختلف بود و منم دست تنها باید پشتیبانیشون میکردم از لحاظ تسلیحات و خوردو خوراک و... قبل ماه رمضون بود منم روزه مستحبی پیشواز گرفتم اول صبح بود محمود اومد نفهمید که روزه ام وسط گرمای بیابونا لبام از خستگی و گرما خشک شده بود محمود آبمیوه بهم داد و گفتم که نمیخورم اصرار کرد متوجه شد که روزه ام اصرار کرد که باید بخوری چون فشار کار به قدری زیاد بود که برا آدم جونی نمی موند نزدیک ناهارشد برگشتیم مقر دست و صورتم رو شستم وقتی برگشتم اتاق محمود هماهنگ کرده بود که منو دست و پام رو بگیرن و بخوابونن رو زمین چون میدونست روزه ام رو میگیرم منو که رو زمین خوابوندن یه آبمیوه آورد و ریخت تو حلقم روزه رو افطار کردم بعدشم کلی بهم خندیدن و گفتن بفرما مثل بچه ی آدم نهار بخوریم.

حجت

کانال آرشیو آقا محمود رضا

Archi

کانال آرشیو آقا محمود رضا 

Archive


دوباره دلتنگی گلوم رو چنگ زد

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۲ ب.ظ


چشمم افتاد گوشه اتاق، به عکست.

بدجور دلم هواتو کرد،

دوباره دلتنگی گلوم رو چنگ زد،

رفتم سراغ حضرت حافظ،

گفتم تفألی بزنم به یادت،

ببینم اوضاع و احوالت چطوره،

فاتحه ای خوندم و صلواتی و...

حافظ گفت:

کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش

معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش

الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی

گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش

هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست

سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش

عروس طبع را زیور ز فکر بکر می‌بندم

بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش

شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان

که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش

می‌ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد

که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش

به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه

که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش...

لازم به تفسیر نبود،

از ردیف «خوش»ی که برات ردیف شده بود، فهمیدم که ردیفه ردیفی رفیق...

به «خوش» بودنت دل خوش شدم و با خودم گفتم...:

...محمودرضا

تو «خوش» باشی برایِ من،

همین بد بودنم خوبه......

محمدجواد 

آقا محمودرضا

یادت کردم یادت نره یادمون کنی

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۴۹ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

سلام رفیق

ملالی نیست جز،

جز دوریِ شما.

محمودرضا

دلتنگتم

وقتی دلتنگت میشم

دلم برا بقیه هم تنگ میشه

برای مرتضی، برای مصطفی، برای حمید، برای سیدعلی، 

برای مهدی، برای سیدهادی، برای مسیب، برای حامد، برای داود، برای....

میدونی چرا

چون رفاقت جمعیش حال میده

مگه نه؟

پس به تو هم تنهایی خوش نمیگذره دیگه، آره؟

دمت گرم حالا که تو اونوری پرونده ما رو هم درست کن

باز هم با هم

باز هم دور هم

باز هم.............

شب جمعه داداش

یادت کردم

یادت نره یادمون کنی

راستی، گفتم دلتنگتم....؟

دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف

لیکن «رفیق» بر همه چیزی مقدم است....


برای محمودرضا 

احمدرضابیضائی

جمعی از شیعیان مستضعف از یکی از کشورهای منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند. رفته بود حسابداری و گفته بود بابت ساعتهایی که به آنها آموزش می‌دهد حق التدریس روی حقوقش نزنند. گفته بود چون اینها مستضعفند آموزش آنها را وظیفه خود می‌داند. یکی از همسنگرهایش می‌گفت: با اینکه بعضی از این مهمان ها گاهی موازین را رعایت نمی‌کردند محمودرضا با رافت و محبت با آنها برخورد می‌کرد. یکبار یکی از آنها از عینک آفتابی محمودرضا خوشش آمد محمودرضا آنرا با اینکه قیمت زیادی هم داشت بلافاصله به او هدیه کرد. من اعتراض کردم که چرا آنقدر به اینها بها میدهی؟ گفت: ما باید طوری با اینها برخورد کنیم که اینها به جمهوری اسلامی علاقمند شوند.