خاطره ای از شهید بیضایی ۶
احمدرضا بیضایی
ظهور امام زمان (عج) و مبارزه مسلمانها برای حکومت جهانی امام زمان (عج)، عمده ترین حرفی بود که محمودرضا توی بحث هایمان میزد و خیلی تکرارش می کرد.
آقا محمودرضا
احمدرضا بیضایی
ظهور امام زمان (عج) و مبارزه مسلمانها برای حکومت جهانی امام زمان (عج)، عمده ترین حرفی بود که محمودرضا توی بحث هایمان میزد و خیلی تکرارش می کرد.
آقا محمودرضا
آقا محمودرضا میگفت: دشمنان قصدشان این است که الگوی مقاومت شیعی را به الگوی تکفیری در برابر اسرائیل تبدیل کنند.
هدفشان از اینکه این همه سلاح، تروریست، امکانات و پول به آنجا ریختهاند، این است که مقاومت شیعی را با مقاومت تکفیری-سلفی جایگزین کنند.
آقا محمودرضا
بعد از شهادتش دو جا عمیقا در مقابلش بیچاره شدم.
بار اول وقتی در معراج شهدا بالای سر جنازهاش رفتم و او را در لباس رزم – که سر تا پا خون و در اثر اصابت ترکشها پاره پاره بود – دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دستهای مردم بالا رفت. فکرش را نمیکردم برادری که سه سال از خودم کوچکتر بود یک روز کاری کند که اینطور در برابرش احساس حقارت کنم و تابوتش روی دستهای مردم همه ابهتم (!) را بشکند.
دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی، وقتی توی ماشینش بطرف گلزار شهدای چیذر میرفتیم گفت: «شهادت شهید مرادی خیلیها را خجالت زده کرد». نپرسیدم چرا اینطور میگوید و منظورش چیست ولی شهادت محمودرضا حقیقتا مرا خجالت زده کرده…
احمدرضا بیضائی
من این را به یقین میگویم که استعداد شهادت پیدا کرده بود. او از همان اول که در مسیر جهاد فیسبیلالله فکر و حرکت کرد هدفش جهاد در راه خدا تا نائل شدن به شهادت بوده و غیر از آن، هدف دیگری نداشته است. تمام کارها و برنامهریزیهایی که در این مدت کرده بود، فقط در این مسیر بوده است. صرفاً برای جهاد و شهادت در راه خدا کار میکرد و البته این را تا لحظه شهادت کتمان کرد.
کانال آقا محمودرضا
شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد. علیرغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، اینهمه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و شیوه گفتن و نوشتن از دفاع مقدس میزنند، بعنوان برادر محمودرضا میگویم
《 که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتابها و خاطرات و گفتنها و نوشتنها و مستندها بود 》
دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکسهایش سراغش میرفت. اولین ریشههای علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود. همان سالها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعهای از خاطراتشان را گردآوری کرد.
کتابخانهای که از او بجا مانده تمام کتابهای منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در ده سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه بچههای بسیج به یاد و نام و عکسهای سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زین الدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت.
این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود. گاهی از من میپرسید فلان کتاب را خواندهای؟ و اگر میگفتم نه، نمیگفت بخوان؛ میخرید و هدیه میکرد و میگفت بخوان. یکبار کتابی را از تهران برایم پست کرد. بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر میشد. چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم میآیم و نرفتم! این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود.
قبل اربعین میگفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من میبرمت کربلا. به من هم گفت بیا این سفر را برویم. حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به 🌹صف عاشورائیان🌹 بپیوندد.
برای محمودرضا
برای تعقیب سلسله خاطرات
جهت پیشنهادات و انتقادات ↘️ @hobbo_lhossein_yajmaona
برای محمود رضا
احمدرضا بیضیایی
اهل مطالعه سیاسی بود. خوب هم میخواند. در سه – چهار سال گذشته هر وقت فرصتی میکرد میرفت کتابفروشیهای انقلاب، بخصوص فروشگاه انتشارات کیهان را گز میکرد و با یک بغل کتاب جدید بر میگشت. پای مرا هم به این فروشگاه محمودرضا باز کرد. اخیرا مطالعاتش را روی《 بیداری اسلامی 》متمرکز کرده بود. اکثر وقتهایی که دو تایی توی ماشینش از تهران بسمت اسلامشهر میرفتیم، من سر بحث را باز میکردم تا حرف بزند و مثل همیشه، حرفها میرفت سمت بیداری اسلامی و تحولات کشورهای منطقه، بخصوص سوریه.
اما اظهار نظرهای سیاسیاش مثل تحلیلهای ژورنالیستی یا تلویزیونی یا حرفهای کلیشهای اهالی سیاست نبود.
اعتقادی به بحثهای تلویزیون هم در مورد سوریه نداشت و میگفت اینها حرفهای رسانهای هستند و واقعیتی که در آنجا میگذرد غیر از این حرفهاست.
هر چند تحلیلهای مطبوعاتی را میخواند و به من هم خواندن تحلیلهای سعد الله زارعی، مهدی محمدی – و چند تای دیگر را که الان یادم نیست – توصیه میکرد ولی☝️ بیشترین استناد را به سخنرانیهای *آقا* میکرد و در آخر هم نظر خودش را میگفت.
جهت همه حرفهایی که در مورد بیداری اسلامی میزد بی استثناء در نسبت با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و فرج آنحضرت بود.
یکبار گفت: «بنظر من این دست خداست که ظاهر شده و این دیکتاتورها را که حکومتشان مانع ظهور است یکی یکی از سر راه بر میدارد تا مسیر باز شود» این را که میگفت انگشتهایش را به حالتی که انگار میخواهد یک چیزی را با ضربه انگشت وسطش شوت کند در آورد و ضربهای به روی فرمان ماشین زد.
بعنوان کسی که ساعتها به حرفهایش در مورد تحولات اخیر منطقه گوش داده بودم، به یقین میگویم که《 حکومت جهانی امام عصر (عج) و مبارزه مسلمانان برای آن 》 اصلیترین آرمانش بود.
.
احمدرضا بیضائی :
اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجد، نمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای دعای کمیل. راه دوری بود؛ از این سر شهر تا آن سر شهر. من بیشتر وقتها «درس دارم» را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته میرفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت، گریه کرده بود. پرسیدم: چطور بود؟! گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.»
این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته. هر وقت دعای کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد، محمودرضا میآید جلوی چشمم.
کانال آقا محمودرضا
تعصب آگاهانه و وافری به انقلاب اسلامی، رهبری و نظام داشت. در معرکه دفاع سخت از انقلاب اسلامی در ایام فتنه، چندین بار جان خود را به خطر انداخت. صاحب موضع بود و در بحثها بخوبی استدلال می کرد.
آقا محمودرضا میگفت : این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفین عالم است و هرگونه تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد، میتواند جبهه مستضعفین و علاقمندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و نگرانی عمیقی از این بابت داشت. محمودرضا به زبان عربی تسلط کامل داشت و آنرا با لهجههای عراقی و سوری تکلم میکرد و بخاطر آشنایی با زبان عربی با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همینطور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت و آنها را میستود.
آقا محمودرضا با اعزامهای داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود و در دو سال آخر حیات ظاهری خود، به معنی واقعی کلمه زندگی یک رزمنده را داشت.
کانال آقا محمودرضا
برای محمودرضا
هیچوقت «التماس دعا» نمیگفت، هیچوقت «قبول باشه» نمیگفت، میدانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها»، هیچوقت در مورد معنویات حرف نزد.
اهل ادا نبود تا جائیکه میتوانست آدم را میپیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد.
معاملهای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت. و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت!
احمد رضا بیضایی
برای محمودرضا
انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش آمد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین بعد روبوسی می کردیم. موقع روبوسی دیدم چشم هایش خون است و سر و ریشش پر از خاک. از زور خواب به سختی حرف می زد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روز است خانه نرفتهام. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمدهاند آموزش، خیلی مستضعفند؛ یکیشان کاپشنش را فروخته آمده. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت.
یکبار گفت من یک چیزی فهمیدام؛ خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بودهاند.
.
نوشته های محمد جواد
دلم غنج میرفت وقتی آذری صحبت میکرد
آذری اصلا بلد نیستم
ولی وقتی محمود آذری صحبت میکرد
اینقدر محو صحبتش میشدم که همه فکر میکردن من آذری رو میفهمم.
حتی خودمم باورم شده بود آذری میفهمم
راستش رو بخواید.....وقتی محمود حرف میزد، میفهمیدم.
آذری رو با ناز حرف میزد.
لهجه شیرین تبریزیش، با نازی که خودش تو حرف زدن داشت چه معجونی میشد.
وقتی پای تلفن میگفت: ناوارنیوخ؟
یا وقتی با ناز و کشیده میگفت: نیه؟
وقتی با محبت حرف میزد و میگفت: آقا مهدی بالا...
دلم برای آذری حرف زدنت هم تنگ شده رفیق
دلم برات تنگ شده محمود
دلم برات تنگ شده
دلم............آخ
لهجه ات روی نمک را بخدا کم کرده
سنه گوربان اولارام از لب تو شیرین است...
کانال آرشیوآقا محمود رضا
Archive
نوشته های محمد جواد
به هوای اینکه ظهر عاشورا فکه باشیم با محمودرضا و یکی از رفقاش راه افتادیم به سمت جنوب.
بهمن ماه بود و معمولا مناطق خیلی شلوغ نمیشد و بیشتر کاروانهای دانشجویی می اومدن .
ما هم به شیوه ی چتربازی سفر میکردیم.
یعنی خودمون رو با اتوبوس میرسوندیم دوکوهه و شب اول رو اونجا میگذروندیم و روزهای بعد رو چترمون رو روی کاروانهای دانشجویی باز میکردیم.
به این صورت که محمود رو میفرستادیم پای اتوبوسها و آمار جای خالی رو میگرفت. بعد گردنی کج میکرد و رایزنی میکرد و...... سفر آغاز می شد.
اما از بخت ما اون سال بارندگیهای زیادی تو خوزستان شده بود و آبگرفتگی مناطق زیاد بود، برای همین هم خیلی از مناطق رو اجازه بازدید نمیدادند و همین هم باعث شده بود کاروانهای دانشجویی کمتری اون سال بیان جنوب.
خلاصه به هر طریقی که بود خودمون رو رسوندیم به شلمچه هوا ابری بود و فقط یه کاروان اونجا بود.
بعد از اینکه صفایی کردیم و گشتی زدیم تصمیم گرفتیم که برگردیم.
محمود رو فرستادیم بره سراغ مسئول کاروان تا حداقل ما رو تا خرمشهر با خودشون ببرن از اونجا به بعد رو یه فکری بکنیم. آخه ماشینی هم نبود ما رو برگردونه.
محمود رفت و دست پر برگشت!! گفتیم چی شد؟ گفت خدا خیرش بده گفت نه!!!! نه!!! یعنی جا نداشت؟
محمود گفت آره دیگه جانداشت. بهش هم گفتم فقط تا خرمشهر ولی راه نداد که ببرتمون.
پنچر شدیم. وسیله ی دیگه ای هم نبود که ما رو ببره.
پیاده راه افتادیم به سمت خرمشهر.
زمین قشنگ و هوا ابری و عالی بود.
وسط راه تصمیم گرفتیم جهت ثبت در تاریخ عکسی هم به یادگار بندازیم.
داشتم دوربین رو تنظیم میکردم که بارون هم شروع شد.
ماشاءالله بارونهای جنوب هم هر قطره اش به قاعده ی نیم لیتر آب حمل میکرد.
به زمین که میخورد به شعاع بیست متر فقط شعاع ترشح داشت.
تو همون وضعیت عکس رو گرفتیم و دوباره راه افتادیم.
از قدم قدم لحظه هاش داشتیم لذت میبردیم.
به قول شاعر گفتنی: شد زمین مست
آسمان مست
بلبلان
نغمه خوان مست
باغ مست و
باغبان مست....
حالا منظور اینکه
محمودرضا
با تو مست بودم
سرمست.
از دلتنگیم بی خبر نیستی
بذار از درد خماری هم بهت بگم.
درد دارم رفیق
درررررررررررد.
برم هر جای این دنیا
شبم با بغض دمسازه
آخه هرجا یه چیزی هست
منو یاد تو بندازه... . . .
زیر باران
شلمچه
بهمن 84
محرم الحرام 1426
Archive
برای محمودرضا
محمودرضا از مریدان مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن مولانا (رضوان الله علیه) بود. مرحوم آیت الله مولانا ظهرها را در مسجد موسوم به "استاد - شاگرد" در خیابان فردوسی تبریز اقامه نماز می کرد. من ایامی که در دبیرستان ابوذر درس می خواندم بخاطر واقع شدن مدرسه مان در خیابان تربیت و نزدیکی به این مسجد، ظهرها گاهگاهی می رفتم و نماز را به ایشان اقتدا می کردم. ایشان علیرغم مرتبت و شان مرجعیت که داشتند فوق العاده افتاده و متواضع بودند و با جوانان بسیار گرم می گرفتند. معمولا بعد از نماز حلقه ای از جوانها بدور ایشان تشکیل میشد و تا ساعتی ایشان را رها نمی کردند. ایشان دارای مقاماتی هم در امور باطنی بودند و البته کمتر کسی از این بعد شخصیت ایشان در تبریز مطلع بود. من نمی دانستم محمودرضا هم به حضور ایشان میرود. اوایل دوره دانشجویی من، با اواخر دوره دبیرستان محمودرضا همزمان بود و بعد از دانشگاه دیگر توفیق درک محضر معظم له را نداشتم. محمودرضا در دو سال آخر دبیرستان، ظهرها بعد از مدرسه، مسیر دبیرستان فردوسی تا مسجد "استاد - شاگرد" را پیاده طی می کرد و در نماز ایشان حاضر میشد. اما جهتش بیشتر استفاده از ارشادات معنوی ایشان بود. من از این قضیه بی اطلاع بودم. تا اینکه یکروز فهمیدم و به محمودرضا گفتم: شنیدم میروی پیش آقای مولانا! اول جا خورد اما بعد گفت: آره خیلی آدم خوش مرامی است! فهمیدم دارد مرا می پیچاند. گفتم: از ایشان استفاده هم می کنی؟ گفت: آره! گفتم: از فرمایشاتشان که شنیده ای بگو تا استفاده کنیم. گفت: دیروز بعد از نماز با کلی احتیاط و رعایت ادب رفتم جلو و گفتم اگر می شود نصیحتی بفرمایید. ایشان چند لحظه سرشان را انداختند پایین بعد توی صورت من نگاه کردند و گفتند: حال شما خوب است؟!! محمودرضا این را گفت و زد زیر خنده و دیگر نگذاشت بحث آیت الله مولانا را ادامه بدهم. آنروز مرا پیچاند. تا آخر هم همین بود محمودرضا. هیچوقت، حتی یکبار هم نشد که تظاهری بکند یا ژست معنویت به خودش بگیرد. من تا آخر حیات ظاهری محمودرضا هیچ چیز از او ندیدم که دلیل بر این باشد که بچه مذهبی است یا از معنویت خوبی برخوردار است.
Archive
نوشته های محمد جواد
تعریف میکرد که:
یه شب اومد پیشم
آوردمش تو اتاقم
ازش خواستم بشینه پشت میز
برقا رو خاموش کردم و
چراغ مطالعه ام رو روشن.
شروع کردم به تغییر زاویه نور روی صورتش
بچه ها میگفتن باز این آتلیه اش رو راه انداخت!
انگشتم رو گرفتم جلوی صورتش گفتم
سرت رو همراه انگشتم تکون بده.
زاویه رو پیدا کردم
یه گوشی ۳۲۵۰ نوکیا داشتم
دوربین زیرش رو چرخوندم و کادر رو بستم و....
میگفت: رفتم کامپیوتری محله مون و از روی عکس یه پرینت سیاه و سفید گرفتم...
میگفت..... دیگه چیزی نگفت فقط، سرش رو پایین انداخت و شونه هاش تکون میخورد
بی صدا...بی صدا...
آروم و زیر لبی داشت می گفت: محمود دلم برات تنگ شده رفیق....
بیچاره دلش.
Archive