معلم درس ظهور
استاد پناهیان:
شهید محمودرضا بیضائی معلم درس ظهور است و این شهدا فرشته نجاتی برای منطقه هستند و آیا این شهدا فرشته وحی برای ما نیستند؟؟!!
@Agamahmoodreza
آقا محمودرضا
استاد پناهیان:
شهید محمودرضا بیضائی معلم درس ظهور است و این شهدا فرشته نجاتی برای منطقه هستند و آیا این شهدا فرشته وحی برای ما نیستند؟؟!!
@Agamahmoodreza
آقا محمودرضا
سال آخر دبیرستان بود. یکروز توی حیاط خانه یک توپ پلاستیکی کاشت جلوی من و گفت: بایست میخواهم دریبلت بزنم سعی کن دریبل نخوری.
گفتم: بزن ببینیم! ایستادم و براحتی دریبلم زد.
گفت: دوباره. دوباره آماده شدم و باز هم دریبل خوردم. توپ را برداشت و گفت: این دریبل مال زین الدین زیدان بود! بعد گفت: زیدان دو سه تا حرکت دیگر هم دارد، بایست میخواهم روی تو اجرا کنم. سه تا دریبل عجیب و غریب زد و من نتوانستم کاری بکنم و فقط ایستادم و نگاهش کردم. فوتبال، عشقش بود. مرتب برای تمرین با بچه های پایگاه می رفت زمین چمن بیمارستان شهدا که نزدیک خانه مان بود. معلوماتش هم در مورد دنیای فوتبال خوب بود. همه چیز را در مورد بازیکنان داخلی و خارجی تعقیب می کرد. حتی می دانست فلان بازیکن اروپایی چه غذایی دوست دارد.
بارها می شد که از مدرسه می زد و برای دیدن بازیکنان تیمهای لیگ که برای مسابقه به تبریز می آمدند،
می رفت هتل محل اقامتشان. از خیلی هاشان امضا گرفته بود و با بعضی هایشان هم عکس یادگاری. وقتی یکی از بازیکنان مورد علاقه اش از ایران رفت، آنروز گریه کرد.
دفتری مخصوص ثبت وقایع دنیای فوتبال داشت که توی آن، عکسهایی را که از مجلات و روزنامه های ورزشی از فوتبالیستها بریده بود، می چسباند و زیرش یادداشتی می نوشت. آنروزها آنقدر در فوتبال غرق بود که درسش کاملا به حاشیه رفته بود و بالاخره صدای پدر را هم در آورد. وقتی رفت سپاه، تعلقی که به فوتبال داشت به یکباره چنان از زندگیش ناپدید شد که انگار قبل از آن هیچ علاقه ای به فوتبال نداشته.
بعد از سپاه رفتنش، من حتی یکبار هم فوتبال تماشا کردنش را ندیدم یا نشنیدم اسمی از بازیکنی یا تیمی بیاورد.
محمودرضا وقتی رفت سپاه، همه چیزش رفت کنار. همه تعلقات و علایقش محو شد. سپاه برای محمودرضا نقطه عطف بود و محمودرضای قبل از سپاه با محمودرضای بعد از سپاه قابل مقایسه نیست.
یکبار تعریف پاسدار و ویژگیهای پاسداری را از زبان شهید مهدی باکری میخواندم گفته بود: چیزهایی که برای خیلی ها مباح است برای یک پاسدار حرام است. هیچوقت نخواسته ام در حرف زدن از برادرم اغراق کنم اما محمودرضا وقتی رفت سپاه، خیلی چیزها را براحتی بوسید و گذاشت کنار.
برای محمودرضا
.
اهل شوخی بود؛ آنهم زیاد. حتی خیلی زیاد. اما می دانست با چه کسی و کجا شوخی بکند و حدود آنرا با بعضی هم نگه می داشت.
با کسانی همیشه شوخی داشت و با کسانی، هیچوقت. سهیل کریمی از مستندسازانی است که محمودرضا را در سوریه دیده است. وقتی برای مراسم تشییع به تبریز آمده بود، شب در منزل هنرمند بسیجی و عکاس جنگ، حاج بهزاد پروین قدس، تعریف می کرد: محمودرضا شیطنت داشت اما وقتی توی کار می رفت خیلی جدی می شد. یکبار من کنارش ایستاده بودم، برگشت خیلی با تندی گفت اینها را از دور و بر من ببر کنار من کار دارم. من هم یقه یکی را گرفتم و کشیدم کنار و با او دعوا کردم که کنار بایستد بعد متوجه شدم یقه محمد دبوق _ کارگردان لبنانی مستند “امام روح الله” را گرفته ام!
محمودرضا گاهی با اهلش بقدری شوخ بود که تا سر کار گذاشتن وحشتناک طرف پیش میرفت، گاهی هم اینطور جدی بود.
من بعنوان برادرش هیچوقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. این از چیزهایی است که هنوز هم یادآوریش مرا شرمنده می کند. محمودرضا ادب بسیار زیادی با بزرگتر داشت و حق ادب را ادا می کرد. با هم زیاد می خندیدیم. خیلی پیش می آمد که چیزی از اتفاقات کارش یا مسائل روزمره یا حتی سر کار گذاشتن دوستانش تعریف می کرد و می خندیدیم اما هیچوقت نشد من طرف شوخی کوچکی از او قرار بگیرم.
برای محمودرضا
.
بعد از جنگ ۳۳ روزه حزبالله با اسرائیل در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی حزبالله به یکی از موضوعات بشدت مورد علاقه محمودرضا تبدیل شده بود. هنوز هم هر چه در مورد این جنگ میدانم، معلوماتی است که از محمودرضا دارم.
ابتکارات فرماندهان حزبالله و عملیاتهای رزمندگان حزبالله مثل نحوه شکار تانکهای مرکاوای اسرائیل یا علت مورد اصابت قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر مواردی بود که یادم هست محمودرضا با جزئیات آنها را تشریح میکرد و همه اینها را هم با یک حس افتخار و غرور تعریف میکرد طوریکه انگار خودش هم در این جنگ بوده.
همان روزها بود که سه حلقه سی دی به من داد و گفت اینها را ببین. مجموعه مستندی بنام «بادهای شمالی» شامل اظهار نظرهای سران نظامی رژیم صهیونیستی در مورد جنگ ۳۳ روزه بود که از کانالهای تلویزیونی اسرائیلی پخش شده بود. بعدها محمودرضا نمادهایی از حزبالله و مقداری پوستر از سید حسن نصرالله و این چیزها هم به من داد.
تا چند ماه بعد از خاتمه جنگ ۳۳ روزه تقریبا هر بار که محمودرضا را میدیدم توی حرفهایش یک چیزی در مورد این جنگ و پیروزی حزبالله میگفت و یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن میداد. وقتی تماشای مجموعه «بادهای شمالی» را تمام کردم از محمودرضا پرسیدم به نظرت مهمترین حرفی که صهیونیستها در این مجموعه میزنند کدام است؟
گفت: آنجا که یکیشان میگوید وقتی سید حسن نصرالله سخنرانی دارد در اسرائیل همه سخنرانی او را گوش میدهند چون میدانند او به هر آنچه که میگوید عمل میکند.
محمودرضا بعد از جنگ ۳۳ روزه پوستر سید حسن نصرالله را آورده بود و یک گوشه کمد وسایل شخصی مشترکمان نصب کرده بود. در خانه خودش هم تصویر سید حسن نصرالله را در اتاقش پشت شیشه کتابخانهاش داشت.
برای محمودرضا
.
جز یکبار برای شرکت در یک کلاس آموزشی در محل کارش حضور پیدا نکرده بودم و اصولا زیاد در مورد کارش از او سؤال نمیکردم، اما میدانستم که بسیار پرکار است.
از تماسهای تلفنی زیادش و گاهی ساعت ۵ صبح سر کار رفتنش و یا گاهی چند روز خانه نرفتنش میشد فهمید که چطور برای کار مایه میگذارد.
یکی از همسنگرهایش نقل میکرد که توی یکی از جلسات در محل کارش به مسئول مافوقش اصرار کرده بود که "روزهای جمعه نباید کار تعطیل بشود" و در همان جلسه کار در روزهای جمعه به تصویب رسیده بود. محمودرضا حقیقتا حق مجاهده برای انقلاب را ادا کرد و رفت.
بعد از شهادتش دوبار به محل کارش رفتم که بار دوم بچهها مرا به اتاقی که محمودرضا کمد و مقداری وسایل شخصی در آن داشت بردند. محمودرضا روی کمدش این جمله از «آقا» را با فونت درشت چسبانده بود:
«در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفته اید همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است.»
حقیقتا این را بکار بسته بود.
برای محمودرضا
.
آمده بود تبریز، خانه ما. داشتم سریال آمریکایی فرار از زندان (Prison Break) را میدیدم.
آمد نشست کنار لپ تاپم و بیمقدمه
گفت: «میبینی چطور دارد آمریکا را تبلیغ میکند؟!»
معلوم شد سریال را قبلا دیده.
من آن موقع چون روی دیالوگهای سریال به زبان اصلی کار میکردم، بار سومی بود که داشتم آنرا میدیدم اما همیشه این سریال را بخاطر اینکه تاریکترین زوایای سیاست داخلی آمریکا را به تصویر کشیده بود تحسین کرده بودم. و این نظر خودم هم نبود! جملهای بود که در تیزر این سریال، گوینده شبکه تلویزیونی فاکس آمریکا آنرا میگوید.
بخاطر همین، از جملهای که محمودرضا در مورد سریال گفت تعجب کردم! کمی بحث کردیم. دیدم سریال را خوب دیده و فریبی که در پس سیاست آمریکایی هست را بخوبی تشریح میکند. حواسش جمع بود!
برای محمودرضا.
.
یکبار پرسیدم چه کسی این جریانهای تکفیری را حمایت میکند؟
گفت: «از جیب جنازههایشان، از پول سعودی و امارات بگیر تا پول قطر و ترکیه و افغانستان و پاکستان و تا یورو و دلار آمریکا و کانادا، همه چیز در آوردهام!»
ترکیه را دست خائن در قضیه سوریه میدانست و یکبار عکسی توی لپ تاپش نشانم داد که در یکی از مقرهای القاعده گرفته بود و تکفیریها پرچم ترکیه را آنجا نصب کرده بودند. ولی با وجود دو سال حضور در جبهه سوریه، جریانهای تکفیریها را عددی به حساب نمیآورد.
میگفت: «خیلی دوست دارم مستقیما با خود آمریکاییها بجنگم.»
برای محمودرضا
.
میگفت جنگ در سوریه که تمام بشود میرویم عراق بجنگیم؛
جنگیدن در کربلا حال دیگری دارد…
برای محمودرضا
.
معمولا وقتی با هم بودیم، در مورد وضعیت سوریه از او زیاد سؤال میکردم.
حدود دو سال پیش بود که یکبار آمده بود تبریز. در خانه پدر بودیم که بحثمان کشید به بشار اسد و من پرسیدم که بنظرت بشار میماند یا رفتنی است؟ گفت: اگر تا ۲۰۱۴ بماند، بعد از آن حتما رأی میآورد.
در فضای رسانه زده آنروز اصلا انتظار چنین جوابی را نداشتم.
گفتم: از کجا معلوم تا ۲۰۱۴ بماند؟
گفت: اگر ارتش سوریه کاملا از بین برود هم بشار اسد باز مقاومت میکند.
بیشتر تعجب کردم اما او این حرفها را با اطمینان و بدون تزلزل میزد. این روزها تحلیلهایش مدام یادم میافتد. بصیرت سیاسی خوبی داشت و در مورد اوضاع سیاسی آدم مطلعی بود. یادش بخیر.
برای محمودرضا
یکبار با جمع بسیجیهای اسلامشهری در کلاسش حاضر شده بودم. اسلحه m16 را تدریس میکرد. بعد از کلاس از من پرسید تدریسم چطور بود؟! گفتم خیلی تپق زدی؛ روان نبود. گفت من تا حالا به فارسی تدریس نکرده بودم، خیلی سخت بود! با بسیجیهای نهضت جهانی اسلام مدتی طولانی کار کرده بود و نه تنها اصطلاحات نظامی را به عربی میدانست بلکه عربی محاورهای را بخوبی صحبت میکرد و میفهمید.
پارسال در ایام ماه مبارک رمضان قسمتهایی از یک سریال را از تلویزیون الشرقیة عراق ضبط کرده بودم که یکبار وقتی به تبریز آمده بود برایش باز کردم و از او خواستم برایم ترجمه کند. دقایقی از فیلم را برایم ترجمه کرد و چند تا اصطلاح هم از عربی محلی عراقی یاد داد که آنها را به خاطر سپردهام.
یکبار به او گفتم عربی محلی عراق را خیلی دوست دارم و کم و بیش میفهمم ولی عربی محلی لبنانیها را نمیفهمم و علاقهای هم به یاد گیریش ندارم.
گفت عربی لبنانیها و سوریها شیرین است و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسیشان در یکی از مناطق در سوریه براحتی گذشته است!
مدتی را که در سوریه بود تسلطش به زبان عربی خیلی به کار او آمده بود. یکی از همرزمهایش برایم تعریف میکرد که محمودرضا بخاطر ارتباط گیری خوبش با مردم سوریه، اهل سنت را هم در یکی از مناطقی که کار میکرد به خدمت گرفته بود و در شناسایی استفاده میکرد.
یکبار کتابی را که برای آموزش عربی فصیح در مدارس سوریه بود، از آنجا با خودش آورده بود که با یکی از کتابهایم معاوضه کردیم!
این اواخر هم قرار بود مرا به یکی از دوستانش برای یادگیری محاورات محلی عربی معرفی کند که شهادتش این باب را بست.
برای محمودرضا
.
آبانماه ۹۲ بود. برای شرکت در مراسم تدفین پیکر مطهر شهید مدافع حرم، محمد حسین مرادی، با محمودرضا به گلزار شهدای چیذر در امامزاده علی اکبر رفته بودیم. تراکم جمعیتی که برای تدفین آمده بودند زیاد بود و نمیشد زیاد جلو رفت اما من سعی کردم تا جایی که میتوانم به محل تدفین نزدیک شوم و لحظاتی از محمودرضا جدا شدم…اما فایدهای نداشت و نمیشد به آن نقطه نزدیک شد.
چند دقیقهای در حال تکاپو برای جلوتر رفتن بودم که وقتی دیدم نمیشود، منصرف شدم و به عقب برگشتم. محمودرضا عقبتر رفته بود و تنها به دیوار تکیه زده بود و زیپ کاپشنش را بخاطر سرمای هوا تا زیر گلو کشیده بود و سرش را انداخته بود پایین و دستهایش را کرده بود توی جیبش و کف یکی از پاهایش را هم گذاشته بود روی دیوار.
جلوی امامزاده یک سماور بزرگ گذاشته بودند؛ رفتم و دو تا چایی ریختم و آمدم پیش محمودرضا. یکی از چاییها را به او تعارف کردم اما محمودرضا اشاره کرد که نمیخواهد و چایی را از من نگرفت.
با کمی فاصله ایستادم کنارش. چند دقیقهای محمودرضا به همین حال بود. سرش را کاملا پایین انداخته بود طوریکه نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباس خودش را نگاه میکرد.
نمیدانم چرا احساس کردم در درونش دارد با شهید مرادی حرف میزند. در آن لحظه چیزی مثل برق از ذهنم عبور کرد… نکند شهید بعدی محمودرضا باشد؟!
دو ماه بعد محمودرضا به شهادت رسید و وقتی برای تحویل گرفتن پیکرش به تهران رسیدیم، حالت آنروز محمودرضا در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم بود ...
برای محمودرضا
به بچههای بسیج خیلی اعتقاد داشت.
یکبار در مورد عملکرد بچههای بسیج در فتنه ۸۸ صحبت میکردیم، با هیجان تمام در مورد بسیجیهای اسلامشهری و اینکه سخت پای کار اسلام و انقلابند گفت. خیلی این بچهها را دوست داشت.
خودش هم یک بسیجی تمام عیار بود؛ بسیجی وسط معرکه بود و مثل من نبود که فقط توی پستوی خانه بسیجی باشد.
در ایام آشوب خیابانهای تهران، گاهی تنهایی میرفت توی شلوغی. چند بار بشدت خودش را به خطر انداخته بود برای همین آنروزها خیلی نگرانش میشدم.
در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که آشوبگرها خیابان آزادی را شلوغ کرده بودند با او تماس گرفتم و گفتم کجایی؟ گفت: توی خیابان! گفتم: چه خبر است آنجا؟ گفت: امن و امان. گفتم: این کجایش امن و امان است؟ بعد به او گفتم که توی خبرگزاریها دارم اخبار را میخوانم و اوضاع خوب نیست اصلا.
گفت: نگران نباش. گفتم: چرا؟
گفت: بسیجی زیاد است!
برای محمودرضا
.
احمدرضا بیضائی :
در ایام نوجوانی، ایامی که حدود شانزده یا هفده سال داشت، چند تا نوار کاست پاپ که مجوز وزارت ارشاد را داشتند،گرفته بود و توی خانه گاهی گوش میداد من مخالفت می کردم و چند بار به او اعتراض کردم که اینها را گوش نده، اما اعتنایی نمی کرد از راههای مختلف سعی می کردم قانعش کنم که خودش را با این چیزها مشغول نکند؛ حتی آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» سوره مؤمنون را روی یک تکه کاغذ نوشتم و داخل یکی از کاستها گذاشتم که ببیند و منصرف شود.
هر چه می گفتم، میگفت این موسیقی، مجاز است و از ارشاد مجوز گرفته؛ تا اینکه یکروز متوجه جای خالی کاستها توی قفسه کتابها شدم. به رویش نیاوردم تا یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم کاستها را چکارشان کردی؟ گفت ریختمشان دور گفتم تو که میگفتی اینها مجوز ارشاد دارند و مجازند.
گفت: مگر مُهرامام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشند؟!
آقا محمودرضا
احمدرضا بیضائی :
محمودرضا مربی جنگ افزار بود و رزمندههای زیادی را آموزش داده بود. همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد سلاح بردارم، محمودرضا هست و مطمئنم که میتواند مرا برای چنین روزی آماده کند.
آقا محمودرضا
برای محمودرضا
آن روز کلاس کنکور را پیچانده بود و با بچههای پایگاه رفته بود اردو! عصری که از اردو برگشت، انگشت شصت دستش باند پیچی شده بود. کاشف بعمل آمد که توی اردو هدفی را گذاشته بودند تا با تفنگ بادی بزنند؛ یکی از بچهها گفته بود جابجا کنید. محمودرضا رفته بود هدف را گرفته بود توی دستش و چند قدم جلو یا عقب رفته بود و گفته بود حالا بزنید! رفیقش هم زده بود روی شصت محمودرضا.
عکس رادیوگرافی که گرفتیم، ساچمه، کنار بند انگشتش پیدا بود. رفت زیر عمل و ساچمه خارج شد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد.
چهارده سال بعد، وقتی در معراج شهدا بالای پیکرش رفتم، هنوز لباسهای رزمش تنش بود و زخمهای پیکرش را نمیدیدم قبل از انتقال پیکر به داخل تابوت، زخمها را که دیدم یاد ساچمهای که آن روز از توی شصتش خارج کردند افتادم.
این بار ترکشی که سینهاش را سوراخ کرده بود و سر آن از زیر کتف چپش بیرون زده بود، او را به عرش برده بود.
السلام علیک یا اباعبدالله ...