بی تو ما عیدی نداریم ...
مصطفی جان (ای شهید)
بی تو که ما عیدی نداریم
سنبل و هفت سینی نداریم
هرچه بود باتو بهار بود
ماکه دگر بهاری نداریم ....
به یاد شهید جاویدالاثر مصطفی چگینی
مصطفی جان (ای شهید)
بی تو که ما عیدی نداریم
سنبل و هفت سینی نداریم
هرچه بود باتو بهار بود
ماکه دگر بهاری نداریم ....
به یاد شهید جاویدالاثر مصطفی چگینی
پنج..
نود و پنج..
پنج نشان قلب وارونه ی من است در سالی که چهار بار اسرافیل در شیپور مرگ دمید و قیامتم یکباره با رفتنت قیام کرد..
حالا کمی بیا اینطرف تر..کمی بیا نزدیکتر
یکسال تاب آوردنم،
عیدی میخواهد از دستانت ،از دلت ،از نفست
از آن دعای یگانه،
کنج_حوض کوثر_ بهشتی که حالا مآمن توست..
دلم عیدی میخواهد ،
یک محول الحول والاحوال واقعی که از حنجره ی تو بیرون میدمد ...
امسال عید دیگر میدانم که نیستی..
دیگر چشمم به در...به تلفن یا صدای همسایه نیست ک از آمدنت خبرم دهد..
امسال چشمم به آسمان است و لاله ایی ک کنار عکست مدام باز و بسته میشود وچشمک میزند ب من و لبخند یگانه ی فرزندت..
دلم گرم همین به آسمان خیره شدنهاست..
دلم گرم آن کنج_دنجیست که هستی ،
که یکسال تازه را آن بالاها آغاز میکنی...دلم گرم لبخندهای واقعیت هست پیش خدا ،
آنجا که خوشی را منتهایی نیست..
دلگرمم علیرضا جان.. آسوده باش و آرام
عیدی من شادمانی توست..سال نو مبارک..
شهید مدافع حرم علیرضا نوری
تاریخ شهادت۲۹اسفند۹۳ روز جمعه
لشکر8زرهی نجف اشرف
محل شهادت سوریه
@Shohadaye_Modafe_Haram
بسم الله الرحمن الرحیم
دفاع از ولایت فقیه، ماندن در خط انقلاب، زندگی سالم و به دور از تجملات و مدگرایی، اداء فریضه نماز، دستگیری از افراد مستمند و ناتوان، دوری از غیبت و تهمت خدای ناخواسته از جمله اموری است که باید به آن احتمام بورزیم که ان شاءالله مورد رحمت و مغفرت خداوند سبحان قرار بگیریم.
از دخترانم انتظار دارم به مادرتان کمک کنید و اجازه ندهید که غم و اندوهی و یا سختی به ایشان وارد شود و از همسرم انتظار دارم که همانند همیشه با صبر و بردباری راضی به خواست خداوند باشد و مستحکم و استوار در مقابل مشکلات مقاومت نماید.
از آنجا که بعضی افرادی شایعه می کنند که کسانی که به سوریه و عراق برای دفاع از حرمین به جهاد می روند انگیزه مالی دارند،بدانید که این حرف توطئه دشمنان برای بی ارزش قلمداد کردن این جهاد مقدس است. به الله که هیچ یک از رزمندگان برای پول نیامده و آنچه که بعد از ماه ها به رزمندگان بدهند بسیار ناچیز و حقیر است.
و البته بنده به نوبه خود هیچ گونه نیاز مالی یا بدهی به کسی ندارم که مادیات و پول برایم با ارزش باشد و اصلاً در قید آن نبوده و نیستم و اداء تکلیف بر همه چیز ارجحیت دارد. دعا برای همه رزمندگان را فراموش نکنید و بیتابی نکنید که این راه عشق من بود.
در آخر از همه و همه خداحافظی نموده و از خداوند صحت و عاقبت به خیری برای همه آرزومندم.
اللّهم عجّل لولیک الفرج
و سلام علیک و رحمت الله و برکاته
احمد مجدی 7 دی ماه 1394
بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــــرم
@Shohadaye_Modafe_Haram
خاطره ای زیبا از شهید علی اکبر عرب
نقل از : برادر شهید مدافع حرم
اربعین حسینی برادرم برای اولین بار من را به کربلا برد و در آنجا به زیارت حرم حضرت علی(ع) در نجف و همچنین به سامرا و کاظمین رفتیم و وقتی به کربلا رسیدم برادرم از امام حسین(ع) خداحافظی کرد.وی اظهار کرد: برادرم با خنده به من گفت سال بعد خودت باید تنها به کربلا بیایی و عکس من را روی کولهات بزنی.عربی ادامه داد: دو داییاش شهید شده بودند، به من گفت خیلی دوست دارم شهید بشوم و راه داییهایم را ادامه بدهم و شهید شوم.برادر شهید عربی بیان کرد: برادرم خیلی وابسته به امام حسین(ع) و راه حضرت زینب(س) بود و همیشه میگفت خیلی دوست دارم راه اهل بیت(ع) را ادامه بدهم.عربی ادامه داد: برادرم خیلی به جوانان اصرار داشت که نماز را اول وقت بخوانند و راه اهل بیت را ادامه دهند.وی گفت: انشا الله بتوانیم ذرهای از راه شهدا را ادامه بدهیم و تکلیف سنگینی که بر دوش گذاشتهاند به سرانجام برسانیم.
فرمانده شهیدم شهادتت مبارک
کانال شهید @shahid al arabi
بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــــرم
@Shohadaye_Modafe_Haram
حسین رضایی
چند روزربعد از عبدالصالح به درجه شهادت نائل شد،در شهر محل شهادت معرسه الخان
نحوه شهادت اصابت تیر تــــــــــک تیر انداز
روزی که از ایران حرکت میکرد گفت این بار اخر دیگه بر نمیگردم تو آزاد سازی نبل و الزهرا شهید میشم به خانمم گفتم . خوابشو دیدم . دقیقا همینم شد . هیچ وقت یادم نمیده هرجا میرسید اذان می زد همونجا نماز اول وقتشو میخواد . روحش شاد یادش گرامی .
نقل از همرزم شهید
خصوصیت اخلاقی شهید
در کار خیلی نظم و دقیق بودند و شجاع هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نمیشد، از خطر کردن هراسی نداشت . اهل غیبت نبودند، تمام دغ دغه اش در امنیت بودن نیروهای پیاده بود برای همین با موشک همیشه جلوتر میرفت تا منطقه رو امن کنه برا نبردها
@Shohadaye_Modafe_Haram
بنام الله پاسدارحرمت خون شهیدان
هواگرم بود وروزه داری درگرما سختی های خودشوداشت باهرسختی بود خودمو رسوندم مصلی جهت ادای نمازجمعه.
مصلی پربود ازجمعیت روزه دارشنیده بودم شهیدی ازشهدای مدافع حرم هم قراره تشییع بشه تانمازتموم شدخودمو سریع رسوندم به حیاط مصلی تاازدحام جمعیت باعث نشه عقب بمونم.
هوابشدت گرم بود همه لب ها خشکیده ((فدای لب تشنه ات یاحسین ع)) اونروزحس عجیبی داشتم کمی که منتظرشدیم شهیدمون آقا حامد رو مردم بسان نگینی در برگرفتن وحرکت کردن ,یادجمله شهیدی افتادم که فرموده بودن خون شهید بیدارکننده است.
زبان روزه تشییع شهید اونم شهیدیکه منتسب به اباعبدالله وخصوصا که مدافع حرم خواهرشون عقیله العرب هم هستش جو جمعیت رو خاص کرده بود.
یک شورحسینی خاصی موج میزد همه در حال گریه وعزداری برای ابی عبدالله وشهیدحامدبودن.
نزدیکی های میدان ساعت تواون ظل گرما بودکه من حس کردم خنکی ملایمی توفضا منتشرشده حتی حس کرردم خورشید تواون گرما مستقیم به سر روزه داران تشییع کننده شهیدحامدجوانی نمیخوره
نه حس گرماداشتم نه تشنگی با دیدن این حالت کلا حواسم از فضای تشییع پرت شد خدایا من اینجورحس میکنم یا واقعا هوااینطورشد بغضم ترکید واینجابودکه فهمیدم شهدا امام زادگان عشقند.
((واین امربرای من تواون گرما که چیزی حس نکردم ازمعجزات شهیدجوانی بود))
روحت دعاگومون داداش حامد.
ارسالی: گل سرخ
کانال شهید حامد جوانی
@alamdar13
از زبان همسر شهید مدافع حرم حجت
روزی که آقاحجت به شهادت رسید از صبح استرس عجیبی داشتم و فکرم خیلی درگیر بود، انگار روحم از کالبد جسمم بیرون رفته بود.
برای رفع استرسم و درست شدن کار آقا حجت در سوریه در یکی از گروههای تلگرام ختم 5000 ذکر یا قاضی الحاجات گذاشتم و خودم نزدیک به 2000 ذکر گفتم، با هر ذکری که میگفتم بند دلم پاره میشد.
بعد شهادت آقاحجت دوستشون تعریف میکرد که در تماس تلفنی که به شهید گفته بودم برایش ذکر گفتهام لبخند ملیحی زده و ابراز خوشحالی کرده بود.
روز شهادتشان تا اذان ظهر جواب پیامهای من را میداد اما بعدش هر چه پیام دادم جوابی نداد، در پیام آخر برایش نوشتم که دیگه از من دل کندید که جواب پیامم را نمیدهید، وقتی جوابی نداد خودم نیز سعی کردم از شهید دل بکنم.
در همان روز بود که خواهر شوهرم تماس گرفت تا از آقا حجت خبری بگیرد با دلهره عجیبی گفتم آقا حجت دیگر برنمیگردد!
طبق گفته دوستش در سوریه آقاحجت ساعت چهار و نیم به شهادت رسیده بود و سوریه تا ایران دو ساعت فاصله زمانی تفاوت دارد، زمان نماز مغرب رسیده بود که نمازم را خواندم و وسط نماز عشا پاهام سست شد و نشستم، زنگ تلفن به صدا درآمد و خبر شهادتش را دادند، آقاحجت دوم اسفندماه به شهادت رسید.
دوست شهید که در سوریه باهم بودند تعریف میکرد؛ اتاقشان به حرم خیلی نزدیک بود و آقا حجت رو به حرم حضرت زینب(س) ایستاده بود و رو به خانم گفته بود من 15 سال برای شما نوکری کردم یکی را قبول کنید تا خداوند شهادت را نصیب من کند.
آقا حجت در عملیات انتحاری که در نزدیکی حرم صورت گرفته بود از ناحیه پهلو و بازوی چپش صدمه دید، حدود 40 ساچمه در شکمش مانده و صورتش هم کبود شده بود.
هنوز شهادت آقاحجت را باور نمیکنم، هنوز هم هر شب بهش پیام میدهم و منتظرم پیامهایم تیک بخورد، عکس شهادتش را هر روز نگاه میکنم تا شهادتش باورم شود اما...
خبر شهادت آقا حجت را خیلی مستقیم به من گفتند، تلفن خانه زنگ زد خواهر بزرگم بود، از من سوال کرد آقا حجت کجاست؟ چون همسرم از من خواسته بود کسی متوجه رفتن وی به سوریه نشود در جواب خواهرم گفتم رفته کربلا، اما خواهرم خیلی رک برگشت به من گفت، شنیده آقاحجت در سوریه شهید شده است.
شهید حجت اسدی
شهادت شب شهادت حضرت زهرا س
@Sh_fatemi
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱
شهیدی که همانند حضرت علی اکبر (ع) اِرباً اربا شد.
به نقل از دوست شهید:
در دوره آموزشی برای ورود به مجموعه سپاه و ملبس به لباس سبز پاسداری شدن با علی آقا هم گردان بودم. در دانشگاه امام حسین (علیه السلام) که زادگاه تولد میثاق و عهد و پیمان پاسداران است، هنوز صدای آهنگین پوتین ها و لگدکوب کردن آسفالت میدان صبحگاه توسط بچه ها در رژه در زوایا و خفایای ذهنم خطور می کند و همچنین برگزاری یادواره شهدا و مراسم هیئت و دیگر مراسم ها.
در یکی از روزهایی که حدود یک ماه از تاریخ شروع آموزش مان گذشته بود در میدان صبحگاه دانشگاه بودیم و همه گردان ها تجمیع بودند، فرمانده گفت: باید دو نفر از گردان ما به گردان دیگری برود. پس از بحث و گفتگو گفتند که قرعه کشی می کنیم. یکی از آن دو اسمی که درآمد اسم من بود. من هم اصلاً راغب نبودم که بروم گردان دیگر. چون خیلی از رفقا و بچه محل ها تو این گردان بودند. خلاصه پیش فرمانده که رفتم از من اصرار و از ایشان انکار و بی فایده بود. بعد علی آقا عبداللهی آمد و گفت من به جایت می روم گردانی که باید بروی. از همان موقع روحیه ایثار و شهادت را در خودش تقویت کرده بود و فکر کنم این گذشت و فداکاری برای من ایثار بزرگی جلوه می نمود و گر نه خیلی بزرگ تر از آن ایثار این بود که با داشتن همسر و فرزند برای جهاد فی سبیل الله به جنگ با کفار داعشی برود و الآن که سر سفره ارباب بی کفنش متنعم است. تنها فرزندش ۱۶ ماهه است.
شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بهار امسال باغچه ی خانه ی ما
یک گل کم دارد...
هرگاه یادت میکنم
چشم های خندانت در عکس
حال وهوای ابری ام را
بارانی
و قرص ماه صورتت
دلم را قرص میکند
سیب لبخندت در عکس
برای تمام هفت سین
سفره ی امسال ما کافیست
اما چه بگویم که دلم تنگ است
کجایی برادرم؟
میدانم لذتی دارد امسالت را
کنار سفره ی خواهر حسین ابن علی(ع)
تحویل کنی
اما برادر خوش انصافی ات کجا رفته؟
دل تنگ مارا فراموش کرده ای؟
دل ما تورا میخواهد
دلم میخواهد
آن لحظه که سال تحویل میشود
دستت را گرم بفشارم
رویت را ببوسم
وبگویم برادرم
چشم هایت بوی باران میدهد
بیشتر نگاهم کن
حالا با یادگاری هایت دلخوشم
یک مشت بهار...
وشال سبزی که تمام باغ های
جهان را عاشق خود کرده
نمیدانی چه سخت است
عطری مشامت را نوازش دهد
که جز خاطره چیزی برایت ندارد
کجای خانه نشسته ای که تورا
نمیبینم؟!
حس میکنم نگاه مادرمان مدام
یک جمله را اشک میریزد:
امسال سفره ی ما یک سین کم دارد!
سیدمصطفی را...
با تشکر از شاعر آئینی و گرامی جناب آقای محسن کاویانی
@mohsen_kavyani
شهید مدافع حرم
دهه هفتادی
شهید سید مصطفی موسوی
نوروز95
دختر بابا منم، طناز عشق رفته بابایم سفر شهر دمشق
یادم آید آن سحرگاهی که رفت برنگشته او از آن راهی که رفت
وقت رفتن هست یادم در وداع گفت بابا میروم بهر دفاع
گفتم از که؟ از کجا؟ ای خوب عشق گفت از ناموس شیعه در دمشق
گفت بابا، زینب آنجا بیکَس است حضرت زهرا بر او دلواپس است
خون ز غیرت در رگ بابا به جوش گفت باید او علم گیرد به دوش
گفت باید تا شود عباس او از حرم با جان بدارد پاس او
گفت بابا میرود در خاتمه تا بگیرد انتقام فاطمه
هست یادم بوسههای آخرش لحظۀِ قران گرفتن بر سرش
در بغل بگرفت و نازم کرد او غرقه در سوزوگدازم کرد او
رفت بابا مست عطر یاسها تا شود همسنگر عباسها
رفت بابایم سحرگاهی دمشق تا که عباسی کند در شهر عشق
رفته بود او یاری سید علی گفته بود او زود میآید ولی
عید شد بابا نیامد، راز چیست گفته مادر کرده او پرواز چیست
گفته مادر رفته بابا آسمان پیش آقا مهدی صاحب زمان
در تحیُر ماندهام پرواز را میکنم با خود مرور این راز را
آه، بابایم که بال و پر نداشت پیکرش هم تازه دیدم سر نداشت
بیسر و بیبال و پر آیا توان پرکشیدن از زمین تا آسمان
یادم آید بعد از آن روزی که من لالهای دیدم فریبا در کفن
در کفن پوشیدهای آرام عشق بر دل او داغ بانوی دمشق
مادرم گفت او که بابای من است اینکه تکهتکه و پاره تن است
پیکرش همچون شقایق گشته بود مادرم میگفت عاشق گشته بود
عاشقِ من او نبود آیا ولی؟ یا نبودم شاید عشق اولی؟
یادم آمد، بین ما از آنهمه بهرِ بابا عشق اول فاطمه
عاشقانه یادم آید بَر که زیست هر شب او از یاد عشقش میگریست
یاد زهرا یاد زینب اشک و آه کربلا و خیمههای بیپناه
یاد شام و آن خرابات بلا گوشۀِ ویرانه بر پا کربلا
بسته ناموسِ علی در بند و غُل مُعجزِ سرنیزههای کرده گُل
بعد از آن از عمه پرسیدم سؤال تا گذشته بر سر بابا چه حال
گفت عمه رفته بابایم بهشت بوده بابا را شهادت سرنوشت
با خودم در کنج تنهایی خویش یاد بابا میکنم با قلب ریش
آه، یعنی او مرا تنها نهاد دخترش را رفت و بابا جا نهاد
او که هر شب شانه میزد موی من بوسه میزد عاشقانه روی من
رفت یعنی تا همیشه تا ابد تا مرا با درد و غم تنها نهد
ای برایت فاطمه عشق نخست دختر دردانهات دلتنگ توست
کُشتۀِ از عشق زینب در دمشق بر مزارت خفتهام در خواب عشق
آه ازآن شبها که در آغوش تو خندهام میبرد عقل و هوش تو
آه آن شبهای رؤیایی چه شد آنهمه عشق و فریبایی چه شد
مشتریِ نازهای من چه شد محرم با رازهای من چه شد
عید شد بابا بیا بس کُن فراق دختر دردانه را کو تاب داغ
دل مسوزانم بیا بابای من گمشده ای یوسف زیبای من
تُنگ قلبم بی تو باباجان شکست بی تو سال نو عزا و ماتم است
سبزههای سال نو پژمرده، زرد سفرههای عیدمان لبریز درد
ای شده عباس زینب در دمشق کاش میشد بازگردی مرد عشق
کاش میشد لحظۀی تحویل سال در بغلگیرم تو را من در خیال
شه نشین خانۀِ چشم تو باز- بوسهبارانت کنم بابا به ناز
هرکجا هستی مرا خوش با تو یاد سال نو بابا مبارک بر تو باد
به امید ظهور حضرت یار …
سحرگاه چهارشنبه ۲۶ اسفندماه ۱۳٩۴
@fatemeeun313
خیلی دوست داشت جزو مدافعین حرم اعزام شود اما گفته بودند چون سه فرزند دارد نمی شود، او هم شناسنامه را طوری کپی کرد که مشخص نشود سه تا بچه داره. ببینید چه عشقی است، یکی که فرزندش را که همه وجودش است و هر چقدر هم بد باشد می گوید فرزند من است برای جهاد در راه خدا منکر وجودش می شود.
بین سه فرزندمان بیشتر با دخترمان رابطهاش نزدیک بود. نهال میگه بابا رفته کربلا اما راهش را گم کرده و میاد.
به نقل از همسر شهید
@ghazikhanii
گفتم؛حاجی شیخ کجاست،خوبه،دیدم چشمای ابوحامد پر اشک شد.
بدون اینکه چیز دیگه ای بگم ازش دور شدم،برام سخت بود فرمانده ام رو تو اون حال ببینم.
همه بچه ها دوست داشتن باشیخ هم کلام بشن،خیلی خوش صحبت بود،همیشه لبخند روی لباش ومتلکاش حاضر بود.
ولی نمیدونم تو این دو سه روز چرا تو خودش بود. بهش گفتم؛خیرباشه چیزی شده،خندید گفت مریض احوالم،حرفش رو باور نکردم باخودم گفتم؛حتما بخاطر مسائلی که اخیرا اتفاق افتاده ناراحته،آخه شیخ غصه همه و همه چیز فاطمیون رو میخورد، برام جالب بود توی این چند روز آخر هرروز خواهرزادش رو که فرزند خوندش هم بود میبرد زینبیه برا زیارت،انگار دلش تاب و قرار دیدن خواهر زادش رو نداشت که دوباره غبار یتمی به صورتش بشینه.
صبح روز عملیات دخانیه دیدمش که حاضر شده که با بچه ها بره خط. گفتم کجا میری شیخ، گفت میرم از اون دور دورا بچه ها رو تماشا کنم.
عملیات که شروع میشه ،چندتا از بچه ها زخمی میشن و گیر میفتن تو تیر رس تک تیر اندازای دشمن.
شیخ طاقت نمیاره و میره کمک بچه ها، ولی......
وقتی غبار یتیمی دوباره رو صورت خواهر زاده شیخ دیدم،فهمیدم غم سنگین و دل نگرانی اواخر شیخ مال چی بوده.
شهیدبزرگوار حجت الاسلام شیخ رضایی
شادی روح شهدای فاطمیون صلوات
@shahid_hojjat
بسم اللله الرحمن الرحیم
«السلام علیک یا اباعدالله»
زمانی که این نوشته را می خوانید من در جمع شما نیستم اگر به شهادت رسیدم به آرزوی دیرینه ام رسیده ام. من راضی نیستم که کسی در مراسم دفن من گریه و زاری کند چون مرگ در راه خدا هیچ گریه ای ندارد بلکه شادی دارد اشک نریزید چون در آخر خدا مرا خرید و جانم را در راه اهل بیت(ع) دادم و عاقبت به خیری که تمام اهل دل به دنبال آن هستند نصیبم شد.
نمی دانم چرا به دلم افتاده که از این سفر سالم برنمی گردم و دلم برای حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) خیلی تنگ است و بیشتر از آن دلتنگ حرم اربابم ولی الان دیوانه حرمین شریف دمشق شده ام. به این سفر می روم چون نیاز است الان در آنجا باشم به خاطر آرامش دل حضرت زهرا(ص) و امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) و امام حسن(ع) و حضرت عباس (ع) به سوریه رفتم تا به حضرت زینب(س) ثابت کنم که «کلنا عباسک یا زینب»
حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من روسیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم.
پدر و مادر عزیزم با اینکه در راه خدا و اهل بیت(ع) کشته شدم بازهم مثل همیشه به دعای خیر شما نیاز دارم مرا از دعای خیر خود محروم نفرمایید و یک خواهش دیگر دارم، می دانم سخت است ولی به خاطر من که آرزویم است اگر در توان بود عمل کنید؛ حال که در این راه جان باخته ام می خواهم جلوی درب ورودی حرم حضرت زینب(س) یا حضرت رقیه(س) به خاک سپرده و دفن شوم و این آخرین درخواست من از شما پدر و مادر عزیزم است که اگر این اتفاق افتاد با این امر مخالفت نکنید چون عمری است که که آرزویم خاک کف پای زائران حسین(ع) است و خود این مقام که خاک پای زائران حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س)، آرزوی بزرگان است و اگر چاره داشتم و می شد می گفتم بدنم را دو قطعه کنید و نیمی از آن را در حرم حضرت زینب(س) و نیمی را در حرم حضرت رقیه(س) دفن کنید و این آخرین خواهش من در دنیا از شماست.
سعی کنید روضه حضرت زهرا (س) را هر ساله و طبق سال های قبل بگیرید و نگذارید چراغ این خانه خاموش شود زیرا برکت زندگی و خانه است.
تازه از خواب بیدار شده بودم ، تقریبا پنج شش ساعتی استراحت کرده بودم، خستگی از تنم بیرون رفته بود ،آخه بعد از چهل و هشت ساعت استرس و کارای عملیاتی دیگه بریده بودم،
اولین کسی رو که دیدم ذولفقار بود، سر و صورتش کاملا خاکی بود،گفتم به بچه ها سر کشی کردی، همه چیز ردیفه.
گفت؛ خیالت راحت همه چیز ردیفه، گفتم؛آخرین دفعه چه وقتی سرکشی کردی به خط، گفت چهار پنج ساعت قبل.
ناراحت شدم، بهش گفتم ؛برادر اینکه خیلی وقت پیشه ،دوباره برو سر بزن
چیزی نگفت؛ یه کم آب خورد و دوباره رفت بالای تل برای سرکشی
آخرای شب باهاش تماس گرفتم ، گفتم اوضاع چطوره؟گفت همه چیز خوبه
بهش گفتم پس من میخوابم ،اگه خبری شد با من تماس بگیر، دوباره خوابیدم.
صبح برای نماز بیدار شدم، با ذولفقار تماس گرفتم؛ باصدای خیلی خسته و گرفته جواب داد،
بعد از نماز یکی از فرمانده گروهان ها آمد پیشم و سراغ ذولفقار رو گرفت، گفتم پیش بچه ها توی خطه.
گفت؛ خدا قوتش بده الان چهار روزه یک لحظه هم نخوابیده،
یک لحظه خشک شدم، انگار یکی یک بشکه آب یخ ریخته باشه روی سرم
سریع بیسیم رو برداشتم صداش کردم، گفتم زود بیا پیش من
وقتی آمد پیشم، رنگش سرخ شده بود،خستگی از چهره اش میبارید سر و صورتش پر خاک بود،
عرق شرمندگی روی پیشونیم نشست
گفتم؛ذولفقار تو خودت یکی از فرمانده های رده بالای تشکیلاتی ، من حواسم نبود تو خودت نباید بگی نیاز به استراحت داری
گفت؛ فلانی، من اینجا برای خدمت کردن آمدم نه برای فرماندهی.
از خجالت سرم رو پایین انداختم و چیز دیگه ای نتونستم بگم.
سردار بزرگوار شهید حسین فدایی(ذوالفقار)
@fatemeeun313