اوضاع خیلی بهم ریخته بود، عقب نشینی تو این بهم ریختگی خیلی سخت بود، نمیدونستیم چه کسی برگشته وچه کسی هنوز داخل منطقه مونده.
سخت می شد تشخیص داد، ذولفقار الحمدالله تونسته بود بچه هاش رو جمع و جور کنه و خودش آخرین نفر داشت برمی گشت ولی سید ابراهیم زخمی شده بود و با بی ام پی آورده بودنش عقب.
جانشین سید ابراهیم هم که..... بگذریم!!!!!!!!!!!
حاج آقا با بچه های سید ابراهیم بود، دیدم دو سه تا از بچه های سید دارن میان گفتم حاج آقا کجاست مگه با شما نبود؟
سرشون رو انداختن پایین..... یکی شون گفت؛ یکی از بچه ها زخمی شده بود، ما شدید درگیر بودیم ،از دور دیدیم که حاج آقا نشسته کنار مجروح داد زدم حاجی نمیشه کاری کرد ،بیا باید برگردیم..........
حاج آقا در جواب بهم گفت؛ من نمی تونم شیعه امام حسین (ع ) رو اینطوری اینجا ولش کنم، فردای قیامت جواب حضرت زهرا س را نمی تونم بدم، شما برید!!!!
حاج آقا بالای سر مجروح فاطمی میمونه تا شرمنده خانم فاطمه الزهراء نشه حاجی روسفیدی پیش خانم.
منبع:
شعر دفاع
@sher_defae
نشسته بودیم تو جلسه.. همه طرح ها و مواردی که باید گفته می شد مطرح شد.. همه توجیه شده بودند... بعضی با دلهره و بعضی هم مشتاقانه روی نقشه به محور و اهداف عملیات نگاه میکردند...
آخرین حرفی که فرمانده زد این بود ، به قرارگاه پیشنهاد دادیم که نام عملیات بنام نامی خانم ، یا فاطمه الزهرا باشه و رمز عملیات هم یا زهرا..
یه حال خوشی داشتیم... چند شب بعد یعنی شب ۱۲ بهمن همون شبی که بچه ها تدارک جشن انقلاب دیده بودن آماده باش خوردیم و قرار شد ساعتهای پایانی شب حرکت کنیم برای همین همه برنامه ها لغو شد ولی چون قرار بود حاج میثم مطیعی اون شب مهمون ما باشه ، فقط قرار شد یه برنامه مختصر عزاداری و توسل انجام بشه ، همه نشسته بودند شهدا هم بودند...
حاج میثم شروع کرد بی مقدمه و هماهنگی قبلی روضه حضرت زهرا رو خوند و بینش گفت شاید بعضی فاطمیه نباشن این روضه امشب نوش جونتون... شب حرکت کردیم ...
تا نزدیک سنگرهای دشمن رسیدیم در تاریکی و ظلمات محض... سربند یازهرایم را بستم.. رمز عملیات گفته شد....اگر آماده اید: یازهرا،یازهرا
آر پی جی زن بلند شد فریاد کشید یازهرا و شلیک کرد.. بعد از عملیات وقتی پیکر شهدا را می دیدم اکثرا از ناحیه پهلو و سینه تیر خورده بودند....
عنایت حضرت زهرا به بچه های رزمنده به وضوح دیدنی بود بعضی ها با گریه بعضی ها با بغض از عنایت خانم می گفتند...
گر نگاهی به ما کند زهرا
درد مارا دوا کند زهرا
رسول یکی از نیروهای فعال اردوی ملی افغانستان بود برادرش سوریه رفت برای دفاع از حرم عمه سادات. رسول آمد تا برادرش را برگرداند اما خودش با دیدن اوضاع جنگ سوریه دگرگون شد .
رفت برای دفاع از حرم ثبت نام کرد راهی دمشق شد.
از دمشق با خانواده اش در افغانستان ارتباط داشت و خانواده اش مخصوصا نامزدش چشم انتظار برگشت رسول بودند ولی رسول شهادت را انتخاب کرد.
عید نوروز سال 1394 رسول در معراج شهدا اما نامزدش خبر از شهادت رسول نداشت و چشم انتظار بود تا با رسول تماس تلفنی داشته باشد بارها تماس گرفت با خانواده عمویش که چرا رسول زنگ نمیزند اما عکسهایی تشییع باشکوه پیکرش را تحویل گرفت که روی دستان مردم شهید پرور ورامین تشییع شد.
ولادت : 1372
شهادت : 22 بهمن 1393
مزارش در گلزارشهدای حسین رضای ورامین می باشد
لشکر فاطمیون
منبع:
@sh_fatemi
حرف و عملش با اعتقادش همراه و همسو بود
همسر شهید طباطباییمهر در پاسخ به این سؤال که میدانید حضرت آقا فرمودهاند: «شهدای حرم از اولیاءالله هستند»؛ آیا خاطرهای با ایشان دارید که مصداق این فرمایش مقام معظم رهبری(مدظله) باشد، تصریح کرد: از ابتدای شروع زندگی مشترکمان و پیش از آن، هدفمان طی کردن مسیر کمال و همراهی در این راه بود و از من میخواستند همدیگر را در جهت عاقبت به خیر شدن کمک کنیم. ایشان اتکا و باورشان به عظمت و علم و قدرت الهی بود و همه خوبیها و زیباییها را از خدا میدید و خود را در محضر حق ذلیل و کوچک میدید و به جز الطاف الهی چیزی را از خودش نمیدید و ادعایی نداشت و از خدا یاری میگرفت و یاری میخواست؛ سیدحمید میگفت: «من هیچهستم هرچه هست از خداست». زندگی را در بندگی خدا و خیررساندن میدانست. یادم نمیرود که میگفت: «اگر کارهایمان برای خدا باشد در آن چیزی برایمان میماند». همه کارهایشان را برای رضای خدا انجام میداد و به من هم طبق قرارهای شروع زندگیمان «همراه و همسفر هم در مسیر نور تا...» توصیه میکرد و میگفت: ما که اول و آخر باید کارمان انجام شود پس چقدر خوب است سعی کنیم با نیت خالص در راه رضای خدا کارهایمان را ارزشمند و به ماندگاری و پایداری برسانیم؛ حقیقتاً حرف و عملش با اعتقادش همراه و همسو بود.
هیچگاه به دنبال راحتی و کسب امتیاز نبود
وی خاطرنشان کرد: هرگز ترس و نگرانی به دل خود راه نمیداد و از مرگ نمیترسید و مانند کوه تا لحظه شهادت معتقد و وفادار به اسلام باقی ماند. اعتقادش به خدا بود و خدا را پشتیبان خود میدید. حجم کارشان بالا و خستگیناپذیر بودند. سیدحمید هیچگاه به دنبال راحتی و کسب امتیاز نبود و هر کاری از ایشان بر میآمد دریغ نمیکردند و رمز این شجاعت و خستگی ناپذیری ایشان در آن اهداف عالی نهفته است که او را جاذبهای بخشیده بود که نیمه شب او را به خلوت معشوق میکشاند و خستگی و ترس را برایش بیمعنا میکرد.
همسر شهید طباطباییمهر در پاسخ به این سوال که چه عامل و یا عواملی ایشان را برای دفاع فراتر از مرزها سوق داد،
تأکید کرد: شهید طباطباییمهر مجاهدی خستگی ناپذیر بود و عمر پرخیر و برکتش با جهاد در راه خدا و دفاع از ارزشها توأم بود و میگفتند خیلی باید حواسمان به ارزشهای انقلاب و حفظ آنها باشد. خدمت را محدود به زمان و مکان نمیکرد و در برابر دشمنان، ظالمان و زورگویان در هر مکان و زمان ایستادگی را انتخاب میکرد؛ یادم نمیرود هرگاه صحبتی از حرم حضرت زینب(س) به میان میآمد با غیرت خاصی میگفت: «اگر ما نباشیم تا که اینها بخواهند به حرم ایشان هتکحرمت کنند.»
گروه جهاد و مقاومت مشرق - ولایتمداریاش بلامنازع بود؛ بصیرتافزایی مصداقش بود و میکوشید همه را در این راه با خود همراه کند. همواره میگفت سعادت در راهی است که ولیفقیه به آن تمایل داشته باشد. به جز الطاف الهی چیزی را در خودش نمیدید؛ این هم سندی بر بیادعاییاش! همسرش میگوید تا توانست مدبرانه برای آخرتش کار کرد و همین خلوص نیت و خدمت خالصانه، نتیجه اش شهادت بود. همرزمانش هم میگویند سیدحمید هیچگاه به دنبال راحتی و کسب امتیاز نبود؛ رمز این شجاعت و خستگیناپذیری در آن اهداف عالی نهفته است که نیمه شب او را به خلوت معشوق میکشاند و خستگی و ترس را برایش بیمعنا میکرد. هرگاه صحبتی از حرم عمه اش، حضرت زینب(س) به میان میآمد با غیرت خاصی میگفت: «اگر ما نباشیم به حرم ایشان هتکحرمت میکنند». آنچه را در ادامه میخوانید شمّهای از ویژگیهای سردار رشید سپاه اسلام حاج سیدحمید طباطباییمهر از فرماندهان پرتلاش نیروی زمینی سپاه است که در چهارم اسفند 91 در منطقه عملیاتی حومه حلب سوریه به شهادت رسید، مزار این شهید بزرگوار در قطعه 26 ردیف 56 واقع شده است. این گپ و گفت خواندنی را در آستانه سومین سالگرد شهادت این سردار مدافع حرم با خانواده و همرزمانش داشتیم که میتوانید در ذیل بخوانید.
حزب فقط حزب خدا
معصومه اسدی همسر این شهید بزرگوار درباره ولایتمداری سیدحمید گفت: ایشان فردی حق محور بودند و قلبشان از قرآن فرمان میگرفت و خود را وابسته به هیچ حزب و گروهی نکرد. «حزب فقط حزب خدا»؛ وامدار کسی نبود و به دنبال منفعتطلبی و به دستآوردن جایگاه به هر قیمتی نبود و میگفت: «باید مراقب باشیم، بهبیراهه کشیده نشویم» و همچنین میگفتند: «شاخص، مواضع امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب است و رمز موفقیتمان پشتیبانی قاطع بیچون چرا و همه جانبه از رهبر عزیزمان است.»
خودش را نمیدید و هرچه بود اطاعت بود
وی بصیرتافزایی را یکی از مصادیق ولایتپذیری سیدحمید دانست و افزود: به دنبال تأثیر و تأیید دیگران نبود و افراد و گروهها را تا زمانی که خطوط و شاخصهای مدنظر ولیفقیه مورد توجه قرار بگیرد مورد تائید و پذیرششان بود. حقیقتاً ایشان فرد آگاه و روشنی بودند و با شناخت شرایط، زمان را انتخاب و همواره راه برتر را بنابر فرمایشات حضرت آقا برمیگزیدند و مراقب بودند عملشان همسو با فرمایشات حضرتآقا و یک اطاعتپذیری بلامنازع از رهبری داشته باشند. به گونهای که آنچه را حضرتآقا به عنوان دغدغه از آن یاد میکردند اعتقاد داشتند به منصه ظهور برسد؛ سیدحمید خودش را نمیدید و هرچه بود مطیع امر حضرت آقا بود و سعادت خود را در اطاعت از ایشان میدید. بحمدالله بعد از جوانی تا پایان زندگی همراهی با ولایت در عمل را در شهادت نشان داد.
موقع عملیات بود یک ماشین می خواستن بره که اب و غذا و مهمات برسونه برای بچه هایی که توخط مشغول بودند ...
سیدروح موسوی تازه ازخط امده بوده و میخواست استراحت کنه
به یکی از راننده ها که میگن نوبت شماست و شما باید بری و امانتی هارو برسونی بچه های خط ؛ سید روح الله میره جلوه میگه این راه راه سخت و پرخطری هست و اگر اجازه بدین من برم ...
سید روح الله در ادامه برای توجیه اینکه میخواست بره و انگار به دلش افتاده بود عباس سپاه فاطمیون که مشک آبی که داره میبره به مقصد نخواهد رسید
باماشین که حرکت میکنه سمت خط بابمب های حرارتی ماشین میره روی هوا سه چهارتا ملاق میزنه تا میان سیدروح الله موسوی رو از ماشین بیرون بکشن میبینن سید روح الله موسوی به درجه رفیع شهادت نائل آمده .
شهید مدافع حرم سید روح الله موسوی
کانال
@fatemeeun313
دوست شهید: فرزندم مشکلی داشت که باید حتما عمل میشد و به هر کس که میگفتم پول نیاز دارم کسی نتونست کمکی بهم بکنه. خیلی دلم گرفته بود . صبح ابوالفضل را دیدم، گفت: چی شده خیلی ناراحتی؟! جریان مشکلم را برایش تعریف کردم
.گفت :توکلت به خدا باشه حل میشه...
بعد ازظهر شهید بزرگوار تماس گرفت گفت پول جور شده...
الان که میبینم فرزندم در سلامتی کامل هستش، متوجه شدم که شهدا همینطوری شهید نشدن، اونا ویژگیهای خاصی از جمله بخشندگی و دل رئوف داشتن و خداوند به دل پاکشون نگاه میکنه و توفیق شهادت رو نصیبشون میکنه
کانال
@shahidshirvani
@Shohadaye_Modafe_Haram
خوشحالم که در لباسی شهید میشوم که از اعماق وجودم به این لباس اعتقاد دارم و میدانم که چه لباس ارزشمندی به تن دارم، به همکارانم سفارش مینمایم تا حرمت لباس خویش را نگه داشته و قدردان نعمت خدمت در سپاه پاسداران باشند.
اینک با قدمهایی محکم به سوی جهاد در راه خدا ره سپار میشوم و از همهی کسانی که بر گردن من حقی دارند در خواست میکنم به حق مادرم زهرا(س) حلالم کنند. یا علی ((الهم عجل لولیک الفرج))
محمد احمدی جوان 94/06/13
کانال شهید بیضایی
سلام هادی جان... دومین فاطمیه آمد بدون تو... یک سال از فراغت میگذرد...
چه سبکبال پرکشیدی و به لقاء پروردگار نائل شدی ... جانت را در دفاع از حریم انقلاب اسلامی فدا نمودی و برای دفاع از حرمین شریفین سامرا جان دادی...
چه خوب بر مقتدایت آقا امام حسین (ع) اقتدا کردی... می گفتی حرف اهل بیت (ع) است که باید از این دنیاو زرق و برقش دل کند...
می گفتی با تقوا و محبت امام حسین علیه السلام باید به این دنیا دل نبست... می گفتی محبت امام حسین (ع) کاری به دنیا ندارد...
می گفتی محبت امام حسین (ع) حتی انسان را از بهشت بی نیاز می کند... براستی چه خوب درس گرفتی در مکتب امام حسین (ع).
از فلافل فروشی بامحبت سید علیرضا عزیز جذب مسجد شدی و این بود آغاز راهت... راستی که سید علیرضا استادی به تمام معنا برای تو و خیل کثیری از جوانان جامعه بود...
و حیف که چه زود از بین ما پرکشید و رفت... اما شاگردانی چون تو تربیت کرد تا همیشه این راه را تا انتهای دنیا ادامه دهند...
راه سید علیرضا و تو همچنان ادامه دارد و ذوالفقاری هاست که تربیت میشوند وبه جامعه واسلام تقدیم میشوند...
امسال دومین سال است که فاطمیه نیستی...
وصیت کردی برایت مجلس عزا نگیرند نوشتی که برای امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) مجلس روضه بگیرند و گریه کنند....
گفتی آرزویت گرفتن انتقام سیلی حضرت زهراست.
هادی جان دعا کن امام زمان (عج) زودتر بیایید و این آرزوی تو محقق شود...
هادی جان دعایمان کن
شهدا گاهی نگاهی
دلنوشت
به یاد سید علیرضا
به یاد هادی
بیادتان هستم....دعایم کنید
کانال شهیدابراهیم هادی ذوالفقاری
@shahidzolfaghari
خبر رسید باید یک محله در دمشق را خالی می کردیم و عقب می نشستیم.
فاتح به همه فرمانده گروهان ها فرمان عقب نشینی داد، یکساعت گذشت و همه رزمنده ها منطقه رو خالی کردند، چیزی به غروب نمونده بود، دیدم فاتح آروم و قرار نداره، رفتم جلو گفتم: چیه؟
گفت: سوار شو بریم... نشستیم داخل تویوتا و دوتایی رفتیم داخل محلی که هرلحظه مسلحین احتمال ورودشون بود. گفتم: کجا میری؟ اسیر میشیم ها! گفت: حتما اینجا کسی بیخبر مونده و برنگشته!
فقط بین کوچه ها رانندگی میکرد و من وحشت زده به صورت فاتح نگاه میکردم، یکباره جلوی یک ساختمان مرتفع و مخروبه ایستاد، گفت: اینجا دیدبان ادوات(خمپاره) مستقر بوده، برم ببینم هست یا برگشته، باعجله رفت و بعد لحظاتی با یک رزمنده برگشت، معلوم شد این رزمنده از عقب نشینی بی خبر بوده... خدارو شکر کردیم، برگشتیم.
هوا کم کم تاریک شده بود، هنوز از محل خارج نشده بودیم که یکدفعه ترمز زد و دنده عقب گرفت، گفتم دیگه چی شده، گفت: فلانی دوشب تا صبح نگهبانی داده، امروز صبح میرفت یک گوشه بخوابه، حتما جامونده!!!
گفتم: دیگه حماقته، گفت: نمیاین، برین پایین، (سکوت کردیم)
با سرعت زیاد تو کوچه های خراب شده ویراژ میداد، دیگه تاریک تاریک بود، رسیدیم تو یک کوچه با خونه های کاملا ویران شده، باعجله پیاده شد، و دونه دونه داخل خونه ها میشد و باصدای بلند اسم یکی رو صدا میزد...
وارد یک ساختمان چند طبقه شدو بیرون نیومد، واقعا داشت قلبمون از حرکت می ایستاد، هر لحظه خطر اسارت در کمینمون بود، چند دقیقه گذشت و فاتح با یک جوان خواب آلوده از ساختمان خارج شد، خوشحالی در چهره فاتح موج میزد.
اونشب با رشادت فاتح همه گردان بسلامت دور هم جمع شدند.
پ ن:
سمت راست تصویر شهید "سیدمصطفی" و سمت چپ تصویر شهید رضا بخشی معروف به "فاتح"
شهدای غیور و مظلوم سپاه فاطمیون
@fatemeeun313
توالعیس بودیم اسماعیل یه گوشی داشت که توش یه سری کتابای داستانهای مذهبی ریخته بود روزا گاهی که بیکاربودمطالعه میکرد.
یه روزاومد کنارمن وباهمون سادگی بچه گانش ولکنت زبان شیرینش گفت:اه اه کاتب آب میخوری برات بیارم .گفتم دستت دردنکنه اگه بیاری ممنون میشم تشنمم بود جنگی پرید یه بطری آب معدنی بالیوان اوردوبرام یه لیوان آب داد گفتم دستت دردنکنه وخوردم گفت بازم میخای گفتم یکی دیگه اگه بریزی ممنون میشم یه لیوان آب دیگم داد بهم وقتی خوردم گفتم دستت دردنکنه اسماعیل جان بسه جوابو دادکه هروقت چایی خواستی بهم بگو برات بزارم بهش گفتم چی شده اسماعیل مهربون شدی امروز گفت: آخه امروزیه داستان خوندم که یکی به یگ سگ تشنه آب داده اون دنیا رفته بهشت.
من مات مبهوت نگاش کردم اینهمه سادگی بیرنگی موندم چی جوابشوبدم طفلی منظوری نداشت میخاست بهم بگه اون که به سگ آب داده رفته بهشت من که به آدم آب داده ام.
خداوندم به خاطردل پاکش بر دپیش خودش چون پاکان جاش پیش خودشه روحش شادوراهش پررهروباد.
خبر رسید که کیف و لوازمای شهید حجت رو یکی از دوستاش داره میاره. خیلی خوشحال شدم و از طرفی دلهره و اضطراب شدیدا به سراغم اومده بود. میدونستم که با اومدن لوازمای داداش موجی از غم و فراق تمام وجود خونه رو فرامیگیره. خونه مادر تا دیروقت منتظر بودیم و چشم براه. بالاخره پاسی از شب بود که صدای یه موتورسیکلت اومد مطمئن بودم خودشه و به سمت در رفتم. بله خودش بود...!
یه کوله و یه کیف ولوازمای شهیدحجت...
انگار خود شهیدحجت هم اومده بود کاملا وجودش رو احساس میکردم ...
اما باورش برای همه سخت بود و غیرقابل قبول.....
مادرم یکی یکی لوازمای شهید رو در میاورد و میبوسید و اشک میریختیم که بین لوازمای شهید مقداری برگه بیرون اومد که نظر همه رو به خودش جلب کرد...
کاغذای باطله و تبلیغاتی بود که هرچه زیر و رو کردم ارتباتشون رو با شهید نفهمیدم....
بعدها متوجه شدم شهید کاغذهای تبلیغاتی و باطله رو جمع میکرده و از اونها به عنوان برگه یادداشت استفاده میکرده.....
با اطمینان میتونم بگم کسی رو سراغ ندارم که شهید حجت رو به خوبی شناخته باشه..
.