بی خبر رفت اما راضی هستیم"
بخشی از صحبتهای پدر و مادر شهید امیر سیاوشی:
به ما گفته بود که قرار است برای مأموریتکاری به هند برود، اما وقتی خبر شهادتش را شنیدم برخی تصور کردند که ما از رفتنش ناراضی بودهایم یا اینکه امیر باید از پدر و مادرش حلالیت میطلبید.» حاج خانم حرف هایش را اینگونه ادامه میدهد: «من مادرم، مگر میتوانم از فرزندم کینه به دل بگیرم. امیر به من و پدرش نگفت که نگرانمان نکند، اما به همرزمانش گفته بود که مادرم خودش درک میکند. وقتی نخستین تماس را گرفت، از صدایش فهمیدم که به مأموریتکاری نرفته است. هرچه میگفتم کجایی؟ جواب درستی نمیداد و فقط میگفت جای من خیلی خوبه، فقط برام دعا کن.» پدر شهید در ادامه میگوید: «چه سعادتی بالاتر از اینکه فرزندمان در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید. من و مادرش از این بابت خدا را شکر میکنیم. چراکه از نیت قلبی امیر که دفاع از حرم بود مطمئن هستیم. تصورش برایمان غیرمنتظره نبود. وقتی خبر ناامنیهای سوریه را میشنید، خیلی به هم میریخت.»
منبع:
@shahid_amir_siavoshi
گرفتن «تل قرین» که اهمیت فوق العادهای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندیهای جولان داشت با غیرت حیدری بچه های "فاطمیون" میسر شد و این پیروزی آسان بدست نیامد
جنگ بچهها خاکریز به خاکریز نبود، بلکه تن به تن با تکفیریها گلاویز شده و بچههای خط شکن به فرماندهی شهید "مهدی صابری" سینه به سینه تکفیریها زد و خورد میکردند
تکفیریها که پاتک شدیدی را برای پس گرفتن تل قرین شروع کرده بودند از آسمان و زمین آتش سنگینی میریختند و بچه های "فاطمیون" از بس با دوشکا و سلاحهای سنگین 23 شلیک کرده بودند که این سلاحها هم از کار افتاده بود.
سختی و شدت جنگ، توان بچه های "فاطمیون" را بریده بود و بدتر از همه نداشتن مهمات و از کارافتادگی سلاحها، دشمن را امیدوار کرده بود.
تنها اسلحهای که با آن نفرات دشمن را به درک میفرستادند کلاش بود که با پایان یافتن آخرین گلولههای بچه های "فاطمیون" عملا آن را هم از دست داده بودند اما آن طرف مجهز بود به آخرین سلاحهای مدرن هدیه اسرائیل
در این میان شهید "مهدی صابری" هم فرماندهی میکرد و هم به جهت اینکه آشنایی کاملی به مهارتهای پزشکی و پرستاری داشت به مداوای مجروحین میپرداخت و یکجا بند نمیشد»
همه بخاطر تمام شدن مهماتمان در اوج ناامیدی بودند، که ناگهان دیدند، که شهید فاتح_معاون_سردار_شهید_توسلی یک چفیه پر از نارنجک برایشان آورد
هدیهای بود از طرف «ابوحامد(توسلی)» و در آن شرایط سخت خدا میداند که این هدیه چه اندازه شور و شعف در دل "میرزامهدی" و بچههای خط شکن ایجاد کرد.
از آنجا که بچهای "فاطمیون" نسبت به تکفیریها در موضع بالاتری قرار داشتند و آنها هم در چندمتری آنها در پایین تپه در حال بالا آمدن بودند (گویا فهمیده بودند مهمات نیروها به پایان رسیده و کار بچها تمام است) بچه ها معطل نکردند و شروع کردند به انداختن نارنجکها با هر نارنجکی که "بچه ها" پرتاپ میکردن؛ جمعی از آنها راهی دوزخ میشدند، اما انگار تعدادشان کم نمیشد، بیش از صد نفر از تروریست ها را بچه های "فاطمیون" به هلاکت رسونده بودن؛ اما مثل مور و ملخ زیاد میشدند و بالا میآمدند آنها اهمیت تپه را میدانستند و نمیخواستند شکست را قبول کنند
در همین حین از جناح دیگری دشمن قصد نفوذ و قیچی بچهها را داشت که شهید "مهدی صابری" این شیرمرد با تیزهوشی فهمید و در حالی که بقیه افراد از او بی خبر بودند به همراه یکی دیگر از نیروها غریبانه در مقابل وحشیهای تکفیری صف آرایی میکرد و جنگ نفر به نفر شروع میشود.
شهید "میرزا مهدی" "علی اکبر" گونه جنگ شدیدی را آغاز میکند دشمن که عقبنشینی کرده و تنها راه چاره را انداختن خمپاره میداند که در این بین ترکش خمپاره مهدی را زخمی میکند؛ بچه های "فاطمیون" در صحنه نبرد بودند که دیدند "میرزا مهدی" خودش را با تن مجروح به آنها رساند.
تا نگاه فرمانده به "میرزا مهدی" می افتد؛ می بیند لبهایش از شدت تشنگی خشک شده و دریغ از یک قطره آب برای آرام شدن او؛ میگوید: "مهدی جان" شما دیگر برگرد عقب بچهها هستند و شما هم زخمی شدهاید، خون زیادی از شما رفته و توان شما را گرفته است .
مهدی با حالتی مظلومانه می گوید: "نـــــه" برگشتن من در این شرایط سخت، "عین نامردی" است، فرمانده اش که میبیند زیر بار نمیرود نگاهش را برگرداند، که یک دفعه دید یکی از بچهها فریاد کشید "مهدی، مهدی" را زدند
تا نگاه "فرمانده" مجددا به مهدی افتاد دید؛ مهدی با صورت به زمین خورد سه گلوله همزمان سینه و پهلو و گردن مهدی را درید و خون فواره زد.
ایام فاطمیه بود و سالگرد شهادت "حضرت زهرا(س)" که مهدی مهمان مادر شد، شهید "میرزامهدی" در فاطمیه زهرایی شد؛جوان برومندی که عاشق حضرت علی اکبر علیه السلام بود و با لب تشنه به "علی اکبر لیلا" پیوست و به آرزوی دیرینش رسید.
نقل از سردار : قاسم سلیمانی
https://telegram.me/joinchat/BsNqzTvkrBkYphCdABtqFA
شهید علی تمام زاده؛ من اول صف حرکت میکنم، اگر کتک خوردم اشکالی ندارد!
من در اول صف حرکت میکنم و چون طلبه هستم و لباس روحانی دارم شاید به من رحم کنند البته اگر هم حمله کردند و آسیبی زدند، اشکالی ندارد.
“سنگرما” شهید علی تمام زاده دومین روحانی رزمنده است که در پی فعالیت های تبلیغی، جهادی خود در لشگر فاطمیون توسط تروریسیت های تکفیری و در عملیات محرم به شهادت رسید. دکتر حسین بابازاده مقدم از دوستان صمیمی این شهید بزرگوار است که در وصف این شهید چنین می گوید:
شهید تمام زاده از همشهریان ما در کرج بود و سابقه رفاقت ما به ۲۰ سال پیش باز میگردد. این شهید بزرگوار ساکن کرج بود و بعدها به منطقه فردیس نقل مکان کرد.
علی تمام زاده از فعالان فرهنگی استان البرز بود، مدت بسیار زیادی به عنوان ارتش فرهنگی یک نفره، نشریهای منتشر میکرد و تمامی کارهای آن از تامین محتوی تا طراحی، چاپ و تکثیرش را بر عهده داشت. وی در بسیاری از برنامههای فرهنگی، به خصوص در عرصه روشنگری و مقابله با جریانهای فکری مانند دراویش و فرقههای خاص فعال بود و در طراحی برنامههای اعتراضی که نسبت به این پدیدهها راه اندازی میکرد هیچگونه بهرهمندی و مورد حمایت نهاد خاصی نداشت.
وقتی مردم کرج اعتراض گستردهای نسبت به دراویش داشتند همکاری فوقالعادهای با جبهه انقلاب انجام داد او در همه عرصههای زندگیاش از همان نوجوانی با روحیه بسیجی زندگی کرد و همواره در تلاش بود تا از این مواضع دست نکشد و آلوده جریانها و کسب قدرت سیاسی و نظایر اینها نشد.
بدون شک اگر کسی خودش را دچار مطامع دنیوی نکند و در معرض کمال انسانی و زندگی اسلامی قرار بدهد طبیعتا به مقام شهادت دست پیدا میکند و قطعا این باب برای کسی پوشیده و مسدود نیست.
در بین بچههای کرج به «علی شلمچه» معروف بود
شهید تمام زاده چفیه را همواره بر دوش خودش حفظ کرد به طوری که بچههای کرج به او می گفتند: «علی شلمچه». بعد از نماز جمعه روبروی مصلی میایستاد، داد می زد و نشریه توزیع میکرد. در زمان دوم خردادیها تجمع ها و حرکتهایی انجام میدادیم و علی با یک شهامت و شجاعت خاصی این تجمع را پیش میبرد. مشی مشخص زندگی سلمانی و نوع سبک زندگی او بر پایه اتکا بر ولایت پذیری بود. او بدون سر و صدا و دور از حاشیه و جنجال به سوریه رفت و بیان شیرمردیها و رشادتهای این شهید از زبان همرزمانش بسیار شنیدنی و جالب است
تمام زاده یک الگوی سیاسی و فرهنگی
به نظرم باید از امثال تمام زادهها یک الگو در زمینههای سیاسی و فرهنگی بسازیم. شهید تمام زاده در روزگاری که بحث فرقهها شدت داشت ایفای نقش کرد و در صف اول مبارزه بود و در جبهه نظامی نیز در برابر فرقههای ضاله قرار گرفت و شهادتش توسط آن ها رقم خورد. شهید تمام زاده یک جامعیت در خود ایجاد کرده بود و به نظرم مصداق فرمایش حضرت آقاست که فرمودند: «بسیجی نیروی کارآمد است و در تمام میدانها حضور دارد» و من نیز مانند این شهید بزرگوار نفرات معدودی دیدهام.
سردمدار مبارزه با فرقههای ضاله در کرج
بهترین خاطره از او که در ذهن دارم به حرکت مردمی اهالی کرج نسبت به فرقههای انحرافی اختصاص دارد. نخبگان فرهنگی به این جمع بندی رسیدند که باید غائله این فرقهها از شهر کرج برچیده شود. برخی از افراد و یا وابستگان به نهادهایی قصد داشتند جلوی این حرکت را بگیرند. شهید علی تمام زاده گفت: من در اول صف حرکت میکنم و چون طلبه هستم و لباس روحانی دارم شاید به من رحم کنند البته اگر هم حمله کردند و آسیبی زدند اشکالی ندارد و اتفاقا در مواجهه با نیروی انتظامی کتک خورد و با برخورد تند مورد بیاحترامی قرار گرفت.
شهید تمام زاده یک جوان مستعد و فعال فرهنگی شاخص در استان البرز بود که غریبانه کار کرد، غریبانه زندگی کرد و غریبانه به شهادت رسید.
علی خود را خرج خدا کرد و مزد شهادت گرفت
علی تمام زاده یک عمر در کارهای فرهنگی خود را هزینه کرد و به بهای آن خداوند مزد شهادت را برای این مجاهد فرهنگی داد. شهید تمام زاده اگر شهید نمیشد باید تعجب میکردیم. نوع برخورد صمیمانه او در نصیحت با نوجوانان و برخی از کج رفتاریهای فرهنگی و اجتماعی همیشه مورد توجه بود او یک فرد برخاسته از قشر مستضعفین و محله فقیر نشین بود و همیشه تلاش کرد به خاطر کسوت طلبگی که داشت مردم با او به راحتی ارتباط برقرار کنند و مسئولیتی قبول نکرد تا مردم به او دسترسی نداشته باشند.
ما شهید بیضایی را حسین صدا می زدیم . حسین کم سن وسال ترین اعضا بود . آدم عجیبی بود و در کارهایش بسیار جدی بود . بار اول در پرواز تهران به دمشق از صندلی جلویی بلند شد رو به من گفت : آقا سهیل ! برای ساخت مستند می روید سوریه ؟ گفتم : لو رفتم ؟ گفت : در سالن ترانزیت دیدم تون . این شروعی بود برای برادری من وحسین . من همه جا با حسین بودم. از این عملیات به آن عملیات ، از این شهر به آن شهر ، به نظر ما حسن باقری جمع ما بود . ما یک گروهی داشتیم به نام (( شانتورا )) و حسین مغز متفکرجمع ما بود .
من از قبل به همه دوستان گفته بودم که قطعا اگر حسین شهید نشود در آینده به فرمانده بزرگی در این عرصه تبدیل می شود . اگر بخواهم خود را جای حسین بگذارم ، نمی توانم . خیلی سخت است که دختری دو ساله داشته باشم و از آن دل بکنم.
کانال شهیدمدافع حرم عمه سادات
شهید محمودرضا بیضائی
@Beyzai_ChanneL
خداوند مقام شهید فدایی یا همون ذوالفقار رو عالی هست متعالی کنه واقعاً عجب دلاورمردی بود قبل ازشهادتش بهمراه حاج رضا و برادر ابوعلی رفتیم دیدنش در یک پادگان توی منطقه ، ماشینشون رو با موشک مستقیم کنکورس زده بودن ایشون به طرز معجزه آسایی زنده مونده بودن ولی به شدت مجروح شده بودن و تمام بدنش سوخته بود و پرازجراحت بود،موهای سرش همه سوخته بود پهلوش جراحت بدی داشت ولی وقتیکه حاج رضا بهش گفت برگرد ایران استراحت کن ناراحت شد و گفت من کاریم نیست همینجادوسه روزی هستم بعد میرم خط!!! خوشابه سعادتش نوش جانش وگوارای وجودش کاش شفاعت ماروهم پیش اهل بیت بکنه الهی آمین
وقتی خانواده شهید مدافع حرم ملامیری به محضر حضرت آقا رسیدند همسر شهید به حضرت آقا گفت:
وقتی در تلویزیون دیدم که شما این بیت را ( ما سینه زدیم ..بی صدا باریدند .......... )خواندید و گریستید، آنقدر ناراحت شدم که به همسرم وقتی می خواست برگردد گفتم، نذر سلامتی آقا، در سوریه بمان ...زمان زیادی از این درخواستم نگذشت که او شهید شد . من خداراشکر کردم که نذر دوتایی ماقبول شد و او فدایی شما شد.
یه روزی سیدابراهیم به شوخی گفت هروقت شهیدشدم امیدوارم بچه هیئت هازیادسروصدانکنن چراکه چون دروهمسایه هاخواب هستن یه موقع دیدین بالنگ کفش اومدن استقبال همه بچه هیئتی ها.
شهید مدافع حرم "علیرضا توسلی" ملقب به "ابوحامد" فرزند "محمدحسین" متولد سال ۱۳۴۱ در کشور افغانستان
وی از فرماندهان لشگر"فاطمیون" در سوریه بود؛که در سال ۱۳۹۳ در سوریه بشهادت رسید
شهید"ابوحامد" در زمان شهادت تقریبأ ۴۵ سال سن داشت
این شهید بزرگوار از سال ۱۳۷۶ در عرصه مقاومت فعال بود و از فرماندهان"جهادمقدس" و فارغ التحصیل"جامعه المصطفی"بود.
شهید"علیرضا توسلی" در سال ۷۹ ازدواج کرد و از وی ۳ فرزند بنام های "فاطمه ۱۲ساله" "حمیدرضا ۹ساله" "طوبی ۴ساله" به یادگار مانده است
شهید"علیرضا توسلی" درخانواده ای بدنیا آمد که شش برادر داشت.
وی از همان کودکی کارگری می کرد و در کار سنگ مهارت خاصی داشت و در کار نقاشی نیز تجربه کار داشت.
شهید"علیرضا توسلی" خیلی باهوش و شجاع بود و مدیریت خوبی در عملیات ها داشت؛وی فردی با گذشت و متواضع بود.
نقل از سردار: قاسم سلیمانی
https://telegram.me/joinchat/BsNqzTvkrBkYphCdABtqFA
بابای مهربان محمد
هر ماه محمد را میبرد بیمارستان 4 یا 5 روز بستری میشد ، در این مدت فرهاد از اول صبح تا نیمه های شب توی بیمارستان بود و بچه را بقل میکرد و توی حیاط بیمارستان باهاش بازی میکرد ، اوایل پرستارها خیلی گیر میدادند و از ورودش به بخش جلوگیری میکردند اما وقتی میدیدند که هیچ کسی مثل فرهاد نمیتونه محمد را آروم نگهداره ، اونها هم دیگه راضی شدند ، تقریبا همه پرستارها و دکترهای بخش اطفال بیمارستان امام حسین علیه السلام فرهاد را میشناسند ، بعضی اوقات محمد را میبرد داخل خیابان نظام آباد و برایش شیرینی و جگر و ... میخرید کاسب های نظام آباد هم فرهاد را میشناختن ، بعضی وقت ها محمد را با همون آنژوکت که به دستش وصل بود میبرد مترو سواری و این یکی از تفریحات مورد علاقه محمد بود . شبها هم محمد را با ماشین توی خیابان آنقدر میگردوند تا بچه میخوابید بعد خیالش راحت میشد ، چندتا از بچه های شهرستانی که غریب بودند و اکثرا سرطانی بودند هم شبها با ماشین فرهاد میرفتند تهران گردی تا روحیه شون عوض بشه ، پرستارها هم دیگه هماهنگ شده بودند وقتی شیفت عوض میشد به فرهاد زنگ میزدند تا مسافرهاش را برگردونه به بیمارستان . محمد بهترین لحظه های عمرش را در حال مریضی و در بیمارستان در آغوش پدرش تجربه کرد و الان هم بعضی اوقات آن خاطرات را تعریف میکنه ....
منبع:
@Shohadaye_Modafe_Haram
عشق دفاع از حرم حضرت زینب(س) صبرش را ربود
دیدن تصاویر رزمندگان در جبهههای مختلف و درگیری آنها با تکفیری ها سبب سخت شدن شرایط برای وی شد، شهریور 93 در عملیاتی که داشتند هدف تک تیرانداز داعشی قرار میگیرد اما باز هم بهانهای نمیشود تا شهید کجباف دست از مبارزه با تکفیریها دست بردارد.
بعد از عمل دومش 17 روز بیشتر طول نکشید و دوباره به کارزار مبارزه با تکفیری ها بازگشت. سر انجام شهید کجباف ساعت 12 ظهر 31 فروردین ماه امسال هدف تک تیرانداز داعشی قرار گرفت و به دیدار محبوب شتافت.
پیکر شهید کجباف پس از 50 روز از شهادتش که در مناطق تحت سیطره گروههای تروریستی بود, به میهن اسلامی بازگشت و مردم اهواز و شوشتر برای وداع با این شهید بزرگوار لحظه شماری میکنند.
همسر شهید در روزهای ابتدایی که خبر شهادت حاج هادی را شنیده بود و فهمیده بود پیکر شهید در اختیار داعشیها قرار گرفته است با قاطعیتی زینبی در جمع مردم اهواز تاکید کرد: راضی نیستیم برای بازگشت پیکر شهید که در اختیار تکفیریها است حتی یک ریال هزینه شود و آن پول دوباره بر ضد شیعیان استفاده شود.
این سخنان همسر شهید سبب شد شخصیتهای مختلفی همچون حجت الاسلام علیرضا پناهیان وی را با ام وهب از شیرزنان صحنه کربلا مقایسه کند و از هنرمندان بخواهد درباره رفتار زینبی وی شعرها بسرایند و داستانها بنویسند.
مرجع / تسنیم
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 20 ﺳﺎﻝ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎﻧﺘﺶ ﺭﺍ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﻫﻢ. ﭼﻮﻥ ﻣﺎ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺁﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ:
"ﻭ ﺍﻋﻠﻤﻮﺍ ﺍﻧﻤﺎ ﺍﻣﻮﺍﻟﮑﻢ ﻭ ﺍﻭﻻﺩﮐﻢ ﻓﺘﻨﻪ ﻭ ﺍﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻨﺪﻩ ﺍﺟﺮ ﻋﻈﯿﻢ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﯼ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍ ﭘﺎﺩﺍﺷﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺴﺖ"
(ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻧﻔﺎﻝ ، ﺁﯾﻪ 28)
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ...
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﺎ ﺍﻣﺎﻧﺘﻨﺪ ، ﻣﻦِ ﻧﻮﻋﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﻧﮑﻨﻢ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺩﻫﻢ.
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺡ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ...
ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ، ﺑﺎﻋﺚ ﺭﻭﺳﻔﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﯾﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: "ﮐﺠﺎﯾﯽ؟ ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪ ﻣﯿﺎﯼ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ؟"
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺳﺎﻋﺎﺗﯽ ﮐﺠﺎﺳﺖ!
ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ، ﺻﺒﺢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﯼ ﺩﯾﺪﯼ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ" ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ. ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺼﻮﺻﺎ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺍﻭﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ، ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ (ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﺎ) ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻫﺪﯾﻪ ﺍﺕ ﮐﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩ...
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺻﻔﺮ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺳﯿﺪﻋﻠﯽ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ: "ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﻼﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺻﺪﻗﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﻨﯿﺪ."
ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﻗﻠﺒﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻓﺴﺎﺩ ﻭ ﻓﺠﺎﯾﻊ ﻭ ﺟﻨﺎﯾﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ، ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻏﺮﺑﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﻠﺒﺶ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﻏﻢ ﺍﺳﺖ.
ﻭ ﻣﻦ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻗﻠﺐ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﺭﻭﺣﯽ ﻓﺪﺍﻩ) ﺻﺪﻗﻪ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﻻﯾﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﻣﻌﻈﻢ ﺭﻫﺒﺮﯼ ﺑﻮﺩ ،
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻭﻻﯾﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﯼ ﻭﻻﯾﺖ ﺷﺪ...
ﮐﻨﺎﺭ ﭘﯿﮑﺮﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﺳﯿﺪﻋﻠﯽ.
ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﯼ ﺧﺎﻟﺼﺶ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺑﺎﻋﺚ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ."
:ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ...!
منبع:
@khoda_shahidam_kon
سید حبیب حبیب پور از شاعران کشورمان برای شهدای مدافع حرم و به خصوص دو شهید مدافع حرم امیر علی هیودی و سید مجتبی ابوالقاسمی، شعری سروده است. این غزل به شرح زیر است:
«بلند شو پسرم! ... دوستانت آمدهاند»
به آرزوی دل مهربانت آمدهاند
مرا ببخش اگر بی قرارم ... آخر ... باز
دوباره اینهمه یار جوانت آمدهاند
«بلند شو ... کمکم کن ز جای برخیزم»
ببین که این همه میهمانت آمدهاند
برای آنکه غم از قلبهایشان برود
چه پرشتاب سوی آستانت آمدهاند
ببین که این همه همراز تو به ناله و آه
برای دیدن اشک روانت آمدهاند
شکسته ای اگر ای شاخهام ولی گلها
به عطر تو به سوی بوستانت آمدهاند
ببین که مردم عاشق به اهل بیت رسول (ص)
به سر سلامتی خاندانت آمدهاند
به شوق تابش مهر تو در شب غربت
ستارهها به دل کهکشانت آمدهاند
دوباره این همه پروانه با هزار امید
برای مرهم زخم گرانت آمدهاند
ببین که این همه مرد و زن نمازگزار
به شوق نغمه و بانگ اذانت آمدهاند
تو میهمان شدی بر «زینب» و ببین مردم
به احترام تو و میزبانت آمدهاند
اگر چه زخمی و غمگین ولی به دیدارت
ببین ز «سوریه» همسنگرانت آمدهاند
تو ای پرنده من! آسمان، گوارایت!
پرندهها به دل آسمانت آمدهاند
به یاد آنهمه شبهای شور عاشورا
فرشتهها همگی نوحه خوانت آمدهاند
بهاری و همه غنچههای تشنه باغ
به شوق گلشن دور از خزانت آمدهاند
ببین که منتظران ظهور آدینه
به شوق ندبه «صاحب زمانت» آمدهاند
مرا ببخش تو ای شاعر شهید حرم!
که واژهها چه قدر ناتوانت آمدهاند
سردار سیاح طاهری، در تاریخ (۱۰ /۴/ ۹۴) درجبهه حلب در نبرد با ترویست های تکفیری به شهادت رسید. وی یکی از فرماندهان برجسته در جنگ هشت ساله تحمیلی بود.
وی در دوران جنگ هشت ساله، به درجه جانبازی نائل آمده بود که در نهایت در جبهه جنگ علیه تروریست ها و دفاع از حرم به شهادت رسید. این سردار رشید اسلام در جاده حلب، هدف خمپاره تکفیری ها قرار گرفت.
هروقت صحبت شهیدی از گردان دیگرمیشد میگفت: نگران نباشید،گردان ما هم شهیدش محفوظ است...
همه وصیتنامه هایشان را نوشته بودند،اما او فقط خاطراتش را مینوشت
بلاخره او هم شب پانزدهم آذرماه وصیتنامه اش را نوشت.
بچه ها میگفتند اذان صبح شانزدهم آذرماه روستای زیتان را خودش با نوای ملکوتیش گفته بود
ساعتی بعد شربت شهادت را نوشید وزینبی شد.....
منبع:
@kamali_modvari