مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۲۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

گفتگو با همسرشهید حاج عباس عبداللهی (3)

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ

از همان ابتدا که جنگ در سوریه شروع شد، دائم گفت و گفت. رفت کربلا را زیارت کرد. نمی‌دانم از امام حسین(ع) یا حضرت ابوالفضل(ع) خواست که دهان ما را ببندند یا چه! از کربلا که برگشت، گفت: «می‌روم». ما هم گفتیم: «برو. به خدا می‌سپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت: «می‌روم فقط آموزش بدهم!»

شب آخر که قرار بود فردایش برای اولین‌بار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند. من هم زیاد گریه کردم. رفتم به اتاقشان. گفتم: «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان می‌خواهد برود، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند، افتادند به پایش. آن‌قدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمی‌رود. دلش به حال بچه‌ها می‌سوزد و منصرف می‌شود؛ امّا اصلاً توجهی نکرد! تصمیمش را گرفته بود. فقط سعی می‌کرد همه را راضی کند. بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد. دائم می‌گفت: «مامان! تو که می‌دانی، نیت پدر چیست. تو که می‌دانی اعتقاد پدر چیست. تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم.

 بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. داشتیم از دلتنگی خفه می‌شدیم! خدایا چه به سر این آمد؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار می‌آید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان می‌گفتیم، خدایا! می‌آید که خبرشهادت بدهد؟ به هیچ کس نمی‌گفتم؛ ولی تا دم مرگ گریه کردم. آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر می‌زدم، او می‌خندید! خندید و خندید. گفت: «نترس! من هیچی‌ام نمی‌شود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند.

از سوریه  هیچ‌چیز تعریف نکردند. یعنی وقت نشد. سه یا چهار روز در ایران بودند و آن را هم درجاهای مختلف مهمان بودیم. روز سوم یا چهارم آمدنشان بود، تماس گرفتند که حاج عباس زود برگرد که کار داریم! گفت: «این بار می‌روم ولی زود می‌آیم، زیاد طول نمی‌کشد». من گفتم: «به همه گفته‌ام که دیگر نمی‌روی!» گفت: «یعنی چه نمی‌روم! من یکی دو روز مهمان شما هستم». گفت: «خودتان را خسته نکنید. هرچقدر در سوریه جنگ هست، من هم خواهم رفت. اگر می‌خواهید نروم، دعا کنید جنگ تمام شود». حرف آخرش همین بود.

بار دوم که رفت و حدود چهل‌وهشت روز آنجا بود، به ما گفت: «شما به سوریه بیایید!» اولِ بهمن‌ بود که رفتیم و ششم بهمن برگشتیم.

روز اول یا دوم که آنجا بودیم، با بی‌سیم او را خواستند. گفت: «امیر شما خودتان بگردید تا من بروم و برگردم». من هم گفتم: «خیلی خوب، به فرودگاه زنگ بزن ما هم برگردیم. زیارت نخواستیم. ما برگردیم، تو هم به کارهای خودت برس». بلند شد و بی‌سیم و گوشی را خاموش کرد و گفت: «آهان! گذاشتم کنار. تا زمانی که شما اینجا هستید من به آن‌ها دست نمی‌زنم». انصافاً نیز اصلاً به آن‌ها دست نزد.

وصیت‌نامه خود را از کیفش درآورد و گفت: «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشته‌ام!» مرتب حرف پیش کشید تا من وصیت‌نامه را بخوانم. گفتم: «من وصیت‌نامه را نمی‌خوانم. از وصیت و شهادت حرف نزن.» گفت: «برای زنده و مرده وصیت‌نامه لازم است. الآن تو نیز باید وصیت‌نامه داشته باشی. حتی پدرم نیز الآن باید وصیت‌نامه داشته باشد.» گفتم: «می‌دانم می‌خواهی من وصیت‌نامه را بخوانم، ولی من آن را نمی‌خوانم». الآن با خودم می‌گویم که حیف شد؛ ای‌کاش آن را می‌خواندم. وصیت‌نامه‌اش هم برنگشت. وسایلش را آوردند ولی وصیت‌نامه‌اش نبود.

خبر شهادت  :

روز بیست و دوم بهمن شهید شده بود ولی ما خبر شهادت را بیست و چهارم بهمن شنیدیم.خیلی سخت بود. قابل توصیف نیست. اصلاً باور نمی‌کردم. هنوز هم باور نکرده‌ام. الآن هم می‌گویم که در سوریه است. ده ماه است که شهید شده، ولی ما هنوز باور نکرده‌ایم. نه من، نه اسراء، نه زهرا و نه امیر؛ هیچ‌کداممان باور نکرده‌ایم.

کانال شهید محمود رضا بیضایی

جمله ای زیبا از شهید مصطفی جعفری

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ق.ظ


 


جنگیدن برای آزادسازی نبل والزهرا مثل جنگیدن در رکاب امام حسین(ع)در روز عاشوراست

کانال فاطمیون

@Sh_fatemi 

تفحص شهدای مدافع حرم بخش 3

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ب.ظ

بخش سوم:

بدنی دیگر حیرتمان را برانگیخت...

در میان پیکر شهدا تمام لباسها به رنگ خاک شده و پوسیده بود...

در این میان شالی سبز رنگ که دور کمر شهیدی بسته بود و کاملا سالم و حتی آغشته به خاک و گل هم نشده بود...گویی همین لحظه بسته شده...

آری...پیکری از ذریه ی جلیل سادات رخ نمود...

اینست زمزم نور...و قوام این عالم اگر هست در اینان هست و اگر نه باور کنید که خاک ساکنان خویش را می بلعید...

و آنگاه که شهر عشق،دمشق، به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان مجبور شدند از ایران و افغانستان و... به آنسوی مرزها کوچ کنند...

آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان همانند رضا در زیر تیغ استکبار تکه تکه شد و به آب و باد و خاک پیوست....

اما راز خون در روز شهادت مادرشان آشکار شد...

راز خون را جز شهدا در نمی یابند...

گردش خون در رگهای زندگی شیرین است...

اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است...

و مگر نه اینکه شهید با ریختن اولین قطره ی خونش بر زمین، تمام گناهانش آمرزیده میشود....

راز خون در آنجاست که همه ی حیات به خون وابسته است...

اگر خون یعنی همه ی حیات و از ترک این وابستگی،دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین و و بهترین از آن کسیست که دست به دشوارترین عمل بزند...

راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی می بخشید که این راز را دریابد...

و مادر سادات، ودر روز عروجش ،فرزندانش را از گمنامی در آورد...

فروبردن خشــــــــــم

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ب.ظ



خاطره ای از زبان همسر شهید حامدکوچک زاده  

اعتقادی به دعوا و تنبیه بچه ها نداشت.اصلا حتی اگر بحث اعتقاد هم نبود،از روی مهربانی هرگز دعوایشان نمیکرد.مثلا معتقد بود برای اینکه یک وسیله خطرناک را از بچه بگیری،باید اول حواسش را پرت کنی و گولش بزنی،بعد......که نکند خدای ناکرده حرصی بشوند بچه ها.

 یادم هست ماه رمضان بود،نزدیک اذان مغرب،گرسنگی و تشنگی طاقت فرسا بود.چندبار به ریحانه تذکر داد که پایه ی میز غذاخوری را با پا تکان نده! ولی ریحانه تکرار کرد و لیوان چایی سرازیر شد...میز و قسمتی از لباس حامد خیس شد....به جرات میتوانم بگویم که صدای داد زدن همسرم را تا آن لحظه نشنیده بودم...ولی ناگهان سر بچه داد زد؛ ریحانه!

وسکوت شد.....

راستش من هم ترسیدم..کاملا مشخص بود گرمی هوا و طولانی بودن روز در بدنش ضعف ایجاد کرده.

این اتفاق برای ما غیرطبیعی بود. حدود نیمی از ساعت همه ساکت بودیم.اصولا سکوت ایشان در هرجمعی مساوی با سکوت کل افراد بود.

نیمی از زمان نگذشته بود که بچه را لباس پوشاند و برد بیرون تا کمی دور بزنند.

بدون شک انقدر در همان زمانی که بیرون بودند بهشان خوش گذشت که ریحانه اصلا یادش رفت که یک ساعت قبل چه اتفاقی افتاده بود.

این اتفاق هرگز در زندگی چندساله ما تکرار نشد،چه قبل و چه بعدش.... 

حامد مصداق بارز کاظمین و الغیظ بود...

کانال شهید  @shahidhamed

شهید حامد کوچک زاده

اولین خط شکن درپیروزی نبل والزهرا

شهادت۱۲ بهمن۹۴

@Shohadaye_Modafe_Haram 


خاطره ای از شهید جاوید الاثر محمد آژند

شهید محمد آژند به نماز اول وقت خیلی حساسیت داشت. دوسال پیش وقتی همکارها با اتوبوس اداره از ماموریت اصفهان برمیگشتیم وقت اذان مغرب گفتیم هروقت وایسادیم شام بخوریم نماز میخونیم ، اما یه دفعه دیدیم که محمد ناراحت شد و گفت: 

من میخوام پیاده شم نماز بخونم و خودم با ماشین راه میام تهران همین باعث شد یه جا باستیم و نماز اول وقت بخونیم. محمد گفت اگه الان وقت نماز از دنیا بری در حالی که نماز نخونده باشی بی نماز رفتی  ، این حرف محمد برام درس بزرگی از دین داری شد

نقل از همکار شهید

شهادت۹۴/۱۰/۲۸

@Shohadaye_Modafe_Haram 

فرزند شهید اکبر شهریاری

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۸ ق.ظ

دلتنگی بد دردی است دلتنگ کسی که دوستش داری دلتنگ کسی که باید باشد اما نیست این لحظات را هیچ قلم و حسی نمی تواند بیان کند. عید است اما پدر نیست که فرزند خود را به آغوش بکشد و دست او را در دستش بگیرد وپا به پای او همراه شود و به دید و بازدید برود.  

خدا کند که دیگر این لحظات و تصاویر تکرار نشود.

شهید سید امین حسینی (عقیل (فاطمیون)

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ق.ظ

طبق معمولِ هربار که بهشت معصومه میرم از شهدایی که به طور خاص سر مزارشون لحظاتی رو به نظاره و درددل و فاتحه میگذرونم..شهید سید امین حسینی ست..نمیدونم چرا این شهید برای بنده به طور خاص جا تو دل پیدا کرده..

اینبار که رفتم خانمی رو دیدم با اشک با صاحب این مزار مطهر حرف میزنه...

فهمیدم خواهر شهیده..

"گفت مادر شهید چند سالیه که به رحمت خدا رفته...سید امین پیش خودم بزرگ شده...مثل مادر بودم براش..

گفت اخرین تماسی که گرفت به من گفت یه چیزی میگم قبول میکنی؟

بهش گفتم میخوای زن بگیری؟ خندید گفت نه..

دو سه باری ازم قول گرفت تا اینکه گفتم باشه قبول..

گفت وقتی شهید شدم برام گریه نکنی هااا..برای حضرت زینب گریه کن..

اشکهای این خواهر اروم اروم روی صورتش میومد..

گفتم خوابش هم دیدید؟

گفت خیلی وقته خوابش رو ندیدم..

اخرین بار خیلی گریه کردم دلتنگی کردم گفتم چرا به خوابم نمیای..

تا اینکه خوابش رو دیدم: 

یه جایی مثل صحرای سرسبز خیلی بزرگ دستم رو گرفته بود و خیلی سریع میدوید..بهش گفتم اروووومتر ...الان میفتم...خلاصه تند تند شاد و خندون دوید و دستم تو دستش بود.. رسید به یه تپه..

گفت پایین رو نگاه کن چی میبنی؟

گفت دیدم یه برکه است ولی شبیه اسمون پر از ستاره است..

سید امین گفت این جای منه خیییلی بزرگ و قشنگه...

میگه بهش گفتم چرا اینقدر بی تابی میکنم به خوابم نمیای..خیلی دلتنگتم..

گفت خواهر ما اینجا کار داریم...فعلا نمیتونم به خوابت بیام...ولی بدون جام خیلی خوب و راحته..."

سید امین حسینی از شهدای فاطمیون ...

شهید دهه هفتادی که سال 93 به مقام شهادت نائل اومدند.

سفره هفت سین خانوداه شهدای مدافع

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ق.ظ



سفره هفت سین خانواده های شهدای مدافع حرم در سال 95 به یاد شهداشون و در کنار عکس شهداشون سال جدید رو آغاز کردن.




سفره هفت سین مدافعان حرم در سوریه

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ق.ظ


سالروز تولد شهید سید مصطفی موسوی (مسلم)

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ق.ظ

امروز ۹۵/۱/2 

سالروز تولد شهید سید مصطفی موسوی(نام جهادی مسلم)

ولادت 1374/۱/2

شهادت 1394/۱/31

تشییع  1394/11/7

محل دفن: شهر مقدس قم ، بهشت معصومه (س) ، گلزار شهدای مدافع حرم

محل شهادت سوریه عملیات بصری الحریر

@s_mostafa_moosavi 

سالگرد تولد شهید حجت اصغری شریبانی

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ


۹۵/۱/۱ سالگرد تولد شهید حجت اصغری

ولادت۱۳۶۷/۱/۱

محل شهادت ریف حلب

اصابت موشک از بالا

شهیدی که در تاسوعای حسینی۹۴ سر و دوستانش را تقدیم به عقیله بی هاشم کرد

@Shohadaye_Modafe_Haram  

سفره هفت سین به یاد شهید بادپا

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۰۹ ق.ظ

15 ساله بود که به قافله ی شهدا پیوست...
متولد 2000 میلادی...
هرسال تو تعزیه خوانی نقش حضرت قاسم رو بازی میکرد...
اما پارسال جاش تو موکب خالی بود..
چند روز قبل از شهادتش پدر و برادر بزرگترش باهاش تماس میگیرن برای اینکه یه جورایی راضیش کنن برگرده...
بهش گفتن امسال موکب ؛ قاسم نداره...همه منتظر تو هستن..
جواب داد: اقام اباعبدالله الحسین ع و حضرت قاسم اینجا با ما هستند و همراه ما با داعش میجنگند...
من امامم رو هرگز تنها نمیزارم...تا روزی که شهید بشم...



شهید سیدمصطفی موسوی در نوروز 1392

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ب.ظ

چقدر این لحظه رو دوست داریم ... آخرین نوروزی که کنارمون بود .
مثل همه دسته جمعی با هم میرفتیم عید دیدنی ... همه با ماشین و موتور راه میوفتادیم
سید مصطفی تنهایی  با دوچرخه اش که عاشقش هم بود ... نوروز نود و دوی دوست داشتنی که باید همیشه دلتنگش باشیم .
لحظه به لحظه اون نوروز برامون خاطره شد .
لحظات شادی که توی کاشون و نیاسر برامون اتفاق افتاد
لحظه ای که توی مینی بوس دربستی ای  که صبح زود اومده بود دنبالمون تا ببره کاشون ، خوابیده بود روی صندلی و هی اذیتش میکردیم
لحظات عرفانی نماز خوندن و زیارتنامه خوندنش توی مشهد اردهال
اون موقعی که همگی جمع شدیم توی بوستان عکس دسته جمعی بگیریم و مصطفی شکلک در میآورد و عکس ها رو خراب میکرد ...
ثانیه به ثانیه اش برامون خاطره ساز شد ؛
ای کاش بیشتر قدر اون لحظات رو میدونستیم
نوروز 93 هم بنا بود کنارمون باشه ولی نیومد.
تا مدتی خبری ازش نبود نه تماسی و نه پیامی . نیمه دوم فروردین یعنی حدود 10 روز قبل از شهادتش پیام داد .
ناراحت بودیم که چرا بعد از سه ماه قم نیومده.
گفت ؛ فعلا پای کاریم.  سرمون شلوغه.
باشه بعد از عروسی برمیگردم ... اولویت با مراسمه
اگر فلان روز پیام دادم که دادم . وگرنه یا علی ...
بعدها فهمیدیم مراسم عروسی ، هجوم و عملیات بوده ... همون عملیاتی که رفت و تا 9 ماه مفقودالاثر شد

ما نوروز95  رو با یاد شهدای مدافع حرم و یاد شهید سید مصطفی موسوی و در کنار مصطفی شروع میکنیم ...
اما ؛
مصطفى جان !
چه بگویم که دلم تنگ است
کجایی برادرم؟
میدانم لذتی دارد
امسالت را کنار
سفره ی خواهر حسین ابن علی(ع)
تحویل کنی
اما برادر خوش انصافی ات کجا رفته؟
دل تنگ مارا فراموش کرده ای؟
دل ما تورا میخواهد
دلم میخواهد
آن لحظه که سال تحویل میشود
دستت را گرم بفشارم
رویت را ببوسم
وبگویم برادرم
چشم هایت بوی باران میدهد
بیشتر نگاهم کن
حالا با یادگاری هایت دلخوشم


هفت سین من سین ندارد ...

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

ابوعلی می گوید ...

هفت سین من سین ندارد

آخر "سیدابراهیم" رفته است سفر

همیشه به ما می گفت

سر زینب به سلامت

سر نوکر به درک