مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۰۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گفتن‌مان ماندیم که ماندیم…

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۷ ب.ظ

چند بار پیش آمد وقتی عکس‌های سوریه‌اش را در لپ تاپش نشان می‌داد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچوقت نداد! نمی‌خواست عکسی از او یا بچه‌هایی که آنجا هستند جایی منتشر بشود. یکی از عکس‌هایش که خیلی اصرار کردم برای داشتنش، عکسی بود که بعد از عملیات آزادسازی «حُجیرة» و ورود به حرم از این منطقه، با لباس نظامی در صحن حرم مطهر حضرت زینب (س) گرفته بود. بشدت به این عکس افتخار می‌کرد. می‌گفت خیلی دوست داشت که هر جور شده در حرم حضرت زینب (س)یک عکس با لباس نظامی بگیرد و بالاخره با تمام محدودیت‌ها برای ورود به حرم با این لباس، به عشق خانم زینب (س) دل را زده بود به دریا و چند نفری با لباس رفته بودند داخل. 

بعد شهادتش نگاه به این عکس‌ کوهی از حسرت روی دوشم می‌گذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه امام حسین (ع) و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «یا لیتنا کنا معکم» و به زبان گفتیم «لبیک یا حسین» و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتن‌مان ماندیم که ماندیم…

تشییع شهدای فاطمیون

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۵ ب.ظ

شهید سید اسحاق موسوی ...

از شهدای عملیات بصری الحریر 

که یه برادرش جانباز 

یه برادرش رزمنده 

یه برادرش شهید

و خودش هم نزدیک پونزده ماه گمنام بود

به نام خدایی که شهادت را پل پیروزی و وصال قرار داد.

همهمه آمدنش شهر را به هم ریخته بود.قرار بود ساعتی با دوستانش در خدمتش باشیم.بعد از تمام این چشم انتظاریها همین چند ساعت را پذیرفت که با ما بماند...

خلاصه آمد, غوغایی به پا بود 

کبوتر سفید حرم تازه به شانه شهر نشسته بود و همه دریایی تماشایش میکردند و به حال زیبایش غبطه میخوردند...

دوستم را میگویم...

سید مصطفی بیست ساله, که چون قهرمانی بر موج دستان زمینیان سوار شده بود و لبخند رسیدن به عشقش را نثارمان میکرد.

لحظه ها , لحظه های شکوه, طلوع شمیم غمی  عظیم بود, که ترنمش را بر رخسار  پدر شاهد بودم...

لحظه ها, لحظه های سکوت فریاد آلود برادری بود که سر به زیر و شانه لرزان دست بر تربت  مصطفى میکشید...

لحظه ها,لحظه های بیقراری برادر بود که تمام غربت دلتنگی هایش  را در پشت چارچوب دودی عینکی  پنهان کرده بود...

لحظه ها,لحظه های آشوب آرامش بعد از طوفانی بود که در بغض گلوی برادرانش نشسته بود...

لحظه ها را نمیشد یک به یک فریاد زد...

مادر بود که تنها مروارید های وجودش را تقدیم آخرین دیدار لاله سرخ جوانش میکرد...

خواهر را تاب وصف ندارم, ولی بیگمان او هم دل سوخته تر از شمع شبهای وداع بود...

و من در بهت تمام این سکوت ها و باران ها در زیر چتر چشمانم شقایق را میجستم...

لبخند او تماشایی بود و چشمانش خبر از شوق دیدار یار میداد...

نمی دانم چه خواند و چه گفت و چه داشت که چون یوسف کنعان یعقوب نبی 

تماشایی ترین تصویر دنیا شد و کوچید از برمان...

ولی بدان مصطفى جان بعد از اوج  پروازت " شوق پرواز" نه رفتن که از ماندن میترسد...

پس بیا گره ای را که به چشمان تو بستم به یک نسیم نظر باز کن و با صوت دستان آسمانی ات برای این زمینیان  در بند خاک دعای فرج بخوان...

تو شقایق سرخ بهشت معصومه ای ,که در گوهر گران زمین آرمیده ایی...

و من هنوز در همین منیتم باقی ماندم و باز هم فقط شوق پرواز...

کبوتر سفید حرم عمه سادات 

روحت همیشه شاد از نظاره مهربان خدا...

راستی سلامم را که جنس جاماندگی دارد به مادرت زهرا "س"برسان...

کلام آخر را هم تو بر قلمم روان ساختی:

شهادت داستان ماندگاری آنانی است که دانستند, "دنیا جای ماندن نیست"...

شوق پرواز ... !

بدان که جا ماندی...

همه رفتند و تنها مانده ام من...

الا ای همرهان جا مانده ام من...

حالا که میروی به سلامت, ولی بدان...

هر شب کسی به یاد تو خوابش نمی برد...

متن ارسالی یکی از دوستان . 

گفتند از پیکر مصطفی عکسی تصویری ؟ 

گفتم ؛ نه ماه گمنام بود 

چیزی از پیکرش باقی نمانده بود ... 

فقط گوشتی و استخوانی پیچیده در کفنی...

هیچ شبی نماز شبش ترک نشد

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۱ ب.ظ

تواضع صفت بارز شهدا

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ


ازش پرسیـدم :«سوریـه چه کار می‌کنـی؟

اطرافیان می‌گوینـد که تو آنجا فرمانـده هستی»

گفت:«فرمانـده کجا بـود؟ اگر خیلی لیـاقت داشته باشم

دوست دارم که کفش بچـه‌ها را واکس بزنـم،

برایشان چـای بریـزم.»

یکی از اقوام گفتـه بـود که افراد زیـادی

زیردست سیـد حکیـم هستنـد.

این را که به ایشان گفتـم، خندیـد و گفت:

«نه ایـن حرف‌ها چـی هست؟ ما آنجا هیـچ کاره‌ایم

همـه کـاره ما امـام زمـان«ارواحنافداه» است.

ما سربازان حضرت زینـب«سلام‌الله‌علیها»هستیـم.

بعد از شهـادتش دیدم که زیر بنـر تسلیت نوشته‌انـد:

«سـردار و معـاون تیـپ فاطمیـون!»

‌ راوی: همسر شهید مدافع حرم سید حکیم ‌



شهید محرم ترک اولین شهید مدافع حرم در کنار فرمانده کمیته جستجوی مفقودین  سردار باقرزاده 

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا



بسم الله الرحمن الرحیم 

بسم رب الشهدا و الصدقین 

منطقه ای بود که متاسفانه مکان آون و نمیتوان بیان کرد سال 92 

قرار بود یک خیابان اصلی از دست مسلحین خارج بشه، چند روز مانده بود به عملیات، قرار بود در سکوت خبری و رادیویی انجام بشه، لذا ارتباط با خانواده قطع شده بود و جور ی بیان میکردیم که انگار این قطع ارتباط دلخواه ماست، قرار بود یک تیم ایزایی عمل کنند و گروهی دیگر عمل کننده. روز و شب ها، ساعت ها و لحظه ها به روز عملیات نزدیک می شد تا شد شب عملیات و راز و نیاز بچه ها. ما توی یک مدرسه مستقر بودیم توی یکی از کلاس ها یکی از بچه ها متنی با گچ نوشت که ابدی شد. باید رفت و دل را به خدا سپرد خدا یا مرا بپذیر و خاکم کن. شد فردا صبح و عملیات با یک کوله پزشکی بدنبال سبکبالانی می دویدم که هیچ گاه به پایشان نرسیدم. هنوز لحظاتی نگذشته بود که باران تیر ها و خمپاره ها نوش جان مان شد، بله کمین خوردیم و متاسفانه شهید زیادی دادیم، یکی از بچه ها بود که پای آون تیر مستقیم خورده بود خودمو به ایشان رساندم منو قسم داد حالش خوبه به من با حالت درد و خنده میگفت تو رو به خدا به دیگران برس من خوبم. بالای زخمش و بستم و پاشدم ولی نگاهم به او دوخته بود به زحمت بلند شد بی سیم و به دستش گرفت و شروع کرد به گرا دادن چند قدمی ازش دور شده بودم که دیدم  خمپاره صاف آومد خورد جلوی ایشان گرد و خاکی به هوا بلند شد سرم رو از خاک بلند کردم دیگر قد رعنایی، سرو تنومندی ندیدم، رفیقم و دیدم که پیکرش قطعه قطعه شده.

یا علی اکبر امام حسین علیه سلام

زبان حال دختران فرمانده

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۱ ب.ظ

زبان حال دختران فرمانده

بابا کل خونشو داد

دیگه خونی نداره که بده

این پیام امروز برای 

شهید سردار سیدحمید تقوی فر ارسال کردند که دختر بزرگوارشان دید

حاجی بلندشو بهت نیاز داریم

امر امام خامنه‌ای...

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۸ ب.ظ


شهید مدافع حرم

عبدالصالح زارع

امر امام خامنه‌ای...

در جلسه خواستگاری بیشتر او حرف می‌زد. برای من هم  مادیات مهم نبود، در این موارد زیاد حرف نزدیم. روی  حجاب خیلی تأکید می‌کرد و به  ولایت علاقه عجیبی داشت. 

بسیار بسیار فرمایشات امام خامنه‌ای برایش مهم بود. در مورد  شغلش حرف زد و حتی سختی‌های آن. اینکه ممکن است به مأموریت برود یا از لحاظ زمانی گاهی دیر به خانه بیاید و...

بعدها اما تنها یک‌بار به  مأموریت رفت آن هم داخل ایران که یک دوره آموزشی در اصفهان بود. صالح هم آموزش می‌دید و هم به بقیه آموزش می‌داد. تک‌تیرانداز ماهری بود.

 روایت همسر شهید

کانال شهدای مدافع حرم



 

دیدار سردار مرتضی قربانی با خانواده پاسدار شهید مدافع حرم حبیب اله قنبری

در لحظات پایانی دیدار سردار مرتضی قربانی با یادگار شهید قنبری ، سردار از آقا امیر پرسید که خواسته ات را به من بگو!

امیر با خونسردی گفت : اجازه دهید تا لباس پدرم را بپوشم و ادامه دهنده راه پدرم باشم.

کانال شهدای مدافع حرم


درخواست دختر شهید از معلمش

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۰ ب.ظ


دستخط دختر شهید مدافع حرم آل الله

شهید علی اکبر عربی...شادی روح تمامی شهدا صلوات 


‎تازه از نمازجمعه برگشته بودیم که با حاج حمید تماس گرفته شد و بهشون اطلاع داده شد که هیئتی به ایران آمده و در هتلی مستقر شده‌اند و قرار شد که حاج حمید برای مذاکره با آن هیئت به هتل برود. هدی و مونا از حاج حمید خواستند که آن ها را همراه خود ببرد. حاج حمید هم قبول کرد و به بچه‌ها گفت تا من ماشین رو روشن می کنم شما هم سریع بیاید. آنشب دیر وقت بود که حاج حمید به همراه بچه‌ها به خانه برگشتند. حاج حمید از من پرسید چیزی برای خوردن داریم؟ حاج حمید خیلی اهل مراقبه بود. با وجود اینکه روزه بود ولی در هتل شام نخورده بود و گرسنه به خانه برگشته بود.

‎"نقل از صفحه همسر شهید"

سربازی بود که هر فرمانده ای آرزویش را داشت.

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۳ ب.ظ


در سوریه یک نیروی عالی و ارزشمند برای فرمانده اش محسوب می شد.

به خاطر پر انرژی بودن و بدن رو فرمی که داشت، برای هر فرمانده ای یک سرمایه بود.

همه کاری می کرد. یک آچار فرانسه ی واقعی بود.

این قابلیت را داشت که بتواند در هر پستی قرار بگیرد و از عهده ی وظیفه اش خوب بربیاید.

سربازی بود که هر فرمانده ای آرزویش را داشت.

نقل از همرزم شهید

بر اساس روایتی از کتاب ابووصال

پرانرژی

آچارفرانسه

گشاده رو

خنده های معروفش

شهید محمدرضا دهقان امیری


@

مدتی که تو عراق بود، بعد از پایان ماموریتش، از بیجی رفت سامرا، و بعد هم تو پیاده روی اربعین، چشمش میافته به دختر کوچکی که داشته گریه میکرده...

ازش میپرسه چی شده عمو جوون چرا گریه میکنی؟!

میگه گوشی موبایلمو گم کردم...

غلامعباس هم بدون معطلی گوشی S4 رو از جیبش در میاره و میده به دختر کوچولو و میگه گریه نکن عمو جوووون و به راهش ادامه میده...

وقتی خانواده بهش معترض شدن که چراگوشیتو دادی چو ن تا وقتی اومد ایران گوشی نداشت وارتباطمون تقریباقطع شده بود گفت نمیخواستم برای بچه خاطره بدی از زیارت امام حسین(ع) بمونه.


به یاد شهید مدافع حرم جواد اسدی

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۱ ب.ظ


او ڪہ بہ حضرتــــ مادر اقتدا ڪرد

و نشانے از پیــڪر مطہــرش نیستــــــ ...