مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

حرکت ارزشمند یک عروس و داماد ساروی

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۹ ب.ظ


یک عـــــروس و دامـــــاد ساروی

در حرکتی ارزشی،

ماشین عـــــروس خود را 

با تمثال 

شهـــــدای مدافع حـــــرم 

مازندران تزیین کردند..,

زوج ساروی در اقدامی قابل تقدیر با استفاده از المانهای شهدا و دفاع مقدس

 زندگی خود را متبرک نمودند

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا

وصیت نامه ی شهید عباس کردانی

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عندربهم یرزقون 

(ای پیامبر) مپنداریدآن کسانی را که در راه خدا کشته شده اند ،مردگانند،بلکه زنده اند ونزد پروردگارشان روزی می خورند.

آنکه را ادعای خدائی می کند

باید کاری درخُورِ این مدعاکند

قال رسول الله (ص): هرکس صدای فریادخواهی مظلومی را بشنودوبه یاری او نشتابدمسلمان نیست .

پس از اقرار به وحدانیت خدای تبارک وتعالی وشهادت به کلمه لا اله الا الله واشهدان محمد رسول الله واینکه قرآن کتاب آسمانی وکلام خدای تبارک وتعالی می باشد شهادت می دهم فاطمة الزهرا سلام الله علیها بنت رسول الله (ص)صدیقة الله الکبری وحجت الله الاکبر علی الائمه (علیهم السلام) می باشد وپس از آن شهادت می دهم علی ابن ابیطالب امیر المومنین (ع) وحجت خداوند وصی رسول الله (ص) می باشد وپس از آن حسن بن علی (ع)وحسین بن علی (ع)وعلی بن الحسین (ع)ومحمد بن علی (ع)وجعفر بن محمد(ع) وموسی ابن جعفر (ع) وعلی ابن موسی (ع) ومحمد بن علی (ع) وعلی بن محمد (ع) والحسن بن علی (ع) والحجته بن الحسن (ع) قائم المنتظر (عج) اوصیاء وحجت خداوندوتبارک وتعالی برمن وهمه ی خلائق خداوند تبارک وتعالی هستند.

اما بعد از اقراربه وحدانیت خداوند یکتا ونبوت رسول الله ووصایت ائمه اطهار(علیهم السلام) با بصیرت در راه خدا قدم نهادن وبرای خدا ازسرزمینم هجرت نمودم تا جهاددرراه خدای تبارم وتعالی را بجای بیاورم و به فریاد خواهی مظلومان بشتابم وبه ندای حسین زمانم امام خامنه ای لبیک گفته باشم .

واز خدا خواسته ام همچون سیدالشهداء ویارانش آنچه توان دارم قطعه قطعه شهید شوم واگر شهادتم همراه با اسارت باشه چه بهتر که نشانی از عمه سادات زینب کبری س به یادگار داشته باشم ،از خداوند می خواهم جنازه ای ازحقیر باز نگردد وهمچون حضرت زهرا (س) بی قبر ونشان باشم وامیدوارم کسی برای جنازه ام که به وطن باز گردد تلاش نکند .

اگرهم سفارش ائمه علیهم السلام برای نوشتن وصیت نبود قطعا وصیتی نمی نوشتم اما به دوستان ،برادران وخانواده ام سفارش می کنم آنانکه از روی بی بصیرتی ودنیا خواهی سخن گزاف می گویند وولایت مقام معظم رهبری امام خامنه ایی را قبول ندارند وشهادت مدافعان حرم این امت حزب الله رازیرسوال می برند در تشییع (اگرجنازه ایی بود ) وتدفین ویا مراسمات ختم حضورپیدا نکنند وهمینطورمی خواهم برایم گریه نکنند به خصوص خواهرانم .

خواهران وبرادرانم به تسلیت گویندگان تبریک وتهنیت گویند چرا که من شهیدم وامیدوارم هنگام ظهور وقیام حجت ابن الحسن (ع) بیایم با سپاهی از شهیدان .

از خواهرانم میخواهم با حجابشان ،اخلاق،ورفتارشان  الگوی فاطمی باشند برای دیگران.

از پدرم میخواهم در فراغم صبرکند .

از دوستانم می خواهم درمراسمات مرا یاد کنند وقطعا درانتظار آنها خواهم ماند واگر جنازه ایی داشتم قطعا غسل وکفنم نکنید با لباس رزم دفنم کنید ومجدداً می گویم ازاسارت و شهید شدن جنازه مرا مبادله نکنید .

این وصیت برای آنهایی که به حقیرارادت داشته اند نوشته ام .

عباس کردانی 

94/10/26

سوریه .حلب.شهرصنعتی شیخ نجار

تصویر وصیت نامه شهید علی اکبر عربی

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۷ ب.ظ

خاطره‌ای از شیخ شهید علی تمام زاده

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

سه ماه برای کار تبلیغی به مدارس آموزش پرورش رفته بود...

سال بعد هم از آن مدرسه درخواست کردند که همان روحانی سال گذشته را برای اینجا اعزام کنید!

با او درمیان گذاشتم؛

شهید تمام زاده هم بدون درنگ قبول کرد.

چند وقت گذشت...

من مسئول اعزام بودم، با مدیر مجموعه صحبت کردم، 

سوال کردم سال گذشته به روحانی اعزامی چقدر حقوق دادید؟

گفت: متاسفانه مبلغی نداده ایم...

خواستم اعتراض کنم، مدیر مدرسه گفت :

ایشان هیچ وقت از ما مطالبه پول نکرد!!!

دیدم واقعا او به دنیا و بازی هایش اعتقاد نداشت و فقط  به تکلیفش عمل می کرد.

راوی؛ محمود دهقاندار مدیریت ارشاد اسلامی ماهدشت

حقوقهای نجومی

پیج رسمی اینستاگرام شهید تمام زاده 

https://www.instagram.com/shahid.ali.tamamzade

سه شهید فاطمی در یک قاب

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ب.ظ

شهید حسین فدایی 

شهید سید حکیم

شهید رضا بخشی (فاتح)


نازنین زهرای نازم روزت مبارک دخترم...

باید دختر باشی تا بدانی پدر لطیف‌ترین موجود عالم است.

شهید حاج مرتضی مسیب زاده و دخترش نازنین زهرا

@shahidmosayebzadeh

آقا محمود رضا

شهادت مدافع حرم دیگری ( محمد حسن قاسمی)

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۳ ب.ظ

بسم رب الشهداء والصدیقین 

مدافع حرم، محمد حسن قاسمی، دردفاع از حرمهای مطهر و حریم اهلبیت (ع) بدست تروریست های تکفیری، در سوریه به شهادت رسید و آسمانی شد.          

این شهید والامقام، نخستین پزشک شهید مدافع حرم است که بدست تروریستها در سوریه به شهادت می رسد.

آقا محمود رضا

دلنوشته دختر شهید برای پدرش

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۰ ب.ظ


(ولاتحسبن الذین قتلوافی سبیل الله امواتا بل احیاعند ربهم یرزقون)

سلام بابای عزیزم!چند وقتیست دلم برایت تنگ شده بود.میخواهم برایت بگویم از حرف های دلم،ازدردهای دلم،ازروزهای بدون بابا،ازلحظه های بدون بابا،....بابابعدتوگل های نرگس ومحمدی که کاشته بودی در باغچه دیگر رنگ و رویی ندارندگوییا ...گوییاان ها هم دلتنگت شدند...باباجان ان روز که جلویت راگرفتم و نگذاشتم بروی مگر قول ندادی دوسه روزه برمیگردی؟؟؟بابا پس چرا چندین سال بعدیک مشت استخوان تحویلم دادند وگفتند بابا علی توست؟؟؟بابا نمیدانی حسرت در دل داشتم تا من هم ان دست محبت پدری که میگویند را حس کنم بابا وقتی استخوان دستت را روی سرم گذاشتم نمیدانی چه حالی داشتم....میخواستم داد بزنم ای مردم پدرم امده امده تا دست محبت برسر دخترش بکشد.بابا نمیدانی در نبود توچه ها کشیدم...چه ها شنیدم...چه ها دیدم......فقط بخاطر تو تحمل کردم بابا....باباجانم از مادر بزرگ بگویم برایت که تنهاپسرش بودی ورفتی.مجلس ختم که برایت گرفتیم مادر بزرگ اه هم نگفت اشک هم نریخت گوییا ....گوییامیدانست پسرش بهشت است وکنار اباعبدالله الحسین نشسته است وبه دنیای ما میخندد گوییا میدانست پسرش اصحاب الجنه هم فیها خالدون شده است.مادر بزرگ زینب گووووونه صبر کرد....راسی بابا اسمی از عمه اوردم.باباداعشیان لعن شده حرم بی بی زینب را در معرض خطر قرار داده اند نمیدانی جوانانمان از دیار عاشقی عشقی که به حضرت زینب داشتن از زن وبچه شان بچه ی دوماهیشاان گذشتند تا به جانان برسند......بابا جوانانمان همچون محمد رضا دهقان رسول خلیلی هادی ذوالفقاری مصطفی صدر زاده همگی باهم یکصدا گفتند بدووووون زینبیه ما نفس نمیکشیم..... بابا من هم قول میدم که اگر سرم برود چادر چادر مادرم زهرا نرود قول میدهم حسینی زندگی کنم وحسینی بمیرم تو فقط برایم دعا کن بابا

دخترت فاطمه سادات.

‍ دخترک صبور و قشنگم،حلما جان

7ماه از آسمانی شدن بابای قهرمانت گذشت و هرچقدر روزها میگذرد و تو بزرگتر می شوی جای خالی بابا محمد بیشتر حس می شود،نبود بابا کنارت و نداشتنش همیشگی است اما روزها و شبهایی هستند که نبود بابا دلمان را به درد می آورد....

مثل تولد یک سالگی تو که 15روز بعد از شهادت بابا محمد رسید و من و تو بدون حضور بابا اولین شمع تولدت را فوت کردیم...

مثل روز پدر،مثل اولین روز سال جدید وقت سال تحویل در جوار امام رئوف و مثل امروز...

امروز روز دختر است و من نمیدانم چگونه برایت تعریف کنم که بابا محمد سال پیش برای دلبندش چه سنگ تمامی گذاشت اما این را میدانم که بابا محمد رفت تا تو و دختران سرزمینم آرام چشمهایتان را ببندید  و  آسوده بخوابید...

دخترکم روزهای سختی در پیش رو داریم،مثل اولین روزی که تو به مدرسه بروی،مثل وقتی که اولین نمره بیستت را بگیری و مثل وقتی که پای کارنامه ات امضای بابا را بخواهی....

حلمای عزیزم تو باید با زندگی بدون بابا محمد بسازی و تمام این لحظه ها را با اشک بگذرانی اما دخترم بدان ارزش و قیمت اشک های تو خیلی زیاد است، ارزش کار پدر قهرمانت هم خیلی بالاست...

حلمای بابا محمد، هر وقت دلتنگ بابا شدی  دردانه ابا عبدالله را به یاد بیاور...

‍ رقـــیه بودن

زمـــان و مـــکان نمـی شناسد

هر دختر شهیدی  

طــلب بابای شـــهیدش را دارد...

دلــــت کـه هوای بـــابـــا را کرد

فقط کـربــــلا مــی ماندوعـاشـــورا

فقط چـشمانــــــت

خـــرابـه ی شـام می بـیـند

و دخـتـری کـه آرام بـابـا را نــاز مــی کـرد... 

یادت نرود تو با رقیه هم دردی...

سرت را با افتخار بالا بگیر و بدان که پدر دریادلت اگر در روز عاشورا نبود که به یاری امام حسین برود در این زمانه بی درنگ به یاری امام زمانش شتافت...

افتخار کن که بابا برای دفاع از اسلام و برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری جان ناقابلش را فدا کرد...

مجاهدت بابا محمد تمام شد...

اما جهاد من و تو  ادامه دارد،ما زبان به شکوه نمیگشاییم،همه دلتنگی هایمان را نزد بی بی زینب به امانت 

می گذاریم،و مزد صبرمان را از او میگیریم... ما راه بابا را ادامه میدهیم...میدانم که تو باعث افتخار بابا محمد خواهی شد...

حلما جان یاد و خاطره بابا محمدت هیچگاه از دل ها پاک نخواهد شد...

دعا کن شرمنده خون بابا محمد نشویم

روزت مبارک فرشته کوچکم،

شهید محمداینانلو 

شهید جبهه مقاومت اسلامی 

حلمای_بابا 

روز دختر مبارک

رفیقم کجایی؟! 2

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ب.ظ


شهید محمدحسین محمدخانی به روایت جانباز امیرحسین حاج نصیری (قسمت دوم)

نویسنده: فاطمه دوست کامی

آن شب با هم یک سنگر کوچک کندیم و دو تایی تا صبح کنار هم توی آن سنگر ماندیم. دم‌دمای صبح که برای نماز بیدار شدیم، هوا سردتر هم شده بود. با این که وضو گرفتن و درآوردن پوتین و آستین بالا زدن توی آن سرمای وحشتناک کار راحتی نبود، اما نماز صبح‌مان را با یک حس و حال خوب و شیرینی خواندیم. چهار پنج روز از استقرارمان می‌گذشت که دستور تصرف تل سه به‌مان رسید. توی این مدت عمار مثل یک مرغ سرکنده، بی‌قرار بود و منتظر رسیدن دستور ابلاغ حمله بود. اصلا مدلش طوری نبود که بتواند طاقت بیاورد که بماند عقب و نیروهایش را بفرستد جلو و خودش از همان‌جا هدایت‌شان کند. 

بین تل دو و سه یک جاده آسفالته بود که بچه‌ها می‌بایست از روی آن رد می‌شدند و به سمت راست تل دو حرکت می‌کردند. وقتی به عمار دستور پیشروی دادند، به جای این که روی آسفالت راه برود، انگار داشت پرواز می‌کرد. با این که از رفتنش بی‌نهایت ناراحت بودم، اما وقتی خوشحالی او را دیدم دلم آرام شد. توی این مدت خیلی به او وابسته شده بودم و برایم سخت بود که من بمانم و او برود، اما چاره‌ای نداشتم. من و تعدادی از نیروها باید می‌ماندیم و عمار و حدود چهل پنجاه نفر از بچه‌هایش باید می‌رفتند جلو.

قدری که گذشت متوجه شدم مسئول‌مان هم دل توی دلش نیست. همان‌موقع دیدم رفت روی جاده آسفالت تا خودش را برساند به عمار. من هم رفتم دنبالش. بالاخره خودمان را رساندیم به او. همان‌جا بودیم که ماموریت بعدی به‌مان ابلاغ شد. عمار به‌ام گفت: شما همین‌جا بمان تا من بروم جلو. قرار بود فاصله‌شان با دشمن از آن چیزی که بود هم کم‌تر شود. بعدها از خودش شنیدم که بعضی جاها با هم فقط چهار یا پنج متر فاصله داشتند و جواب همدیگر را با نارنجک می‌دادند. عمار که رفت، بند دلم پاره شد. همه‌اش نگران بودم که خدایی نکرده برایش اتفاقی بیفتد. با بچه‌ها شروع کردیم به تامین نیروهایش. زیر لب برایش صلوات می‌فرستادم. تقریبا بیست دقیقه که گذشت دیدم دارد از دور با صدایی مضطرب و به حالت فریاد من را صدا می‌کند و به سمتم می‌آید.

داشتند برمی‌گشتند عقب. یکی از بچه‌های‌شان شهید شده بود و روی کول یکی از نیروها بود. عمار هم داشت یکی از نیروهای عراقی درشت هیکل را که زخمی شده بود همراه خودش می‌آورد عقب. دویدم جلو برای کمک. لباس عمار غرق در خون بود. دست‌هایش هم همین‌طور. عراقی به عربی به‌اش التماس می‌کرد که: تو را به خدا نگذار من این‌جا بمانم. عمار هم در جوابش گفت: به ولله اگر شهید هم شوم، نمی‌گذارم شما این‌جا بمانی.

مجروحان را به عقب منتقل کردیم. به‌مان ابلاغ شده بود که باید تیپ را ببریم عقب. عمار به من گفت: شما جلوتر برو، من هم می‌آیم. من با دو نفر دیگر از بچه‌ها رفتم و چند روز بعد هم عمار و بچه‌هایش آمدند. تیپ هم آمد حلب و کار آن‌جا شروع شد. رفتیم دنبال جا برای استقرار. خانه‌ای را پیدا کردیم که قبلا یکی از شهدا به نام حاج‌اسماعیل حیدری آن‌جا بود. از این موضوع خیلی خوشحال شدیم. قرار شد از این خانه برای جلسات‌مان استفاده کنیم و خانه دیگری هم پیدا کنیم برای بقیه کارها.

یک روز با عمار جایی بودیم که به‌مان اعلام کردند خودمان را برای شرکت در یک جلسه فرماندهی به مقری که می‌دانستیم کجاست، برسانیم. از فوریتی که توی کار بود احتمال دادیم که شاید سردار حاج‌قاسم سلیمانی آمده باشد. سریع خودمان را رساندیم. آن‌جا به‌مان گفتند چون ممکن است جلسه شلوغ باشد، فقط فرماندهان تیپ‌ها بیایند و شخص دیگری نیاید داخل. این حرف را که شنیدم بی‌هیچ اصراری خودم را کشیدم کنار و رفتم گوشه‌ای نشستم. می‌دانستم که از این‌جا به بعد دیگر جای عمار است نه من. دیدم عمار به هم ریخت و قیافه‌اش رفت توی هم. بعد بدون این که چیزی به من بگوید رفت تو. چند دقیقه‌ای از رفتنش بیش‌تر نگذشته بود که دیدم آمد بیرون و صدایم کرد و گفت: بیا تو. گفتم: این‌جا همه فرماندهان تیپ‌ها هستند و جای من نیست! دیدم می‌گوید: من گفته‌ام که اگر تو نیایی من هم توی جلسه شرکت نمی‌کنم. بیا.

یک لحظه، مات مرام و معرفتش شدم. خیلی تحت تاثیر حرفی که زده بود قرار گرفتم. رفتیم تو. همه فرماندهان، نوبت به نوبت برای حاج‌قاسم صحبت کردند و موقعیت‌شان را شرح دادند تا نوبت به عمار رسید. عمار از روی نقشه، وضعیت خودمان و نیروها و جایگاه‌مان را شرح داد. مدل توضیح دادنش آن‌قدر کامل و جامع بود که هیچ کس موقع حرف زدنش حتی پلک هم نمی‌زد. همه در سکوت به حرف‌های عمار و نکته‌هایی که می‌گفت گوش می‌کردند. آن‌جا دیدم حاج‌قاسم یک نگاه خاص و معناداری به عمار کرد. نگاهی تحسین‌آمیز و همراه با حس غرور و افتخار.

ادامه_دارد

گفتگو با همسر شهید امین کریمی

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۸ ب.ظ


ذوق زندگی

گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار می‌‌کردیم. نانچیکو را به صورت حرفه‌ای به من یاد داد.

تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ... هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم.

 آنقدر که وقتی کسی می‌گفت بچه‌دار  شوید، با تعجب می‌گفتم چرا باید بچه‌دار شوم؟ 

وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر می‌‌کند.

 به امین می‌گفتم «تو بچه دوست داری؟» می‌گفت «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی. 

تو خانم خانه‌ای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.» 

می‌گفتم «نه امین، نظر تو برای من خیلی مهم است. می‌دانی که هر چه بگویی من نه نمی‌گویم.» می‌گفت «هیچ‌وقت اصرار نمی‌‌کنم.

باید خودت راضی باشی.» 

من هم پشتم گرم بود.

 تا کسی حرفی می‌زد، می‌گفتم فعلاً بچه نمی‌خواهم، شوهرم برایم بس است. شوهرم همه کسم است.

فکر می‌کردم زمان زیادی دارم تا بچه‌دار شوم.

اواخر امین می‌گفت «زهرا خیلی بد است که ما این طور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...» 

انگار که می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من می‌‌ترسید. حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم.

اعتراض کردم که «چرا اینطور می‌گویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما می‌گذرد و این همه به هم وابسته‌ایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم می‌شویم.»

واقعاً‌ علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود. گفت «آره، خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر. خدایی ناکرده...»

 گفتم «آهان! اگر من بمیرم برای خودت می‌ترسی؟» 

گفت «نه، زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟ 

اصلاً‌ منظورم این نیست!» 

از این حرف‌ها خیلی ناراحت می‌شد.

 گفتم «همه از خدا می‌خواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت...

خانمم راتنها نمیگذارم

برای جشن ازدواج برادرم آماده می‌شدیم. می‌دانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود.

تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود.

به امین گفتم «امین، تو که می‌دانی همه زندگیم هستی ...»

خندید و گفت «می‌دانم. مگر قرار است شهید شوم.»

 گفتم «خودت می‌دانی و خدا،که در دلت چه می‌گذرد اما می‌دانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.»

سر شوخی را باز کرد گفت «مگر می‌شود من جایی بروم و خانمم را تنها بگذارم؟»

باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت می ‌خواهم به مأموریت اصفهان بروم.

 مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول می‌کشد. غصه‌ام شد.

 گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشته‌ای.

 خودت هم می‌دانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزه‌ات من چه حالی پیدا می‌‌کنم.

شب‌ها خواب ندارم  و دائماً‌ با تو تماس می‌گیرم...»

گفت «ببین بقیه خانم‌ها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه می‌کنند و می‌گویند به سلامت!»

گفتم «نمی‌دانم آنها چه می‌کنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...»

گفت «مگر می‌شود؟»

گفتم «من نمی‌دانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...»

 سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»‌

 گفتم «در این سن و سال دلم نمی‌خواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!»

گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً‌ تکرار می‌کنی یا امام حسین خودم و خانواده‌ام فدای تو شویم؟»

گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش می‌شوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»

برنامه سوریه‌اش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم.

گاهی کمی دیرتر به خانه می‌آیم....

کلی شکایت می‌کردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد.

 می‌خواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام می‌رسد، به خانه بیایم.

✳️دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم!

به خانه می‌آمدم و دائماً تماس می‌گرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!

گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی می‌گرفت و به خانه می‌آمد!

می‌خندیدم و می‌گفتم بس که زنگ زدم آمدی؟

می‌گفت «نه، دلم برایت تنگ شده...»

 یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی می‌گرفت و به خانه می‌آمد...

آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم می‌رفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم.

هرچه می‌گفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...»

 می‌گفتم «من اینطور راحت‌ترم... دستم را روی زانوهایت می‌‌گذارم و می‌نشینم...»

 امین می‌گفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست» 

راستش را بخواهید دلم می‌‌‌خواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد....

امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستی‌ام را برای او بگذارم




دلنوشته خواهر شهید جاویدالاثر میثم نظری

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۶ ب.ظ


نوشتم باران

   شاید ببارى

   نوشتم اشک

   شاید بشویى

   نوشتم میثم

   شاید بیایى

   که آمدنت چون باران

   میشوید رد تمام اشکهایم را

   و پاک میکند جاى زخم انتظارم را

   مى نویسم    برادر

   و باز مى نشینم در پیله ى انتظار

   شاید که بیایى...

   بیا که آرزوى پروانه شدن دارم

     با تو

   اى مرحم تمام زخم هایم

   خواهرانه ایى براى میثم عزیزم

دست نوشته شهید مالامیری

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۲ ب.ظ



دستنوشته ای از شهید حجت الاسلام دکتر محمد مهدی مالامیری درباره ی نحوه ی نوشتن وصیتنامه، 

قتلگاه شهید عباس دانشگر

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۰ ب.ظ


جدم کاظمینه

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ

به نقل از مادر شهید:

سال اول از عراق می رفت  سوریه،

مدت کوتاهی در عراق بود .

ازش می پرسن: اهل کجایی ؟

میگه جدم کاظمینه

 بهش میگن :معلوم بود اهل کاظمین هستی. این شجاعت و دلیری و تقوا از خصوصیات  فرزندان 

امام موسی کاظم  علیه السلام است.

مجموعه فرهنگی معراج

https://telegram.me/meraj_channel