مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ادب شــــــــــهید حمیدسیاهکالی

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ

لحضه شهادت حمید در سوریه:

حمید اصلا شخصیت خاصی داشت،

ادبی که شهید داشتن من  در شخصیت کسی ندیدم.

لحظه شهادت که تو اون حجم حمله و اتش رو سرمون بود رفتم بالاسرش  تو این لحظه همه یه حس خشمی میگیرن ولی حمید رو دیدم دلم آروم شد.

خون زیادی ازش رفته بود  رنگ صورتش کاملا سفید بود ،گفتم: سلام حمید جان منو میشناسی؟؟

گفت سلام جانم مگه میشه دوستمو  یادم نیاد؟

شهید حتی در لحظه اخرهم از ادب و احترامی که به همه داشت برنگشت.

اینه که میگم  خدا دوستانش رو باخودش میبره

کانال شهید  

@modafehh

شهادت محرم۹۴ 

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69 

آخرین حرفهاے مهّــــــــــم شهیدمیثم نظری

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ق.ظ


در مورد  ولایت فقیه ، شهدا و اعمه اطهار (ع)

شهدا را فراموش نکنیم، شهدا زنده اند

من هر چه خواسته ام از شهدا و امام رضا (ع) گرفته ام.

شما هم هر چه میخواهید از شهدا بخواهید

که شهدا زنده اند و یقین داشته باشید به وجود وحضور شهدا.

و هرگز خارج از اسلام عمل نکنید وحتى در کوچکترین مسئله خود که در آن ابهام دارید به مرجع تقلیدتان رجوع کنید.

گوش به حرف ولی امر مسلمین خود امام خامنه ای باشید.

کانال شهید 

@nazarimeysam

پیکر مطهربازنگشت

شهادت دیماه ۹۴

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69 

تا زخم هایم را دیدند گفتند آفرین و رفتند

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۴ ق.ظ


بسم الرب الشهدا

 شهید مدافع حرم مهدی عزیزی

مهدی برای سادات احترام خاصی قائل بود و جالب اینکه مزارش بین ۴ سید بزرگوار، قرار گرفت.

خواهرش خوابش رو دید و از مهدی پرسید:

راستش را بگو، شب اول قبر نکیر و منکر آمدند؟

گفته بود تا زخم هایم را دیدند گفتند آفرین و رفتند.

خــــــــادم الـشــهداء

https://telegram.me/joinchat/BUoPxDvi9Qkf39zYYrvtNQ



دلم بهانه ات را می گیرد

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ق.ظ

‍ "بنــــــام تـــــو

دلم بهانه ات را می گیرد

چقدر امروز احساس می کنم نبودنت را!

صدایت درگوشم می پیچد و من بی اختیار می گویم:

بـــلــه بــابــایـــــی؟! بـیـــا و بــرگــرد و یـک بغـل بــابــای من بــــاش.. . . . . .

 هـــرچـــه مــی دویـم بــه گــرد پــایـتــان هـــم نمی رسیم .

 هـــوای دلــمــان ازحـد هــشــدار گــذشــتــه ...

 شــهــدا دعایــمــان کــنـید ...

شهید مدافع حرم محمد ابراهیم توفیقیان

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا

نشر معارف شهدا در تلگرام.

هدیه به فرزند شهید مهدی قاسمی

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ق.ظ

در شب سالگرد شهادت ‌شهید مدافع حرم 

رضا کارگر برزی 

جانباز بهروز بیات 

چفیه اهدایی مقام معظم رهبری را به محمد حسین ،

فرزند برومند شهید مدافع حرم آقا مهدی قاسمی تقدیم کردند.

بیسیم چی 

@bisimchi1

گفتگو با همسر شهید امین کریمی 5

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ق.ظ


باشنیدن نام سوریه ازحال رفتم

انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم!

 نمی‌دانم غرضش از این حرف‌ها چه بود. وسط حرف‌ها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند

 گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشی‌ام آنتن هم نمی‌دهد.»

صدایم شکل فریاد گرفته بود.

 داد زدم «آنتن هم نمی‌دهد! تو واقعاً‌ 15 روز می‌خواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمی‌دهد؟» 

گفت «آره، اما خودم با تو تماس می‌گیرم نگران نباش...» 

دلم شور می‌زد. 

گفتم «امین انگار یک جای کار می‌لنگد.جان زهرا کجا می‌خواهی بروی؟»‌

گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمی‌گذاری بروم. همش ناراحتی می‌کنی.»

 دلم ریخت.

گفتم «امین، سوریه‌ می‌روی؟» می‌دانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.

گفت «ناراحت نشوی‌ها، بله!»

کاملاً یادم است که بی‌هوش شدم.

شاید بیش از نیم ساعت.

امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.

تا به هوش آمدم ،

گفت «بهتر شدی؟»

 تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. گفتم «امین داری می‌روی؟ واقعاً‌ بدون رضایت من می‌روی؟»

 گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...

 حس التماس داشتم ،

گفتم «امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام. تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است...» 

گفت «آره می‌دانم» 

گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی؟» 

صدایش آرام‌تر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.

گفت «زهرا جان من به سه دلیل می‌روم. 

دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س)‌ است. 

دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟

 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد.

سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا می‌آیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟»

تلاش‌های امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمی‌کرد.

گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمی‌خواهد بروی.»

گفت «زهرا من آنجا مسئولم. می‌روم و برمی‌گردم اصلاً خط مقدم نمی‌روم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»

 انگار که مجبور باشم ،

گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»

آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمی‌توانست مرا راضی کند.

نمی‌دانم چگونه به او رضایت دادم.

رضایت که نمی‌شود گفت،

گریه می‌کردم و حرف می‌زدم،

دائم مرا می‌بوسید و

 می‌گفت «اجازه می‌دهی بروم؟» 

فقط گریه می‌کردم.....

حالا دیگر بوسه‌هایش هم آرام‌ام نمی‌کرد.

چرا باید راضی می‌شدم؟

امین، 

تنهایی، 

سوریه... 

به بقیه این کلمات نمی‌خواستم فکر کنم...

 تا همین ‌جا هم زیادی بود!

محافظ درهای حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)

دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. 

خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.

گریه امانم نمی داد،

گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه می‌توانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»

 گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»

قول داد آخرین‌بار باشد.

گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» 

خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» 

گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»

 گفت «باشه زهرا جان. اجازه می‌دهی بروم؟‌ پاشو قرآن را بیاور...» اشک‌هایم امانم نمی‌داد...

واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.

گفت «برویم خانه حاجی؟»

پدرم را می‌گفت. قبول نکردم.

گفت «برویم خانه پدر من؟»

 نمی‌خواستم هیچ‌جا بروم.

گفت «نمی‌توانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو می‌ماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.»

گفتم «نه، حرفش را نزن! می‌خوام تنها باشم. می‌خواهم گریه کنم.»

گفت «پس به هیچ‌وجه نمی‌گذارم تنها بمانی.»

با وجود تمام تلاش‌هایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.

 امین وابستگی زیادی به زن و زندگی‌اش داشت اما وابستگی‌اش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.

شهید امین کریمی چنبلو



مادر شهید فاتح : خون رضا، در راه اسلام ریخته شد. درخت اسلام ریشه‌اش با خون این شهیدان محکم می‌شود. 

شکر خدا که در راه او شهید شدند. خون ایشان روی زمین نمی‌ماند و به امید خدا پیروزی با ماست.

چگونگی بازگشت پیکرشهید عباس دانشگر توسط دوستان و همرزمانش در سوریه از زبان یکی از همرزمان شهید 

روستایی که تا یک هفته پیش تا مرز سقوط رفته بود با همت، شجاعت و رشادت های عباس و چند تا از دوستان  اینطور نشد و ما یک هفته زیر آتیش سنگین و حملات دشمن مقاومت کردیم.

وقتی روز آخر روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی رو پر کنید تا دشمن نتونه از این جلوتر بیاد...

  یکی از بچه هامون زخمی شده بود و قرار شد ما او رو به بهداری برسونیم.... منم به عباس گفتم بیا همراه ما بریم و این دوستمون رو برسونیم بهداری ولی عباس قبول نکرد.

 قرار شد عباس با فرمانده تیپ بروند سمت منطقه جدید.. دوباره بهش گفتم: عباس اینجا دیگه کاری نیست و بقیه هستند،بیا بریم ولی بازم عباس قبول نکرد....

  سر یک سه راهی راه ما از هم جدا میشد... ما میخاستیم بریم به راست و سمت بهداری ولی عباس و بقیه به  سمت چپ.....    

 نگاهای آخر ما بود ، لبخند روی لبش بود و داشت به من نگاه میکرد که از هم جدا شدیم.

تقریبا دو ساعت بعدش به ما خبر رسید که عباس به شهادت رسیده و نمیشه جنازه عباس رو برگردوند عقب....     شب اون منطقه خیلی ناامن بود و اصلا امکانش نبود که بشه پیکر عباس  رو عقب آورد...   

 عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود.

ما صبر کردیم و تقریبا ساعت 11 یا 12 جمعه بود که رفتیم به منطقه شهادت عباس به ما گفته بودند که اونجا به دوتا ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالا پیکر عباس  رو کنار ماشین جلویی پیدا کنید.

ما تا نزدیکی های دشمن رفتیم ولی ماشینی پیدا نکردیم..... بعد خبر دار شدیم که اون ماشینی که ازش گذشتیم همون ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته....

داشتیم برمیگشتیم ، یه مسجد حوالی اون منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم،  یکی از دوستان گفت:   به حق همین مسجد انشاالله که پیکر عباس رو پیدا میکنیم.....     

آخه ما سر پیدا نشدن پیکر یکی دیگه از دوستان شهیدمون خیلی زجر کشیدیم و طاقت نداشتیم که دیگه پیکر عباس هم برنگرده...

وقتی دوباره رسیدیم به ماشین ها، من بین ماشین سوخته و دیوار ، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیک تر میشدیم  بیشتر شمایل عباس درون دیده  میشد چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهرش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است ، چون دوتا انگشترهای عباس تو دستش دیدم..فهمیدم که خود عباس.... یکی از این انگشترا رو یکی از بچه های سوریه بهش یادگاری داده بود و به عباس گفته بود که من شهید میشم و وقتی که این انگشتر رو دیدی یاد من کن...ولی عباس از همه جلو زد.....ولی کجا بودی ببینی که الآن عباس خودش شهید شده و تو باید یادش کنی....                

مادرشهیدحسین مشتاقی خطاب به داعش

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ق.ظ

مادرشهیدحسین مشتاقی خطاب به داعش :

چشمت کور شود,مابازهم پسر داریم.

بچه هایم را باجان و دل برای جنگ میفرستم و داعش بداندبه دست بچه های ایران ومازندران نابود خواهد شدـ 

شهدا زنده اند

سلام خواب من  

دیروز خیلی تو فکرتون بودم داداش،بعدازظهر اومدی تو خوابم خواب عجیبی بود 

توی پارک باهمون تیپ زیبات منو نگاه میکردی من گفتم داداش حمیدم خودتی،

هیچی نگفتی نگات مثل همیشه معنا داربود،انگار کنارم بودی گرمای وجودت حس کردم بعد چندماه 

توخواب، منو رودستات گرفتی به آسمون میندازی ولی من میوفتم زمین چندبار اینکاروکردی با دستای پر از مهرت ولی من باز میوفتم زمین بهتون میگم داداش چه حس خوبیه ولی باز سکوت میکنی.

داداش تعبیرشو فهمیدم : من تو فکرم کارام یه لحظه آسمونی میشم ولی سریع برمیگردم زمین بعد دست خدا دست شما پشت سرمه،شما میخوای من آسمونی بشم ولی من هنوز به این دنیا وابستگی دارم نمیشه، تو میخوای مثل خودت بشم ولی خودم از آسمون میام زمین،شاید وابستگیم خانوادمه اگه اون باشه خوبه خداکنه وابستگیم به ماله دنیا نباشه.

کاش منم مثله شما سبک بال بودم شما واسه آسمونی شدن لحظه شماری میکردی ولی من نه گناه پشت گناه

دستت همیشه همرامه به یقینش رسیدم دستمو مثله همیشه بگیرو رها نکن.

https://telegram.me/shahid_syfollah

شهید مدافع حرم محمدحمیدی

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۶ ب.ظ


محمد بسیار مهربان، صبور، آرام و رازنگهدار بود. 9 ساله بود که در کلاس قرآن ثبت‌نام کرد. 

مادر دوستش را دیدم گفت خیالت راحت با پسرم قرآن می‌آموزند.

خیلی خلاق، بی‌باک، پرجنب و جوش و نترس بود. کنجکاوی محمد در وسایل برقی و هوش و استعدادش قابل توجه بود. یک رادیوی کوچک درست کرده بود و موجش را انداخته بود روی رادیو. 

عاشورای 93 نذری پخته بودند و برایمان آورده بود. گفت مادر مرا ببخش و حلال کن. شاید سال آخر نذری باشد!

نقل از مادر شهید

شهیدی که جز اندکی ازپیکرش باقی نماند...

کانال شهید  @shahid_hamidi

نحوه شهادت تله انفجاری مهیب

شهادت ۱تیرماه۹۴

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69 


از دست نوشته های شهید محمد بلباسی

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ

دائما طاهر باش

و به حال خویش ناظر باش

و عیوب دیگران را ساتر باش.

باهمه مهربان باش و از همه گریزان باش.

   یعنے باهـمه باش 

          و بے هـمه باشــ

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا

نشر معارف شهدا در تلگرام.


هدیہ تولد برام یک رم هشت گیگ خرید.

تلاش کرده بود با سلیقه کادو پیچ کنه .اما این طور نبود .

هدیه رو باز کردم یک تکه کاغذ لای اون بود .

چند بیت شعر که قافیه اش ، نام من بود .

با تعجب پرسیدم : 

دوبیتی با قافیه اسم من گفتی ؟

ملتمسانه از من خواست صداش و درنیارم .

شعرِ یکی از دوستاش بود که برای همسرش سروده بود و همنام من بود .

راوی : خواهر شهید مدافــع حــرم 

" محمد رضا دهقــــان "

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا

نشر معارف شهدا در تلگرام.


سردار شهید حاج عبدالله اسکندری 

شهید بی سر جاویدالاثر 

ایشان ریاست گریز و مسئولیت پذیر بود. کار همه را راه میانداخت، و تا مشکل رو حل نمیکرد دست نمیکشید.

همیشه کارهایی که به ایشان واگذار می شد را تا حصول نتیجه پیگیری می کرد. کسی که اینگونه باشد برایش فرقی نمی کند که تیربارچی باشد یا فرمانده لشکر، فرمانده گردان باشد یا راننده بولدوزر. 

معمولا داشتن مسئولیت های سنگین موجب می شود ، خیلی از فرماندهان و مدیران کشور زمان کمتری را صرف رسیدگی به امور خانه و فرزندان بکنند، اما ایشان از رسیدگی به این امور نیز غافل نبودند و واقعا دارای یک زندگی موفق، صمیمی و با نشاط بودند که در این بین ارتباط صمیمی ایشان با همسرشان این موفقیت را دو چندان کرده بود  . 

نقل از همرزم شهید

شهید مدافع حرم

کانال شهید 

 @Sardar_Shahid_Eskandari 

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@haram69

دوباره دلتنگی گلوم رو چنگ زد

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۲ ب.ظ


چشمم افتاد گوشه اتاق، به عکست.

بدجور دلم هواتو کرد،

دوباره دلتنگی گلوم رو چنگ زد،

رفتم سراغ حضرت حافظ،

گفتم تفألی بزنم به یادت،

ببینم اوضاع و احوالت چطوره،

فاتحه ای خوندم و صلواتی و...

حافظ گفت:

کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش

معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش

الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی

گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش

هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست

سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش

عروس طبع را زیور ز فکر بکر می‌بندم

بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش

شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان

که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش

می‌ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد

که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش

به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه

که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش...

لازم به تفسیر نبود،

از ردیف «خوش»ی که برات ردیف شده بود، فهمیدم که ردیفه ردیفی رفیق...

به «خوش» بودنت دل خوش شدم و با خودم گفتم...:

...محمودرضا

تو «خوش» باشی برایِ من،

همین بد بودنم خوبه......

محمدجواد 

آقا محمودرضا