مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

موقع خداحافظی هر روز میگفت خیلی دعا کن برام

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ


این چند روز آخر که میخواست بره سوریه هر روز بعد نماز ظهر یه مفاتیح میاورد و میگفت حمید بخون 

من میخوندم و محمد معنیش رو میخوند. 

موقع خداحافظی هم هر روز میگفت خیلی دعا کن برام.

خیلی...(شهید محمد اسدی)

شهید طاهر نیا در پیاده روی اربیعین کربلا

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ب.ظ

شهید سجاد طاهرنیا

 اربعین ۹۳عراق 

خاطره اے از سردار شــ‌هید علیرضا توسلے

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۳ ب.ظ


اگر از کسی خطایی سر می‌زد

و از او ناراحت می‌شد، رفتارش شهید چگونه بود؟

در عین آرامش از اقتداری برخوردار بود که باعث می‌شد خیلی‌ها خطایی از آن‌ها سرنزند و اگر خطایی انجام می‌دادند خیلی راحت و آسوده آن ها را می‌بخشید.

آن ها می‌دانستند حاجی چه شرایط و ویژگی‌هایی دارد و تعامل می‌کند و بچه هایی که اطراف حاجی بودند و هستند، بچه‌های با صفا و اهل دلی هستند و به صورت گمنام به سر می‌برند.

رزمندگان فاطمیون حتی آن‌ها خیلی مظلومانه پرمی‌کشند و اگر در حال حاضر سر صدایی در منطقه به پا کرده باشد، همه کار حاجی بوده است.

اگر فاطمیون هم الآن به جایی رسیده باشد، از صدقه سر این شهید است.

خدا را شکر اوضاع در منطقه رو به راه است و بچه‌ها آن‌جا کار نیمه تمام حاجی را تمام کردند و در آن تپه‌ای که حاجی شهید شده است، امنیت کامل برقرار است.

فرمانده لشگر«فاطمیون»

نقل از همرزم شــ‌هید

شهادت اسفند۹۳


نحوه ی آشنایی من با شهید حامد جوانی

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۹ ب.ظ


حدودا مرداد ماه بود که داشتم توی اینستاگرام میچرخیدم

یهو چشمم خورد به عکس یه آقا پسر که روی عکس نوشته بود :شهید حامد جوانی

کنجکاو شدم ببینم قضیه چیه وارد پیج شدم و دیدم که حامد حدود بیست روز قبل شهید شده. 

 اون موقع چیز زیادی از مدافعان حرم نمیدونستم . اون روز دلم گرفت از گناهان خودم . 

من کسی بودم که حجاب درستی نداشتم و برای بیرون هم زیاد آرایش میکردم. و بعد از ماه مبارک رمضان هم متاسفانه نماز صبح خواب می موندم.

اون شب به حامد متوسل شدم و بهش گفتم تو جوان پاکی بودی و لایق شهادت بودی ، دعا کن و کمک کن من برای نماز صبح بیدار بشم. هر روز صبح گوشیم اذان میگفت خاموش میکردم میخوابیدم، اون روز تا گوشیم اذان گفت از خواب بیدار شدم نمازم را خوندم و خوابیدم.

وقتی خوابیدم خواب دیدم که همون موقع بود و توی مسجد محل نمازم را خونده بودم و وقتی برگشتم حامد با لب خندون توی خونه منتظرم ایستاده بود.

وقتی از خواب بیدار شدم باورم نمیشد که منه گنهکار منه روسیاه چطور یه شهید والا مقام به خوابم اومده.

اون روز تا شب فقط به وقایع اون شب فکر کردم. آخر همون هفته بعد از مدتها صبح جمعه دعای ندبه رو خوندم و خوابیدم و باز خواب حامد رو دیدم صحبت کردم باهاش توی خواب وقتی ساعت هشت شد گفت من باید برم و من ازش خواستم که یه کم بیشتر بمونه و اون هم به خاطر من قبول کرد.

وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 8.25 دقیقه ی صبح بود، اصلا باورم نمیشد.  وای خدایا من پایین ترین حد و اون بالاترین جای ممکن.

چند روزی گذشت مدتها بود خانوادم میخواستن برای بازدید از مناطق جنگی به کردستان برن، هر بار از من هم میخواستند که برم ، میگفتم آخه به من چه که برم، برم که چی بشه، وقتی آدم نمیشم چرا برم.

ولی یهویی نظرم عوض شد و برای رفتن آماده شدم و مطمئنم کار آقا حامد بود.

من راهی کردستان شدم و چیزهایی که توی مناطق جنگی کردستان دیدم آتیش به وجودم انداخت و بیش از پیش شرمنده ی شهدا شدم.

از همون موقع که خواب حامد رو دیدم ، حجابم رو کامل کردم، آرایشم رو کنار گذاشتم و به لطف خداوند وبه لطف خداوند و کمک حامد نمازهای صبح رو خوندم.

من کلی تغییر کردم ، خوابهایی از شهدای دیگه دیدم و خیلی خوشحالم که خداوند حواسش به من بود و اینطوری من رو به راه خودش و به راه نور هدایت کرد.

من مرده بودم و خداوند لطف بیکرانش رو از طریق حامد به من داد و الان همیشه دعا میکنم که خداوند هرگز دست لطفش رو از روی سر من برنداره که اگه لحظه ای و ثانیه ای خداوند دست لطفش رو از سرم برداره ...

ما به خون شهدا مدیونیم، شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم. امیدوارم بتونیم طوری زندگی کنیم که آخرت جلوی شهدا شرمگین نباشیم.

شهید مدافع حرم علیرضا قنواتی

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۴ ب.ظ

شعار شهید تا زمانی که کفر هست باید جنگید 

 شهید قنواتی متولد 1339 و از رزمندگان دفاع مقدس بودند .

 یکی از خصوصیات بارز ایشان صبر بود. 

از نصایح همیشگی این بزرگوار به فرزندانشان  این بود که انان را به #صداقت توصیه می‌کرد و می‌گفت: صداقت حرف اول زندگیتان باشد. اول با خدا بعد با خود و خانواده. اگر صداقت باشد هر چیزی پشت‌بندش می‌آید. 

همرزم شهید در سوریه علت تصمیمشان برای رفتن را اینگونه بازگو کرد👇🏻

از رفتنمان  به سوریه باید برایتان بگویم که وقتی حضرت یوسف را برای فروش به بازار برده‌فروش‌ها آوردند، عده‌ای برای خرید ایشان به صف ایستادند، در میان آنها مرد فقیری بود. به او گفتند تو برای چه اینجا ایستادی؟ تو که پول خرید یوسف را نداری. مرد فقیر گفت: من پولی برای خرید یوسف ندارم اما اینگونه حداقل نامم درلیست خریداران یوسف ثبت می‌شود. حالا حکایت بچه‌های رزمنده مدافع حرم هم همین است، اگر شهید نشوند لااقل اسم شان در لیست مدافعان حرم حضرت زینب (س) ثبت خواهد شد. ما هم به این نیت راهی شدیم.

این بزرگوار در مرحله اول 40 روزی رادر سوریه بود تا اینکه به مرخصی آمد و در مرحله دوم به سختی توانست خود را به سوریه برساند. 

و سرانجام در حمص سوریه و در مقام مستشار نظامی بر اثر اصابت خمپاره در درگیری با گروهک تروریستی داعش به فیض شهادت نائل آمد .

شهادت رزمنده حزب الله ( مصطفی علی صالح(ابوالفضل) )

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ب.ظ


شهید مصطفی علی صالح(ابوالفضل) از نیروهای حزب الله لبنان که در دفاع از حرم حضرت زینب(س) توسط تکفیریها آسمانی شد.

پدری که دو دختر دوقلوی خود(زینب و حوراء) راندید و خرقه شهادت پوشید.

خاطره ازفرمانده

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۴ ب.ظ


  توعملیات آزادسازی شهرنبل والزهرا دیدم حاج قاسم بارزمندها خوش بش میکرد،کنارماشین حاجی وایساده بودم توجه منو پچ پچ یکی ازسردارهای هم سن و سال حاجی جلب کرد دیدم به راننده واطرافیان حاجی توپ وتشرمیزنه !صحبتهاش که بیشترش شدوجلوتررفت فهیدم نگرانیش وناراحتیش ازاینکه    چراازراهی که هنوزتامین نیست وتازه چندساعته دست خودی هاافتاده تردد میکنن اولین ماشین که وارد یکی ازراههای تردددشمن بودماشین حاجی بود بعدراننده توضیح میدادمیگفت بابابه خداقصرمن نیستم به حاجی گفتیم ازراه اصلی نریم گفت بایدترددماشین های دشمن رو ازشون گرفت بااومدنش جلوی چشم دشمن ابهت نیروهای اسلام روبیشترکرده  (رزمنده هادیدن دشمن مثل آب خوردن موشکهای هدایت شونده میزنن) حالادشمنان مافکرمیکنن حاجی بابیسیم وقاصد فرماندهی میکنه بارهاشاهد بودم تودرگیری جلوترین شخصهای درگیری حاج قاسم سلیمانیست.               

  حاجی پرچم بالاست



سردارسلیمانی دردیدار باخانواده فرمانده شهید فاطمیون:

فاطمیون، خاک مظلومیت ازچهره افغانستانی‌ها زدود

پیروزی نیروهای مقاومت محدودبه حفظ قداست حرم‌های مبارک نیست.

دردانه ی شهید نجفی...

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ب.ظ


دردانه ی شهید نجفی...

شهید عجیبی بود...

دائم الذکر بود...

فوق العاده از غیبت کردن و شنیدن متنفر بود...

خداحافظ ای بابای مهربانـــــم...

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۱ ب.ظ


 مراسم تشعیع پیکر شهید محمود نریمانی

بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم

@Haram69 

قیمت این نگاه فرزند شهید چقدر می ارزد؟!

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۴ ب.ظ

قیمت این نگاه فرزند شهید چقدر می ارزد؟!

فرزند شهید مدافع حرم  محمود نریمانی 

خادم الشهدا

@khadem_shohda

شهادت رزمنده ای دیگر(صادق محمد زاده)

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ب.ظ

بسم رب الشهید

مدافع حرم عمه سادات صادق محمدزاده آسمانی شد.

مراسم وداع چهارشنبه

شیراز

هنیئا لک یا شهید الله 

بسیم چی

@bisimchi1

خبرنگار نوجوان علی سامانلو فرزند شهید مدافع حرم (سعید سامانلو) 

در نمایشگاه عکس و نقاشی مدافعان حرم در نگارستان اشراق واقع در خیابان صفاییه قم.

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

گفتگو با همسر شهید امین کریمی 4

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۰ ب.ظ


کیف سنگین عروس!

امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، می‌‌گفت «سنگین است!!»

 یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود.

آنقدر  این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت:

 «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!»

 امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت:

 «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!»

بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می‌دید برایش سخت بود باور کند مردی با این‌همه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه می‌‌گفت:

 «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». 

موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش.

معمولاً سعی می‌کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می‌دادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله‌پشتی سنگین با خودش به محل کار می‌برد و به خانه می‌آورد. 

به او می‌گفتم «اگر این کوله به درد خانه می‌‌خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کوله‌ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی‌گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های من را جا به جا کند.

امین از آنجا که برای زمان‌هایش برنامه‌ریزی داشت، می‌‌خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه‌ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی‌‌نصیب نماند.

علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد....

حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت.

اصلاً اگر دست خالی می‌آمد با تعجب می‌پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می‌گفت «فکر می‌کنی یادم می‌رود برایت هدیه بخرم؟ برو کوله‌ام را بیاور...»

حتماً چیزی در کوله‌اش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته‌اش بودم.

همسرمن کلفت نیست

امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌کنی اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام می‌دهم می‌گفت:«نمی‌خواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام می‌دهیم.»

 می‌گفتم :«چیزی نیست، مثلاً‌ فقط چند تکه ظرف کوچک است»

 می‌گفت:«خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می‌شوریم!»

مادرم همیشه به او می‌‌گفت «با این بساطی که شما پیش می‌روید همسر شما حسابی تنبل می‌شود ها!»

امین جواب می‌داد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»

به خانه که می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت «سلام رئیس.»

عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر می‌خوردم.

اوایل به امین نمی‌گفتم که ناهار نخوردم، ناراحت می‌شد.

 وقتی به خانه می‌آمد با هم ناهار می‌‌خوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش.

 حتی ماه رمضان افطار نمی‌خوردم تا او بیاید. امین هم روزه‌اش را باز نمی‌کرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم. واقعا لذت‌بخش بود این با هم بودنمان.حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچ‌گاه ترک نشد حتی در میهمانی‌ها...

امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را می‌دید تصور می‌‌کرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است. وقتی پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت کلاً عوض می‌شد...

 اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز می‌کرد با چهره شاد و روی خندان، شروع به شیطنت و شوخی می‌کرد.

آخر شب هم خوردنی‌های مختلف می‌آوردیم و تا نیمه‌های شب فیلم و سریال و ... نگاه می‌کردیم. همان زمان‌ها هم با خودم می‌گفتم چقدر به من خوش می‌گذرد و چقدر زندگی خوبی دارم... واقعا هم همین‌طور بود. من با داشتن امین، خوشبخت‌ترین زن دنیا بودم...

شهید امین کریمی چنبلو

نقل از یکی از پزشکان اعزامی به سوریه

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۲ ب.ظ


هر چی خاطره شنیدید برای زمان های بود که شهدا غالبا با بچه ها زندگی می کردند 

حرکت داشتند می خندیدند.

اول به عشق مولا علی از زخم هایی خواهم گفت که ما به چند دسته تقسیم بندی کرده بودیم.

دسته اول علمدار ها بودند، اکثر این شهدا و یا جانبازان عزیز به هر واسطه ای مجروح یا قطع عضو می شدند، مثلا شهید علی اصحابی بر اثر اصابت موشک کورنت دست و پاها قطع شده بود وقتی که بهش رسیدگی میشد بیشتر نگران رفیقش محسن بود، نه گریه ای نه فغانی  این شهدا خیلی اتکاء میکردند به قمر بنی هاشم.

دسته دوم زهرایی ها بودند یا به عبارتی فاطمیونی که مهر قبولی از حضرت زهرا سلام الله علیه میگرفتند. این شهدا همیشه محجوب  و تو دل برو بودند مثلا شهیدی داشتیم بنام شهید حسین تابسته، این بزرگوار با وجود داشتن لباس ضد گلوله، از گوشه ترین نقطه لباس و از پهلو مورد اصابت قناص قرار گرفت. توی جیبش سربند یا زهرا بود  یا همان شهیدی که در تفحص خان طومان پیدا کردیم، سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله پیدا شد و اتفاقا از سادات بود. .

دسته سوم 

شهدایی بودند که علی اکبری شده بودند، شهدایی که برای سرهم کردن پیکرشان باید جستجو میکردیم، مثل شهید خراسانی که از این بزرگوار فقط دو پا و مقداری از اعضای بدن بیشتر باقی نمانده بود حتی مواردی بود که فقط یک انگشت می‌ماند، و حال زار ما بود و فرستادن پیکر شهید سمت خانواده.

دسته چهارم 

حسینی ها بودند، کسانی که به واسطه ترکش، تیر مستقیم یا اینکه پیکر مطهر دست حرامی ها می افتاد ذبح 

می شدند تا خصومتشان را به ما نشان بدهند، در این مورد از مثال معذورم.

یا شهید خان طومان که بعد از شهادتش قفسه سینه را پاره کرد ه بودند و قلب را بیرون کشیده بودند.

ولی بخدا شهدا با تمام این کیفیت های شهادت که گفتم خندان بودن.

لبخند داشتند لبخندی که توی هیچ کوچه و بازاری از هیچ معشوقی دیده نخواهد شد.

حتی لحظه های آخر هم بخشنده بودند، خواستم برسم به زخمش قسمم میداد میگفت من خوبم به فلانی برس.