مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینجا دیوار خونه ی شهید کریمیه. خانومش تعریف میکرد این دیوارو خود آقا مرتضی درست کرده. کلکسیون 

یادگاری ها و عکسای شهید. پرده ها، فرشا و دیزاین خونه ام به رنگ آبی بود و کار خود شهید، خانومش میگفت آقا مرتضی رنگ آبی خیلی دوست داشت.

وقتی حال این روزاشو پرسیدم فقط گفت دیگه منتظر آقا مرتضی نیستم، راهی رو که دوست داشت رفت خوشحالم به آرزوش رسید.



خواب محمد رو دیدم 

(میدونستم سوریه هست)

سوار ماشین بود

بهش گفتم محمد جان کجا داری میری؟ 

گفت سید جان دارم میرم کربلا

فرداش خبر شهادت محمد رو بهم دادن.



شهید مدافع حرم مسلم خیزاب 

تاریخ تولد:1359/10/10

تاریخ شهادت:1394/7/26

کار همیشگی اش بود لباس نظامی اش را که می پوشید دست به سینه می گذاشت و سلام به امام حسین(علیه السلام) می داد  بعد هم رو به عکس حضرت  آقا می ایستاد و احترام نظامی می گذاشت .

بهش گفتم :" مگه آقا شما را می بیند که همیشه احترام میذاری ؟! "

بهم گفت  : " وظیفه ی من احترام به حضرت آقاست حتی اگر به ظاهر ایشان من را نبینند. " 

این شهید شب آخر محرم شب جمعه ای در حومه ی حلب به شهادت میرسند و کربلایی شدن.


عکس جلوی سفارت عربستان

با هم رفته بودیم

بهش گفتم آقا محمد چرا جلوی آب با اون فشار زیاد وایستادی و نرفتی کنار یا عقب؟

گفت آمریکا و انگلیس و عربستان همه ی این ها رو میبینن 

بزار ببینن چقدر عصبانی شدیم از اعدام شیخ نمر

(شهید محمد اسدی)

دلنوشته خواهر شهید عباس کردانی

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۱۹ ب.ظ


شهید من برادرم ...

ﺳﻼﻡ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﻦ،

ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ...

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﺸﯿﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﻦ...

ﻫﻮﺍ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﻟﻢ ...

ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ

ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ...

ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮐﻠﻤﻪ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺍﻡ ...

ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﭘﺮ ﺩﺭﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ...

ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﮑﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺁﺭﺍﻡ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﯼ ﺍﻡ ...

ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻡ ...

ﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...

ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ....

ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ....

ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ....

ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮﺳﺖ ....

ﻫﻤﯿﻦ....

 ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥِ ﺧﻮﺍﺏ

ﻣﻦ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻨﻢ ... ﺩﻋﺎﯾﻢ ﮐﻦ مهربانم ، ﺩﻋﺎﯾﻢ

ﮐﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻨﻢ...

داداش خوبم دلم فقط یک نگاه میخواهد فقط یک نگاه ...

دلم معنی دلتنگی را نمیفهمد من صبورم داداش خوبم ،اما این بغض گران صبر چه میداند چیست؟؟؟؟؟؟

پدرم رفت ولی یادش هست ونگاهش باقیست

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ

پدرم رفت ولی یادش هست ونگاهش باقیست!

دوردست نظرم،چهره اومیبینم

اوبه من میخندد

یادگرمای بغل کردن اومی افتم!

 شهدای مدافع حرم قم

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8EazsObYH3rA

حسرت یعنی تو

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ

نوشته های محمد جواد

بسْمِ اللّهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیم

وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون "محمود؛

حسرت یعنی تو،

که در عینِ بودنت

داشتنت را تمنّا میکنم...."

یک شب جمعه دیگه

در آرزوی بودن با تو

با یاد خاطرات تو 

در حسرت داشتن تو

ان شاءالله به زودی با تو محمود،

با مرتضی و مهدی و مصطفی و سیدعلی و سید هادی، با همونهایی که گفتی دلت براشون تنگ میشه،مثل همون روزا

ان شاءالله به زودی کربلا

یادم کن رفیق خوب

یادت کردم عزیز دل

کانال آؤشیو محمود رضا بیضایی

نگاهش به سوی ماست.....

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۶ ب.ظ


نگاهش به سوی ماست..... 

که بعد از رفتنش چه کردیم....

عکس: فاطمیه ۹۴ ایستگاه صلواتی شهدای گمنام 

بسیجی شهید مدافع حرم  

جاوید الاثر 

کربلایی علی جمشیدی

کربلای خان طومان

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

با مرام (شهید مهرابی)

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۲ ب.ظ


تا آخرین حد توان خیر خواه وکمک رسان  به اطرافیان بود.

 روزهای اولی بود که از شیراز به اصفهان اومده بودم وبه عنوان نیروی قردادی تازه وارد مشغول کار تو پادگان شدم. طبیعتا کسی من را هنوز خوب نمیشناخت.

روزی کار فوری برام پیش اومد و باید یه ساعتی به بیرون از پادگان میرفتم, مرخصی ساعتی گرفتم و خواستم برم که یه دفعه شهید مهرابی رو دیدم. بعد از احوال پرسی جویای اوضاعم شد, هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت صبر کن من الان میام! چند دقیقه بعد با موتور اومد گفت بشین تا ببرمت. متعجب شدم که چطور قبل از گفتن حاجتم تا این حد در جریان قرارگرفته و من را میخواهد به مقصد برساند.

 قبول نکردم گفتم شما الان باید مرخصی ساعتی بگیرین و از کاراتان بگذرین به خاطر من. گفت شما اینجا غریبین و خوب آشنا نیستین. در این ساعت راه انداختن کار شما از کار خودم واجبتر هست.

 وقتی مرا به مقصد رسوند سریع خداحافظی کرد وبرگشت ولی من همان لحظه فهمیدم چقدر مرام ومسلکش با همه فرق دارد.

 بله شهادت هدیه خدا به او به خاطر معرفتش بود ان شااله دست ماراهم بگیرن.

مدافع حرم 

شهید روح الله مهرابی

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا

نشر معارف شهدا در تلگرام.

گفتگو با همسر شهید مهدی قاضی خانی 2

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ

قرار بود وقتی مهدی از سوریه برگشت در منزل پدر شوهرم هیئت بگیریم و شام بدهیم و گوسفند بکشیم. خب عزیزمان از سفر برگشته بود. باور کنید من تنهایی خانه را مرتب کردم فرش ها را شستم که وقتی می آید خانه تمیز باشد. انجام این کارها همش عشق می خواهد. آش پشت پا درست کردم چون دفعه اولش بود می رفت. سفره هم نذر کرده بودم که فقط بر گردد. اتفاقا زمانی که من خانم ها را دعوت کرده بودم برای آمدن پای سفره همان وقت آمدند، منتهی برای عرض تسلیت و خاک سپاری.

خیلی دوست داشت جزو مدافعین حرم اعزام شود اما گفته بودند چون سه فرزند دارد نمی شود، او هم شناسنامه را طوری کپی کرد که مشخص نشود سه تا بچه داره. ببینید چه عشقی است، یکی که فرزندش را که همه وجودش است و هر چقدر هم بد باشد می گوید فرزند من است برای جهاد در راه خدا منکر وجودش می شود.

روز آخری که می خواست بره گفت: بیایید وایسید عکس بگیریم و به نشانه پیروزی هم دستش را بالا برد. وقتی کوله اش رو برداشت رفتم آب و قرآن بیارم، فضا یک جوری بود باور کنید فکر می کردم این حالات فقط مخصوص فیلم‌هاست یا کتابا. احساس می کردم مهدی بال درآورده داره می ره از بس خوشحال بود. کلاهی داشت که وقت شهادت هم سرش بود، آن را گذاشت و رفت. دوست دارم آن کلاه را پیدا کنم.ساکش را خودم جمع کردم. قرار بود 45 روزه برود و برگردد اما 21 روز بعد شهید شد. تلفنی که با او صحبت می کردم می گفت من آنجا خدمات هستم و وسایل نظامی، آب و ... جا به جا می کنم.

در این مدت که سوریه بود با ذوق حرف می زد. تماس هایش با فاصله بود چون گویا برای زنگ زدن باید 5 کیلومتر راه می رفتند. وقتی هم که تماس می گرفت زود قطع می کرد می گفت باید وقت بشه همه تماس بگیرند. مدتی هم که حرف می زدیم حرف های زن و شوهری بود. (خنده) مثلا می گفتم دلم برات تنگ شده و یا شوخی می کردم آنجا زن نگیریا. می خندید می گفت: نه بابا خانم این چه حرفاییه؟ ما فقط می جنگیم. رابطه من و مهدی واقعا صمیمی بود.

وقتی میثم نجفی شهید شد مهدی زنگ زد و گفت: من که نیستم اما شما حتما بروید خانواده شان را ببینید. خودش هم که بود، می آمد خانه و می‌شنید مدافعین حرف افغانستانی شهید شدند سریع لباسش را عوض می کرد و می رفت منزلشان دیدن خانواده. واقعا غبطه می خورد به جایگاه شهدا.تا قبل از رفتن به مراسم شهید نجفی انگار هنوز متوجه نبودم آقا مهدی کجاست. وقتی رفتم و خانواده او را دیدم تازه فهمیدم اوضاع چه خبره؟

جالب است که روز قبل شهادتش از همسایه‌مان که همسرش را از دست داده پرسیدم بدون شوهر بودن سخته؟ چجوریه؟ او گفت من عادت کردم. پیش خودم گفتم اما من که نبودن مهدی برایم عادی نمیشه. 

  عده ای گمان می کنند این شهدای مدافع حرم از زندگی دست شسته بودند و سیر بودند در حالی که اصلا اینطور نبود. مطمئن بودم آقا مهدی شهید نمیشه از بس زرنگ بود. تصمیم داشت بر گردد زمین کشاورزی اش را رونق بدهد. او برای نیامدن نرفته بود رفته بود برای دفاع.

آخرین دفعه که تماس گرفت دو روز قبل از شهادتش بود. می گفتند قبل از آن رفت حرم حضرت زینب(س) چند دقیقه تنهایی نماز خواند و دعا کرد و بعد هم رفت. شش صبح شهید شد و من ساعت 3 نیمه شب خوابی دیدم، از خواب پریدم و بی قرار بودم. منتهی دلم قرص بود چون تازه صحبت کرده بودیم.

باز گفت اگر من شهید شدم به من افتخار کن! ما می رویم که دشمن وارد کشور مان نشود، تا متوجه شد ناراحت شدم سریع حرف را عوض کرد. گفت من می روم برای پشتیبانی. دروغ هیچ وقت در کارش نبود صادقانه صحبت می کرد اما قسمتش همین بود.

خبرشهادت

روزی که خبر شهادتش پخش شده بود من هنوز نمی دانستم. در خانه مشغول تدارک مراسم فردا بودم. همان مراسمی که نذر برگشتنش کرده بودم. خانم رمضانی از دوستان مان با عروسش بعد از شنیدن خبر آقا مهدی آمدند منزل ما که متوجه شده بودند من اطلاع ندارم. حبوبات وسط خانه بود و داشتم برای آش سفره پاک می کردم، در همین حال از حاج خانم پرسیدم آیا حبوبات کمه یا کافیه؟ ایشان من را یکجوری نگاه کرد. گفتم خب اگر کمه بگید اضافه می کنم اما حرفی نزد. بعد هم گفت عروسم یک بسته شکر نذر دارد اگر می شود برای حلوایتان استفاده کنید من هم قبول کردم.

خانم رمضانی دوباره پرسید اگر شوهرت این بار برگردد باز هم اجازه می دی بره سوریه؟ گفتم راستش نه حاج خانم. وقتی آقا مهدی نیست خیلی تنها می‌شوم بعد با خنده ادامه دادم البته او زبان گول زدن من را بلده.

اتفاقا آن روز که این ها خانه ما بودند چند نفر دیگر به بهانه های مختلف آمدند درب منزل ما. به خودم گفتم خدایا الان مردم چی میگن؟ چندتا مرد میاد دم خونه در حالی که اقا مهدی هم نیست، نگو آنها می خواستند خبر را به من بدهند اما نمی توانستند. مثلا یکی گفت: خانم قاضی خانی من بدهی داشتم آمدم اینجا گفتم به شما هم سر بزنم. گفتم خیلی ممنون. فقط می خواستم زود بروند. تا اینکه برادرشوهرم آمد. وقتی حاج خانم را دید و متوجه شد که من تنها نیستم گفت: مهدی زخمی شده، بچه ها را بردار بیار خانه بابا تا برویم ملاقات. من راضی به زخمی شدن شوهرم بودم و مهم برایم حضورش بود. می دانستم اینجور جاها زخمی شدن هم دارد بنابراین خیلی آرام بودم و با خودم می گفتم خب زخمی شده خوب میشه دیگه.

بچه ها را بردم حمام. برادر آقا مهدی گفت: آخه حالا چه وقت اینکاره؟! گفتم: مهدی عادت داره بچه ها را تمیز ببیند. داشتم بچه ها را آماده می کردم که دیدم دختر عموم زنگ زد. تعجب کردم و پرسیدم مهناز چی شده؟ گفت: هیچی همینطوری زنگ زدم. خلاصه رفتیم منزل مادر شوهرم دیدم دم در اقوامی ایستادند که منزلشان دور است یعنی از کرج آمدند. فهمیدم حتما چیزی شده. وقتی رفتم داخل مجلس متوجه شدم همسرم به شهادت رسیده. می خواستم گریه کنم اما نمی توانستم. می گفتم نکند کسی باشد که اشک مرا ببیند بگوید هان؟ چی شد؟ اشکت در آمد؟!

مادرشوهرم تا مرا دید گفت چرا اجازه دادی پسرم بره؟ اما من در شک بودم و متوجه نمی‌شدم. یک برادر شوهر دارم تا قبل از آن همه می گفتند شبیه آقا مهدی هست اما من می گفتم: اصلا شباهتی ندارند. آن روز نمی دانم چرا ایشان تا در را باز می کرد دلم هوری می ریخت می گفتم مهدی آمد. (چند دقیقه بغض و سکوت) خیلی سخته خانم...

نمی توانم بگویم از اینکه رضایت دادم به رفتنش پشیمانم اما خیلی دلتنگ می شوم به خصوص غروب ها خیلی ... اینقدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام نیست. مثل اینکه شما وقتی به مهمانی می روید تا صاحب خانه نیاید سر سفره رویتان نمی شود دست به غذاها بزنید. تنها شدن را با همه وجودم لمس کردم.روز تشییع و خاک سپاری هنوز در شک بودم. موقعی که پیکرش را داخل قبر گذاشتند حلقه ام رو انداختم داخل قبر و این کار را برای دل خودم انجام دادم که مثلا یادش باشه مرا شفاعت کنه. در پایان این گفت‌وگو باید بگویم واقعا عزیزتر از همسر و فرزند کسی نیست.

گفتگو با همسر شهید مهدی قاضی خانی 1

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ


شهید مدافع حرم  مهدی قاضی خانی

همسر معزز شهید 

می‌خواستم گواهینامه رانندگی بگیرم. به همین دلیل در یک آموزشگاه ثبت نام کردم، پس از مدتی مربی‌ام گفت راستی یک آقایی هم فامیلی شما اینجا هنرجو است. پرسید با هم فامیل هستین؟ چون آقا مهدی را ندیده بودم، گفتم: والا خبر ندارم.

بعد از مدتی همدیگر را اتفاقی دیدیم و شناختیم. فکر می‌کنم یک هفته بعد از اولین دیدار ما بود که با خانواده‌اش صحبت کرد بیایند خواستگاری. آن موقع تازه از سربازی برگشته بود و حدود 20 سالش بود. هنوز کاری هم پیدا نکرده بود اما اصرار داشت ازدواج کند. یادمه در مراسم خواستگاری پدرم از او پرسید درآمدتان از کجاست؟ این درحالی بود که پدرش هم به او گفته بود من نمی‌توانم کمکی در مخارج زندگی بهت بکنم. اما آقا مهدی ایستاد و گفت من روی پای خودم هستم و از هر کجا که باشد نانم را در خواهم آورد.

وقتی می‌دیدم چطور با خانواده‌ام در مورد ازدواج صحبت می‌کند حالت مردانه‌اش خیلی به دلم نشست. زمانی هم که قرار شد با هم صحبت کنیم گفت: حجاب شما از هر چیزی برایم مهم تر است، دوست ندارم کسی صدای ما را بشنود قبول کردم و از او خواستم اجازه دهد تحصیلاتم را ادامه دهم که مهدی هم قبول کرد. سال 85 که رفتیم عقد کنیم یک دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمی‌خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم امضا کردم. مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلی سخت گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم می‌خواهد زندگی کند. و واقعا هم زندگی با او به من مزه می داد.

یک سال که از زندگی مان گذشت محمد متین به دنیا آمد. نامش را با آقا مهدی با هم انتخاب کردیم. دوست داشتم وقتی بزرگ می‌شود مانند نامش متین و با وقار باشد. بعد از او نهال دخترم به دنیا آمد.

وقتی فهمیدیم فرزند دوممان دختر است خیلی خوشحال شدیم چون پسر که داشتیم و  هر دو دختر دلمان می‌خواست. خب آدم دلش هم دختر می‌خواد هم پسر. نام نهال پیشنهاد من بود اما آقا مهدی مخالف بود و می‌گفت باید نام مذهبی برایش انتخاب کنیم اما من این اسم را دوست داشتم به خاطر ظرافتی که در این نام حس می‌کردم. یکی دیگر از دلایلی که مخالفت می‌کردم این بود که می دیدم اسم‌های مذهبی خوب بیان نمی‌شود. مثلا برخی نام دخترشان را می‌گذارند نازنین فاطمه اما نازی یا نازنین صدایش می‌کنند. با اینکه از من اصرار بود و از مهدی انکار اما تصمیم گرفت اسمی که به دل من است روی دخترمان باشد. موقعی هم که شناسنامه را آورد همه فکر می‌کردیم باز کنیم نامی که خودش دوست داشته ثبت کرده اما وقتی باز کردم دیدم نهال است.

شناسنامه را که داد گفت: اما بدان من پیش خدا مسئولیتی بابت این نام قبول نمی‌کنم. این را هم گفت که با ثبت احوال صحبت کرده تا اگر من نظرم عوض شد اسم را تغییر دهیم.بعد از نهال زمانی که محمد یاسین فرزند سوممان متولد شد خیلی ها به آقا مهدی خورده می گرفتند که چرا اینقدر بچه می آورید؟! 

او هم می گفت: «چون سلامت روح و جسم داریم. هر کسی خودش می داند چند فرزند برای زندگی‌اش لازم است.»

پدر مهدی گاراژ داشت و او هم کنار پدرش امرار معاش می‌کرد. توانستیم با مقداری پس انداز و وام و قناعت خانه‌ای بخریم اما بعد تصمیم گرفتیم آن را بفروشیم. با پولش زمین کشاورزی گرفت، می گفت کشاورزی شغل انبیاست و این کار واجب تر است. در ذهنش بود وقتی درخت ها بزرگ شد یک اتاق هم همانجا بسازد تا هر وقت خواستیم برویم آنجا راحت باشیم. بیشترین درختی را هم که کاشت درخت میوه مورد علاقه‌اش «انار» بود. اینقدر انار دوست داشت که فصلش که می‌شد تا سرم را بر می گرداندم یک قابلمه دون شده بود. موقعی که می‌خواست برود بهش می گفتم: بروی من دلم برای انار دون شدها تنگ میشه. الان هم انار دون شده برایش خیرات می کنم.

همسرم هم تربیت بچه‌ها خیلی برایش اهمیت داشت و البته رفتاری که در خانه دارد. همیشه موقع نماز هر کجا بود خودش را به خانه می رساند تا بچه ها ببینند پدرشان مقید به نماز  اول وقت است و یاد بگیرند. اما نماز جمعه ها محمد متین را با خودش به مسجد می برد. خب محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع می‌کرد، مسجدی ها می دانستند وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند.بسیار اهل شوخی بود گاهی جلوی عمه اش مرا می بوسید مادرش می گفت این کارها چیه خجالت بکش، عمه ات نشسته! آقا مهدی هم 

می گفت مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمند من زنم را دوست دارم.

دست و دل بازی‌اش از صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا مهدی آنجا پول خورد داریم. می دیدم زیاد می اندازد، از قصد پول خورد می گذاشتم آنجا که زیاد نیندازد تا صرفه جویی بشه. اما او می گفت برای سلامتی امام زمان(عج) هر چقدر بدهیم کم است. اتفاقا یک روز که سر همین موضوع حرف می زدیم رفتم زودپز را باز کنم که ناگهان منفجر شد و هر چه داخلش بود پاشید توی صورتم. آقا مهدی به شوخی جدی گفت: به خاطر همین حرفات هست که اینجوری شد منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد. هنوز هم روی سقف آشپزخانه جای منفجر شدنش هست. با هم همه جا را تمییز کردیم. همیشه در کار خانه کمکم می کرد، می گفت از گناهانم کم می شود.یکی از جملاتی که او را ناراحت می کرد این بود که در مهمانی موقع جمع کردن سفره صاحب خانه بگوید ببخشید کم بود. این جمله را که می شنید خیلی ناراحت می شد من هم چون می دانستم هیچ وقت این حرف را نمی زدم. می گفت این همه نعمت خدا سر سفره است چرا می‌گویید ببخشید؟

واقعا عاشق مهدی بودم و عاشقانه دوستش دارم. (چند دقیقه بغض) برای اثبات عشقم همین بس که با همه علاقه و وابستگی به او اجازه دادم برود. و رفت. همه آنچه که در زندگی من اهمیت پیدا می کرد وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود. یعنی برای من همه چیز با او تعریف می شد. در خیابان که کنارش راه می رفتم برایم لذت داشت. گاهی که ظرفی از دستش می افتاد و می شکست می گفتم تو همانجا بمان من جمع می کنم. می گفت: چرا منو دعوا نمی کنی؟ اگر مادرم هم بود مرا دعوا می کرد. می گفتم اینکه مادر فرزندش را دعوا کنه طبیعیه ولی من خانم شما هستم. وقتی می رفت منزل پدر مادرش  و می دیدم چقدر آنها برایش محترم هستند خوشحال می شدم می گفتم وقتی به آنها اهمیت بدهد من هم برایش مهم هستم.


ایشان زمانی که وضعیت در افغانستان بحرانی بود، سالهای سال در افغانستان می‌جنگیدند و فقط زمانی که خطر طالبان رفع شد دست از جهاد کشیدند. علاوه بر آن مطمئن باشید که اگر زمانی جنگی واقعی در افغانستان پیش می‌آمد که مشابه شرایط سوریه را داشت، ایشان اول اینجا را انتخاب می‌کردند.ابوحامد اعتقاد داشتند که دشمن اصلی آمریکا و اسرائیل است و امروز آمریکا واسرائیل در سوریه متمرکز شدند و این جنگ، حیات اسلام متکی به این جنگ است و اگر در این جنگ تکفیری‌ها پیروز شوند خیلی زود تمام اسلام به خطری واقعی خواهد افتاد.

نقل از همسر شهید 





گفتگو با همسر شهید امین کریمی 3

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۴ ب.ظ


چله زیارت عاشورا

بعد از ازدواج فهمیدم،امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.

آنجا گفته بود:

«خدایا، تو می‌دانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را می‌خواهم که این ملاک‌ها را داشته باشد...»

 بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.» 

امین می‌گفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!» 

مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود.

تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!

‌به خواستگاری برویم!

می‌گفت «با حضرت معصومه معامله کرده‌ام.»

من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری می‌‌آمد به دلم نمی‌نشست!

برایم اعتقاد و ایمان همسر آینده‌ام خیلی مهم بود.

دلم می‌‌خواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف... 

می‌دانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است.

شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت می‌دهد این چله را آیت‌الله حق‌شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام!!!!!

کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین‌ها، سختی بکشم. 

آن‌هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم...

چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم.

چهره‌اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود.

 دیدم همه مردم به سر مزار او می‌روند و حاجت می‌خواهند اما به جز من هیچ‌کس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی!!!!!

 هیچ‌کس از چله من خبر نداشت....

به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاری‌ام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود....

تسبیح سبز

امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتی‌ها را بیاور.

برای شما یک هدیه مخصوص آورده‌ام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت :

«حالا برو آن جعبه را بیار!»

یک تسبیح سبز به من داد....

با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم!

گفت: «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...»

گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟»

گفت :«خب گرون که هست اما مخصوصه  

این تسبیح به همه جا تبرک شده و البته با حس خاصی برایت آورده‌ام.

 این تسبیح را به هیچ‌کس نده...» 

تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا می‌داند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...

بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.... تسبیح‌ام سبز بود که یک شهید به من داده بود...

طور خاصی امین را دوست داشتم.... خیلی خاص ....

همیشه به مادرم می‌گفتم :

«من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده ی خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!»

عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود... 

عروسی‌مان 28 دی سال 92 بود.

تمام ولادت‌ها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم.

در ایام عقد تقریباً هفته‌ای 2 بار برایم گل می‌خرید.

اولین هدیه‌اش دیوان حافظ بود.

هر شب خودش یک شعر برایم می‌خواند و در موردش توضیح می‌داد.

خیلی خوش ذوق بود.

با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت می‌بردم و هیچ‌وقت خسته نمی‌شدم. فقط دلم می‌خواست حرف بزند...

خوش ذوقی

خرید عقد

روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمان، گفت: «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!‌

« گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!»

حلقه‌ها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شده بود....

سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده!

 واقعاً‌ از من هم که یک خانم‌هستم، بیشتر ذوق داشت.

بعدها که خوش‌پوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟»

 به شوخی و به خنده گفت:

 «می‌خواستم ببینم منو به خاطر خودم می‌‌خواهی یا به خاطر لباس‌هام!» (همه می‌خندیم!)

 از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم.

خرید لباس‌هایمان هم جالب بود لباس‌هایش را با نظر من می‌خرید. می‌گفت باید برای تو زیبا باشد!

من هم دوست داشتم او لباس‌هایم را انتخاب کند.

 سلیقه‌اش را می‌پسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباس‌هایمان را به هم واگذار کنیم.

یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید.

چادر را که سرم کردم، پدرم گفت:

 «به ‌به، چقدر خوش سلیقه!»

 امین سریع گفت :

«بله حاج‌ آقا، خوش سلیقه‌ام که همچین خانمی همسرم شده!» 

‌حسابی شوخ طبع بود....

وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب می‌کرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود.

حتی به خانم مزون‌دار گفت :

«چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً‌ خوب دوخته نشده!»

 فروشنده عذرخواهی کرد...

برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت :

«ببخشید لباس آماده نیست!‌ گل‌هایش را نچسبانده‌ام!»

 با تعجب علت را پرسیدیم ،

گفت :«راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل‌ها را بچسبانم!» 

امین گفت :«اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم می‌چسبانم!» 

حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!

تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌

واقعاً خودم مردِ به این جزئی‌نگری که حساسیت‌های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...

امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلی‌متری نصب می‌کرد که دقیقاً وسط باشد.

یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :

«این نور روی کریستال قشنگ‌تر است!» 

بالای سینک ظرفشویی را هم لامپ‌های کوچک ریسه‌ای وصل کرده بود و می‌گفت «وقت شستن ظرف، چشم‌هایت ضعیف می‌شود!»



اوایلی که سیدابراهیم موفق شدند با ابوحامد صحبت کنند که در فاطمیون حضور پیدا کنند، چندین چند بار وقتی تهران میامدند، بچه هایی که کار میکس را بلد بودند جمع میکردن و میگفتن بچه ها شهدای فاطمیون خیلی غریب هستن و خودش همراه بچه ها مینشست و به تدوین کلیپ هایی که ساخته میشد نظر میداد.

چندبار فقط خود بنده شاهد این بودم که حتی از سوریه تماس میگرفتن و میگفتند عکس ها رو میفرستم کلیپ درست کنید.

سید ابراهیم خودش رو نوکر بچه های فاطمیون میدونست و مطمنم همین الانم اگر بود همین طور بود و اگر خودم این ماجرا ها رو نمیدیم اصلا به زبون نمیاوردم که چندین بار دیدم دست بچه های فاطمیون رو میبوسید 

«سید ابراهیم حتی در شهادتش هم به فکر بچه های فاطمیون بود و هست»

بزرگی میفرمود هر چقدر از زمین فاصله بگیری مرزها کم رنگ تر میشه 

نگاهای بزرگ همینگونه هست 

افغانستانی ، ایرانی و عراق و... نمیشناسند 

حرف شان یکی است به قول سیدابراهیم 

سر بی بی به سلامت 

سر نوکر به درک

ارسالی یکی از مخاطبین

‍ رفاقش میگن همیشه باخودش زمزمه میکرد:

پای ناموس حسین، شاهرگمم میدم...

و اولین تیری که بهشان اصابت میکند از ناحیه ی گلوس...

مهندس عمران و شهرسازی بودند

 وعضو سازمان مهندسی همدان.

از بسیجیان گردان 165 امام حسین

 داری کمربند مشکی جودو و مقام سوم کشوری در جودو.

زمان شهادت: همزمان با تاسوعا و عاشورای 94

شهیدی که قرار بود گمنام بماند اما به خاطر بیتابی های پدر، 

به خواب یکی از دوستان میرود و نشانی محل پیکر رامیدهد و میگوید پیکرم را  به پدرم برسانید.

شهید سید میلاد مصطفوی