مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

شهیدمدافع حرم حبیب الله قنبری

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۶ ب.ظ

عشق را 

شب زنده داری خوش است

غم ها را 

صبر بر زینب خوش است...

صالحان

 را نگاه دل نواز...

عاشقان را 

 بیقراریها خوش است...

شهیدمدافع حرم حبیب الله قنبری

بهشهر

خادم الشهدا

@khadem_shohda

به یاد شهید مدافع حرم اسماعیل حیدری

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ب.ظ

کسی که از همه زخم زبان شنیده منم

زینب چادرش را زیر چانه اش گرفته و می گوید «بابا برای آجی فاطمه، النگو و گردنبند می خرید اما برای من نگرفته بود. دفعه آخری که زنگ زد، من با بابا قهر بودم. جواب تلفنش را ندادم. مامان بهش گفت که زینب باهات قهر کرده. نمی خواهد حرف بزند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مهمان خانواده شهید اسماعیل حیدری هستیم. خانه ای کوچک در طبقه سوم یک آپارتمان. کفش سفید دخترانه کوچکی پشت در است. از در که وارد خانه می شوی عکس شهید اسماعیلی را می بینی که با لبخندی محو به تو نگاه می کند. کلاه پاسداری، چفیه، انگشتر و تسبیح شهید را هم در گوشه ای از اتاق روی یک میز کوچک گذاشتند. شهید در یکی از عکس هایش انگار دارد ذکر می گوید. نگاهش را به پایین دوخته و لبانش کمی از هم فاصله گرفتند. شبیه وقتی که سلام می کنی و جواب می شنوی «سَلامٌ عَلَیْکُمُ ادْخُلُواْ الْجَنَّةَ بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ»

زینب رو به روی دوربین نشست. از او پرسیدم معنی اسمش را می داند یا نه. گفت یعنی زینت پدر. چادر مشکی بلندی سرش کرده بود که به شوخی گفتم تا چندسال دیگر احتمالا اندازه ات خواهد شد. روسری اش را جوری بسته بود که حتی یک تار مویش را نمی توانستی ببینی. دختر 8 ساله شهید مدافع حرم که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، عکس پدرش را بوسید. چادرش را سفت کرد و مثل خانمی پا به سن گذاشته، پایین چادرش را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.

قرار بود ساعت 7 و نیم در منزل شهید حیدری باشیم. اما مسیر طولانی و ترافیک و نابلدی راننده، باعث شد با نیم ساعت تاخیر به منزل شهید برسیم. تا اذان مغرب حدود نیم ساعت باقی مانده بود که زنگ خانه ی شهید حیدری را زدیم. یک خانه ی آپارتمانی در یک مجتمع مسکونی در شرقی ترین نقطه ی تهران. همسر آقا اسماعیل که 15 سال، ساکن این مجتمع بوده، می گوید در عوض هوایش خوب است و امنیت دارد.

به امنیت که می رسیم، از دژبانی تماس می گیرند و ما را احضار می کنند دم در ورودی برای پاره ای توضیحات. راننده پرچانه ای که ما را به مقصد رسانده بود، جلوی درب ورودی فریاد زد که ما خبرنگاریم! همین شد که دوباره ما را احضار کردند تا کارت شناسایی مان را چک کنند! بعد از چک کردن کارت و صحت هویت، به منزل شهید برگشتیم. یکی از دوستان، گفتگو را شروع کرده بود. همسر شهید اسماعیل حیدری و پسرش چفت هم و نزدیک عکس شهید مدافع حرم نشسته بودند تا از آن مرد بگویند.

حسین، پسر شهید، که در رشته هوافضای دانشگاه شریف درس می خواند، تازگی ها متاهل شده. آقاداماد کمتر از چندهفته قبل، سر سفره عقد نشسته و بله را از عروس گرفته است. پدرش حتما خیلی دوست داشته که او را در لباس دامادی ببیند اما انگار لباس شهادت، زودتر دوخته شد. حسین از رابطه اش با پدر می گوید. این که الگوی خوبی برای او بوده و سعی می کند شبیه پدر شود. پرسش کتک خوردنش را از پدر اینطور جواب می دهد که «او نظامی بود. در آشوب های پس از فتنه هم حضور فعالانه داشت. بعدا به سوریه رفت. در کنار همه اینها مداح هم بود. هرجای دنیا که بود، ماه محرم حتما می رفت آمل و در تکیه ی محله ی خودشان مداحی می کرد. سلحشوری در کنار اخلاق حسنه اش مربوط به همین ارتباط با اهل بیت است. او هیچوقت مرا کتک نزد.» بعد هم تازه داماد می خندد. مدام این پا و آن پا می کند. همین که صدای اذان مغرب می آید تا اولین روز ماه رمضان، افطار شود، فرصت را غنیمت می شمرد و می گوید جایی دعوت است و باید برود. روبوسی مفصلی می کنیم. از آن روبوسی ها که انگار 20 سال است همدیگر را می شناسیم.

بعد از نماز، همسر شهید در برابر اصرارهای ما که «نیازی به پذیرایی نیست» می گوید: مگر ما آملی ها را نمی شناسید؟! ما خیلی هوای مهمان را داریم. حاج خانم از سفره های افطار قبل‌ترها می گوید. این که شوهرش همیشه مهمان به خانه می آورده و اهل سفره داری بوده. این که «اسماعیل عزیز» تا چندساعت بعد از این که سفره جمع می شد، می نشست و با بچه ها و مهمان ها حرف می زد و شوخی می کرد و می خندید و می خنداند. همسر شهید حیدری اصرار دارد به گفتن «عزیز و جان» بعد از نام اسماعیل.

سفره ی افطار پهن می شود. صدای اذان احتمالا از مسجدی در همان حوالی به گوش می رسد. نماز را می خوانیم. یک طرف اتاق کتابخانه کوچکی گذاشتند که پر از کتاب های مذهبی و اعتقادی است. «اسماعیل جان» کلاس های بصیرتی هم در مساجد و شهرستان ها می گذاشته و اصرار داشته که حرف های آقا را مردم درست بفهمند. زینب کوچولو که مثل مادرش، چادرش را با یک دستش جمع می کند و با دست دیگرش زیر چانه می گیرد، دلیل رفتن بابا را کمک به مردم می داند. می گوید «بابا رفت که مردم آرامش داشته باشند.» بعد هم آب دهانش را قورت می دهد. به لحن شوخی اما از ته دل می گویم «زینب خانم! تو واقعا زینت بابایی ها» که می خندد. روی لُپ هایش چال می افتد. سرش را کمی پایین می گیرد. هنوز به سن تکلیف نرسیده. می گوید دقیقا پنج ماه و 10 روز دیگر به سن تکلیف می رسم. انگار لحظه شماری می کند برای سن تکلیف.

زولبیا و بامیه و خرما و چای و نان و پنیر و سبزی و شربت و شله زرد، سفره را رنگارنگ و صمیمی کرده است. صمیمی مثل اواخر ماه رمضان سال 92 که «اسماعیل عزیز» مدام زنگ می زد و حال و احوال خانواده را می پرسید. مدام می گفت «کاری باری؟» حاج خانم می گوید «یکبار نیمه شب تماس گرفت. دوستان و همرزمانش آنطرف می خندیدند و می گفتند نصف شب است! حاج خانم را بیدار نکن که شهید جواب می داد من می دانم آنها بیدارند.» حاج خانم واقعا بیدار بود. به همسرش می گوید این بار تو باید بگویی «کاری باری» داری یا نه! اسماعیل می خندد. می گوید حالا کار به جایی رسیده که ادای مرا درمی آوری! حاج خانم هم می گوید این «کاری باری» گفتن هایت مرا اذیت می کند. انگار خبری است!

زینب چادرش را زیر چانه اش گرفته و می گوید «بابا برای آجی فاطمه، النگو و گردنبند می خرید اما برای من نگرفته بود. دفعه آخری که زنگ زد، من با بابا قهر بودم. جواب تلفنش را ندادم. مامان بهش گفت که زینب باهات قهر کرده. نمی خواهد حرف بزند.» بعد هم تعریف می کند که بعدا توی ساک و وسایل پدرش، دوتا عروسک بوده که برای او خریده. می پرسم عروسک هایت کجاست؟ به مادرش اشاره می کند و می خندد. «مامان عروسک ها را برداشته تا خراب نشوند. آخه! بچه ها وقتی اومدن خونه ما، ممکن بود خرابش کنند.» حاج خانم عروسک را از ان اتاق می آورد. زینب کلی ذوق می کند. عروسک را بغل می گیرد. عروسک بابایی.

آبگوشت خوشمزه ای هم حاج خانم پخته است. دوستم می گوید خیلی خوشمزه است. طعم دستپخت مادر خودم را می دهد. غذای «مامان‌پز» تفاوتش با غذاهای دیگر این است که عشق و محبت نیز در آن، هَم خورده است. بی جان نیست. غذایی که روح دارد با غذاهای دیگر فرق می کند. بعد از این که سفره افطار جمع می شود، زینب کنار مادر می نشیند. جایی که حسین قبلا نشسته بود. حاج خانم از زخم زبان ها حرف می زند. از مستند بی بی سی می گوید که علیه شهید حیدری پخش شد تا او را تخریب کند اما عدو سبب خیر شد. از این که خیلی ها می گفتند «شوهرت برای پول رفته به سوریه» اشک توی چشمانش جمع شد. «ما همیشه زندگی ساده ای داشتیم. کدام پول؟!» سعی می کرد اشک نریزد. می خواست مقاومت کند در برابر زخم ها. «کسی که از همه سو زخم تیغ دیده تویی/کسی که از همه زخم زبان شنیده منم»

حاج خانم هم مثل هر خانم دیگری دوست داشته شوهرش کنارش باشد. می گوید «آرزو می کردم که هرچه زودتر بازنشسته شود.» ولی آن مرد مثل سیر و سرکه می جوشید، وقتی فهمید که تکفیری ها با حمایت صهیونیست ها، محور مقاومت را هدف گرفته اند. «مدام رفت و آمد می کرد. می گفت وقتی آقا از مردم سوریه و دولت آن دفاع کرده، یعنی این جنگ برای ما مقدس است. جنگ حق و باطل است.»

«خدمت آقا که رسیدیم. به ایشان گفتم که شوهر من خیلی ولایت مدار بود. من زیاد نتوانستم حرف بزنم. بغض گلویم را گرفته بود. آقا لبخند زدند و گفتند ایشان ولایتمدار بودنشان را ثابت کردند.» حاج خانم به قرآنی که روی میز بود اشاره کرد. آن را برداشت و گفت «همیشه ماه رمضان از روی این قرآن برای دوستان شهیدش قرائت می کرد.» پشت جلد قرآن تاریخ تولد فرزندانش را نوشته بود. به روز و ساعت. حسین متولد 69 ، فاطمه 74 و زینب 86 . «امیدوارم پسرم هم راه پدرش را برود. هر دو سرباز امام زمان هستند.» زینب کوچولوی بابا، چادرش را مرتب می کند. انگار او هم می خواهد بگوید من هم سرباز امام زمانم.

«قرار بود عید فطر برگردد. دوستانش همه آمده بودند اما از او خبری نبود. ما آمل بودیم. به حسین جان گفتم که بیاید و ما را برگردانَد تهران. دلشوره داشتم. روزهای آخر تماس هایش زیاد شده بود و حالا هیچ خبری از او نبود. رفت و آمدها به خانه ما زیاد شد. می پرسیدم بگویید چه خبر است. بالاخره به من گفتند که چیز خاصی نیست و آقااسماعیل زخمی شده است.» این را که می شنود، آرام می گیرد. «ناگهان آرام شدم» می فهمد که اسماعیلش شهید شده. چند روز بعد، عکس او را روی بنر می زنند و در شهرک شان نصب می شود. «یک چیز درونی مرا آرام می کرد.» حاج خانم به گل های مصنوعی کنار اتاق اشاره می کند. می گوید هنوز هم بوی خوش می دهند. آنها را اسماعیل جان هدیه داده است. دوستم بو می کند. عطر خوبی دارند.

در سبزه ها نشسته. انگشتانش را بهم پیوند داده و زیر صورتش گذاشته. سرش را کمی خم کرده. همیشه دوست داشته که عکسی شبیه عکس آقا بگیرد. عکسی که به قول خودش، جان می دهد برای شهادتش؛ زینب هم پشت سر اوست. توی سبزه ها. زینب می گوید «توی راه شمال بودیم... خب... نه؛ از شمال می اومدیم تهران. بین راه این عکس رو گرفتیم.» زینب توی عکس موهایش روی پیشانی اش ریخته. اسماعیل جان، روبه دوربین در میان دشت سرسبز، لبخند می زند. زینب هم خندیده. خیلی شاد است. دستانش را روی شانه بابا، حلقه کرده. گونه هایش چال افتاده. عجب عکسی.

منبع: دفاع پرس

...عملیات تدمر... (6و7)

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ب.ظ

دیدیم خط ، با این بهم ریختگی داره به مشکل میخوره...

سریع بچه ها رو به آرامش دعوت کردیم و همزمان دنبال سید حسن میگشتم...

یه دفعه دیدم حسن خودشو بهم رسوند و سراسیمه با لکنت زبون و صدای لرزون گفت:...... ، خوووون، دستش قطع شددددد، اون دو نفر هم سرشون و سینه شون داغون شده...

حسابی هول کرده و بود و چون کم سن و سال و تا بحال از این تصاویر ندیده بود، دست و پاشو گم کرده بود و دایما بیقراری میکرد...

خوب طبیعی بود و دیدم با این رفتار داره روحیه ی بقیه رو خراب میکنه، گفتم: داداش، حسن جااان، جنگه دیگه، حلوا که پخش نمیکنن، خونسردی تو حفظ کن....

کمک کن پیکر شهدا و مجروحین رو منتقل کنیم تو ماشین...

یه چیزی حسابی فکرمو مشغول کرده بود...

سید ابراهیمو نمیدیدم،سراغشو گرفتم ...

بچه ها گفتن سید مجروح شده و با چند تا مجروح دیگه و با ماشین صوت برگشته عقب...

خلاصه، رو بیسیم صداشو شنیدم...

تو این گیر و دار،شیخ محمد،تو بهداری، دنبال من میگشته و یکی از شهدا که سرش رفته بوده و هیکلش شبیه من بوده رو با من اشتباه میگیره...

کلی گریه میکنه و تو سرش میزده که فلانی رررفت، اونم شهید شد....

سید ابراهیم تا این قضیه رو میبینه(میدونسته برا من اتفاقی نیافتاده) میگه: حاجی جان، چی شده؟؟

اونم میگه:.....  شهید شده....

سید هم میگه اااااای بابا، شهید شده که شده....

اونم یکی مثل بقیه ی بچه هاااا

حاجی هم میگه: سیییید... ...

خلاصه،سید هم میزنه زیر خنده....

با مجروح شدن سید، مسئولیت کار، افتاد گردن حقیر...

شروع کردیم به سر و سامون دادن خط، بچه ها رو سر خط کرده و تاکید بر ساخت سنگر محکم و مناسب...

دشمن دست بردار نبود، چپ و راست خمپاره میومد، چون ثبتی داشت، اکثر خمپاره ها به هدف و یا نزدیک هدف مینشست...

تقریبا موفق بود...

تو این اوضاع، یه خاور یخچالدار از عقبه مون حرکت و قصد داشت کلی آبمیوه خنک و یخ،برا بچه ها برسونه تو خط...

همزمان هم لودر آورده بودیم و مشغول خاک ریز زدن و تشکیل خط پدافندی شدیم...

تو این بزن بزن ها ، خاور یخچالدار از بیسیم چی پرسیده بود که آدرس بده، اونم دیده بود که لودر داره خاکریز میزنه،گفته بود: به ماشین بگو با سرعت از تو جاده بیاد و به خاکریز تو جاده که رسید ، سمت راست بیاد جای بچه ها...

لودر هم یه خرده کارش طول کشیده و کار سنگر زدن برا بچه ها هنوز تموم نشده بود و به مسدود کردن جاده نرسیده بود که 

چشمتون روز بد نبینه، یهو دیدیم، یه ماشین با سرعت نور از جاده رد شد و رفت تو دل دشمن...

هر چه بیسیم زدیم، انگار نه انگار، از ما رد شد و با سه نفر سرنشین،به طرف سراهی تدمر، رفت تو قلب دشمن...

حدود 1500 متر رفت تو دل داعش...

به قول خودش" خیلی ریلکس، تخته گاز میرفتم که مورد اصابت قرار نگیرم...

یه دفعه دیدم، ماشینهای خاکی رنگ و نامتعارف، دارم میبینم...

تازه فهمیدم چه گندی خورده به کار..

سریع زدم رو ترمز ، و سعی کردم با سرعت بالا دور بزنم" (چون به محض کاسته شدن از سرعت، خودرو مورد اصابت موشک هدایت شونده ی دشمن قرار میگیره)...از طرفی هم شانه های جاده، ناهموار و جای پیچیدن تو خاکی نبود...

که توپ 23 دشمن امون نداد و به خودرو اصابت کرد و واژگون شد...

حالا من هم داشتم ، با دوربین این صحنه ها رو میدیدم و براش و جعلنا میخوندم...

با همون حالت واژگون،درها رو باز کردن و به سمت ما میدویدند...

تیربارها رو آتیش کردیم و مشغول سرگرم کردن دشمن شدیم تا بچه ها خودشون رو به ما برسونن...

زمین دشت و بدون عوارض، بچه ها هم کاملا زیر دید و تیر دشمن...

راننده که از برادران ایرانی بود و هیکل نسبتا درشت و شیرسوزی داشت،از اون دو نفر رزمنده ی فاطمی و سوری، عقب افتاد...

23 دشمن بچه ها رو زیر آتیش سنگین گرفت...

ذکر یازهرا یا زهرای بچه ها قطع نمیشد...

پیشنهاد اعزام نفر بر به علت مورد هدف قرار گرفتن، رد شد...

لذا فقط ذکر میگفتیم...

چند تا گلوله 23 خورد نزدیک پای عبدالله(گلوله های توپ 23 انفجاری و با برخورد به یک دیوار بتنی، حفره ای به اندازه ی یک بشقاب بزرگ ایجاد میکنه) و ترکش هاش پای عبدالله رو به شدت مجروح کرد....

لنگ لنگان سعی میکرد از اون دو نفر عقب نیافته...

با هر مکافاتی بود ، رزمنده ی سوری خودشو رسوند، رزمنده ی فاطمی هم با مجروحین سطحی، بعد چند دقیقه بهمون ملحق شد....

عبدالله هم زیر حجم آتیش تیربارهامون (که البته در مقابل 23 چیزی نبود) با پای آش و لاش ، خودش رو پرت کرد اینطرف خاکریز...

تو همون حالت ، سرش رو از خاک ریز بالا آورد و رو به دشمن گفت: کووووور خوندین...😅

فتح و پیروزی بچه ها، حسابی برا دشمن ، گرون تموم شده بود، و سعی در جبران خسارت شکست و غنایمی که پس از فرارشون (انواع خمپاره 81 و 120 و...) به دست شیر بچه های فاطمیون افتاده بود، داشت....

با فقدان سید ابراهیم و شهید و مجروح شدن تعدادی از بچه ها، ادامه ی کار و نگه داشتن تل ششم،سخت شده بود...

گلوله باران دشمن شدت پیدا کرد، بچه ها یکی یکی، مجروح میشدن، با مشاهده ی این صحنه ها و جمع شدن شهید و مجروح، تعدادی از بچه ها ،بدون هماهنگی، شروع به عقب نشینی و خالی کردن خط، کردن...

به جز عده معدودی، مثل شهید سید رضا حسینی، شهید احمد مکیان، شهید زنده ، سیدرحیم (که دیروز عازم شد) و چند نفر دیگر که محکم ایستادگی کردن...

چون تازه اون موقعیت رو از دست دشمن گرفته بودیم و بعلت شرایط سخت زمین، و عدم زمان کافی،سنگر مناسبی فراهم نشده بود و دشمن هم از همین قضیه استفاده و آتش بی امان خودش رو رو سرمون خالی کرد...

شهید مکیان و شیخ محمد رو فرستادم تا از پایین تل برا بچه ها مهمات بیارند....

تو همین حین، یه خمپاره خورد نزدیکمون و سید رضا و سید رحیم هم مجروح شدن...

سید رضا با برخورد ترکش به سرش کلی خونریزی داشت و لکنت زبون گرفته بود....

سید رحیم هم به ترکش به دستش خورده بود و خون زیادی از دستش میرفت...یهو دیدم از پشت سرش هم داره خون با شدت میزنه بیرون...

حواسش به دستش بود، تا دستمو گرفتم رو سرش، تازه متوجه شد که سرش هم ترکش خورده....

اون موقع بود که دادو بیدادش شروع شد...جوش احمد رو میزد...

گفتم بابا چیزی نیست، وگرنه شهید شدی، گرمی حالیت نیست...

احمد و شیخ محمد هم خودشون رو رسوندن...

احمد تا سید رحیم رو دید، برا سلامتیش، یه گله گوسفند نذر کرد (قضیه شو قبلا نقل کردم)...

سریع انداختیمشون تو ماشین و شیخ محمد، براشون عقب...

کلا سه نفر مونده بودیم(البته رفقا رو تل 5 موضع گرفته بودن) که دیدم 2 تا تیر بار با چند تا نوار آماده، رو تل مونده، به سید رضا گفتم،اگه اینارو نبریم، ممکنه دشمن با همینا خودمونو بزنه...

تا سلاح خودمو زدم سر شونم و دوتا تیربار رو برداشتم، صدای سوت خمپاره ی بعدی به خودمون آورد و خیز گرفتیم، درست با چند متر فاصله ، کنارمون نشست رو زمین...

کلی ترکشها رو تیربار ها گرفتن و درد و سوزش شدیدی تو دست راستم حس کردم...

نگاه کردم، دیدم انگشت شستم به پوست آویزونه...

ادامه دارد...

دم عشق دمشق

@labbaykeyazeinab


بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند.

در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است.

در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است.

رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند.

 وقتی بر چهره امام خامنه ای بنگری وامام خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی…

آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …

دلنوشته از مادر گرامی شهید مسعود عسگری

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ب.ظ


"شهید مسعود عسگری سه ماه آموزشی سربازیش رو در اردکان یزد گذروند. توی این سه ماه فقط یک بار اجازه داشت تا به مرخصی بیاد.

 مسعود پسر با اراده و محکمی بود.اگر ناراحتی یا دلتنگی داشت هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. از پادگان زود  به زود به خونه  زنگ میزد ، هر بار که زنگ میزد ازش می پرسیدم ،دلت تنگ شده ؟ می گفت نه از ترسم زنگ میزنم ، می دونست من طاقت دوری بچه هام رو ندارم . 

وقتی برادرش سرباز بود مسعود شاهد بیتابی های من بود و می دونست باید صداش رو بشنوم تا آروم بشم ، با اینکه به گفته خودش دلش تنگ نشده بود بخاطر دل من ، کلی توی صف میموند تا زنگ بزنه  و با شنیدن صداش منو از دلتنگی در بیاره.

مسعود عزیزم من همون مادرم ،  با من چکار کردی که بیشتر از پنج ماهه که دارم با افتخار دوریت رو تحمل 

می کنم .

چفیه آقا

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ب.ظ


خاطره ای از شهید مدافع حرم محمود بیضایی

چفیه آقا

مادر دو روز بعد شهادت محمود رضا و روزی که جنازه به تبریز رسید از شهادتش با خبر شد ولی بابا از قبل خبر داشت . وقتی پیکر شهید را داخل قبر گذاشتیم ، از طرف همسرش گفتند که محمود رضا وصیت کرده که چفیه ای که از آقا گرفته با او دفن شود . نمی دانستم که از آقا چفیه گرفته . رفتند چفیه را از ماشینش آوردند . مونده بودم چی بهش بگم ! همیشه از ارادت به آقا خودم را ازش بالاتر می دانستم ، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پاش هم نرسیدم.  یادم می آید چند سال پیش گفت : شیعیان بعضی از کشور ها بدون وضو تصویر آقا را لمس نمی کنند و گفت ما اینجا از آن ها عقب افتادیم.

خاطره ای از شهید حمید قاسم پور

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ب.ظ

قرار بود ۳نفر نیرو از گردان ما به عنوان فرمانده گروهان به گردان عمار برود به خاطر یه سری مسائل و حرفها فرمانده گردان گفت میخواهم نیروهایی به گردان عمار بفرستم که به اندازه چندنفر کار کنند.

چون وضعیت گردان عمار زیاد خوب نبود وباید تقویت میشد.

چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودند و نظر دادند نام اولین کسی را که همه برای فرستادنش به گردان عمار به میان آوردند حمید بود.

دلیل همه این بود که حمید به انداز۵نفر کار میکند و توانایی دارد.

وقتی هم رفتیم با وجود مشکلات زیادهمینگونه بود به اندازه چند نفر کار میکرد باید از خستگی بیهوش میشد والا برای استراحت نمیرفت.

راوی شیخ عمار

امشب تاحاجتم ونگیرم ازحرم برنمیگردم

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ق.ظ

آخرین دلنوشته شهید مصطفی عارفی هم بیانگر همین لطف واعجازهست. وقتی به هردری زدتابتونه برا دفاع به سوریه بره همه درا به روش بسته شدن وازهمه جاناامیدشد یکباره به خودش اومد وتصمیم گرفت اون کاری که بایدازاول میکردوانجام بده واین جرقه شب تولدحضرت زینب (س)به ذهنش رسید ورفت حرم اقا امام رضا(ع) وبهم گفت امشب تاحاجتم ونگیرم ازحرم برنمیگردم شایدتانیمه های شب طول بکشه واون شب وقتی برگشتن به خونه این گرفتن حاجت وثبت کردن وکمترازیک هفته باهاش تماس گرفتن که کارت درست شده.... شهادت این عزیز همزمان شدبا وفات بی بی زینب(س) در تدمرسوریه95/2/5

بعضی وقتاازحسرت بعضی چیزا قلبمو درد میاره

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

بعضی وقتاازحسرت بعضی چیزا قلبمو درد میاره : یه وقت رفیقم گفت بریم سیدابراهیم ببینیم خیلی تعریفشو کرده بودند رفتیم مقرشونو پیداکردیم دیدم یکی عینک دودی زده بهش گفتم عینکتو بردار تو ایرانی هستی گفت نه افغانیم رفت چندروزبعددیدم میگن سیدابراهیم شهید شده (کاش زمان برمیگشت !!!

خاطره ازفرمانده یه ماه بود دنبالش تومنطقه میگشتم شنیده بودم اومده خیلی دنبالش گشتم ناامید ونارحت گفتن باید برگردی داشتم کارماانجام میدادم دیدم به خاطرآزادسازی نبل والزهراایستگاه صلواتی زدن رفتم باماشین دیدم یکی داره فیلم میگیره باماشین رفتم روش دنیارو بهم دادن خیلی خوش خوراکه : بوسیدمش بالهجه قشنگش گفت سلام دلاور.

شهادت.....!! چه زیبا گلچین می کنی.‌. خوبان عالم را..!!

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۳ ب.ظ

شهادت.....!!

چه زیبا گلچین می کنی.‌.

خوبان عالم را..!!

ومن!!

مبهوت هرشهیدم..

چه زیبا می رود.‌‌.

تا عرش اعلا..

عبد صالح خدا

خادم الشهدا

@khadem_shohda

شهادت به سبک خانوادگی ...

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۹ ب.ظ




 شهدای مدافع حرم قم

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8EazsObYH3rA

علی آقا و فاطمه زرهرن برسر مزار پدر

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ

تصویر علی آقا و فاطمه زرهرن

برسر مزار پدر.

ارسالی از همسر شهید زرهرن

کانال شهدای مدافع حرم قم

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8EazsObYH3rA


کانال آرشیو شهید بیضایی

Archive

اول نماز را بخوانیم

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۹ ب.ظ

همیشه هرکجا که بود تا صدای اذان را میشنید نمازش رو میخواند.

حتی گاهی اوقات در جلسات در حین حرف زدن بوده و تا صدای اذان به گوشش میرسید انگار ملائک در گوشش صدایش کردند به ارامی بلند میشد و از همه ما می خواست اول نماز را بخوانیم وبعد به کار ادامه میدهیم .

به مادرش فوق العاده علاقه داشت ،در بسیاری از کارها به خصوص دینش از مادرش کسب تکلیف میکرد،او تمام این اعتقاد ودین و بصیرت را از مادرش گرفته بود.

 شهید جهاد مغنیه

برگرفته از مصاحبه با دوستان شهید در حزب الله

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا

نشر معارف شهدا در تلگرام.