مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

‍ ‍ ‍ ‍ ‍ آرزویم را شهادت مینویسم!

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۵ ب.ظ

بهترین توافق زندگی ام 

شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی

هجده سال بیشتر نداشتم که وارد یک مجلسی شدم!به نام خواستگاری

در آن جلسه من و سید سجاد قرار بود همدیگر را ببینیم ،حجب و حیای زیادی داشتیم و به سختی به هم نگاه میکردیم.

از ظاهر امر مشخص بود پسر خوبیست.اما باید با او حرف میزدم تا بیشتر او را بشناسم...

شبی را قرار دادند برای صحبت کردن ، از خجالتی که داشتم مادرم را با خودم به اتاق بردم و از مادرم خواستم بجای من صحبت کند ، مادرم به جای من تمام حرفها را دقیق به سید سجاد میگفت و ایشان هم بخوبی و مودبانه جواب مادرم را میدادند.

آخر صحبتهای مادرم و سید سجاد بود که مادرم از من خواست از اتاق بیرون بروم.

وقتی به سالن رفتم،یادم آمد مسئله ای را نگفتم.

در زدم و وارد اتاق شدم.

با صحنه ی عجیبی روبرو شدم که تا آخر عمر فراموش نمیکنم.

سید سجاد داشتن اشک میریختن

با تعجب به مادرم گفتم چه شده؟

گفتن چیزی نیست.چکار داشتی؟

گفتم من مسئله ای را فراموش کردم مطرح کنم. وقتی سوالم را پرسیدم 

سید سجاد گفتن هیچ مشکلی نیست و اشکهایشان را پاک کردند و لبخند زدند و بعد از اتاق بیرون آمدم.

دل توی دلم نبود که مادرم بیاید و از او بپرسم چرا سید سجاد آنطور اشک میریختن...

وقتی بیرون آمدند از مادر پرسیدم.

گفت یک واقعیت مهم زندگی ات را به او گفتم.

گفتم:جگر گوشه ی من نه پدر دارد نه برادری.

مسئولیتت خیلی سخت است...از این به بعد باید هم همسرش باشی هم پدرش هم برادرش...تو همه کس او میشوی..

سید سجاد هم گریه افتاده بودند و قول داده بودند که قطعا همینطور است و غیر از این هم نمیشود ...

همسرعزیزتر ازجانم، بعد از یازده سال زندگی به یک باره با رفتنت 

پدرم، برادر ،بهترین دوستم و همسرم را  از دست دادم..

تکیه گاه امن من! تو خیلی بیشتر از قولت و گفته ات،جاهای خالی زندگی من را با حضورت پر کرده بودی...

از خداوند یک چیز را میخواهم!که در فردوس برینش بهترین نعمات را نصیبت کند.

ان شاالله...

نقل از همسرشهید سید سجاد حسینی 



قبل از پرواز به سوی شهر عشق ، قبل از سوار شدن بچه های فاطمیون به هنگام چک ایمنی هواپیما ،در بدو ورود ناخودآگاه چشمم به سمت صندلی های ردیف 26 آلفا و 26 براوو خیره شد، دو صندلی در کنار هم که روزگاری محل دیدار سه نفره من ، شما و احمد بود.هنوز خنده‌های با حجب و حیای احمد را بعد از خوردن غذا بیاد دارم، هنوز گرمای دستش را بیاد دارم.هنوز قرمزی سفیدی چشمانش از پس ساعت ها بی خوابی را به یاد دارم  و همینطور شیرینی دیدار تو را.تمامی این خاطرات همچون تصاویری از پیش چشمانم گذشت . اگر خاطرت باشد آن شب با شما و احمد از خاطرات شرکت در درگیریهای غرب ایران با گروهای پ ک ک و پژاک در سالهای  84 تا 86 گفتم و شما از خاطراتتان به مصطفی و سخنرانی زینب وار همسر مصطفی،  و باز بیاد می آورم احمد را ،که چشمان معصومش را به نشانه ادب ،تواضع ،خشوع و فروتنی که جز بهایش نظر به وجه الله نبود را به زیر انداخته بود ، یادم آمد که تو را به رسم امانت به او سپردم و او در جواب گفت یکی باید من را به رحیم بسپارد.

چقدر آن لحظات زود گذشت.به کنار صندلی های ردیف 26 رفتم و جای تو نشستم و به جای خالی احمد خیره شدم و باز هم تصاویر پیش چشمانم زنده شد، زمانی که گفتم پوشش پنجره های هواپیما را به خاطر عدم رویت نور داخل کابین از بیرون ، و جلوگیری از شناسایی و اثابت موشک پایین بدهید چون وارد منطقه هوایی سوریه شدیم.احمد خندید و زیر لب گفت السلام علیک یا زینب کبری و کمی پوشش پنجره را بالا داد پرسید آقا حجت دقیقا الان روی کدام شهر هستیم و من پاسخ دادم.جنوب دیر الزور و او دعا کرد که روزی بیاید تا محاصره آن هم شکسته شود.

ناگهان خبر رسیدن عشاق فاطمیون به پله های هواپیما رسید.وقت رفتن به کاکپیت برای انجام پرواز بود.فقط به ذهنم رسید که اینبار جای احمد چه کسی می نشیند و جایش را پر می کند یا اصلا کسی شایستگی نشستن حتی جای او را دارد یا نه ؟

با این سوال در ذهن بلند شدم و به سمت درب ورود برای راهنمایی مسافران آسمانی فاطمیون رفتم .20 دقیقه طول کشید 179 افلاکی خاک نشین سوار شدند .بعد از اتمام گفتم بزار چهره جانشین احمد را ببینم در میان هواپیما حرکت کردم به ردیف 26 رسیدم با چه صحنه ای روبرو شدم .جالب بود تمام صندلی ها پر بود و فقط صندلی 26 آلفا خالی بود.گویی کسی هنوز لیاقت حتی نشستن بر روی صندلی او را هم ندارد.تبسم زیبایش را به یاد دارم که در پاسخ به التماس دعای من به جهت حضور در منطقه و سفارش شما (داش رحیم )به او درباره التماس دعای شهادت، گفت: شما ذخیره جنگ های بعدی هستید.

رحیم جان یادت هست در آن لحظه خداحافظی چه گفتم و شما خندید?

گفتم یکبار در کردستان به دوستم یوسف که همانند احمد برای تو بود،  این حرف را زدم و او گفت شما ذخیره هستی و او خودش پر کشید و رفت.الان هم با این حرف !!!!

مطمن شدم تک خوری ، رسم خوبان است.

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس،  شهید حمید احسانی از شهدای افغانستانی لشکر فاطمیون در سوریه و متولد سال 1372 در مشهد بود که آبان سال 92 در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) در منطقه زینبیه دمشق به شهادت رسید. همسر شهید احسانی آخرین تماس با همسرش و لحظه شنیدن خبر شهادت را چنین روایت می کند:

همسرم نزدیک به 2 ماه در منطقه حضور داشت. هر هفته در حدود 3 دقیقه باهم ارتباط تلفنی داشتیم. یک هفته قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند با من تماس گرفت. مدام می پرسید چیزی کم و کسری نداریم؟ سراغ دخترمان نادیا را می گرفت، انگار می دانست قرار است دیگر میانمان نباشد اما متاسفانه نتوانست صدای نادیا را بشنود.

فردای آن روز که باز باهم صحبت کردیم دوباره سراغ نادیا را گرفت. موقع اذان بود اما نادیا به خواب رفته بود. این بود که نه من نه نادیا نتوانستیم درست و حسابی خداحافظی کنیم. هر روز که می گذشت یک قدم به آمدنش نزدیک می شدم، ولی انگار همه اقوام و نزدیکانم می دانستند که دیگر قرار نیست جسم شهیدمان برگردد و تنها روحش پیش ما می ماند.

دوست همسرم به پدرشوهرم زنگ زده و گفته بود که حمید زخمی شده. پدرشوهرم به من زنگ می زد و می گفت حمید نیامده؟ زنگ نزده؟ من هم در دلم آشوبی افتاده بود، بعد از 3 روز وقتی به همراه خواهرشوهرم از مراسم شبانه روضه خوانی برمی گشتیم موبایلش زنگ خورد، خواهر شوهرم رنگش عوض شد در جا ایستاد، نادیا را از آغوشم گرفت و به سمت خانه شان می دوید و گریه می کرد. هرچه ازش می پرسیدم چه شده هیچی نمی گفت.

به منزل پدر شوهرم رسیدم، از در خانه که داخل رفتم، مادرشوهرم داشت گریه می کرد و مدام می گفت وای پسرم، وای جگرگوشه ام. از طرف دیگر پدرشوهرم حالش بد می شد و غش می کرد. من مانده بودم چه کار کنم. از پدرشوهر و مادرشوهرم می پرسیدم: چه شده؟ تو را به خدا به منم بگویید. حمید چیزیش شده؟ التماستان می کنم بگویید چه شده. هیچ کس به من چیزی نمی گفت، انگار آب سردی را روی سرم ریخته بودند. نمی دانستم در آن لحظه چکار باید انجام بدهم، با مادرم تماس گرفتم و گفتم که بهش احتیاج دارم خیلی حالم بد است. بلافاصله آمد دنبالم رفتم خانه و تا صبح گریه کردم. همش  خدا خدا می کردم که حمید زنده باشد. اصلا به ذهنم خطور نمی کرد که شهید شده باشد. با خودم می گفتم حتما زخمی شده.

تا اینکه صبح از دفتر با من تماس گرفتند و گفتند مدارک همسرتان را برای کار انتقالش به ایران لازم داریم. پرسیدم شهید شده؟ جواب سربالا دادند. تا ظهر دلشوره داشتم، دیدم خبری نیست، خیالم کمی راحت شد با خودم گفتم حتما خبری نیست. بعدازظهر به برادرشوهرم زنگ زدم و حال پدر و مادرشوهرم را پرسیدم. برادرشوهرم گفت بهتره بروم خانه شان، مادرم گفت یه لباس سنگین بپوش. بعد باهم راه افتادیم به سمت منزل پدرشوهرم. وقتی از در وارد شدم دیدم کلی آدم در خانه است. خانم ها در اتاق خواب نشسته و گریه می کنند. از هرکی می پرسیدم چه شده هیچ کس چیزی نمی گفت تا اینکه شیخ با صدای بلند گفت خدا به همتون صبر بده، شهادت نصیب هرکسی نمی شود. این شهدا گلچین شده هستند. انگار که همان لحظه نفسم را گرفتند با خودم گفتم حتما خواب هستم، کابوس می بینم. این ها همه دروغ است.

تا لحظه ای که برای تحویل پیکر همسرم نرفته بودیم با خودم می گفتم دروغ است، اشتباه شده، با اینکه دیدمش و لمسش کردم باز هم می گویم حمیدم زنده است و تا ابد در قلبم ماندگار می ماند و گاهی نیز حضورش را کنارم حس می کنم.

برخی از خصوصیات شهید محمدرضا دهقان امیری

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۱ ب.ظ

فوق العاده شوخ طبع و خوش خنده بود.

خیییییییلی مهربون و دل رحم...

دنبال حتی کوچکترین کار خیر...

بااااا ادب

بیشتر از سنش مسایل پیرامونش رو متوجه میشد و درک بالایی داشت.

خیلی امروزی بود. به تیپ و ظاهرش ، همونطور که باطن براش مهم بود ، خیلی اهمیت میداد. 

مثلا یه نمونه ش: عاشق موهاش بود.

نترررررس و شجاع

برای رفاقت هرچقدر داشت خرج میکرد ، مالی و جانی!

خانواده دوست و عزیزدردونه خونه

خیلی انعطاف پذیر بود ، تقریبا با همه می جوشید.

شدیدا ولایتی بود و مطیع رهبر.

هیاتی بود و هروله کردن تو روضه رو خیلی دوست داشت. 

 علاقه زیادی به هیات ریحانه النبی (س) و هیات رایه العباس (ع) پیدا کرده بود.

با غیرت

خیلی راستگو بود.

اهل گردش و تفریح

اصلاااا آدم آرومی نبود

خیییییلی صبور بود.

عااااشق شهید رسول خلیلی بود.

امامزاده علی اکبر چیذر ، کهف الشهداء و مقبره الشهدای شهرک شهیدمحلاتی رو خیلی دوست داشت.

اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود ، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده

عاشق عکاسی بود ، خودش می گفت: "آدم باید عکس بگیره یادگاری بمونه که اگر دو روز دیگه نبود ، دو تا عکس ازش باشه."

تا حد زیادی از هیچکس چیزی به دل نمیگرفت ، بدی دیگران رو فراموش میکرد و در مقابل؛ خوبیاشون رو به خاطر میسپرد...

وقتی یکی با رهبر یا سپاه مخالف بود ، اصلا سکوت نمیکرد ولی طوری با زبان و بیانش برخورد و بحث میکرد که طرف مقابل تاثیر منفی نگیره و خودش هم جبهه ی خیلی معترض نمیگرفت.

خادم الشهدا بود...ترک محرمات و انجام واجبات... روی این موضوع با هیچکس شوخی نداشت.

خیلی با معرفت بود ، هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد.

تا جایی که میشد حرفش رو میزد.خیلی رک بود و با کسی رودربایسی نداشت.

به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود.

عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان (عج) عمل رو انتخاب کرد ، تا حرف!... و آخر هم زیر پرچم بی بی موند و شد یکی از علمداران ظهور...

برگرفته از نکته ها و خاطرات بیان شده از دوستان شهید

شهید محمدرضا دهقان


"مدافع حرم یعنے چہ؟؟؟"

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۷ ب.ظ


شهید محمدحسین مرادی مدافع حرم

"مدافع حرم یعنے چہ؟؟؟"

 مدافع حرم یعنی؛ شهید ٢٢سالہ علی فرقانی کہ باباش تا خاکش کرد، رفت کنار حرم بی بی(س) و وقتی بچہ ها گفتن: بیا مردم توی ختم منتظرتن، گفت:"من خادم حرم هستم باید کارم رو انجام بدم."

 مدافع حرم یعنی؛ رسول خلیلی بچہ زرنگ شهرک شهید محلاتی.

 مدافع حرم یعنی؛ سیدمصطفی موسوی و محمدرضادهقان امیرے دهہ هفتادیِ ...

مدافع حرم یعنے؛ سیدمهدے نوروزے شیر سامرا...

 مدافع حرم یعنی؛ فرمانده سختکوش مسجد سیدالشهدای شهرری و حامی نمونه؛ علی امرایی که تا شهادتش احدی از انفاق چند ساله اش خبر نداشت....

 مدافع حرم یعنی؛ بابای دوتا بچہ باشی مثہ مصطفی صدرزادہ و شهید غفاری

 مدافع حرم یعنی؛ محمد حمیدی که خدا بعد از سال ها بهش طاها رو بده و اون با تمام عشقش، رو به حرم بکنه و بره.

 مدافع حرم یعنی؛ شیخ علی تمام زادہ ی بی ادعا اما عاشق.

 مدافع حرم یعنی؛ یہ فرماندہ کہ همش خط مقدمه مثلِ شهیدمحمدحسین محمدخانی.

مدافع حرم یعنی؛ شهید ابوتراب لبنانی کہ بالای گنبد عمہ ی سادات، رجز خوند، پرچم یاابالفضل(ع) زد و حتی فکر تک تیراندازای کہ دویست متر باهاش فاصلہ داشتن رو نڪرد...

 مدافع حرم یعنی؛ اون آدمی کہ شصت کیلو بیشتر نیست اما بهترین ردیاب جنگیه.

مدافع حرم یعنی:

 بی ادعا

 بی سرصدا

 سر بہ زیر

 باصفا

 مشتی

 بااخلاق

مدافع حرم یعنی حرف خالی نباشی و وقتی همہ از مرگ فرار می کنن؛ تو بذاری برے دنبال مرگ .

عاشقان گمنام

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۱ ب.ظ


بر بال خاطره

عاشقان گمنام

بعد از یک روز کاری پُرمشغله سوار ماشینم شدم و به سمت منزل حرکت کردم.

داشتم به کارهایی که پیش رو داشتم فکر می‌کردم که بین راه دیدم یه ماشین پژوی پلاک تهران خودشو به من رسوند و راننده با دستش اشاره می‌کنه.

سرعتم‌ رو کم کردم و با دقت بیشتر سعی کردم ببینم خواسته‌اش چیه!

تمام دستاش خالکوبی شده بود و یک خانم بدحجاب هم کنارش نشسته بود.

اشاره کرد به عکس پشت ماشینم!

با صدای بلند و لهجه تهرانیش گفت: آقا ببخشید! اون عکسی که پشت شیشه ماشینت زدی رو داری بازم بهم بدی؟

عکس محمد بود؛ شهید محمد بلباسی!

گفتم: نه، ندارم.

سرعتش رو زیاد کرد و رفت.

کمی با خودم فکر کردم... گاز ماشینو گرفتم و خودمو بهش رسوندم. 

گفتم برادر بزن کنار... عکس رو از پشت شیشه کندم و بهش دادم.

خیلی خوشحال شد، همون لحظه از ماشینش چسبی در آورد و عکس محمد رو با افتخار روی شیشه ماشینش نصب کرد.

به هم دست دادیم، تشکر کرد و رفت.

توی راه به محمد گفتم: محمد جان! این سومین باره که عکست رو ازم می‌خوان و من مجبورم از شیشه ماشینم بکنم و بهشون بدم.

کسانی که قبلاً اصلا ندیده بودمشون!

 اما امروز از ظاهر این راننده با خانمش تعجب کردم که این‌ها هم عاشقتن؛ درسته! عاشقان گمنام زیادی داری!

راوی: محمد عباسپور

شهید سید محمد خوشبو (عدیل حسینی) زینبیون

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ب.ظ

بسیاری از رزمندگان مقاومت در توصیف مدافعان پاکستانی حرم حضرت زینب آنان را سلحشورانی می‌دانند که در سخت‌ترین شرایط و در شدیدترین عملیات‌ها حاضر به جان‌فشانی در راه دفاع از حرم می‌شوند. شیرمردانی که بدون هیچ مزد و درخواستی تنها برای دفاع از حرم‌های مقدسه به دور از خانواده و در غربت به کشوری دیگر رفته‌اند. بسیاری از این رزمندگان طلبه‌هایی هستند که در حوزه‌های علمیه ایران مشغول به تحصیل‌اند با این وجود بعد از در خطر قرار گرفتن حرم‌های اهل بیت و هتک حرمت به مقدسات شیعیان برای دفاع از دین خود به سوریه رفتند. گلزار شهدای قم محل دفن بسیاری از این شهدای گمنام است که به همراه شهدای افغانستانی مدافعان حرم معروف به لشکر فاطمیون به خاک سپرده شده‌اند.

یکی از فعالین پاکستانی و از دانشجویان جامعه المصطفی قم در رابطه با گمنامی این شهدا توضیح می‌دهد که به دلیل  سخت گیری‌های دولت پاکستان در رابطه با شیعیان به خصوص مدافعان حرم امکان بازتاب رسانه‌ای شهادت و تشییع این شهدا نیست...

منبع: دفاع پرس

تصویر: یکی از دلاوران باغیرت و شجاع تیپ زینبیون  شهید سید محمد خوشبو (عدیل حسینی)

مزار مطهر: گلزار شهدای بهشت معصومه قم...قطعه 31

روحمان با یادشان شاد...

بخشی از خصوصیت اخلاقی شهید حسن غفاری

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

حسن فردی بسیار رقیق القلب و با یک روحیه شاداب و فردی اجتماعی بود. در کارش بسیار جدی و پشت کار بسیاری داشت. در همه کارهایش توکل را سرلوحه کارش قرار می‌داد و توسل با اهل بیت حتما در آن کار موفق می‌شد. علاقه بسیار زیادی به مقام معظم رهبری داشتند و می گفتند باید در تمامی مسائل ببینیم آقا چه می‌گویند نه افراط داشته باشیم و نه تفریط، گوشمان باید به صحبت های آقا باشد. هیچ وقت صدای بلندش را نشنیدم، نماز شبش، زیارت عاشورا و نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نشد. پدر و مادر برایشان بسیار قابل احترام بود. هر کس به اندازه‌ای خوبی می‌کرد، حتما آن خوبی را چندین برابر جبران می‌کرد. بیسار دست و دلباز و مهمان دوست بود و ظاهری بسیار منظم و مرتب.

داشت. 

شهید حسن غفاری

کانال رسمی  شهیدحسن غفاری 




آخرین عکس من و بابا

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ


دو بخش دارد : با ... با ... که می شود بابا

همین که هست در آن قاب عکس ، آن بالا

همین که نیست که همبازی ام شود گاهی

اتاق با نفسش گر بگیرد از گرما

 آخرین عکس من و بابا

اولین زمستانی که سوریه بود

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۲ ب.ظ


خاطرات مادر

اولین زمستانی که سوریه  بود و برای مرخصی اومد، داشتیم در مورد 

آب و هوا ی اونجا حرف میزدیم  گفت: از سرمای شدید مجبور شدیم از نفت  خونه ایی که درآ نجا اسکان داشتیم ، 

استفاده کنیم ..  

پول نفت رو به همراه  یادداشتی داخل خونه  گذاشتم گرچه  بعضی گفتن  اشکال نداره.

 ولی  گفتم ما برای حفظ جان ومالشون اینجاییم.

حسینیه شهید مصطفی صدرزاده

خاطره ای از شهید کارگربرزی

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۴ ب.ظ

یکی از دوستانش مےگفت :

"شهیـد رضا ڪارگر برزی "

هربار ڪہ مےآمد سوریه

خیلی از شاگردانش با تأسی از رفتار رضا شیعه می‌شدند.

در این آخرین مأموریت

۷ نفر از شاگردانش به تشیع گرویده بودند.

وقتی دل جهاد گرفت . . .

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۲ ب.ظ


جشن تولد یکی از دوستانمان بود باجهاد تصمیم گرفتیم با هم برویم وبرایش کادو بخریم من به جهاد یکی از بهترین پاساژ هارو برای خرید معرفی کردم که به انجابرویم اما جهاد مخالفت کرد و از من خواست که به یکی از مغازه ها برای خرید کردن برویم

وقتی رسیدیم دیدم کمی چهرش درهم رفت و وسرش پایین بود از او سوال کردم اتفاقی افتاده ؟گفت دلم میگیرد وقتی جوانان را اینگونه میبینم دیدم نگاهش به ان سمت خیابان رفت 

چند دخترو پسر مشغول شوخی باهم وحرکات سبکانه ای بودن 

دستش را روی شانه ام گذاشت وگفت برویم 

به داخل مغازه رفت وسریع چیزی برای هدیه انتخاب کرد وبرگشتیم

در داخل ماشین سرش پایین وزیاد حرف نمیزد مگر  اینکه من با او صحبت میکردم واو پاسخ دهد 

شب هنگامی که میخواستیم به مهمانی برویم ناگهان اورا جلوی در خانه خود دیدم وپرسیدم اینجا چیکار میکنی ؟من فکر میکردم رفتی!؟گفت من نمیاییم ولی از طرف من هدیه را به او بده وتبریک بگو از او علت اینکار را سوال کردم گفت شنیدم جایی که تولد را گرفته اند مکان مناسبی برای شرکت ما نیست ما ابروی حزب الله و جوانان این راهیم انوقت خودمان نامش را خراب کنیم؟!

پی نوشت : حیا داشته باشیم ! همین ...

راوی : یکی از دوستان شهید


سرّ سَر

به چشم برهم زدنی خانه پر شد... صدای قرآن می آمد. وسیله های اضافی از دور و بر خانه جمع شده بود، اما کِی بنرهای کوچک و بزرگ عکس آقا عبدالله از اول تا آخر بلوار شهید زارع و درب خانه و جلوی در مسجد نصب شد، نمیدانم. فقط تلاش دوست فاطمه را برای جمع کردن سیستم کامپیوتر و سیم اینترنت و قطع کردن رایانه را دیدم که میرفت و می آمد و از من میپرسید دستگاه اینترنت کجاست؟ میتونم سیستم رو قطع کنم؟ میشه بگیم اینجا شلوغه باید میز کامپیوتر رو برداریم؟

«چرا عزیزم؟»ـ «نمیخوام فاطمه و زهرا سایتها را ببینن. به خاطر عکس آقای اسکندری.» «خوب عکس که اشکال نداره.»  «الآن یکم زوده آخه.» «زود؟ برای چی؟ اصلا ببینم مگه این عکسها چه جوریه؟» «ندیدید شما؟» ـ«عکس شهادتش رو میگی دیگی؟» «آره عکس پیکر بی سر سرشون» «پیکر بی سر؟»  «من فکر کردم شما میدویند. کاش نگفته بودم حاج خانم؟ حاج خانم؟...»

دستم را به دیوار آشپزخانه تکیه دادم. وای از دل حضرت زینب که پیش چشمهایش سر برادرش را از پشت بردیدند. صدایش توی گوشم پیچید، پیکر بی سرش... پیکر بی سرش  «حاج خانم نمیدونستم که...» ـ«خوبم شما برو پیش فاطمه تنهاش نذار.» .......

توی اتاقش پیدایش کردم کردم. دیر رسیدم. سیم نت را پیدا کرده بود. به هق هق افتاده بود. تا من را دید صفحه را یکی یکی بست. جلوتر رفتم و بغلش کردم. چشمم به صفحه مانیتور افتاد. سردار عبدالله اسکندری مسئول سابق بنیاد شهید استان فارس در سوریه به شهادت رسید.............

اتفاقی که از آن هراس داشتم افتاده بود. حالا آنها بیشتر نگران من بودند. هرچه میگفتم تبلت را به من بدهید تا من هم خبرها را بخوانم یا عکس ها را ببینم طفره میرفتند. میگفتند خبر، همان بود که تیترش را توی رایانه دیدی.

بالاخره علیرضا تبلت را توی دستم گذاشت. ایستاده بودم. نشست و دستهایش را دور زانویش حلقه کرد. سرش را کج کرده بود. یادت باشد اعظم! هرچه دیدی طاقت بیاور. به خاطر بچه ها... پیکر بی سری روی زمین افتاده بود. در جزئیات شهید ریز شدم. دست ها و پاها و جوراب ها... همان نبود که خودم برایش خریده بودم؟! عکس بعدی سری بود روی نیزه و تکفیریها اطرافش شادی میکردند. تصویر را نزدیک تر بردم. صورت حاج عبدالله بود. روی سر بریده اش اسلحه کشیده اند. عبدالله من لبهایش خشک شده. 

بی پلک برهم زدنی عکسهای حاج عبدالله را نگاه میکردم. صدای زهرا را میشنیدم با گریه به عمویش میگفت: «یک شب که مادربزرگ از ستاد پشتیبانی برگشته بود برایمان تعریف میکرد که آمده بودند مصاحبه بگیرند. خانم مسئول ستاد پشتیبانی گفت بهتر است با تو مصاحبه کنند. تو مادر سه تا رزمنده هستی که هر سه الآن جبهه هستند، ولی من مصاحبه نکردم. بابا زد روی شانهء مادر بزرگ و گفت خوب کاری کردی مادر. مادر سه رزمنده بودن که افتخار نیست. مادر سه شهید بودن افتخاره...»

برگهء اعلامیه حاج عبدالله را برداشتم و از پاکت درآوردم. عکس گنبد طلای حضرت زینب کبری زمینهء عکس شهید بود.

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است

تن بی سر عجبی نیست رود گر در خاک

سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است.

برشی از کتاب سِرّ سَر (روایت زندگی شهید مدافع حرم عبدالله اسکندری)

من هیچ دلبستگی به این دنیا ندارم

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۴ ب.ظ


یک هفته مانده بود به اعزامش به سوریه؛ یک روز آمد خانه و گفت : من امشب می‌روم گلزار شهدا و شب هم نمی‌آیم.

فهمیدم دوباره هوایی شده است. نگرانی بند بند وجودم را قلقلک می‌داد...

شب هرثانیه را با هزار سال نگرانی و اضطراب سر کردم.

صبح با چشم‌های پف کرده آمد...

تا نگاهم به نگاهش گره خورد فهمیدم شب را با اشک به صبح رسانده.

نگرانی‌ام را با نگاه، با حرف، با بغض بروز دادم.

گفت‌: من هیچ دلبستگی به این دنیا ندارم. به هرچیزی هم که می‌خواستم رسیدم.

فقط نگرانی ام از تو و ریحانه بود که دیشب رفتم با شهدا اتمام حجت کردم که مراقب شما باشند و عاقبت به خیری نصیبتان کنند.

شهدا کمکمان کنند تا زندگیمان هدفمند باشد برای یک هدف بجنگیم و زندگی کنیم و زندگیمان فقط رضایت خدا جاری باشد.

روز اعزامش ریحانه خواب بود که همسرم بیدارش کرد او را با خودش به بیرون از خانه برد.

45 دقیقه‌ای طول کشید تا به خانه بازگشتند. یک شاخه گل رز خریده بود. با ریحانه به من داد، احساس کردم آخرین محبت‌هایش را می‌خواهد در حقم تمام کند و در حال وداع با من است.

گفت: خیلی دوستت دارم فراموشم نکن... من هم زدم زیر گریه، پویا فقط لبخند بر لب داشت که حال من از این بدتر نشه. بعد گفت مراقب خودت و ریحانه باش و رفت...

(راوی:همسر شهید مدافع حرم پویا ایزدی)

شادی روح شهدای مدافع حرم

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وآل محمد و عجل فرجهم

می‌گفت: رضایت بده تا به سوریه بروم، می‌گفتم:اجازه بده سنت کمی بیشتر شود . می‌گفت:شیطان در کمین ماست و از آن نباید غافل بشویم، چه تضمینی می‌کنی که چند سال دیگر، من همین آدم باشم.

 شهید سید مصطفی موسوی