مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خیالم راحت شده که سجاد من ‏سیراب شده

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۹ ب.ظ

مادر شهید  سجادطاهرنیا  میگوید :

به گوش من رسونده بودن که سجاد  ‏لب  تشنه  در تاسوعای حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش خون میرفت،درخواست  ‏آب  کرد، ولی همرزمانش مانع شدن و بهش گفتن که اگه بهت آب بدیم،تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست... لذا بهش ندادن و سجاد لحظات بعد به شهادت رسید، وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی غمگین شدم،همش به خودم میگفتم که پسرم لب تشنه شهید شده و کاش بهش آب میدادن...

 ‏خواب دیدم  که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه،سجاد من بالای کوه افتاده بود و منم داشتم میرفتم سمتش که بهش آب بدم...

تا یکم رفتم جلو دیدم که یک  ‏خانم   ‏چادری  باعصا داره میره سمتش...  حضرت زهرا  بود ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو دستانش و داره به سجاد آب میده... من خواستم برم پیشش ازش تشکر کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد که برگردم، (منظورش این بود که بچه ات رو سیراب کردم و نگران نباش و برگرد)

از وقتیکه این خواب رو دیدم،خیالم راحت شده که سجاد من  ‏سیراب  شده.

مادرانی صبور از جنس صبر زینبی

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ


مشهد خانوادے شهداے مدافع حرم 95/4/18

نقل قول از طرف یکی از همسفر

آن روز منزل شهید فاتح مهمان بودیم

اولین بارم بود که با مادران شهدا همراه بودم...

مادرانی صبور از جنس صبر زینبی 

همراهانی که در این مهمانی بودند مادر شهیدان سید محمد حسینی، حسین فیاض و علیرضا محمدی و همراه چند بزرگوار دیگر

در منزل شهید فاتح نگاه های مادران شهدا حالت عجیبی داشت ولی نمیدانم چرا حس نگاه مادر علیرضا با بقیه مادر شهدا متفاوت بود.

 مادر علیرضا با دیگر روزها فرق داشت بی قرارتر از روزهای دیگر بود ...

به عکس های شهید فاتح نگاه می کرد و سکوتی عجیبی داشت وقتی که جویای حالش شدم اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: نمیدانم چرا امروز دلتنگِ علیرضا شدم... آنقدر دلتنگم که هر کجا را که نگاه می کنم....

علیرضایم جلوی چشمانم است با بغضی این را گفت و سکوت کرد....

برای شادی روح همه شهدای مدافع حرم و بخصوص شهید علیرضا محمدی صلوات



شهیدم کن

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۱ ب.ظ



شهید مهدی عزیزی

تاریخ تولد: 1361/7/1

تاریخ شهادت: 1392/5/11

زمانی که مهدی تازه زبان باز کرده بود از اولین کلمه هایی که گفت این بود: شهیدم  کن... .

خیلی برایم عجیب بود. بزرگ تر که شد، می گفت مامان، این دنیا با همه قشنگی هایش تمام می شود.

بستگی به ما دارد که چطور انتخاب کنیم. مامان شهدا  زنده اند.

سر نمازهایش به مدت طولانی دستش بالا بود و گردنش کج! من هم به خدا می گفتم: خدایا! من که نمی دانم چه 

می خواهد هر چی می خواهد به او بده.

می دانستم دنبال شهادت  بود. هیچ گاه هم زیر بار ازدواج نرفت. مهدی همه زندگی ام بود.

شب های جمعه می رفت بهشت زهرا. صبح های جمعه  دعای ندبه اش  دربهشت زهرا  ترک نمی شد.

می گفتم خسته میشی بخواب. می گفت مامان آدم با شهدا  صفا می کند. به ما هم می گفت هر چه می خواهید از شهدا  بگیرید.

من مریض بودم، دستانش را بالا می گرفت و می گفت: خدایا شفای مامان را بده! من جبران می کنم.

آخر هم جبران کرد....

همیشه که از در خانه داخل می آمد صدا می زد سلام سردار.... سلام مولا!!

قرارعاشقی 3 دوست

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ

درمراسم سالگرد شهید جواد کوهساری.. پدر بزرگوارشان درمورد قرارعاشقی که 3 دوست برای شهادت با هم گذاشتند گفتن ودر کمتر از یکسال هرسه به فیض شهادت رسیدند ،. شهید کوهساری وشهید عارفی وشهید اسدی که ماه رمضان سال گذشته درعراق همرزم بودند وروزآخر ماه مبارک اولین نفر شهید کوهساری پرکشید وامسال درسوریه شهید عارفی ودراربعین ایشون شهید اسدی...

نقل قول یکی از رزمنده ها

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ



وقتی که رسیدیم دم عشق دمشق مارو بردن پادگان اصلی چند روزی اونجا بودیم تا اینکه برای آموزش مجدد مارو بردن یک پادگان در نزدیکی اون پادگان. چند روزی از آموزشها گذشت رسیدیم به خیز رفتن خیلی مهم خیز رفتن برای اینکه خمپاره کبسول میاد باید زیر. سه ثانیه خیز بری برای اینکه خیز رفتن برامون عمری طبیعی بشه اگه سنگ شیشه آهن هرچی بود خیز بریم ما رو بردن تو قسمت خارا خارای اونجا با ایران فرق میکنه.

خار بزارید بگم خار چی هست یک لوبیا یک مقدار بزرگ و کوچیک در نظر بگیرید که دوریش مثل خار گل باشه که نک اون خارا پیش از اندازه تیز و و و لبهای داخلیش و بیرونیش از هر چیز که میدونید برنده تر هستش خوب باقی خصوصیاتیش رو تو خاطره میگم.

که تو خارا خیز بزنیم که برامون آدت بشه تا ترس خیز زدن از سرمون بپره شروع شد چند قدم سریع دو با صدای صوت خیز.!

بچها خیز 

تو دستم خار خار رفت می خواستی دریش بیاری بیشتر داخل میرفت اطرافیشو هم پاره میکرد با انگشتان او دست این خار رو میگرفتی تو این دستم میرفت چه برسه که خارج بشه باید لب جدول میزاشتی محکم میزدی که خارای خار تو دستت بشکنه بعد با سوزن خاراشو در بیاری

خار تو دست بال بچها میرفت درد نداشت جیگر بچها میدونید از چی میسوخت .

از اونجا می سوخت که یکی از بچها میگفت همین خارا توی پای اسرای کربلا خواهرمون حضرت رقیه س رفته....

دست نوشته پیش رو مربوط به آخرین لحظات زندگی خاکی (نیم ساعت قبل از شهادت) شهید سید حمید سجادی معروف به سیف الله می باشد؛ دقایقی که او و همرزمانش در محاصره تروریست های تکفیری در شیخ عقیل سوریه بودند. طبق خاطره همرزم شهید وقتی برای ما ثابت می شود در این میدان شهید می شویم عهد بستیم هر کدام وصیت نامه کوچکی بنویسیم و در جیب دیگری قرار دهیم که هر کدام نجات یافتیم آخرین دست نوشته رفیق شهیدمان را به خانواده اش برسانیم. سیف الله هفت اسفند ماه ۱۳۹۴ بال در بال ملائک پر کشید و یادداشتش برگشت اما هنوز بعد از ۵ ماه هنوز پیکرش مفقود است. درست مثل آرزویی که خودش داشت و میخواست مثل مادرش حضرت زهرا (س) شهید شود

“خدا به شما اجر و سربازی آقا امام زمان را عنایت کند، تو رو خدا برای من دعا کنید فقط آرزوم این که یک قدم برای دلخوشی حضرت آقا (مقام معظم رهبری) و حضرت ولی عصر (عج) بردارم”.

نقل از سایت اویس

شهید

مدافع حرم


حمید (سیاهکلی) آقا بیشتر با دستش بعد از نماز تسبیحات میگفت و انگشتاش رو فشار میداد وقتی این ازشون میپرسیدم که چرا 

میگفتن بندهای انگشتام رو فشار میدم تا یادشون بمونه و اون دنیا برام گواهی بدن که با این دست ذکر خدا رو گفتم.

نقل از همسرشهید


گفتگو با همسر شهید امین کریمی2

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۲ ب.ظ


شروع خواستگاری با صحبت از شهدا

هیچ وقت فراموش نمی‌کنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد.

پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرف‌ها به هم نزدیک‌تر شده بودند.

بعدها درباره این حرف‌های روز خواستگاری از او پرسیدم.

با خنده گفت «نمی‌دانم چه شد که حرف‌هایمان اینطور پیش رفت.»

 گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!‌»

اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشنایی‌مان با شهادت پا گرفت.

‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه‌ امروز و این زمونه‌ای.

چیزی از شهدا ندیدی!‌

چطور این همه از شهدا حرف می‌زنی؟»

 گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند.

علاقه خاصی به شهدا دارم...»

 آن روز با خودم فکر می‌کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!

مادرش گفت «از این حرف‌ها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمده‌ایم... »

مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ‌چیز برنداشت!‌ فقط یک چای تلخ!‌ گفت رژیم‌ام!‌ ( همه می‌خندیم)

آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.

که دیدیم و پسندیدیم... 

آن‌هم چه پسندی... 

با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.

وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف می‌زد که به راحتی آدم را وابسته خودش می‌کرد....

همیشه فکر می‌کردم با سخت گیری خاصی که من  دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمی‌دهم.

 چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار می کردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد.

هر رشته‌ای را اسم می‌بردم، امین تا انتهای آن را رفته بود!

در 4 رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ  مقام کشوری داشت،

 آن‌ هم مقام اول یا دوم!

همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانم‌‌ها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزین‌هایی داد!

گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی رشته ورزشی جدیدی را ابداع کرده بود...

این جلسه، اولین جلسه‌ای بود که ما تنها صحبت کردیم.

خصوصیات اخلاقی‌مان شباهت زیادی به هم داشت...

شخصیتی که بهت زده ام کرد

امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها می‌داد.

قبل از اینکه کاملاً ‌بشناسمش، فکر می‌کردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشته‌های ورزشی چیزی از زن‌ها نمی‌داند!

اصلاً‌ زمانی نداشته که بین این‌همه زمختی به زن و زندگی فکر کند. 

اما گفت «زندگی شخصی و زناشویی‌ و رابطه‌ام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشته‌ام و مقالاتی هم نوشته‌ام.»

واقعاً بهت زده شده بودم...

با خودم می‌‌گفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد.

انگار می‌دانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد...

هیچ چیزی را به من تحمیل نمی‌کرد مثلاً‌ می‌گفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد، می‌توانید رشته خودتان را عوض کنید اما هرطور خودتان صلاح می‌دانید.

من کنگفو کار می‌کردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت می‌کرد و حس مردانه به خانم می‌دهد.

 این‌ها موجب می‌شود که زن احساساتی نباشد.

به جزئی ترین مسائل خانم‌ها اهمیت می‌داد. واقعاً‌ بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد!

من همچنان گزینه سکوت را انتخاب کرده بودم...

درمقابل امین حرفی برایم نمانده بود...

همه چیز به سرعت پیش ‌رفت، آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید‼️

با سخت‌گیری که داشتم، برنامه همیشگی‌ام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود.

این مدت زمان را برای این می‌خواستم که حتماً با فرد مقابلم به‌طور کامل آشنا ‌شوم. بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد.

29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. ‌اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود.

بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم:

«شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی می‌بردی که جواب مثبت بشنوی؟»

گفت:«من اولین‌بار است به خواستگاری آمده‌ام!»

راست می‌‌گفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم!

هر کس را که به امین معرفی می‌کردند نمی‌پذیرفت.

جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوک‌های روبه‌روی هم زندگی می‌کردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم.

حتی آنقدر امین سخت‌‌گیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت‌ گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد می‌شود.

با این حال این امین مغرور و سخت‌گیر، بعد خواستگاری به مادرش می‌گفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود.

ادامه دارد

گفتگو با همسر شهید امین کریمی 1

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۶ ب.ظ


بسم رب الشهدا

مقدمه

صحبت از جوانی است چهارشانه و رعنا، 

که هنوز دهه سوم زندگی‌اش تمام نشده،

شهید شد!

اما نه در سال‌های انقلاب و نه در دفاع مقدس بلکه در سال 1394 شمسی،

 آن‌هم در شام... 

شهر حلب سوریه را می‌گویم....

خیلی از اوقات با مطالعه زندگی‌نامه شهدای گرانقدر با خود می‌گوییم هر چند همیشه مدیون رشادت ‌آنهاییم اما فضای آن زمان و نیاز کشور به دفاع، حضور و شهادت آنها را می‌طلبیده است.

اما گویا شهادت مدافعین حرم عقیله بنی‌ هاشم حضرت زینب سلام الله علیها، تمام محاسبات متداول ذهن را به هم می‌ریزد.

جدایی از تمام زرق و برق‌های شیرین دنیای این روزها، آن‌هم برای یک جوان که دومین سالگرد ازدواجش بدون حضور او در دنیا برگزار شد...

شهیدامین کریمی چنبلو رامی‌گویم

 نخبه مدافع حرمی که اصالتاً مراغه‌ای است‌ و ساکن تهران.

متولد یکم فروردین سال 65.

 فارغ التحصیل رشته کامپیوتر. 

دانشجوی کارشناسی الکترونیک.

ورزشکار حرفه‌ای در 4 رشته ورزشی.

وصیت‌نامه‌اش را خواندم، 

آخرین تراوشات ذهنی یک شهید در لحظات آخر زندگی: 

«همسر مهربانم»، 

«همسر مهربان و عزیزم،

ای دل آرام هستی من،

ای زیباترین ترانه‌ی زندگی من، ای نازنین...»! 

مخاطب این همه ابراز احساسات یک شهید، دیدن داشت. باید حرف‌های «دل‌آرام» این شهید جوان را برای تاریخ ثبت کرد.

زهرا حسنوند

متولد 1370،

دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق،

اصالتاً خرم‌آبادی،

با صمیمیت و خوش صحبتی با ما همراه شد و از زندگی خصوصی یک مجاهد مدافع حرم برایمان حرف زد. 

از زندگی شیرین و دوست‌داشتنی‌ای که عمر ظاهری آن تنها 2 سال و 8 ماه بود....

در رشته آمادگی جسمانی فعالیت می‌‌کنم.

سال 91 برای مسابقات آماده می‌شدم، مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی می‌گردد.

روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید.

مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟گفتم:‌ «فعلا نه، می‌خواهم درسم را ادامه دهم!

تا به خانه رسیدم، مادر امین تماس گرفتند!‌

اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم،

می‌خواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و ... و بعد ازدواج!

مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه می‌دهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمی‌‌کنید.

اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد.

من، مادرم، مادر امین، مربی باشگاه.

حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند...»

با ساده‌ترین لباس به خواستگاری آمد؛ پیراهن آبی آسمانی ساده، 👖شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده.

یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود 

با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ.

سرم رفت رو پای امیرالمومنین علی علیه السلام

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۲ ب.ظ

ارسالی یکی از کاربران 

شهید جواد محمدی رو در خواب دیدم، ازش پرسیدم؛ اون لحظه ایی که تیر خوردی دردی هم احساس کردی؟ .

جواب داد:نه، سرم رفت رو پای امیرالمومنین علی علیه السلام.

تاج بندگیم هدیه ای از شهید صدرزاده:

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۷ ب.ظ

تاج بندگیم هدیه ای از شهید صدرزاده:

روایت از بانو (ه.ص)

داشتم تو خیابون راه میرفتم دخترای چادری محجبه رو که میدیدم دلم براشون پر میکشید ارزو میکردم که ای کاش منم تو یه خانواده خیلی مذهبی متولد میشدم تا الان چادر سرم می کردم نه با این تیپ و ظاهر که خودمم دیگه بهشون علاقه نداشتم خیلی سعی می کردم تا منم با حجاب باشم ولی جسارتشو نداشتم میترسیدم از مسخره شدن همه این روزا با کلی حساب کتاب کردنا میگذشت تا رسید به روز تاسوعا انگار نه انگار که تاسواعاس روز شهادته حسابی به خودم رسیده بودم شب که شد قرار شد بریم هیئت با یکی از دوستان هیئتشون تو کهنز بود منم طبق عادت هر ساله برای حرمت این مجلس چادر سرم کردم که اگر سر نمیکردم سنگین تر بودم چون چادر کاملا نازکی بود

خلاصه داشتم زیارت عاشورا میخوندم که دوستم زد به پام بر طرفش که نگاه کردم دیدم با بهت داره به صفحه گوشیش اشاره میکنه وقتی متن پیام رو خوندم حس غریبی بهم دست داد متن پیام این بود(اقا مصطفی به شدت مجروح شده براش خیلی دعا کنید) این پیام از طرف همسر دوستم بود باورم نمیشد که من داشتم از خدا التماس میکردم که اقا مصطفی چیزیش نشده باشه همین دیروز خانومشون رو با دوتا فرشتشون دیدم خانومشون داشتن واسه سلامتی اقا مصطفی دعا میخوندن ولی با لبخند رضایت اینقدر هول  شده بودم که میگفتم خدایا تروخدا اقا مصطفی چیزیش نشده باشه سالم برگرده 😌


زود از حسینیه خارج شدیم رفتیم جلوی خونه اقا مصطفی همه رفقاشون اونجا بودن همه تو شک بودن اکثرا داشتن گریه میکردن اخه اعلام کرده بودن اقا مصطفی شهید شده ولی از جای معتبری تایید نمیکردن دیگه طاقت نیاوردم همونجا زدم زیر گریه باورم نمیشد من دارم گریه میکنم برای کسی که فکر میکردم یه بچه مذهبیه خشکه مقدسه که نمیشه از هزار متریش رد شی ولی داشتم گریه میکردم هیچی دست خودم نبود بلافاصله وقتی رسیدم خونه اینترنت رو میگشتم و گوشی کسانی که تو کانال ها و گروه های مدافعان حرم بودن چک میکردم همه تو عجله بودیم که بفهمیم چیشده تااینکه یهو پیام همسرشون رو خوندم(مدافع حرم حضرت زینب س در شب عاشورا عاشورایی شد) 

حس بدی بود نمیتونستم نفس بکشم باورم نمیشد که چقدر باید من گمشده باشم اون شب نتونستم بخوابم میترسیدم میترسیدم که با اون همه گناه بمیرم میترسیدم خون اقا مصطفی رو گردنم بمونه میترسیدم نتونم جوابگوی فاطمه و محمدعلی باشم میترسیدم نتونم از سیر دین عشق خانم ابراهیم پور به همسرشون دربیام. 

 یک هفته طول کشید تا تشییع پیکر اقا مصطفی اولین بار که با جون و دل چادرسرم کردم تشییع اقامصطفی بود تواین مدت اصلا بیرون نرفته بودم شالم رو به زور محکم سرم کرده بودم که موهام معلوم نشه چادرمم محکم گرفته بودم انگار امانتیه اقا مصطفی دستم بود که حس  میکردم میخوان از دستم بگیرنش منتظر اومدن اقا مصطفی بودم خیلی زیبا اومد و رفت نشست صدر مجلس اون لحظه فقط میخواستم به خانومشون بگم ازهمسرتون بخواید کمکم کنه بخواید که حلالم کنه ولی گریه و شرم اجازه نداد،

وقتی داشتم گریه میکردم یک خانوم خیلی شیرین افغانستانی کنارم بود، نگاهم میکردولی من فقط سرموانداختم پایینو گریه کردم اماوسط اون همه دردودل با اقامصطفی به فکر اون خانوم بودم که چقدر خوب و شیرینه انگار ارامش همسر آقا مصطفی رو این خانوم هم داشت. 

گذشت تا اینکه فهمیدم مادر شهید صابری همون خانومه شیرین بودن که کاش هیچوقت نگاهمو ازنگاهشون نمیگرفتم چون الان من موندم یه حسرت که نتونستم دست این بانو رو ببوسم. 

الانم داریم نزدیک به محرم میشیم یعنی نزدیک به یک سال که اقامصطفی رفتن بالا بالاها اما من از همون روز چادرم سرمه چادری که بی بی دوعالم مادرعزیزم بانو فاطمه زهرا از طریق اقامصطفی به من هدیه کردن، الان من هم  حریم هستم و نه تنها حریم ال الله بلکه پاسدار خون تمام شهدا نیز هستم.

انگار خود باباجونش در آغوش گرفتتش..

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۳ ب.ظ


علی کوچولو(پسر شهید غفاری)  روز تشییع پدرش خیلی بی تاب بود و همه اش بهونه میگرفت

بردیمش کنار تابوت...

آنقدر آروم شد انگار خود باباجونش در آغوش گرفتتش...

ما اینجا خیلی بزرگیم ... خیلی خیلی بزرگ.

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ


خواهرِ شهید تعریف میکرد: تو خواب دیدمش چهره ش خیلی بچه تر و جوون تر شده بود..

مثل پسرهای 14 ساله!!

بهش گفتم امین جان چقدر کوچیک شدی!!

چهره ت بچه تر شده؟!!

گفت : نه آبجی ما اینجا خیلی بزرگیم ... خیلی خیلی بزرگ...!!

سیدامین حسینی

مزار مطهر: قطعه ی 31 بهشت معصومه قم


بسم رب الشهدا

بهار 71رفتیم شوشتر زادگاه مصطفی ..خدمت پدر بزرگ و مادربزرگ و عمه ی مصطفی. 

درطول مسیر بچه ها باهم دعوا می کردن که کی باید کنار  پنجره  بشینه .چون مصطفی  بد ماشین بود به بچه ها گفتم: بذارید تمام مسیر کنار پنجره باشه. 

وقتی رسیدیم شوشتر بچه ها گفتن: دیگه نوبت ماست .

 بابا به مصطفی گفت:  اجازه بده داداش بشینه کنار پنجره، 

مصطفی گفت: من حالم بد میشه. بابا، گفت: حالا که حالت بد میشه بقیه راه رو پیاده بیا خونه ی عمه.

 مصطفی گفت :پس منو پیاده  کنید خودم میام ،اولش فکر کردیم میخواد ما رو بترسونه ولی اصرار کرد که پیاده بشه پدرش هم برای تنبیه، او را پیدا کرد. 

 من خیلی ناراحت شدم گفتم: این چه کاری بود کردی؟

 گفت: نگران نباش، الان از این خیابون فرعی میرم دور میزنم سوارش میکنم. 

وقتی دور زدیم مصطفی رو ندیدیم. 

انگار دنیا توسرمون خراب شد گفتم: مگه ممکنه رفته باشه ؟؟؟

تمام مسیر رو بادقت نگاه کردیم ،اثری ازش نبود.

وقتی رسیدیم منزل عمه ی مصطفی هر چه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد.

متوجه شدیم خونه نیستن ،حالم خیلی بد شد فقط می گفتم مصطفی دورت بگردم کجایی؟ 

که دیدم از  دیوار منزل عمه اومد بالا و گفت :من که گفتم: خودم میرم.  

گفتم آخه چطور خودتو رسوندی؟؟؟ گفت: به یه موتوری گفتم منو برسون به منزل استاداحمدمکانیک( شوهرعمه  )

بعد منو رسوند در خونه عمه.

من که گفته بودم خودم میام چرا نگران شدید؟

 این جسارت در حد  یه بچه شش ساله نبود و اشتباه ما این بود که فکرمی کردیم مصطفی بچه است....

 شهید مصطفی صدرزاده 

..عملیات تدمر... 5

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۵ ب.ظ


به حالت تا خورده ، طوریکه یه پاش به موازات یکی از پایه های دوشکا (تیر بار نیمه سنگین کالیبر 12.9) آویزون و هیکل نحسش غرق در خون ، روی زمین افتاده بود...

خوب که دقت کردم دیدم، کمر بند شلوارش رو درآورده و محکم پاش رو به پایه ی دوشکا بسته بود که فرار نکنه...واقعا متعجب شدیم که اینا تو باطلشون چقدر محکم و من تو عقیدع ی حقم واقعا مشکل دارم...

خلاصه،تپه تصرف شد و از جناح راست، مسیر باز شد...

حزب الله هم با فشار زیادی که آورد،محورش کم کم باز شد...

داعشیای حروم زاده ، تازه فهمیده بودن که چه بلایی داره سرشون میاد، رو این حساب ،دیدن که مقاومت فایده نداره و دارن محاصره میشن...

وقتی تعداد زیادی از حرامیها به سمت عقب، فرار میکردن، دستور آتش سنگین مجدد صادر شد، که تعداد زیادی موشک کاتیدشا رو سرشون فرود اومد...بچه ها هم یه روحیه ی مضاعفی کسب کردن و بعد تموم شدن آتش سنگین تو دشت شروع کردن به تعقیبشون و با ماشینهای محمول به سمتشون رفتن...

با تیربار سنگین، آدم میزدن...

عجب صحنه هایی بود...

پس از به تصرف در اومدن منطقه، شروع به آمار گرفتن و سرجمع کردن و نظم بخشیدن به خط شدیم...

بچه های مهندسی شروع کردن به خاکریز زدن و تشکیل خط پدافندی...

با یه چرخی تو منطقه و برآورد تلفات دشمن و همچنین شنود بچه ها و اذعان خودشون، حدود 250 نفر به هلاکت رسیده که حدود 100 لاشه توسط دشمن به عقبه شون منتقل و حدود 150 لاشه جامونده بود...

صدای تکبیر و لبیک یا زینب بچه ها قطع نمیشد...

بعد اونهمه سختی و مشکلات ، لذت شیرینی این پیروزی ارزشمند حسابی مززززه میداد...

دنبال سید ابراهیم گشتم، تو اون شلوغ پلوغی، پیداش نکردم،راستش خیلی نگران شدم...

از شیخ محمد پرسیدم سید کو؟؟!!

گفت :با ماشین صوت بود...

چند دقیقه ای نگذشت که دیدم با کلی دبه ی آب و قالبهای یخ و بطری های شهد (چند روز قبلش، قبل از شروع عملیات، یه گونی شکر و یه شل آبلیمو از لجستیک آوردیم و با جوشوندن آب و شکر، شیره درست کردیم تا تو اون گرمای طاقت فرسای تابستون، درست کردن شربت برا رزمنده ها راحت بشه)که عقب ماشین بود ،با بوق ممتد و شادی کنان ، سرشو از پنجره ی ماشین داد بیرون و گفت مباااارکه...پیروزی مباااارک...

دوییدم و کمکش کردیم و دبه های شربت رو خالی و شروع کردیم بین بچه ها توزیع کردن...

شررربت پیییییروزی....مباااارکه...بفررررمااااا

یه هفت ،هشت نفری دور ماشین جمع شدن و تو اون گرما که از گرما لح لح میزدن، یه نفس لیوانهای شربت آبلیمو رو سر میکشیدن و به یاد تشنگی حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام در روز عاشورا،بر لب تشنه ی حضرت سیدالشهدا سلام میدادن...

یه دفه صدای سوووت کشدااار اولین خمپاره به گوش رسید....همه خوابیدیم...

حدود پنجاه متر دورتر از ماشین به زمین اصابت کرد...

زمینی که تا دقایقی قبل دست دشمن بود و داشت تراکتهای تبریک عید فطر رو بین عوامل کثیفش توزیع میکرد و حالا ناکار شده بود...

سید حسن 16 ساله هم که از زمان اومدن به جبهه در آرزوی رفتن به خط مقدم نتونسته بود پدرش رو راضی کنه، با اون ترفند کذایی من و سید ابراهیم، پدرش رو مجبور کرده بودیم،رضایت بده، سید حسن رو ببریم خط...

که البته بعد از آفند ، همراه ماشین شربت با سید ابراهیم اومد تو خط...

صدای سووت دوم و مجدد همه دراز کشیدن، به فاصله ی 10 متری ماشین ، خمپاره ی 120 به زمین برخود و واویلااااا...همه جا رو گرد و غبار پر کرده بود، چیزی دیده نمیشد...

اولین چیزی که فکرمو مشغول کرد، حسن بود...

سید حسسسن...حسسسن ...داداااش، کجاااایی؟؟؟

بعد خوابیدن مقداری از خاکها،ناخودآگاه نظرم به کنار ماشین جلب شد...

یکی از بچه ها ، ترکش ساتوری به کتف چپش برخورد کرده و دستش از کتف کنده شده بود و چند متر دورتر افتاده بود....

از محل قطع شدن، خون زیادی فوران میکرد...

طوریکه درب ماشین و سر و صورت بچه ها رو با خونش رنگین کرده بود...

اینطرف دیگه ، سمت چپ ،دوتا لاله پرپر شده بودند...

ادامه دارد...

دم عشق دمشق

@Labbaykeyazeinab