مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۹۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

متن کامل وصیت نامه حیدر ابراهیم خانی

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ب.ظ

شهید مدافع حرم حیدر ابراهیم خانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان ملایر روز شنبه 14 فروردین ماه در عملیات مستشاری در سوریه به شهادت رسید.

متن کامل وصیت نامه به شرح زیر است

وصیت نامه

اینجانب حیدر ابراهیم خانی این وصیت نامه را در تاریخ 22/11/94 با آیه شریفه 111 سوه توبه آغاز می کنم و آن به این  شرح است که خداوند از مومنان جان و مالشان را به بهای اینکه بهشت برای آنان باشد خریده است. 

به اینگونه که در راه خدا می جنگند می کشند و کشته می شوند. خداوند کریم همیشه به من نظر لطف و محبت داشتند و به واسطه امام عزیزی که  کریم اهل بیت است دعاهای مرا مستجاب نمودند و با جرات می گویم  که هر خواسته ای که داشتم برآورده شده مگر آنکه بر خیر و صلاح من نبوده.

من کوچکتر از آن هستم که بخواهم کسی را نصیحت و یا راهنمایی کنم چون که خود من گناهکار هستم اما چیزی که مرا در این دو سه ماه گذشته بسیار اذیت کرده این بود که بسیاری از مردم و حتی دوستان و همکاران و آشنایان می گفتند که این رزمنده ها که به سوریه میروند برای پول و ارزشهای مادی است,برای اعراب می جنگند,این جنگ چه ربطی به ما دارد ,مگر به کشور ما حمله کرده اند این را به همه شما می گویم عزیزان به فرموده حضرت آیت الله امام خامنه ای اگر ما الان در سوریه نمی جنگیدیم باید در کرمانشاه و همدان با این خدانشناس ها می جنگیدیم ازشما خواهش می کنم این حرفهارا نزنید چون دل امام زمان(عج) را به درد می آورید.

امشب شب شهادت بانوی دو عالم حضرت زهرا(س) است . همسر عزیزم و پدر و مادر مهربانم و برادران و خواهر نور چشمم شما را قسم می دهم به پهلوی شکسته حضرت فاطمه(س) مرا حلال کنید از من راضی باشید اگر خوبی یا بدی به شما کردم که قطعا همه اش بدی بوده از من راضی باشید ضمنا از همه فامیل و دوستان حلالیت برایم طلب کنید من این سفر را با میل و اراده خودم رفتم و هیچ گونه دستور و اجباری در این زمینه نبوده. 

من با عشقی که به سید علی دارم و حاضر هستم بارها جانم را فدای ایشان کنم این ماموریت را با تمام وجود 

می روم و امیدوارم که حضرت زینب(س) مرا به لطف خدا یاری دهد تا بتوانم خدمتی به این مملکت و مردم نموده و همچنین رو سفید در پیش شهدا باشم. شهدایی که با شهادت خود خوش درخشیدند تا ما به اینجا برسیم اما نکته آخر دوست دارم این وصیت نامه بارها در مراسم  ختم من خوانده شود تا آنهایی که نتوانستم حضوری از ایشان طلب حلالیت کنم مرا حلال کنند.

همسر عزیز و مادر مهربانم از شما خواهش می کنم که در مراسم تشییع من بلند گریه نکنید  و این را هم به بقیه زن های فامیل بگویید از حضرت زینب(س) الگو بگیرید البته این درخواست بسیار بزرگی است ولی شما را به جان امام حسن مجتبی(ع) این درخواست مرا انجام دهید اگر روزی به دیدار حضرت آقا(آقا سید علی خامنه ای) رفتید به ایشان بفرمایید از نور دو چشمانم بیشتر دوستشان دارم.

یا زینب(س)

یا رقیه(س)

بیست و دوم – اسفند – 1394

حیدر ابراهیم خانی

دغدغه صحبت های رهبری رو داشتند

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ب.ظ


پدر شهید عسگری :

دغدغه صحبت های رهبری رو داشتند، پیگیر صحبت های ایشون بودند

تاکید می کردند به تبعیت و اقتدا از رهبری برای دفاع اعزام شدند.

@shahidmasoudasgari

شهید مسعود عسگری

 بیسیم چی

@bisimchi1

صبر

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ


وقتی خبر شهادت رضا را به خانواده شهید گفتیم،

خواهر کوچکش خیلی گریه می کرد.

می گفت برای نیایش(دختر خردسال شهید) گریه می کنم.

مادر رضا گفت: مگر نیایش از رقیه ی  امام حسین ع عزیزتر است؟

ما رأیت الا جمیلا

نشریه شهید مدافع حرم

شهید رضا دامرودی

@khadem_shohda

خادم الشهدا 


خاطره ای از شهید حمید قاسم پور 2

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۵ ب.ظ

قرار بود ۳نفر نیرو از گردان ما به عنوان فرمانده گروهان به گردان عمار برود به خاطر یه سری مسائل و حرفها فرمانده گردان گفت میخواهم نیروهایی به گردان عمار بفرستم که به اندازه چندنفر کار کنند.

چون وضعیت گردان عمار زیاد خوب نبود باید تقویت میشد.

چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودند و نظر دادند نام اولین کسی را که همه برای فرستادنش به گردان عمار به میان آوردند حمید بود.

دلیل همه این بود که حمید به انداز۵نفر کار میکند و توانایی دارد.

وقتی هم رفت همینگونه بود به اندازه چند نفر کار میکرد باید از خستگی بیهوش میشد والا برای استراحت نمیرفت.

اومده بود آموزش اما اسمش تو لیست نهایی نبود

تو راه از شیراز که به سمت تهران میرفتیم یکی از دوستان بهش گفته بود برو فلان رستوران سفارش غذا بده

وقتی رسیدیم دیدیم حمید در رستورانه گفتم تو کجا بودی

اولش فک کردم قرار بوده بیاد اما بعدفهمیدم طلبیده شده تا تو مسلخ عشق جانش رو تقدیم کنه

فهمیده بود این نیروهااعزامن اومد پیش حاجی اصرار کرده بود که منم میام

تو همون چند دقیقه رفته بود خداحافظی و...

حاجی هم بهش گفت بیا اما اگر قبول نکردن با خودت

2 روز بعد از ما اومدن منطقه با چند نفر دیگه.

[Forwarded from شیخ عمار محمدی]

ما دو تا تو گردان عمار از یه استان بودیم کسی رو نمیشناختیم همه جا باه هم بودیم غذا استراحت کار و...

خیلی به هم وابسطه شده بودیم

اصلآ فکر نمیکردم شهید بشه برام غیر قابل باور بود

اولش که فرمانده گروهان بودیم 

بعدش من شدم جانشین گردان حمید شد مسئول اطلاعات وعملیات

واقعآ شوری داشت برا کار کردن 

خستگی حالیش نبود

صبح و ظهر و شبم اذان میگفت

یه دفترچه داشت که کاراش رو توش مینوشت اما از وقتی شد مسئول اط و عملیات دیگه وقت نمیکرد بنویسه

یکی از خاطراتش رو که بهم گفت بعد از شهادتش تو دفترچش خوندم ترک دادن 3 نفر از بچه ها بود که سیگار میکشیدن

اونم با یه ترفند خاص

برام جالب بود

گفتگو با همسر شهید امین کریمی8

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۷ ب.ظ


صحبت های من و امین درخواب

در خواب همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده.

گفت «من باید زود برگردم و نمی‌توانم زیاد حرف بزنم.»

گفتم «باشه حرف نزن. من از حضرت زینب (سلام الله علیها)‌ و از خدا خواسته‌ام که بیایی و جواب سؤالات مرا بدهی. پس زیاد حرف نزن دلم می‌خواهد بیشتر  پیش من بمانی.» 

گفت «یک خودکار بده تا بنویسم.»

گفتم «تو به من نگفته بودی می‌روی شهید می‌شوی، گفتی می‌روی تا دِینَت را ادا کنی. به من قول داده بودی مراقب خودت باشی.» خندید و گفت «من در آن دنیا مذهبی زندگی کرده بودم. اسمم جزء لیست شهدا بود... »

 می‌خواستم سریع همه سؤالاتم را بپرسم، گفتم «در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و می‌دانی که دردی بزرگ‌تر از این برای من نبود، چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری؟» (همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی را می‌شنیدم به شوهرم می‌گفتم ان‌شاءالله هیچ‌وقت هیچ‌کس چنین مصیبتی نبیند. حاضر بودم بمیرم اما خدای نکرده هیچ وقت چنین داغی را نبینم.)

امین یک برگه از جیب‌اش در آورد که دور تا دور آن شبیه آیات قرآن، اسم خداوند و ... نوشته شده بود. خودکار را از من گرفت. نوشت "همسر مهربانم،" دقیقاً عین این دو کلمه به همراه ویرگول را روی کاغذ نوشت. 

بعد گفت «آره می‌دانم خیلی سخت است. ما در این دنیا آبرو داریم. خودم در این دنیا شفاعتت می‌کنم.»

 انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت...

گفتم «در این دنیا چی؟»

گفت «من نباید زیاد حرف بزنم...»

 با این‌ حال انگار خودش هم طاقت نداشت حرف نزند.

احساس می‌کردم بیشتر دلش می‌خواهد حرف بزند تا بنویسد.

گفت «در این دنیا هم خودم مراقبت هستم. حواسم به تو هست.» یک دفعه از خواب پریدم! اذان صبح بود...

بعد آن خواب، آرام شدم.

 با خودم می‌گفتم اگر شوهرم به مرگ عادی می‌مُرد چه می‌کردم؟ الآن می‌دانم شهیده و شهید زنده است و همیشه کنارم می‌ماند، صدایم را می‌شنود.

 آن دنیا هم دستش باز است و شفاعتم می‌کند. چه بهتر از اینکه در آن دنیا چنین مجوزی دارم.

چه چیزی از این می‌تواند بالاتر باشد؟ آرام و قرار گرفتم...

شوهر من به آرزویش رسیده بود و همین مرا آرام می‌کرد.

 از طرفی اگر امین به مرگ طبیعی می‌مُرد باید برایش ناراحتی می‌کردم. خصوصاً اینکه در آن‌ صورت نمی‌دانستم وضعیت‌اش خوب است یا نه!

 اما اکنون می‌دانم خوش است و من به خوشی او خوشم و فقط ناراحتی‌ام از این است که امینم در کنارم نیست...

دیگران هم بعد از شهادتش خواب او را دیدند. یکی از افراد می‌گفت خواب دیدم تشییع شهید در سوریه برگزار شد و به جای اینکه تابوت او در دست مردم باشد، پیکر امین با لباس سفید و شال سیاه عزای اباعبدالله بر گردن، در دستانشان بود.

می‌گفت دیدم یک دختر بچه 3 تا 4 ساله در جلوی تشییع‌کنندگان به صورتی که صورتش رو به شهید بود، برخلاف مسیر حرکت دیگران حرکت می‌کرد و شعر می‌خواند.

می‌گفت از شهید پرسیدم «این دختر بچه کیست؟»

 امین لبخند زد و گفت «این دختر از خاندان اهل بیت است!»

 انگار که به پیشواز شهید آمده بود.

می‌گفت دیدم مردم مشایعت کننده هم به جای اینکه گریه کنند، کل می‌کشیدند و شادی می‌کردند!

هیچ چیز قشنگ‌تر از این نیست که امین شهید شده و نمرده است.

خدا خودش در قرآن وعده داده که شهید زنده است.هنوز هم هروقت به هر علتی نگران می‌شوم، شب به خوابم می‌آید و جوابم را می‌دهد. 

حتی در بیداری آرام شدنم را مدیون حضور امین‌ هستم!

اتفاقاً شب گذشته (شب قبلا از مصاحبه حاضر) خواب دیدم آمده و می‌گوید

 «بعد از 80-90 روز مأموریت آمده‌ام یک سر به خانمم بزنم.»

 گفتم می‌گویند «تو شهید شدی.»

گفت «نه، من زنده‌ام. آخر بعضی‌ها زنده می‌مانند و بعضی‌ها می‌میرند.»

گفتم «زنده‌ای؟»

گفت «آره، من زنده‌ام.»

گفتم «پس بگذار خبر آمدنت را من به خانواده‌ها بگویم.»

خندید...

با خودم فکر می‌کردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمی‌گشت، شهید نمی‌شد.

این فکر و خیال آزارم می‌داد!

بعد شهادت امین، دوستانش می‌‌گفتند «اصلاً قرار به برگشت نبود! برنامه این بود که 2 ماه آنجا بمانیم!»

همراهانش50 روز بعد از شهادت امین برگشتند. حرف‌ها را که شنیدم مطمئن شدم امین تاریخ شهادتش را به من گفته بود.

 امین همیشه به مادرش می‌گفت «مادر شهید آینده!» 

و خطاب به من ادامه می‌داد

«تو هم که همسر شهیدی ان شاءالله!».

 همه از دستش ناراحت می‌شدیم.

با خنده می‌‌گفت «بالاخره که چی؟‌ باید افتخار کنید اگر این‌طور شود.» 

این حرف‌ها را حتی آن زمان که هیچ برنامه‌ای برای رفتن به سوریه نداشت غالباً با شوخی و خنده تکرار می‌کرد.

من هیچ وقت تشییع جنازه نمی‌رفتم!

حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید.

فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت می‌کردیم.

واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری می‌کردم، شاید هم فرار!

پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمی‌دادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم.

از نظر آنها چنین مراسم‌های در روحیه یک دختر اثر بد می‌گذاشت.

به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم.

حتی یکبار که با امین به زیارت امام رضا (علیه السلام) رفته بودیم، چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم.

از شدت ناراحتی، رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازه‌ها را نگاه می‌کردم.

امین تا متوجه شد، دستم را گرفت و مرا دور کرد.

هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را می‌برند، گفت «نه! بیا این طرف...»

حتی اگر تلویزیون شبکه غمگین نشان می‌داد کانال را عوض می‌‌کرد چون می‌دید با دیدن صحنه‌های غمناک کاملاً به هم می‌ریزم و پکر می‌شوم.

حتی گاهی گریه می‌کردم!

امین هم همیشه سعی می‌کرد مرا شاد نگه دارد.

شهید امین کریمی چنبلو



دل تنگ شده بود...

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

تازه از اربعین محمود برگشته بود...

نوشت:

تو رو به همه عشقت فراموشم نکنی

بخدا قسم ته دلم خوشحالم که به آرزوت رسیدی

اما دردم اینه که چرا یه صیغه نخوندیم که به گردنت بیفته بهم سر بزنی...

میفهمی چی میگم...؟!!!

میگم دردم درد حسادته

به همه اونایی که مطمئن هستن به یادشونی و بهشون سر میزنی

به احمدرضا و مرتضی و مصطفی و کوثر و...

خدمت آقا که رسیدی نگو رفیقمه که مایه ننگت باشم

بگو بدبخت و فقیره

بگو مسکین و مستجبره

به هر بهونه بیا و دستم و بگیر برادر...

دل تنگ شده بود... 

Archive

قاب عکسی در قاب عکس

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۴ ب.ظ


قاب عکسی در قاب عکس 

یه روزی  سه تایی با پدر 

امروز سه تایی با قاب عکس پدر

قیمت این لحظات چند ؟!

عشق قیمت ندارد

شهید محسن فرامرزی

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69 

ﻫﻤﻪ ﮐﺎرﻫﺎی او ﻓﯽ ﺳﺒﯿﻞ اﻟﻠﻪ ﺑﻮد

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ب.ظ


ﻣﻦ ﻣﺎدر ﻋﻠﯽ آقا ﺟﻤﺸﯿﺪی ﻫﺴﺘﻢ  ﻋﻠﯽ آقا  یکی از فرزندانم  ﺑﻮد ﮐﻪ از ﺳﻦ ﺷﺶ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﺎز و ﺧﺪا و اﺳﻼم ﺑﻮد... 

از ﺳﻦ ﺷﺶ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺗﺎ اﻻن ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ او ﮔﻮش ﻣﯽ داد، ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ او ﺣﺮف ﻣﺮا ﭘس ﺑﺰﻧﺪ و ﮔﻮش ﻧﮑﻨﺪ .

او ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮای دﻓﺎع از دﯾﻦ و اﺳﻼم ، ﺑﺮای دﻓﺎع از ﺣﺮﯾﻢ ، ﺑﺮای دﻓﺎع از رﻫﺒﺮ ﺗﻼش ﻣﯽ ﮐﺮد. 

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ زﺑﺎن ﻣﻦ از ﺑﯿﺎن ﺣﺎﻻت و وﯾﮋﮔﯿﻬﺎی او  ﻗﺎﺻﺮ اﺳﺖ. ﻫﻤﻪ ﮐﺎرﻫﺎی او ﻓﯽ ﺳﺒﯿﻞ اﻟﻠﻪ ﺑﻮد

ﻋﻠﯽ 25 ﺳﺎل ﺳﻦ داﺷﺖ وﻟﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ در ﺣﺪ ﯾﮏ اﻧﺴﺎن 250 ﺳﺎﻟﻪ در راه دﯾﻦ و اﺳﻼم ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﺮد. ازﮐﺎرﻫﺎی او ،ﮔﺸﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﺗﺎﻣﯿﻦ اﻣﻨﯿﺖ ﻣﺤﻠﻪ و ﺷﻬﺮ ﺑﻮد. ﺻﺒﺢ ها ﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﯽ رﻓﺖ. به ﺗﻤﺎم هیئت ها  ﻣﯽرﻓﺖ.

ﯾﮑﯽ دﯾﮕﺮ از ﮐﺎرﻫﺎی او اردوی ﺟﻬﺎدی ﺑﻮد ﮐﻪ 9 ﺳﺎل ﺗﻤﺎم در اﯾﺎم ﺳﻪ ﻣﺎه ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﺑﻪ اردوی جهادیﻣﯽرﻓﺖ ﺧﺪا ﻣﯽ داﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺟﺎ 

ﻣﯽ رﻓﺖ ﻓﯽ ﺳﺒﯿﻞ اﻟﻠﻪ ﻣﯽ رﻓﺖ، ﺣﺘﯽ در ﺑﺴﯿﺞ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻮد ﺑﺮای ﺧﺪا می رﻓﺖ.

نقل از مادر شهید 

شهید مدافع حرم علی جمشیدی

شهادت اردیبهشت۹۵

شهید بی مزار

کانال شهید  

@KhakiyeAflaki

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69 

در نامه هایش به ما دلگرمی و امیدواری می داد

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ب.ظ


سردار شهید حاج عبدالله اسکندری

از لحاظ عشق ، اخلاق ، ایمان و دینداری زندگی ما در میان آشنایان و بستگان سرآمد بود.این را هم بگویم که شهید اسکندری تنها یک هفته بعد از ازدواج راهی مناطق عملیاتی شدند . من نامه های ایشان را که از جبهه برایم می فرستاد ، نگه داشته ام . نامه های با محبت که همه را بایگانی کرده ام . او در نامه هایش به ما دلگرمی و امیدواری می داد. جنگ که تمام شد ، نگرانی ایشان جا ماندن از قافله شهدا بود . همیشه یک دلواپسی داشتند که از دوستان شهیدشان جامانده اند . 

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا



محمد بارها می‌گفت که تمام دغدغه او سوریه و کودکان آن جا است و مدام بچه‌های سوریه را با دخترمان ریحانه مقایسه می کرد به گونه ای که احساس دین به‌وضوح از حرکات و رفتار او پیدا بود.

28 شهرویور ماه روزی بود که محمد تمامی حرف های خود را در قالب وصیت نامه نوشت و در میان مفاتیح گذاشت و از من خواست تا زمانی که مطمئن نشدم به شهادت رسیده آن را باز نکنم.

همسر شهید محمد زهره وند

شهیدمدافع حرم محمد زهره وند 

شهید مقاومت اسلامی

 بیسیم چی




فرازی از وصیت نامه شهیدعلیرضانوری 2

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۰ ب.ظ

همیشه برایم دعا کنید و مرا از یاد نبرید و همیشه پشتیبان رهبر و ولایت فقیه باشید و در دستوراتشان شک نکنید و با جان و دل بپذیرید.

و درپایان اگر جنازه اینجانب برگشت مرا در گلستان شهدای نجف آباد به خاک بسپارید.و تا میتوانید بر سر مزارم بیایید و برایم طلب آمرزش کنید.

انتهای تاریکی روزنه ای است به روشنایی و رسیدن به روشنایی و گذری است از تاریکی..

العبد علیرضا نوری

93/12/4

ارسالی همسر

بیسیم چی


وصیت نامه کامل شهید محمد امین کریمیان

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۹ ب.ظ


شهیدمحمدامین کریمیان پنجمین شهید مدافع حرم شهرستان بابلسر است که چندی پیش در حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. در ادامه وصیت‌نامه این شهید بزرگوار را می‌خوانید.

اینجانب محمدامین کریمیان بهنمیری چون قصد عزیمت به سوریه جهت جهاد علیه دشمنان اهل‌بیت(ع) را دارم و احتمال کشته شدن در راه دفاع از حریم آل‌الله وجود دارد، چند خطی به‌ عنوان وصیت می‌نویسم.

اولاً به همه مردم شریف و شهیدپرور ایران عرض می‌کنم؛ افتخار می‌کنم که در خدمت برادران فاطمیون هستم.

مردم شریفی که برای رضای خدا جان خود را کف دست گرفتند و از حرم بی‌بی زینب(س) دفاع می‌کنند و اگر برای خانواده‌ام مشقت نداشت به خانواده‌ام می‌گفتم مرا در مزار شهدای فاطمیون دفن کنند.

اگر کسی می‌خواهد بداند تابع و مرید شهدا است باید مطیع این سید بزرگوار باشد.

ثانیاً خدمت مردم شریف ایران عرض می‌کنم آتش‌افروز فتنه و اعوان ‌و انصارش خائن به انقلاب هستند و اگر کسی ذره‌ای ارادت به این شخص‌ها را دارد زیر تابوت مرا نگیرد.

در ادامه به تمام برادران عرض می‌کنم حضرت آیت‌الله‌العظمی سیدعلی خامنه‌ای(حفظه الله علیه) ولی امر تمام مسلمین جهان است.

اگر کسی می‌خواهد بداند تابع و مرید شهدا است باید مطیع این سید بزرگوار باشد.

دیدن روی حسین(ع) تمام هستی من است

سخنی با پدر و مادرم

من زندگی با شما را دوست دارم اما زندگی در کنار حسین(ع) تمام آرزوی من است، من دیدار روی شما را دوست می‌دارم، اما دیدن  روی حسین(ع) تمام هستی من است.

اگر فرزند خوبی برای شما نبوده‌ام به خاطر شهدا از من بگذرید، در سوگ من از خدا شکایت نکنید، چراکه آرزوی هر کسی شهادت در راه خدا و حسین فاطمه(ع) است و من هم جز جان ناقابلم چیزی برای حسین فاطمه(ع) نداشته‌ام.

برایم سخت شده بود وقتی می‌دیدم از شهدا فقط اسم‌شان به‌جامانده.

پدر و مادر عزیزم! زندگی برایم سخت شده بود وقتی می‌دیدم از شهدا فقط اسم‌شان به‌جامانده و آرمان‌های شهدا تقریباً مرده بود.

دنیا بدون شهدا و لگد کردن خون شهدا از مردن برای من سخت‌ترن بود وقتی برادر به برادر رحم نمی‌کند، حجاب‌ها به بهانه آزادی رعایت نمی‌شود، شکم‌ها از حرام پر می‌شود و همه و همه مهدی(عج) فاطمه را تنها گذاشته‌اند دیگر نمی‌توانم دنیا را تحمل‌ کنم.

پدر و مادر عزیزم! کمک به خانواده شهدا را ادامه دهید و لحظه‌ای کوتاهی نکنید و تا می‌توانید دل آنها را شاد کنید که اگر چیزی آن دنیا به کمک‌تان بیاید همین کار است.

آرزو نکن زودتر به سالار شهیدان ملحق شوی

سخنی با برادرم

بعد از من قطعاً تنهایی را احساس خواهی کرد، یاد خدا را در همه احوال فراموش نکن و آرزو نکن زودتر به سالار شهیدان ملحق شوی.

وصیت من به تو؛ نماز اول وقت، احترام به پدر و مادرمان و پیروین از ولایت‌ فقیه است. بعد از من این وظیفه توست که هر سال اربعین به کربلا بروی.

کوچک‌ترین هدف من که مبارزه با افکار غربی و سکولاری در جامعه بود را ادامه دهید.

سخنی با خواهرم فاطمه زهرا

خواهر عزیزم! در تمام زندگی‌ام از صمیمی قلب دوستت داشتم. تو راه خوبی را در پیش‌گرفته‌ای راه شهدا را فراموش نکن.

وظیفه تو این است کوچک‌ترین هدف من که مبارزه با افکار غربی و سکولاری در جامعه بود را ادامه دهی و تا آخرین قطره خونت را دریغ نکن.

سخنی با خواهرم زینب

می‌دانم الآن متوجه الفاظ من نمی‌شوی اما در صحرای محشر از سر تقصیرات خانواده ما بگذر.

تو نعمت خانواده ما بودی و هستی.

وصیت من به تو احترام به والدین، حجاب و نماز اول وقت است.

سخنی با خواهرم فاطمه

وصیت من به تو احترام به والدین، حجاب و نماز اول وقت است.

راه شهیدتان را فراموش نکنید.

کلامی با خانواده عموی شهیدم حاج علی کریمیان

افتخار من در دنیا این بود که با شما بزرگواران آشنا شدم و آرزوی من خدمت به همه شهدا مخصوصاً شما بوده است.

راه شهیدتان را فراموش نکنید و برای من زیارت عاشورا بخوانید که غوغا می‌کند.

سخنی پایان خطاب به خانواده و همه مردمی که به این وصیت‌نامه گوش می‌دهید.

به خداوندی خدا یقه‌تان را می‌گیرم اگر امام خامنه‌ای را تنها بگذارید.

من از این دنیا با همه زیبایی‌اش می‌روم و همه آرزوهایم را رها می‌کنم اما به ولایت و حقانیت علی ابن ابی‌طالب و خداوندی خدا یقه‌تان را می‌گیرم اگر امام خامنه‌ای را تنها بگذارید.

اگر از سرهای ما کوه درست کنند هرگز نخواهیم گذاشت روزی نسل‌های بعدی در کتاب تاریخشان بخواندن امام خامنه‌ای مثل جدش حسین(ع) تنها ماند.

سلام مرا به حضرت آقا برسانید ون بگویید اگر دوباره زنده شود از تکه‌تکه شدن در راه ایشان ابایی ندارم.

مرا در قبر عموی شهیدم دفن کنید

وصیت آخرم

مرا در قبر عموی شهیدم دفن کنید.

و در آخر زحمت را کم می‌کنم و از همه شما پوزش و حلالیت می‌طلبم.

آمریکا اگر «لا اله الا الله» بگوید ما باور نمی‌کنیم. امام خمینی(ره)

العبد الحقیرمحمد امین کرمییان

کانال شهید محمد امین کریمیان

خاطره ای از شهید بزرگوار سید عباس حسینی

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۵ ب.ظ

یک شب به مرخصیش مونده بود که گفتن سمت حمیدیه هجوم داریم پاشد با عشق خاصی شروع کرد به لباس پوشیدن مسلح شدن هم دوره هاش شروع کردن به غر زدن که بشین ما فردا میریم مرخصی کجا میخای بری اگه توهم بری ماهم باید بریم برگشت جدی گفت که تا اخرین قطره خوبم برای عمه جانم زینب میجنگم رفتیم عملیات وسط عملیات ی خمپاره خورد بغلش با شهید سخندان هرچی صداش زدیم جواب نداد رفتیم کنارش دیدیم سالمه فقط موج انفجار گرفتش وقتی برگشتیم از عملیات ازش پرسیدم سید جون داستان چیه خیلی دلاوری خیلی عاشقی گفت من معتاد بودم کارتن خواب بودم زن و بچه محلم نمیزاشتن ی روز رفتم مراسم ی شهید مدافع حرم گفتم منم برم سرباز عمه بشم بلکه ادم بشم عمه زینب منو ترک داد بهم ابرو داد الان همه دوسم دارن خانواده فامیل افغانی ایرانی همه بهم افتخار میکنن حالا همچین عمه ی مهربونو کریمه ای دارم چجوری دلم میاد براش نجنگم تا اخرین لحظه ای که اینجام براش میجنگم حتی اگه بگن عملیات داریم مرخصی نمیرم بازم میمونمو تا اخرین نفس برای عمه زینب سلام الله علیها با دشمنای حروم زاده اش میجنگم.سید عباس منو پیشه عمه یاد کن.یا علی

فرزند شهید در سالروز تولد خودش و پدر شهیدش

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۳ ب.ظ


آقا علےاصغر فرزند شہید مہدے علےدوست بر سر مزار شہید در سالروز تولد خودش و بابایش

ماشاالله 

شهید مدافع حرم مهدی علیدوست آلانقی

@shahidalidoost

گفتگو با همسر شهید امین کریمی 7

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ


بازگشت کوتاه امین

وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را می‌دیدم!خیلی تغییر کرده بود.

 قبلاً جذاب و نورانی‌ بود، اما این‌بار حقیقتاً نورانی‌تر شده بود.

 یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او می‌آمد. کمی هم لاغر شده بود.

تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد،

من هم خندیدم.

انگار تپش قلب گرفته بودم.

دستم را روی قلبم گذاشتم!

امین تمام دارایی من بود.

آن لحظه گفتم:

«آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد... انشاءالله دیگر هیچ‌وقت از من دور نشوی.

اگر بدانی چه کشیده‌ام.»

سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگونه بگوید.

نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم.

گفتم «کجا می‌خواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی. قیافه مرا دیده‌ای؟»

خودم حس می‌‌کردم خُرد شده‌ام.

گفتم «می‌دانی من بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...» 

گفت «زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم.»

گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمی‌توانم تحمل کنم. باور کن نمی‌توانم... دوری تو را نمی‌توانم تحمل کنم...»

حرف دانشگاه‌ام را پیش کشید.

گفتم «امینم، من بدون تو نمی‌توانم درس بخوانم.اگر هم درس می‌خوانم به خاطر تو است.»

خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس می‌خوانم.»

 گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»

حتی من وقتی از خانه بیرون می‌رفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تی‌شرت، شلوار، کفش، کت‌تک یا هر وسیله‌ دیگری برای امین می‌خریدم. او هم عادت کرده بود.

می‌گفت «باز برایم چه خریده‌ای؟» می‌گفتم «ببین اندازه‌ات هست؟»

می‌‌گفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً‌ اندازه برایم می‌خری...»

مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین این‌ها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این‌ حرف‌ها را به او می‌‌گفتم واقعا دلم می‌خواست بماند و دیگر نرود.

تک تک لباس‌ها را ‌پوشید.

گفتم «چقدر به تو می‌آید.» 

کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوش‌تیپم، حتی گونی‌ هم بپوشم به من می‌آید!»

گفتم «شکی نیست.»

می‌خندیدم اما ذره‌ای از غصه‌هایم کم نمی‌شد. وسط خنده‌ها بی‌هوا گریه می‌کردم و اصلاً نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم.

می‌گفت «چرا گریه می‌کنی؟»

چرایی اشک‌هایم مشخص بود...

لباس‌هایش را که جمع کرد.

گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت :

«نه این لباس‌ها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا می‌پوشم.» خیلی از لباس‌هایش را حتی یکبار هم نپوشید.

لباس‌هایش را جمع کردم و همین‌طور اشک می‌ریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاش‌هایم را می‌کردم،

گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن.

تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریده‌ام...»

گفت «می‌روم و برمی‌گردم. قول می‌دهم...» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای سامان‌دهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.

کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند.

قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا... 

 نمی‌دانم چرا این‌بار دائماً‌ منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی می‌کردم.

چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز می‌گذشت و تماس‌های امین به 5-4 روز یک‌بار کاهش پیدا کرده بود.

دلم آشوب بود...

قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمی‌خواست با آنها بروم.

 به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...»

بابا گفت «اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم»

گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا می‌رسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.

مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم.

داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم.

پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده.

بابا گفت «هیچ‌کس نبود.»

نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.

در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد.

با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم.

بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.»

به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟» 

گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...»

شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم.

بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.

 چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم...

به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود.

او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد....

با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهم را بالای سرم گذاشته بودم.

 6 روز بود که با امین حرف نزده بودم، باید منتظر تماس او می‌ماندم. می‌گفتم «صدای زنگ را بالا ببرید. امین می‌داند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس می‌گیرد...

باید زود جواب تلفن را بدهم.» 

پدرم که متوجه شده بود دائماً می‌گفت «نمی‌شود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.»

می‌گفتم «نه! شما که می‌دانید او نمی‌تواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد. الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم. من دلم برای امین تنگ شده! یعنی چه که حالم بد است...»

بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند. شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید.

به سرعت سیم‌کارت را با گوشی برادرم جابه‌جا کردم. دیوانه شده بودم.

گفتم «زود باش، زود باش، ممکن است در حین عوض‌کردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.»

برادرم رضا، اسم شهدا را دیده بود و می‌دانست که امین شهید شده.

هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود. به جز من و مادر همه خبر داشتند. 

خواهرم شروع به گریه کرد.

زن‌داداشم هم همین‌طور.

گفتم «چرا شما گریه می‌کنید؟»

گفتند «به حال تو گریه می‌کنیم. تو چرا گریه می‌کنی؟»

گفتم «من دلم برای شوهرم تنگ شده! تو را به خدا شما چیزی می‌دانید؟»

زن‌داداشم گفت «نه، ما فقط برای نگرانی تو گریه می‌کنیم.» صورت زن‌داداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود.

مثل دیوانه‌ها شده بودم.

پدرم گفت «می‌خواهی برویم تهران؟»

گفتم «مگر چیزی شده؟»

گفت «نه! اگر دوست نداری نمی‌رویم.»

گفتم «نه! نه! الآن شوهرم می‌آید. من آنجا باشم بهتر است.»

شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم.

گفتم «به خانه پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم می‌شود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت می‌شود اما اگر آنها ناراحت باشند...»

تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه می‌کند. پرسیدم «چرا گریه می‌کنید؟»

گفت «دلم برای پسرم تنگ شده.»

با تلفن همراهم دائماً‌ در موتورهای جستجوگر این جملات را می‌نوشتم: 

"اسامی دو شهید سپاه انصار" 

نتایج همچنان تکراری بود: 

"اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نمی‌باشد و تنها دو نفر به شهادت رسیده‌اند."

نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت: 

"اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نام‌های شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیده‌اند."

از دیدن اسامی شوکه شده بودم.

همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم

 «بابا شوهر من شهید شده؟»

گفت «هیچ نگو! مادر امین چیزی نمی‌داند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت.

مراعات مادر را می‌کردند.

فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده» و بیهوش شدم... دیگر هیچ چیز را به خاطر نمی‌آورم.

سریعاً‌ مرا بیمارستان شهید چمران رساندند.

 فشارم به شدت بالا رفته بود.

صداها را می‌شنیدم که دکتر به برادرم می‌گفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!» 

رضا گفت «شوهرش شهید شده!»

حالم بدتر شد با گریه و فریاد

می‌گفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بی‌خود می‌زنی؟»

 رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیده‌ام!»

 با این حرف دلم به هم ریخت.

منتظر بودم شوهرم برگردد اما ... 

خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد...

قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من این‌طور گفته بود.

روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت.

گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم!»

هر روز یادداشت می‌کردم که "امروز گذشت..."

 واقعاً روز و شب‌ها به سختی می‌گذشت.

دلم نمی‌خواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب می‌گفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.»

باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب می‌کردم. گاهی روزهای باقی‌مانده بیشتر عذابم می‌داد.

هر روز فکر می‌کردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... ان‌شاءالله دیگر می‌آید. دیگر دارد تمام می‌شود...

 دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری!»

امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمی‌گردم.»

 با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمی‌توانم تحمل کنم...»

دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.

حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا.

این فاصله زمانی هیچ‌چیز را به خاطر ندارم، هیچ‌چیز را...

 وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم.

می‌ترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم.

قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم «حسین؛ پیکر را دیده‌ای؟ مطمئنی که امین بود؟»

گفت «آره زن‌داداش.»

قلبم شکست. گفتم «حالا بدون امین چه کنم؟ ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم.

قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم.

با خودم می‌گفتم حالا باید بدون او چه کنم؟»

پیکر را که آوردند دنبال امین می‌دویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم.

مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم.

گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دست‌هایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمی‌داشت روی سینه‌ات می‌‌زدیی و می‌گفتی شوهرت بمیرد زهرا جان!

تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟»

خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه می‌کردم و می‌گفتم این رسمش نبود بی‌معرفت!

خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد....تا قطره اشک را دیدم با خودم گفتم:

«از کجا معلوم امین برای شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم؟ او رفت تا دِینَش را ادا کند. حالا اگر گلچین شده و خدا دوست داشته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست...»

گفتم «امین عزیزم، شهادت مبارکت باشد. اما آن دنیا هوای مرا داشته باش و شفاعتم کن.»

آخرین تلاش‌ها و التماس‌هایم بود «امین؛ مواظبم باش، مثل همان موقع‌ها که پشتم بودی و همیشه می‌گفتی فقط من و تو هستیم که برای هم می‌مانیم.»

با دیدن اشک‌ امینم مطمئن شدم دل امین با من است که من با این همه وابستگی حالا قرار است بدون او چه کنم....

گفتم «حلالت کردم، به جز خوبی هیچ‌چیز از تو ندیدم.»

چند روز بعد از شهادتش انتظار داشتم حداقل بیاید با من حرف بزند. دائماً گلایه داشتم از خدا، از اطرافیانم، از همه آدم و عالم.

دائم از خودم می‌پرسیدم «چرا امین رفت؟ چرا بقیه مانع از رفتن امین نشدند؟»

دائماً ناراحت و دلگیر بودم.

منتظر بودم بیاید منت‌کشی!

امین حاضر نبود ناراحتی مرا ببیند حالا چطور حاضر بود مرا با این داغ بزرگ بگذارد و برود؟

بعد از دو سه روز دیدم دیگر فایده‌ای ندارد. فکر کردم باید معامله‌ای کنم. 

گفتم «خدایا! شوهرم را در راه تو بخشیدم. خود و خانواده‌ام هم فدای حضرت زینب (سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام). ان‌شاءالله همه ما مثل امین عاقبت به خیر شویم. فقط شوهرم بیاید با من حرف بزند. بیاید جواب سؤال‌هایم را بدهد. با من حرف بزند تا کمی آرام شوم. اینکه دیگر توقع زیادی نیست...»

همان شب خواب دیدم که گویا خانه ما بخشی از یک مسجد است. با خانمی که نمی‌شناختم همراه بودم و به او گفتم «به من می‌گویند شوهرت شهید شده. خدا کند امین زنده باشد و تمام بنرها و تابلوهای شهادت او جمع شده باشد.»

جلوی در که رسیدم دیدم هیچ بنر و پلاکاردی نیست! گفتم «پس شوهرم شهید نشده!»

به سمت مسجد که احساس می‌کردم خانه ما است رفتم. در را که باز کردم دیدم شوهرم نشسته!

دویدم و با رسیدن به امین، بوسیدمش!

گفتم «وای امین، اگر بدانی این چند وقت چه خواب‌های بدی دیده‌ام!»

امین آنکارد کرده و خیلی نورانی با لباس سبز، از جایش بلند شد، پیشانی مرا بوسید و گفت «زهرا جان! من شهید شدم...»

شهید امین کریمی چنبلو