مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

خصوصیات شهدا

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۳۳ ب.ظ


ﻣﺼﺪاق "اﯾﻤﺎن"را در "اﺧﻼق" ﻣﯽﺷﻮد دﯾﺪ.

ﻧﻤﻮﻧﻪاش: ﺧﻮش ﺧﻠﻘﯽ،اﺣﺘﺮام ﺑﻪ ﻣﻦ و اﺣﺘﺮاﻣﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺪر و ﻣﺎدرش داﺷﺖ, 

و ﯾﺎ در ﺻﺤﺒﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﺮد و اﯾﻨﮑﻪ, ﻣﻘﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ رﻓﺘﻦ و دادن ﺧﻤﺲ و زﮐﺎتﺑﻮد.

اﯾﻦﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﺼﺪاق اﯾﻤﺎن ﺑﻮد.

ﻣﻦﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ را در ﺣﻤﯿﺪ آﻗﺎدﯾﺪم..

راوی: همسر شهید

شهید مدافع حرم حمیدرضا اسداللهی

@khadem_shohda

خادم الشهدا


اهمیت به نماز اول وقت

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۳۰ ب.ظ

به نماز اول اهمیت بسیار زیادی میدادوهمه تلاش خودش رو میکرد تااینکه درهرموقعیتی هست خودشو به نماز اول وقت برسونه وعلی الخصوص براےمغرب وعشاحتمابه مسجدمحل میرفت.

شهیدجاویدالاثر علیرضا بریری

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram

شهادت سه رزمنده ایرانی

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۵ ب.ظ


شهادت حاج اکبر نظری و حاج حسین علیخانی را به محضر امام زمان(عج)،مقام معظم رهبری 

و خانواده محترمشان تبریک و تسلیت و عرض میکنیم.

روابط عمومی هیئت الرضا(علیه السلام)کرمانشاه

@sh_modafeaneqom

شهدای مدافع حرم قم


بسم رب الشهدا والصدیقین 

 مدافع حرم حضرت زینب (س)

«  عادل سعد» در راه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب (س) به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. 

شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeaneqom


دست نوشته شهید مختاربند

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۰ ب.ظ

 دست نوشته شهید مختاربند

    خطاب به شهید

کانال شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)

@shahid_mokhtarband

خاطره ای زیبا از شهید صادق عدالت اکبری 2

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۹ ب.ظ


در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» ....

خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی شــــهادت کرده بود.

اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهـــــدا بود. 

وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟ 

با خود گفتم اگر در بین این شهـــــدا، شهیدی را هم نام آقا صـــــادق ببینم این دعا را خواهم کرد. 

دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم .

 در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم.

راوی همسر شهید 

شهادت روز شهادت حضرت زینب س

خاطره ایی ازشهید مدافع حرم محمدعلی خادمی

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۴ ب.ظ

همسر والامقام شهید فرمودن که شهید محمد علی خادمی بسیار شاد بود و میجوشید

حتی دفعه اول بعد 4 ماه اومد از منطقه.

بهش گفتم محمدعلی چرا یک ماه دیر اومدی 

گفت بچه ها نمیزاشتن بیام چون اونجا همه رو میخندوندم و بچه ها گفتن اگه بری کی مارو بخندونه

شهید خادمی خیلی به بی بی زینب سلام الله علیها ارادت داشت.

خاطره ایی کوتاه از نقل همسر شهید مدافع حرم محمدعلی خادمی

دوست ندارم چشمم به زن‌های بدحجاب بیافتد

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۲ ب.ظ


ما دوستان قدیمی بودیم، از جوانی با هم رفاقت داشتیم. خیلی با هم درد و دل می‌کردیم و از مشکلات هم خبر داشتیم. اما برایم عجیب بود هیچ وقت وسط روز به مغازة من نمی‌آمد. یا شب‌ها می‌آمد دمِ در یا تلفنی صحبت می‌کردیم یا اینکه در هیئات و مراسم‌ها همدیگر را می‌دیدیم. تا اینکه یک روز، بعدازظهر زنگ زد که: من سر خیابان ایستاده‌ام بیا کارت دارم. 

من در یکی از خیابان‌های مشهد مانتوفروشی دارم. مثل همیشه این بار هم نمی‌خواست بیاید مغازه. هرچه اصرار کردم هم نیامد. خلاصه من رفتم. اما عصبانی؛ کنار دیوار ایستاده بود. وقتی رسیدم گفتم تا نگویی چرا داخل نیامدی، حرفی نمی‌زنم. مثل همیشه سرش را انداخته بود پایین و نمی‌خواست توضیح بدهد. گفتم: آقا نعمت‌الله اگر نگویی، نه من نه تو. مجبور شد که بگوید. گفت: مغازة تو همیشه پر است از خانم‌ها؛ بعضی‌هاشان اصلاً حجاب خوبی ندارند. من دوست ندارم چشمم به آنها بیافتد...

خاطره‌ای از شهید مدافع حرم نعمت الله نجفی

راوی: دوست شهید


بسم اللہ الرحمن الرحیم.

اول از ھمہ  از حمد و ثنای خداوند متعال شروع میکنم کہ ما را در دایرہ ی  دین حق  و ھمچنین  در سایہ ولایت اھل بیت علیھم السلام قرار داد۔

احیانااگر  مرتکب نا فرمانی یا بی ادبی شدہ باشم  از والدین و خواھران و برادرانم بابت آن عذرخواھی می کنم،و ھمچنین اگر آمدن من بہ این جا  باعث نگرانی کسی شده باشد ۔

من خودم را ،بدون ھیچ طمعی برای دفاع از حرم حضرت زینب ع حاضر کردم ۔شاید برای خود سازی در زندگیم موقعیتی بہتر از این بہ دست نمی آوردم و بہ این حرفم یقین کامل دارم۔حتی المقدور سعی میکنم درسہای دینی ام را در کنار این[جھاد]ادامہ بدھم۔

در ضمن بگویم کہ من نہ از زندگیم بیزارم نہ از حصول تعلیم دینی بلکہ ھدفم از آمدنم بہ اینجا فقط خدمت است،و ھر جور خدمتی کہ خداوند توفیق آنرا بہ من بدهد [انجام خواھم داد].

درپایان باردیگر بابت ھر گونہ اشتباھی کہ از بندہ سر زدہ باشد از خانوادہ ام عذرخواهی میکنم۔

من از پدر و مادر خود کہ محبت فرزندی با من را کنار گذاشتہ و بہ من فرصت دادند تا خودم را بر ثانی زھرا[س]قربان کنم ،تشکر میکنم ۔ مادرم ھمیشہ می گفت "من ھمہ بچہ ھایم را بہ بی بی {زھرا سلام اللہ علیھا }سپردہ ام"۔ من بہ مادرم افتخار می کنم۔  بہ خواھر ھایم بعد از شہادتم توصیہ بہ صبر میکنم۔

تشکر ویژہ دارم از پدر بزرگوارم کہ بہ من درس خود سازی دادند و ھمین امر باعث شدہ کہ امروز من اینجا ھستم ۔ھدف زندگی من معرفت خدای متعال،دفاع از اھل بیت ع و خودسازی است۔

ان شا ءاللہ خدای متعال بہ خانوادہ ام صبر عنایت کند۔

واالسلام

امضاء

 اصل وصیتنامه به زبان اردو هست ..

شهدای غریب زینبیون

تیپ زینبیون

مدافعان حرم سوریه  ایران  پاکستان افغانستان 

بهشت معصومه  قم

شهدای  پاکستانی

چقدر این شهریور 95 طولانی شده و اصلا نمیگذرد؟؟؟

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۲ ب.ظ

رضا دقت کرده ای که چقدر این شهریور 95 طولانی شده و اصلا نمیگذرد؟؟؟

رضا حواست هست بعدش مهرماه است؟؟؟

که محرم میشود...

قبلها شهریورها سرشار ذوق و شوق رسیدن مهر بودم و سرگرم خرید مدرسه و دانشگاه.

مهر سال گذشته که با خیال آسوده خستگی بدر میکردم غافلگیرم کردی!

میدانی چقدر شهریور سال گذشته کوتاه و دوست داشتنی بود و مهرش بهت انگیز!!!

قبل ها عاشق هوای سرد و سوزناک پاییز و عطرمست کنند سیب های قرمز و خش خش برگ های زرد بر زمین نشسته درختان و نم نم باران های آذرش بودم.

آذر...ماه تولد تو...هشتم آذر...

اما حالا...این از شهریورش که نمیگذرد آنهم از مهرش که از هر روز نزدیکتر شدنش...

تک تک این روزها که می آید با رفتنش جان مرا نیز با خود میبرد.

با لحظه لحظه این روزها خاطرات تو از پیش چشمانم میگذرد...نمیگذرد...ساکن مانده...

13شهریور سال گذشته بود ساعت11برایم عکسی فرستادی گفتی آبجی برم صبحانه که بچه ها منتظر من هستن بعد هم راه می افتم سمت فرودگاه.

وقتی با داداش مهدی رسیدین تهران رفتین به پسرخاله سر زدین و چند روزی ماندین.گفتی بمانم که ناراحت نشود رضا بهم سر نزد یا آمد و نماند...

من ساده بودم ندانستم که داری با همه وداع میکنی و این دیدار آخر است

چند روز دیرتر به خانه رسیدید...

سه هفته بعد هم ما را به خدا سپردی

با همه خداحافظی و کسب حلالیت نمودی جز من.این را باید پس از شهادتت از همسر شهید فدایی(ذوالفقار) بشنوم.از تک تک دوستانت...

سال گذشته روز اول محرم از خدا خواستم این محرم را برایم خاص قرار بده...

منظورم این بود دستم را بگیر و کمک کن تا بنده خوب تو اگر نمیشوم حرمت این ماه را نگه دارم...

چه میدانستم خدا صدایم را میشنود و تمام محرم های عمرم را دگرگون و خاص میسازد..

. آقــاحــجــتــــ

https://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

دهه عاشقی

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ب.ظ


شبهای محرم  که توی خیابون ها دسته  سینه زنی و حجله و هیئت براه میافتاد 

رضا عشق میکرد با دیدن جوونها وقتی داشتن نوکری آقا رو میکردن...

میگفت انشالله روزی نیاد که از عشق این دلها کم بشه برا آقامون...

خاطره همسر شهید

عشق به ارباب

شهید رضا دامرودی

کانال شهید دامرودی

https://telegram.me/joinchat/Cdbj5ECkj1TQtvu_n9G3HQ

سردار «حاج احمد غلامی»؛ یک روز قبل از رستگاری

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۱۷ ب.ظ

سردار غلامی چند روز پیش در منطقه‌ی عملیاتی «حلب» مجروح شد و پس از ساعاتی، در شامگاه 9 شهریور به آرزوی دیرینه خود رسید و برای ابد روزی خور درگاه حضرت حق شد.

به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، سردار «حاج احمد غلامی» چند روز پیش در منطقه‌ی عملیاتی «حلب» مجروح شد و پس از ساعاتی، در شامگاه 9 شهریور به آرزوی دیرینه خود رسید و برای ابد روزی خور درگاه حضرت حق شد.

«حاج احمد غلامی» از در نخستین روزهای تشکیل سپاه پاسداران، به سال 1358 شمسی، به این نهاد پیوست و در گردانِ 2 «پادگان ولی عصر» (عج) به نبرد با ضدانقلاب و بعدها، متجاوزین بعثی مشغول شد. پس از تشکیل «تیپ 27 محمد رسول الله»(صلوات الله علیه) توسط «حاج احمد متوسلیان»، او در عملیات «فتح المبین» و «الی بیت المقدس» به عنوان یکی از فرماندهان گردان های رزمی، تکلیف جهادی خود را به انجام رساند. پس از تشکیل «تیپ سیدالشهدا»(صلوات الله علیه) توسط شهید «حاج علی موحد دانش»، «حاج احمد» با دعوت آن سردارِ شهید، به یگان مزبور ملحق شد و پس از آن که شهید «کاظم نجفی رستگار» فرماندهی «تیپ سیدالشهدا»(صلوات الله علیه) را به دست گرفت، ایشان به عنوان «قائم مقام فرماندهی تیپ» (که مدتی بعد به لشکر ارتقا پیدا کرد) منصوب شد.

«حاج احمد غلامی» در ماه های پایانی سال 1363 شمسی، پس از تغییر و تحولات گسترده در سازمانِ «لشکر سیدالشهدا»(صلوات الله علیه)، به هم راه جمعی از هم رزمانش در آن یگان، ماموریت یافت که «تیپ مستقل شهید بروجردی» را تشکیل دهد. این سردار شهید، تا پایانِ جنگ، فرماندهی آن تیپ مستقل را (که بعدها به تیپ 110 خاتم الانبیاء» تغییر نام یافت) بر عهده داشت.

«حاج احمد غلامی» که سالیان پس از جنگ را در سکوتی مظلومانه و معنادار پشت سر گذاشته بود، مدتی قبل داوطلبانه در جبهه های دفاع از حرم در «عراق» و «سوریه» فعالیت جهادی خود را از سر گرفت و سرانجام، به فرمانده و رفیق شهیدش، «حاج کاظم نجفی رستگار» پیوست.

 فارس

فرزند شهید حمید حکیمی بر مزار پدر

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۱۴ ب.ظ


بابا دل از نازدانه اش برید تا دردانه ارباب بار دیگر در خرابه های شام اسیر یزیدیان نشود . . .

بابا جان 

وعده دیدار 

بهشت . . .

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

بـنیـانگذار لشڪر غیور فاطمیون

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۰۹ ب.ظ


بارها می‌گفت که اگرفاطمه(س) نبود، دنیا نبود وخود ایشان هم اسم فاطمیون رابه همین خاطر براےاین گردان انتخاب کردند.

اگر از کسی خطایی سر می‌زد و از او ناراحت می‌شد، رفتارش شهید چگونه بود؟

در عین آرامش از اقتداری برخوردار بود که باعث می‌شد خیلی‌ها خطایی از آن‌ها سرنزند و اگر خطایی انجام می‌دادند خیلی راحت و آسوده آن ها را می‌بخشید.

آن ها می‌دانستند حاجی چه شرایط و ویژگی‌هایی دارد و تعامل می‌کند و بچه هایی که اطراف حاجی بودند و هستند، بچه‌های با صفا و اهل دلی هستند و به صورت گمنام به سر می‌برند.

رزمندگان فاطمیون حتی آن‌ها خیلی مظلومانه پرمی‌کشند و اگر در حال حاضر سر صدایی در منطقه به پا کرده باشد، همه کار حاجی بوده است.

اگر فاطمیون هم الآن به جایی رسیده باشد، از صدقه سر این شهید است.

خدا را شکر اوضاع در منطقه رو به راه است و بچه‌ها آن‌جا کار نیمه تمام حاجی را تمام کردند و در آن تپه‌ای که حاجی شهید شده است، امنیت کامل برقرار است.

خاطره اے از سردار شــ‌هید علیرضا توسلے

فرمانده لشگر«فاطمیون»

نقل از همرزم شــ‌هید

شهادت اسفند۹۳

شهید مدافع حرم

سردارعلیرضاتوسلی

ابوحامد

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@haraM69

گفتگو با همسرشهید مدافع حرم حجت باقری2

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۴۵ ب.ظ


حماسه بانو: مراسم عروسی  کی بود و چطور برگزار شد؟

همسر شهید: دو هفته بعد از سالگرد برادرم. 31 تیر  94  مراسم عروسی هم مثل عقد خیلی ساده برگزار شد. و بعد از اون هم دوباره ماموریتهای محسن(حجت) به شمالغرب ایران از سرگرفته شد. دو هفته اینجا بود دو هفته ماموریت بود! و این حالت تا ابان 94 طول کشید. ماموریت شمال غربش که تمام شد، شاید یک ماهی خونه بود که سفر دومش به سوریه اتفاق افتاد.

حماسه بانو: شما ناراحت نبودید از این همه جدایی؟

همسر شهید: خب چرا ! سختم بود. اما اینقدر که می رفت مأموریت فقط یک بار، اونم وقتی بود که تازه عروسی کرده بودیم ، بهش گفتم که محسن نمی شه حالا نری مأموریت؟ این دو هفته که خودت مرخصی هستی دو هفته بعدی هم مرخصی بگیر که یک ماه پیش هم باشیم. که من اینقدر استرس مأموریت تو رو نداشته باشم. من دو هفته که میای اینجا من همش استرس دارم که دوباره میخوای بری، حداقل یک ماه باش که مثلا" من یه کم خیالم راحت بشه. قبول کرد، گفت باشه حالا من این سری می مونم. 

ولی این دو هفته که موند همش به من می گفت تو از علی خجالت نمی کشی نذاشتی من برم مأموریت؟ 

هی می رفت و میومد نگاه به عکس داداشم که تو خونمون بود می کرد و می گفت خانم تو از داداشت خجالت 

نمی کشی؟ خجالت از علی نمی کشی ؟ اون کجا رفت حالا من مثلا با پای خودم خونه هستم و  من نباید برم راهشو ادامه بدم؟! 

گفتم محسن من که نگفتم نرو! گفتم این سری رو مرخصی بگیر، سری بعدی که نوبتت نیست رو بجای این سری برو. که اتفاقا رفتش و بیشتر از هر سری هم موند...

حماسه بانو: از آغاز زندگی مشترک بگید. آقا محسن اهل کار کردن تو خونه هم بودن؟

همسر شهید: آره کمک که بهم می کردن. ولی تو بعضی کارا فقط. مثلا فرض کن سبزی می گرفتیم می خواستم خرد کنم، می نشست کمکم خرد می کرد. یا مثلا آبغوره یا آبلیمو می خواستم بگیرم حتما کمکم می گرفت یا برا گوشت خرد کردن....

ولی برا بعضی کارا نه، میگفت من دوست دارم تو برام غذا درست کنی، دوست دارم تو لیوان آب دستم بدی. من خودمم می تونم بلند شم اما لذت می برم از اینکه تو لیوان آب دستم بدی. تو آشپزخونه نمی اومد می گفتم چرا نمیای می گفت این چارچوب آشپزخونه فقط مختص تو هست، دوست دارم کلا اختیارش دست خودت باشه، هرجوری خودت دوست داری اونجا حاکمیت کنی.

ولی مثلا تو خیابون که می رفتیم اصلا امکان نداشت چیزی بده دست من، حتی یک نایلون کوچیک! همه ی کارهای اینجوری رو خودش انجام می داد. اصلا بیرون نمی ذاشت من کاری انجام بدم،

 مثلا می خواستیم از در بریم بیرون امکان نداشت جلوتر از من بره بیرون! می گفت اول خانمم. سرسفره، اول برای من غذا می کشید. این نکته رو یه بارم ندیدم فراموش کنه اول برای خودش بکشه برای من نکشه. حتی بعضی غذاهایی که خیلی دوست داشت اما تا من نمی خوردم دست نمی زد، اصلا نمی خورد می گفت من 

نمی خورم...

آنقدر احترام من و خانواده منو داشت که مامانم  و خانواده م رو مجذوب خودش کرده بود. من همیشه پیش خودم می گفتم من تا محسن رو دارم غم ندارم.  با خودم می گفتم هر کاری محسن کرد من هم میکنم.  هر جا رفت من هم باهاش میرم .خیلی قبولش داشتم ..

حماسه بانو: به معنویات و شرعیات شما و خودشون چه نگاهی داشتن؟

همسر شهید: رو مسأله ی حجاب خیلی حساس بود. واقعا حساس بود. من کلا چادر می پوشیدم جلو داداشش و بقیه نامحرم ها، حتی اگر حجابم کامل بود و روسری هم سرم بود. می گفت من خیلی دوست دارم حجابت رو اینجوری رعایت کنی اما نه اینکه من بهت بگم بپوش، دوست دارم خودت بهش رسیده باشی و با عشق و علاقه چادر رو بپوشی. بهم می گفت من اینقدر حساسم رو حجابت فقط بخاطر علاقه ای هست که بهت دارم. دوست دارم فقط مال خودم باشی ، دوست ندارم کس دیگه ای بهت نگاه کنه.

من خیلی نماز خوندنش رو دوست داشتم. با آرامش خاصی نماز میخوند. وقتی به نماز می ایستاد، ذوق می کردم. می گفتم خدایا شکرت! . بعد از نمازش نیم ساعت می نشست فکر می کرد. می گفت من خیلی لذت می برم. 

نهج البلاغه می خوند، قرآن می خوند. این کاراشو خیلی دوست داشتم.

 داداشم قبل از شهادتش در نماز به محسن اقتدا می کرد. خب محسن که اجازه نمی داد کسی بهش اقتدا کنه اما علی داداشم به زور هم که شده بود بهش اقتدا می کرد. من هر کاری کردم که به شوهرم اقتدا کنم نذاشت. بعضی وقتها باهاش شوخی می کردم می گفتم علی بهت اقتدا کرد و شهید شد. بذار منم اقتدا کنم... ولی نمیذاشت. منتظر میموند من نیت کنم بعد خودش نیت میکرد.

حماسه بانو: ایشون خودشون که در معنویات بالا بودن، شما رو هم تشویق می کردن؟

همسر شهید:آره خب.. مثلا بهم سفارش می کرد که حتما اذان و اقامه رو بگم. می گفت خانم اگر اذان رو هم نتونستی بگی نیت مسجد بگیر، اما اقامه رو حتما بگو. می گفت به خودت ظلم نکن، حتما بعد از نماز دعا کن. 

می گن که هر کس بعد از نماز دعا نکنه به خودش ظلم کرده. میگفت حتی اگه شده یه دعای خیلی کوتاه بکن، بعد بلند شو.

همیشه می گفت که برای عاقبت بخیری من 14تا صلوات بفرست. منم خب می دونستم که منظورش اینه که شهید بشه، می گفتم من نمی فرستم.

خیلی حضرت فاطمه (س) را دوست داشت. برای کاراش و حاجت هاش چله می گرفت. چله زیارت عاشورا یا دعای فرج..

حماسه بانو: جریان سفر دومشون به سوریه چطور پیش آمد؟

همسر شهید: بعد از سفر اولش، کلا حال و هواش عوض شده بود. شعر "با اذن رهبرم از جان بگذرم.... رو  میخوند..برام جالب بود! اینقدر با تاکید میگفت "با اذن رهبرم از جان بگذرم، در راه این حرم..."  انگشتشم  به حالت تاکید تکون میداد و بهم نگاه میکرد..من تو دلم می‌گفتم یعنی واقعا از جانش میگذره؟؟ انگار یه چیزی برام غیر قابل باور بود....میگفتم نه نمیشه! حدود یکماه قبل از سفر دومش رفت دیدار با خانواده شهدا  یعنی یک هفته صبح می رفت برای ناهار می اومد . دوباره عصر می رفت شب می اومد. به مادران شهدا گفته بود برای عاقبت بخیری و شهادتم دعا کنید . گفته بودند این حرف را نزن شما تازه دامادی گفته بود شما دعا کنید ....

 ما دو تا گلزار شهدا داریم.  محسن گلزار دو رو خیلی دوست داشت. داداشم گلزار یک هست. همسرم گلزار دو!  یه دیوار بین قبر شهدا و اموات هست. یه بار که با محسن رفته بودیم سر خاک برادرم ، بهم گفت نگاه کن خانم این دیوار رو میبینی ؟ گفتم آره ..گفت این دیوار مرز بین شهادت و مرگه ..ببین من اینطرفش میفتم  یا اون طرف!

کلا همیشه تو فکر شهادت بود ، بعد از شهادتش بهم گفتن که برا خاکسپاری علی رفته بود بالا سر علی و بهش گفته قول میدم سر یک سال بیام... واقعا هم همین شد.. علی 93شهید شد محسن 94. 

برا سفر دومش، همین جوری بحث سوریه رو پیش آورد . گفتم تو دوباره میخوای بری سوریه که حرفش رو میزنی ؟گفت نه همین جوری داریم صحبت می کنیم . گفتم نه من مطمئنم تو میخوای بری سوریه . حالا بگو واقعا میخوای بری ؟ گفت آره میخوام برم تو نظرت چیه ؟ منم مخالفت کردم بهش گفتم تو تازه یک ماهه که از ماموریت اومدی . من آرزومه یه روز بدون دغدغه و استرس با تو زندگی کنم . گفتم سختمه دو ماه دوری . یا باید برم خونه خودمون یا خونه شما. من سختمه . برگشت نگاهم کرد و گفت تو اون دنیا میتونی جواب حضرت زینب رو بدی که من نرم ؟؟ دیگه اینو که گفت، نتونستم جواب بدم بهش . گفتم نه نمیتونم بدم ...سکوت کردم . 

اون هم خوشحال شده بود که من مشکلی ندارم. رفته بود به همکارانش گفته بود خانم من راضی شد که من برم . همکاراش گفته بودن یعنی خانومت مشکلی نداره که تو بری ؟ سختش نیست؟ محسن هم گفته بود چرا سختش هست اما گفته به خاطر حضرت زینب من مشکلی ندارم.  اونا هم رفته بودن به خانماشون گفته بودن و انگار اونا هم راضی شده بودن .

حماسه بانو: از حال و هوای روزهای رفتنشون بگین..

همسر شهید: قبل از اینکه بره ،خواب داداشم رو دیدم . خواب دیدم داداشم بهم گفت اگه خدا بخواد محسن شهید میشه .  علی اینو به من گفت . من از خواب بیدار شدم گفتم محسن من این خواب رو دیدم .  

همیشه وقتی تو خونه مون حرف شهادت میشد. میگفت بادمجون بم آفت نداره . اما این بار همسرم گفت ازخوابت تعجب کردم..

حماسه بانو: شما چنین خواب صریحی دیدید، نترسیدید که گذاشتین برن؟

همسر شهید: من همش به خودم می گفتم علی گفته اگه خدا بخواد . من اعتقادم اینه که من اگه محسن رو اینجا نگهدارم دلیلی نداره که بتونم برای همیشه محسن رو برای خودم نگهدارم . من همسرم رو می‌شناختم . دنبال شهادت بود . فکر و ذکرش شهادت بود  و مثل علی مون رفتنی بود.

 محسن همیشه می گفت دعا کن من عاقبت به خیر بشم.  چون میدونست من حساسم و داداشم تازه شهید شده بود و داغش سخت بود .

 دوستانش هم میخواستن از سوریه برگردن. یعنی بعد از 45 روز  میشد که برگردن ولی محسن گفته بود من وظیفه خودم میدونم که بمونم.  ولی هر کی میخواد برگرده میتونه برگرده. بعدا نگید حجت باقری ما رو نگه داشت!  من خودم میخوام بمونم و با کسی هم کاری ندارم .

مامانم چشمش رو عمل کرده بود. کلا این دو ماهی که محسن نبود من اونجا بودم. اگر یک شب محسن زنگ نمیزد من نمیتونستم کارای مامانم رو انجام بدم. حوصله نداشتم چون از محسن خبر نداشتم! محسن هم خیلی به من علاقه داشت. همیشه هم میگفت فکر نمیکردم به همسرم اینقدر علاقه مند بشم. همیشه میگفت علی رفت اما آبجیش اومد کنارم! 

وقتی از سوریه تماس میگرفت، سعی میکردم دلتنگی هام رو بهش منتقل نکنم، تا بتونه راحت کارش رو بکنه. چون میدونستم تحمل ناراحتی منو نداره. یه بار خیلی حالم بد بود، واقعا از لحاظ روحی تو فشار بودم. شدیدا  دلتنگش بودم. وقتی صداش رو شنیدم نتونستم جلو خودم رو بگیرم  و گفتم که خیلی سخت میگذره..اون روز تا اخر شب چند بار بهم زنگ زد. اخر شب که زنگ زد گفت مریم امروز هر چی بهم گفتن بیا برو سر پستت، من نرفتم. گفتم خانم من امروز ناراحته، تا آروم نشه، من نمیرم. گفت تا خیالم راحت نشه که حالت خوبه نمیرم سر پستم....واقعا محبتش فوق العاده بود..

حماسه بانو: از روز رفتنشون تا شهادت چند روز طول کشید؟ شما چطور متوجه شدی؟

همسر شهید: 48 روز. دقیقا روز چهل و هشتم شهید شده بود اما من دیر تر فهمیدم. من آنقدر روز شماری میکردم که برگرده.. حتی میخواستم خودم رو سرگرم کنم، چون زمستون بود، داشتم براش یه پلیور میبافتم.. همش منتظر بودم زودتر بیاد اون رو بپوشه.. 

شبی که شهید شد خودم خیلی نگران بودم اصلا خوابم نمیبرد ولی نمیدونستم که شهید شده همسرم هر روز که بهم  زنگ میزد بهش می‌گفتم فردا هم باید بهم زنگ بزنی تا آخرین روزی که بهم زنگ زد 12 بهمن بود سه بار زنگ زد. بهش گفتم محسن تو چرا امروز اینقدر بهم زنگ میزنی؟ گفت چیه؟ میخوای دیگه زنگ نزنم؟ گفتم نه معلومه که دوست دارم بزنی..

با یکی از خانم های همکارشم در ارتباط بودم. اونم شوهرش سوریه بود. محسن خیلی بیشتر تماس میگرفت.  همون روز که محسن زیاد زنگ زده بود، شوهر اونم زنگ زده بود و بهش گفته بود من سه چهار روز نمیتونم بهت زنگ بزنم چون عملیات داریم.  ولی محسن چیزی به من نگفته بود. مثل همیشه بود. فقط من بهش گفتم زخمی نشدی چیزیت نشده؟ بلند بلند خندید گفت نه من سالمم، چیزیم نشده. خانم همکارش بهم گفت منتظر نباش تا سه چهار روز زنگ نمیزنن. گفتم نه محسن که به من چیزی نگفته ، اگه نمیخواست زنگ بزنه، حتما به من میگفت... اما واقعا بهم زنگ نزد دیگه. تا شب 16 آذر به خانم همکارش زنگ زدم گفتم من دیگه فردا منتظرم زنگ بزنه. دیگه چهار روز هم تمام شد. همون موقع که من با اون خانم صحبت میکردم، بهشون خبر شهادت محسن رو داده بودن ولی به من چیزی نگفتن یعنی دقیقا 12 بهمن که با محسن صحبت کرده بودم،فرداش شهید شده بود. یعنی تو این سه چهار روز که من منتظر بودم اون شهید شده بود !

صبح جمعه گوشیم زنگ خورد، دویدم گفتم دیگه محسن هست، که دیدم خواهر شوهرم هستن. پدرم شب قبلش فهمیده بودن. دامادمون هم شبش اومد یه سر زد و رفت. من خیلی نگران شدم. بهش گفتم چرا اومدی اینجا ؟ چی شده؟ گفت: هیچی تو چرا همینجوری میترسی؟ حالا اومده بود ببینه ما میدونیم محسن شهید شده یا نه. به پدرم گفته بود اما به من چیزی نگفتن ، اون روز صبح که گوشیم زنگ خورد بابام دوید سمت گوشیم دیدم خواهر شوهرمه دیگه بابام جواب داد گفتم آخه چه دلیلی داره که بابا گوشی رو جواب بده گفتم هیچی دیگه محسن شهید شد.! به بابام گفتم محسن رفت پیش علی؟ گفت آره ..انگار نمیخواستم باور کنم شهید شده. بهم گفتن رفته پیش علی اما نمیخواستم قبول کنم.! گفتم بابا محسن کجاست؟ گفت زخمی شده.. بهم گفته بودن اما من قبول نمیکردم.. گفتن بیا بریم خونه پدر محسن.. اونجا میفهمی چه خبره..  دیگه رفتم اونجا و فهمیدم..

حماسه بانو: خدا ان شاالله صبر زینبی بهتون بده. ما ادعای درک کردن حال شما عزیزان رو نداریم ولی میدونیم خیلی سخته و اگه ایمان و فهم و بصیرت بالای شما نبود با یک کلمه " جواب زینب رو چه میدی؟" راضی به رفتنشون نمیشدید. این نشان از عمق ایمان شما داره.

همسر شهید: من بعد از شهادت همسرم رفتم سوریه. زیارت حضرت زینب (س) خیلی خوب بود. اما همین که احساس میکردم شوهرم اینجا بوده، اینجا اومده. همین جا که من قدم میذارم، اونم قدم برداشته، خیلی سخت بود . ولی واقعا حضرت زینب خیلی غریب بود. همسران شهدا میگفتن اونجا که بری دیگه دهنت قفل میشه که بخوای حالا شکایت کنی یا بگی همسرم اومده اینجا شهید شده. آدم خودش خجالت میکشه وقتی غربت حضرت زینب رو میبینه. اونجا که رفتم به شوهرم گفتم محسن تو واقعا حق داشتی، حضرت زینب خیلی غریب بود.! 

حماسه بانو: بعد از شهادتشون، چقدر حضورش رو حس میکنید؟

همسر شهید: خوابش رو اولا خیلی میدیدم ، به خواب بقیه هم  میاد و سفارش منو میکنه، خیلی وقتا صداش کردم آرومم کرده. همین که میتونیم صبر کنیم و صبور باشیم دلیلش اینه که شهدامون کمک میکنن.در این شکی نیست ولی بحث دلتنگی جداست و جای خودش رو داره..

حماسه بانو: بله درسته...و البته خداوند خبیر و بصیر به احوال شماست و بخاطر لحظه لحظه ی رنجی که میبرید، اجر بیحساب عنایت میکند..ما و مخاطبان کانال را دعا بفرمایید.

همسر شهید: خدا خیرتان دهد و ان شاالله شفاعت شهدا شامل حالتان شود.

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

خواهران مدافع حرم

@molazemaneharam

http://8pic.ir/images/qir0aqn9o9tf57bniirs.jpg


گفتگوبا همسرشهید مدافع حرم حجت باقری 1

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ


حماسه بانو: خانم باقری همسرتون متولد چه سالی هستن و از چه شهری؟

همسر شهید: شهید حجت(محسن) باقری متولد سال 64 از شهرستان فراشبند استان فارس.

حماسه بانو: با آقای باقری آشنایی قبلی داشتید؟ ماجرای ازدواجتون چطور بود؟

همسر شهید: همسرم از دوستهای بسیار صمیمی و همکار برادرم علی بود. یعنی این دو تا از 18 سالگی که وارد سپاه شدند با هم بودند، هم همکار بودند و هم دوست بودند. دیگه از روی همون دوستی بود که ما با هم آشنا شدیم. ولی من قبلش ندیده بودمش اصلا! و نه خانواده شون من رو می شناختن!

حماسه بانو: پس چطور..؟

همسر شهید: همسرم توی اسباب کشی داداشم منو دیده بود. داداشم وسایلش رو می خواست بیاره خونه ی بابام اینا. من با مامانم رفتیم وسایل رو بررسی کنیم. فکر میکردیم ایشون رفتن. اتفاقی همسرم همونجا منو دیده بود و من تو ذهنش بودم. محسن میگفت من شلمچه بودم ، خواهرم بهم زنگ زد گفت من یه دختری رو برات پیدا کردم.. محسن میگفت من فکر تو بودم ، گفتم من قصد ازدواج ندارم. بعد خواهرش بهش گفته بود که تو حالا نمی خوای بدونی دختره کیه حداقل؟ شاید نظرت عوض شد. بعد گفته بود حالا بگین کیه؟ بعد گفته بود خواهر علی هست. بعد 

می گفت همین که گفتن خواهر علی هست ، دیگه منم چیزی نگفتم. بعدا شرایط رو مهیا کرده بودن تا اومده بود منو ببینه، می گفت می خواستم ببینم واقعا همون که من دیدم رو میگن یا نه.. خلاصه قضیه ازدواجمون اینجوری بود...

حماسه بانو: کی آمدن خواستگاری؟ شما چطور ایشون رو قبول کردید؟ ایشون چه صحبتهایی کردن؟

همسر شهید: خانواده همسرم فروردین 93 از من برای آقا محسن(حجت) خواستگاری کردند هیچ شناختی از ایشان نداشتم حتی نمیدانستم که از همکاران بردارم هستند.

آقا محسن از دوستان بسیار صمیمی داداش علی بودند و برادرم ایشان را کاملا میشناختند.

بسیار از آقا محسن تعریف کردند حتی اجازه ندادند جایی برای تحقیق برویم میگفت هر چه میخواهید از خودم بپرسید ما با هم بزرگ شده ایم از نظر من ایشان هیچ کم و کاستی ندارند بسیار مهربان و صبورند. 

آنقدر با ایمان هستند که بین دوستان به عبد صالح معروفند. 

با وجود اینکه فردی سختیگر در ازدواج بودم به حرفهای برادرم اعتماد کردم و مخالفتی نکردم.

در جلسه خواستگاری هم سوالی نپرسیدم داداشم همه چیز از ایشان برایم گفته بودند مسیله ای که خود همسرم در آن جلسه تاکید داشتند و از من قول گرفتند این بود که خدای ناکرده در صورتی که پدر و مادر هر کدوممون نیاز به مراقبت داشتند قبول کنیم.منم گفتم با این مورد مشکلی ندارم.مسئله دیگری که واقعا برایشان مهم بود حجاب بود که خیلی هم حساس بودند حجاب بدون چادر را به هیچ وجه حتی در بین اقوام درجه یک نمیپسندیدند.

حماسه بانو: مراسم عقد کی بود و چطور برگزار شد؟

همسر شهید: 31 فروردین مصادف با سالروز ولادت حضرت فاطمه الزهرا(س) مراسم عقدمان برگزار گردید.همسرم با موسیقی میانه خوبی نداشت مراسم بسیار ساده برگزار گردید.

عاقد اون شب بسیار در حق ما دعا کردند خیلی متعجب شده بودم تا حالا مراسمی را ندیده بودم عاقد اینقدر دعا کند میهمانان دست به دعا برداشته بودند آن فضا برایم بسیار جالب و دوست داشتنی بود 

با خود میگفتم خدایا چرا عاقد اینقدر برایمان دعا میکندبعد ازتمام شدن مراسم همسرم گفت خانم میدونی امشب کیا مهمونمون بودند. گفتم نه نمیدونم گفت حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) ...قرار شد بین خودمان بماند. 

همسرم بصورت زبونی از این دو بزرگوار دعوت کرده بودند 

آنجا بود که فهمیدم انگار واقعا عنایتی شده بود..

حماسه بانو: دوران عقدتون چطور سپری شد؟

همسر شهید: دو ماه بعد ازمراسم عقدمون، محسن و علی راهی ماموریت شمالغرب  شدند . علی خواب دیده بود خودش شهید میشه . محسن هم خواب دیده بود خودش شهید میشه، 10 تیر که راهی شدند سه روز بعدش خواب برادرم تعبیر شد و شهید شدن. خیلی سخت بود. علی، هم برادر من بود و هم برادر همسرم. این دوتا از بس با هم بودند و بهم وابسته بودند، همه چیزشون شبیه هم بود. اخلاق و رفتار و حتی نحوه صحبت کردن شون. همش به محسن می گفتم چقدر شبیه علی هستی!

دوران عقدمون، دوران خوبی بود، هرچند چون برادرم شهید شده بود، زیاد با هم جایی نمی رفتیم. ولی  در همین دوران متوجه شدم هرچی داداشم در مورد محسن بهم گفته بود ، حقیقت داره. علی خیلی چیزا گفته بود، از صبرش، از ایمانش، از دل پاکش و مهربونیش؛ هر چی گفته بود دقیقا همونجوری بود. خیلی مهربون بود، خیلی صبور بود، اصلا" عصبانی نمی شد. خواهرام بهم می گفتن: اصلا" شوهرت به قیافه اش و به چهره اش نمیاد که عصبانی بشه، میپرسیدن  واقعا" همینجوریه؟ عصبانی نمیشه؟"  میگفتم واقعا" همین جوریه! خیلی خوب بود.

حماسه بانو: اگه شما از مسئله ای ناراحت بودید، چه میکردن؟

همسر شهید: باهام حرف میزد. توضیح میداد. سعی میکرد با حرف زدن آرومم کنه. تحمل ناراحتی منو نداشت. با ناراحتی من اشک میریخت. حتی وقتی سوریه بود، با اینکه من سعی میکردم اصلا از دلتنگی هام باخبر نشه،ولی یه بار که متوجه شده بود، چندین بار در یک روز تماس گرفت و باهام صحبت کرد. حتی به همکاراش گفته بود من امروز خانمم ناراحته و تا حالش رو خوب نکنم نمیام سر پستم....

حماسه بانو: اهل هدیه دادن هم بودن؟ 

همسر شهید: آره هدیه برام می خرید..یه بار بهم گفت: خانم! چون داداشت شهید شده، من می ترسم یه چیری برات بخرم تو ناراحت بشی، من خیلی دلم میخواد برات بخرم اما همش فکر میکنم که نکنه برات بخرم تو ناراحت بشی." 

 گفتم نه مشکلی نیست  و از اون موقع به بعد خیلی بیشتر هدیه میخرید...

یک بار هم برام یه دسته گل نرگس خریده بود. از محل کارش تا شهرستان خودمون یک ساعت و نیم فاصله داشت. برا اینکه گلها خراب نشن تمام مسیر دسته گل  رو دستش گرفته بود و رو صندلی نگذاشته بود .

حماسه بانو: اولین باری که رفتن سوریه در دوران عقدتون بود؟

همسر شهید: بله..دی ماه 93...چون ما تا سالگرد برادرم صبر کردیم و مراسم عروسی به تعویق افتاد. محسن(حجت) بعد از شهادت علی خیلی در تب و تاب بود. اما به من نگفته بود که قصد داره سوریه بره.  یه شب اومده بودیم شیراز . همین طور که تو ماشین بودیم، محسن بهم گفت برام دعا کن. قراره برا یه ماموریت دوماهه در تهران، یه نفر رو انتخاب کنن. دعا کن من انتخاب بشم. خیلی دوست دارم که به این ماموریت برم.

من اصلا نمیدونستم قضیه چیه، وقتی دیدم این قدر علاقه داره، براش دعا کردم. تو ماشین بودیم که تماس گرفتن گفتن قبول شدی..

حماسه بانو: شما مستجاب الدعوه هم هستید پس...

همسر شهید:  خودش لیاقت داشت که بره و خدمت کنه به حضرت زینب! خلاصه خیلی خوشحال بود من واقعا فکر میکردم میخواد بره تهران اصلا هم بهم نگفته بود جریان چیه. وقتی خیلی خوشحال شد، تردید کردم، گفتم خب جایی نمیخواد بره که، نهایتا دو ماه میره تهران آموزشی و برمیگرده! 

یه شب ما اتفاقی رفتیم خونه دختر عموم ؛ دختر عموم بهم گفت یه خوابی برات دیدم ، خواب دیدم رفتی مکه. همسرم گفت  میدونی دلیل این خواب چی بوده ؟ گفتم نه گفت: احساس میکنم بخاطر اینه که تو اجازه دادی من برم این ماموریت دو ماهه. اصلا درمورد سوریه چیزی بهم نگفت. وقتی هم رفت هر شب بهم زنگ میزد و شماره تهران هم میفتاد! 

 حماسه بانو: ای وای! یعنی رفتن سوریه و به شما چیزی نگفتن؟

 همسر شهید: نه چیزی نگفتن اصلا!  هر شب هم بهم زنگ میزد. توی این دو ماه تا جایی که یادمه هر شب زنگ میزد. منم میگفتم خب حتما تهرانه که هر شب داره زنگ میزنه. گذشت و خدا رو  شکر از تهرانش اومد به قول خودش (خنده)

وقتی هم که اومده بود خیلی سوغاتی برام اورده بود. همش  روی بسته بندی ها و نایلون هاش اسم کشور سوریه زده شده بود, از بین عکس هاشم دو تا عکس یکی کنار حرم حضرت زینب(س) یکی دیگه کنار حرم حضرت رقیه توجهم رو جلب کرد . 

گفتم محسن  سوریه بودی؟! عیب نداره..زیارتت قبول باشه!  میخواستی برا منم دعا کنی! گفت: رفته بودم زیارت حضرت عبدالعظیم . برات دعا هم کردم. این عکسها هم که میبینی همش فتوشاپه!

نمیدونم چرا دوست نداشت که بگه سوریه بوده. تا آخرهم نفهمیدم چرا...