در شهرک خانطومان ...بودیم که ابوعلی محور تحویل گرفته بود و شهید جواد محمدی جانشینش بود.
من هم بنا به تخصصم خدمتگذار رزمندگان در گردان تخریب بودم و مقر ما روستای خلصه بود و مقر ابوعلی در خانطومان.
ابوعلی هروقت بیکار بود یا گذرش به طرف ما می افتد سری هم به من میزد و احوالپرس ما هم بود یا من هرزمان به سمت خانطومان میرفتم غیر ممکن بود به جواد محمدی و ابوعلی سرنزنم و سری هم به موادغذایی شان نزنم
یادمه یک روز در مقر تخریب با رفقا نشسته بودیم و مشغول باز اموزی تجربیات بودیم که متوجه شدم کسی در را به شدت میکوبد به یکی از بچه ها گفتم درب راباز کند و سریع رفت .....ساختمان مقرما ساختمانی دوطبقه بود ....درب را باز کرد ...دیدم دوست عزیزم شهید جواد محمدی هست به همراه یک برادر دیگری وارد شدن من به استقبالشان رفتم و جواد را درآغوش گرفتم و خوش وبشی کردیم.
جواد با همان لهجه غلیظ مشهدی گفت .....حاجیی خودته مسخره که ردی .گفتم برای چی داداش ....گفت همچی
در ربستی که فقط مگی اینجه گنج قایم کردی جمع کن کاسه و کوزت ره .......
کلی خندیدیم جواد را به داخل هدایت کردم و چای را آماده کردم .و پذیرایی از دوست عزیزم ....جواد به کمد اتاق نگاهی انداخت گفت حاجی همین کیف من را بیار پیش خودت ......گفتم برای چی
گفت مو که شهید موشوم اما ای ایثارگران لامصب کیف موره بالا مکشن به دست زن و بچم هیچی نمرسه.
گفتم نه اینجوری نیست گفت کیف شهیدان بختی هنوز تو راه برگشته کسی خبر نداره کجاییه.
خندیدیم و به مزاح میگفت البته و من قبول کردم ....سراغ ابو علی را از او گرفتم گفت رفته آرایشگاه .....یک ارایشگاه صلواتی کنار مسجد داشتیم که رفته بود اونجا .....
به جواد گفتم داداش مواظب این ابوعلی باش خیلی نورانی شده یم وقتی شهیدش نکنن ...تو اینجا راحت نشستی فرماندتو نکشن ..
تند جواب دادغلط کرده کسی بخه ابوعلی ر بکوشه ....اون الان شهید نمشه اول مو شهید موشوم. بعد از مو ابوعلی شهید مشه. بعد از ابوعلی هم ................شهید مشه
و گذشت این جریان تا اینکه دوروز بعد از عملیات آزادسازی نبل والزهرا دشمن هجوم سنگینی را شکل داد
که البته شکست خوردند با درایت فرماندهان از جمله ابو علی ....اما در این جریان دوست عزیزم جواد محمدی بال در بال ملائک گشود و آسمانی شد و حسرتش را برای ما گذاشت.
این جریان گذشت و من به یاد حرف جواد می افتادم و میگفتم ابوعلی شهید میشه ......من یک بار رفتم و برگشتم اما ابو علی اینبار بیشتر در مشهد ماند من در مشهد و در مراسم تشییع سید حکیم دوباره دیدمش من سوار بر ویلچر بودم که به پیشم آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم و بعد به کناری نشستیم و مشغول صحبت و از ماجرای خط از من پرسید .....من کامل منطقه و جریانات را برایش توضیح دادم و بعد از اتمام صحبت به ابوعلی جریان صحبت جواد را گفتم وگفتم نرو منطقه اگه بری شهید میشی.
خندید و گفت من دلاور ...شهادت ....؟؟؟؟
اما من مطمئن بودم که این بار دیگر میرود که برود وگذشت تا اینکه به خط رفت و انروز ....رسید یکی از دوستان به من زنگ زد از سوریه و گریه میکرد ...گفتم مصطفی چی شده ...گفت مرتضی .......ابوعلی ....گفتم ابوعلی چی شده گفت شهید شد .....دنیا دور سرم میچرخید نشستم و بی اختیار گریه کردم و نمیدانم اون روزها چطور گذشت و چه سخت گذشت.
یکی از همرزمان شهید