شهید حزب الله
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا
علی صادق
بیسیم چی
@bisimchi1
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا
علی صادق
بیسیم چی
@bisimchi1
تشییع ۹ شهید مدافع حرم
تیپ زینبیون لحظاتی پیش درقم
@khadem_shohda
شهید خانواده را در جریان اعزامش به سوریه قرار داده بود؟
ما زیاد در جریان سفر مصطفی نبودیم. از رفتن صحبت میکرد اما ما صحبتهایش را به شوخی میگرفتیم و شوخی شوخی مصطفی شهید شد. شوخیهایی که با شهادتش به ما اثبات شد. میگفت میخواهم بروم و شهید شوم. میروم تا اسلام ناب محمدی را در حد و اندازه خودم به منصه ظهور و عمل برسانم. او رفت تا پرچم اسلام را در آن سوی مرزها به اهتزاز درآورد. رفت تا رزمنده جبهه مقاومت اسلامی شود. مصطفی میگفت میخواهم بروم تا رهروی راه امام حسین(ع) باشم. وقتی متوجه شدیم که واقعاً میخواهد برود به پادگان محل آموزشیاش رفتیم که دیر شده بود و مصطفی اعزام شده بود. اولین اعزامش شهریور 95 بود. مصطفی دورههای لازم نظامی را در ایران و سوریه سپری کرده بود. دوستانش میگویند مصطفی از لحاظ بدنی خیلی آمادگی داشت. مصطفی خدمت به اسلام را در دفاع از حرم پیدا کرد و لباس رزم پوشید. اولین بار که زنگ زده بود گفت من میروم که از قافله جا نمانم. سه روز قبل از شهادتش هم به پدر زنگ میزند و حلالیت میطلبد و به پدر میگوید که خط ما شکست خورده و ما به عنوان نیروی داوطلبانه راهی شدیم تا به نیروهای دیگر کمک کنیم. پدر میگوید خیر است و خیلی با هم حرفهای پدرانه و پسرانه میزنند و در نهایت میگوید شما که رفتی ان شاءالله حلالت باشد ما که از شما راضی هستیم. امیدوارم سالم پیش ما برگردی. مصطفی در آخرمیگوید دیگر من باز نمیگردم و شما من را نخواهید دید. خدانگهدارتان.
دیدار وزیر بهداشت با خانواده شهید مدافع حرم
در کنار یادگاران شهید جاوید الاثر مرتضی کریمی
ڪانال مدافعان حـرم
https://telegram.me/modafain414
بسم اللّه
نامه همسر شهید به تولد یکسالگی شوهرش
زمان به وقت ۴ بعد از ظهر ، ۱۲ آبان ۹۴با من تماس گرفتی...
از آینده از کارها و برنامه های زندگی ، از خرید خانه جدید گفتیم و گفتیم و گفتیم... به راستی نبودنت را باور کنم؟
دو روز بعد که خبر شهادتت را آوردن باور نکردم که دیگر ندارمت...تازه دو روز بود باهم حرف زده بودیم...
آری مهربان همسرم این یکسال بی تو گذشت...چه سخت گذشت بگذریم ؛از دلتنگی ها بگذریم ؛از نشنیدن صدای تو بگذریم؛
که در این یکسال با وجود هر سختی ایستادم ،در خود شکستم اما کمر خم نکردم که مبادا آرمان و رضای همسرم فراموش شود که مبادا مظلومیت عمه جان زینب از یاد رود
به پای تو رسیدن ها آسان نبود اما تمام عزمم را جزم کردم که نشان دهم هنوز هم در راستای اهداف هم قدم برمی داریم که یقینا خودت کمکم کردی که زنده تر از هر زنده ای...
تولد یکسالگی فدایی زینب حسین شدنت مبارک ...
مهندس شهید قدیر سرلک
شهید مدافع حرم
ارسالی همسر شهید
بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم
@Haram69
مصطفی صدرزاده متولد ۱۹ شهریور۱۳۶۵ درشهرستان شوشتر استان خوزستان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد
پدرش پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش از خاندان جلیله سادات هستند.
مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس از دوسال به شهرستان شهریار استان تهران نقل مکان و درآنجا ساکن گردید .
ایشان دوران نوجوانی خود را با شرکت درمساجد وهیئت های مذهبی، انجام کارهای فرهنگی وعضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند، دردوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند،
همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاسها و اردوهای فرهنگی و نظامی وجلسات سخنرانی و..برای آنان بودند.
نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶، دختری ۷ ساله به نام فاطمه و پسری ۷ ماهه به نام محمدعلی است.
مصطفی صدرزاده درسال۹۲برای دفاع ازدین و حرم بی بی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم داوطلبانه به سوریه عزیمت و به بعلت رشادت درجنگ با دشمنان دین، فرمانده ی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد،سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن دردرگیری با داعش، ظهر روز تاسوعا مقارن با ۱ آبان ۹۴ در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود،
یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدارمعبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت .
شهید مصطفی صدرزاده
روحمان با یادش شاد
خادم الشهدا
@khadem_shohda
شهید عبداللهی
بازنشسته سپاه و برنده ورزش های رزمی ارتش های جهان بود که سالها به عنوان یک بسیجی مخلص در مناطق مختلف عملیاتی کشور حضور داشته و همچنین یکی از راویان ۸ سال دفاع مقدس در کاروان های راهیان نور بود
چنان با شهدا عجین بود که در سخنرانی هایش می گفت: من با شهدا راه میروم غذا میخورم و میخوابم و این آسایشی که برای من شهیدان بوجود آورده اند هر گز نخواهم گذاشت پرچم یا مهدی ادرکنی ،آن ناله های رزمند گان در نماز های شب و هنگام شب عملیات زمین بماند.
حاج عباس عبدالهی همواره در سخنرانیهایش میگفت: “جسمم را به خاک و روحم را به خدا و راهم را به آیندگان می سپارم.”
وی جزو بهترین تک تیراندازهای ایران بود و شاید هم بهترین آنها.او همواره سخت ترین راه را انتخاب میکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشکر عاشورا بود و چه حالا که بعد از بازنشستگی نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت.صفایی داشت وصف ناپذیر.پای ثابت اردوهای راهیان نور دانشجویی بود با دانشجویان انس میگرفت و با آنها از شهدا و مرامشان میگفت.
فرزند شهید حاج عباس عبدالهی:
در یکی از این یادمان ها نقل می کرد که هنگام رفتن به عملیات ها به همراه همرزمانش در یک چادر
می خوابیدند و هنگام برگشت از عملیات نمی توانستند وارد چادر شوند چراکه از آن خیل جمعیت تنها چند نفر زنده مانده و شهید نشده بودند که با شهادتش به آرزوی قلبی خود رسید.
پدرم با اشاره به نیت خدایی رزمندگان دوران دفاع مقدس و فرمانبرداری آن ها از فرماندهان و امام راحل(ره) نقل می کرد؛ دوران دفاع مقدس، در یکی از عملیات ها و در اروندکنار می خواستیم خط را که در طرف عراقی ها، خاکریزی بود که یکی از رزمنده های آن ها با اسلحه ژ۳ کسانی که از این معبر عبور می کردند مورد اصابت گلوله قرار می داد و درجا شهید می کرد، قایقی بود که فرمانده هدف کنترل کننده این قایق را زدن آن خاکریز و خاموش کردن ژ۳ تعیین کرده بود و این رزمنده با ارتباطی که با خدا برقرار کرده بود چون به هیچ طریق
نمی توانست آن خاکریز را با گلوله بزند، با قایق خود را به آن خاکریز رسانده و با عملیات انتحاری خود، آتش آن خاکریز را خاموش کرده بود چراکه این تنها راه خاموش کردن ژ۳ بود.
حاج عباس راوی مناطق جنگی در راهیان نور بود بیشتر دانش آموزان ایشان را میشناختن خنده از لبان حاج عباس کنار نمیرفت، عاشق حضرت زینب و امام حسین(ع) بودن حاج عباس همیشه از این ناراحت بود که درجنگ بشهادت نرسیده و از همرزمانشان جا بماند، ایشان یک سفر به کربلا داشتن و بعد از بازگشت از سفر گفت :
میخواهم بروم سوریه و از حرم حضرت زینب دفاع کنم ، همه اعضای خانواده اش ،بخصوص همسر ایشان هیچ حرفی نزدند.
بقول خودشان نمیدانیم درکربلا به امام حسین ع چه گفت که وقتی میخواستن بروند سوریه و توی منزل گفتن کسی حرفی نزد.
شهادت :۹۳/۱۱/۲۳
افتادن در کمین داعش/برخورد خمپاره
وضیعت پیکر : فروخته شده به جبهه النصره
معاوضه پیکر با: پول؛ مهمات و اسرای داعشی که توسط خانواده ایشان مورد موافقت قرار نگرفت.
آقا محمودرضا
اگر چه بى کس و تنها اگر چه غم زده ایم
همیشه از تو فقط با دروغ دم زده ایم
تو گرم آمدنى، بى خبر که ما بى تو
قرار جمعه ى این هفته را بهم زده ایم
میان سیرت و صورت چقدر فاصله است
فریب ما نخور آقا، انار سم زده ایم
برای دین خدا نیست، درد ما نان است
اگر به سینه و سر زیر این علم زده ایم
گناه ماست که این راه بر شما بسته ست
چه غربتى است براى شما رقم زده ایم
چو شمر و حرمله با هر گناه کردنمان
چه زخم ها به دل اهل این حرم زده ایم
خدا کند که شبیه نصوح توبه کنیم
اگر خلاف شما حرف یا قلم زده ایم
هر وقت می خواستم به قدمگاه خضر نبی در کوه خضر بروم ، شهید مهدی همراهم میآمد.
چون راه طولانی بود و پیاده روی زیادی داشت، شهید مهدی همیشه بین راه با شوخی و خنده حرف میزد تا اینکه خستگی مسیر را حس نکنیم.
اما این بار بعد شهادت مهدی که خواستم به زیارت خضر نبی بروم مهدی دیگر نبود، تنها بودم .
به اهل خانه برای آنکه با من در این پیاه روی همراهی کنند گفتم؛اگر به زیارت بیایید حاجت تان برآورده میشود.
درهمین موقع امیرمحمد پسر بزرگ شهید مهدی دستم را گرفت وگفت: مرا با خود ببر.
با امیرمحمدجان راهی شدیم به پله اول رسیدیم دستم را گرفت و گفت: یادته همیشه بابا مهدی دستت را می گرفت
گفتم: آره.
بعد با لحن معصومانه ای گفت، راست گفتی هرکسی به زیارت برود هر آرزویی داشته باشد برآورده می شود⁉️
من هم گفتم: بله.
گفت: میدانی چرا با شما آمدم.
گفتم: نه پسرم.
گفت: آمدم دعا کنم به خدا بگم خیلی زود بابا مهدی سالم سالم سالم برگرده به خانه.
شما هم با من دعا کنید تا بابام سالم به خانه بیاید.
شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی
امیرمحمد فرزند ارشد شهید
خواهران مدافع حرم
@molazemaneharam
@humanity_defenders
https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA
http://s3.img7.ir/y1zxj.jpg
رفتم به طرف مزارخاکیشون...
با اینکه چند وقتی از خاک سپاریشون میگذشت اما باز برای هیچکدام از رفقای افغانستانیم و پاکستانیم که دربهشت معصومه دفن شده بودن سنگی نزده بودن...
واقعا میشد به مظلومیت این شیر بچه ها پی برد..
این شهدای افغانستانی وپاکستانیم
مظلوم زیستن ،مظلوم شهیدشدن
آخه چقدرغربت ...
برای تک تک مظلومیت و غربت این شیر بچه ها گریه کردم تابلکه آتش دلم اروم بگیره...
اما تو این لحظه فقط میشه شرمنده ی این شهدا شد ان شاءلله خدا از سر تقصیرات همه ی ما بگذره...
فردا چطور میتونیم جواب این شهدا رو بدیم...
بارون شدیدتر شد...
میگن دعا زیربارون مستجابه
خدایا!!!...
زیربارونت دعا میکنم
به دستان گلی وقلب شکسته ی مادری که دست به خاک فرزندش میکشه...
به حق مظلومیت این شیر بچه ها
دررحمتت را به روی ماهم باز کن ...
بعداز کلی دردودل کردن با شهدا
سوار ماشین شدم و برگشتم خونه...
ولی توی راه همش به غربت شهدای افغانستانی و پاکستانی فکر میکردم ...
همیشه دوست داشتم گمنام باشم واسه همین بعداز رسیدن به خونه
شروع به نوشتن وصیت نامه کردم.
بسم الرب الشهداء والصدیقین
دلنوشته ای به رسم وصیت نامه
خدایا ما باتو پیمان بسته بودیم که تاپایان راه برویم وبرپیمان خویش استوار مانده ایم.
خدایا هیاهوی بهشت را میبینم چه غوغایی!!!
حسین به پیشواز یارانش آمده.
چه صحنه ای!!
فرشتگان ندا میدهند که همرزمان ابراهیم! همراهان موسی! همدستان عیسی! همکیشان محمد !همسنگران علی !همفکران حسین علیه السلام !همگامان خمینی و خامنه ای از سنگر کربلا آمده اند.
چه شکوهی!!!
چرا ما باید همیشه شاهد شهادت عروج برادری باشیم و حسرت بخوریم که چرا ما از این قافله عقب مانده ایم!
چرا فقط ما باید زیر تابوت آنها را بگیریم ودیگران زیر تابوت ما را نگیرند ،
آخر صبر و تحمل تا کی؟؟
ما هم دوست داریم شهید بشویم و مشمول آیه ی کریمه ی
{ ولاتحسبن الذین قتلوا... } باشیم.
ماهم دوست داریم سرمان در دامان سرورمان حسین بن علی (ع)قرار بگیرد
و دوست داریم از دست حضرتش آب بنوشیم.
پس حال که این سعادت در خانه ی مارا کوبیده است سراسیمه به طرفش میشتابیم و خود را از جام شهادت سیراب میکنیم و جهان و این دنیارا باتمام مظاهر فریبنده اش ترک میکنیم وبه حقیقت وذات دنیا که همان آخرت هست میرسیم.
درحالی مینویسم که هیچ امیدی به شهادت ندارم مگر به فضل خداوند متعال زیرا ما بنده ی نافرمان بردار درگاه خداوند بوده ایم که اگر بخواهیم خودرا از شهدا وشاهدان حقانیت خداوند تبارک وتعالی بدانیم دچار جرم دیگری شده ایم ....
دوست دارم اگرجنازه ام به دست شما رسید پیکر بی جان مراغریبانه تحویل گیریدوغریبانه تشیع کنید وغریبانه دربهشت معصومه قطعه ۳۱به خاک بسپرید و روی سنگم چیزی ننویسید واگر خواستید چیزی بنویسید فقط بنویسید
"تنها پرکاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی"
حتما چنین کاری کنید چون من از روی پرنورو باجمال شهدای گمنام خجالت میکشم که قبر من مشخص وجنازه ام بااحترام تشیع ودفن شود ولی آن نوگلان پرپر روی دشت ها وکوها بی غسل و کفن بمانند یا زیر تانک ها له گردنند...
ای امت دلاور حزب الله ،
ای کسانی که اگر پایش بیفتد حاضرید
همه ی هستی تان را تقدیم اسلام کنید،
من که چیزی نداشتم هستی من یک جان بود که به پای قدم رهبر عزیزم وامت حزب ا... فدا کردم ولی افسوس که یک جان بود
کاش چندین جان داشتم وآنهارا پای رهبرم و کوی وعشق حسین می ریختم
و به اندازه ی یک لبخند او را شاد میکردم.
به نماز اول وقت پایبند باشید
وبرخواندن قران مخصوصا معنایش
تداوم و پشتیبان ولایت فقیه باشید
خلاصه نوشتم و وصیت نامه ام رو تموم کردم.
فکرم رفت پیش گلزار شهدای جعفربن علی داخل قم جایی که شهدا ی ایرانی را درانجا به خاک میسپارند
باز اشکم جاری شد...
وقتی که میدیدم برای شهدای ایرانی بهترین مراسم هارو میگیرند ولی شهدای افغانستانی وپاکستانی را به دلیل تبعات سیاسی و قانونی در کشورشان و برای جلوگیری از آسیب های احتمالی برای خانوادهایشان دربهشت معصومه خارج از قم خاکسپاری میکنند و بدون هیچ تجلیلی وشاید چقدرطول بکشد که سنگ برای مزارشان بگذارند دلم میسوخت...
وازاینکه اگر منم خدا لایق دونست شهیدشدم کنار این شهدای عزیز جای دارم خیلی خوشحال میشدم ...
میخواستم برای بار سوم بعداز ازدواجم اعزام بشم میدونستم که این رفتنم بازگشتی به همراه نداره...
طی مدت امدنم از اعزام بار دوم تا اعزام بارسوم نمیدونم چطور ولی خیلی رفتارم تغییر کرده بود خیلی رورفتارم از ریز تادرشت کار کردم ،تا وقتی که بخوام به خدام برسم شرمنده نباشم...
( روی نشستنم ،برخاستنم ،حرف زدنم ،نماز خوندنم وقران خوندنم )
نمیدونم چه حسی بود ولی دوست داشتم بیشتر رو رفتارم کار کنم
مثلا اگر زود سر ی مسئله ای واکنش نشون میدادم اگر باز حرفی بشه سکوت میکردم یا بعد که اروم شدم سر فرصت جواب میدادم...
یااینکه سعی میکردم نمازمو حتمابه جماعت و تو مسجد کنار خونمون یا حرم بخوندم...
سوار ماشین که میشدم حواسم به همه چی بود(چراغ قرمز و علامت ها و ماشین ها)که مبادا حق الناس به گردنم باشه
خلاصه موعد رفتن به سوریه شده کولمو آماده کردم لباسامو جمع کردم آماده ی رفتن شدم لحظه ی وداع باخانوادم رسید.
از اتاق بیرون اومدم...به سمت مادرمو همسرم رفتم...و باهمان چشمان پراز اشک و دلتنگی که دراونها موج میزد...با عزیزانم خداحافظی کردم ...سعی میکردم روی خودم مسلط باشم (خیلی سخت بود ولی برای رضایت خدا باید هرسختی رو تحمل کرد) تابه ایمانم لطمه نخوره..
رفتم...سوار هواپیما ، رسیدم سوریه اون لحظه که اونجا بودم.. چون من ایرانی بودم و شناسنامه ای با اسم افغانی درست کرده بودم..داشتن دنبال چنین افرادی در فاطمیون میگشتن که برگردونن ایران خب منم یکی از اون افراد بودم حالا التماس به فرموندم که منو ی جایی پنهون کن که پیدام نکنن اونم باهزارتا خواهش قبول کرد ی چند روزی ی جایی پنهون بودم تا آبا از اسیاب بیوفته...
بعداز سه روز از جای پنهونیم دراومدم..و چندروزی رو به خدمت به خلق الله گذروندم... البته بشکنه کمر ریا..
در همون زمان ،عملیاتی تو خان طومان داشتیم که بعد وقتی خان طومان رو از دست دادیم
نیروهایی که مجروح و زنده موندن از اون معرکه به عقب برگشتن کمی بهم ریخته بودن ....
من هم رفتم سمت مایر(مایر نام یک منطقه ست) در یک گردان دیگه....
چند روز مونده بود به ماه مبارک رمضان، سید همراه گردان غلام عباس بود از گردان غلام عباس جدا شد ، من جای سید رو اونجا گرفتم . . .چند باری رفتم یگان تا لوازم فرهنگی بگیرم برای گردان غلام عباس .
سید با شیخ محمد هماهنگ کرده بود که موکت هارو من ببرم برای گردان غلام عباس که بچه ها تو خونه ایی که مستقر هستن بندازن، وقتی میخوان استراحت کنن راحت باشن و من بی خبر از این موضوع . . .
سید ؛ احمد بیا کمک این موکت ها برای توئه.من ؛ من کاری به این موکت ها ندارم، میخوام چیکار کنم؟؟!!
شیخ خطاب به من احمد ، سید مجروحه کمکش کن .
سید؛ احمد بیا دیگه ، تو اتاق میندازی وقت استراحت راحت باشی.
من ؛ نه ، من نه کمک می کنم نه موکت میخوام روی زمین استراحت میکنم.
سید ؛ چیه به خودت گرفتی من نگفتم همش مال توئه و فقط خودت روش استراحت کنی، اینا برای باقی بچه هاست چرا داغ میکنی؟؟!!
نگاه این کوچیکه اگه واسه بردنشون زحمت افتادی عیبی نداره چون اینا رو برای بچه ها داری میبری.
من؛ اصلا من اومدم فقط تابلو با لوازم نماز ببرم.
سید؛ خوب نبر، مارو بگو به فکر بچه ها هستیم سری به خودش می گیره.
سید و بچه ها به زحمت موکت هارو بار ماشین زدن و من هم رفتم . . .
سید خطاب به شیخ احمد خیلی ناراحت شد چرا اینطوریه؟؟ !!
شیخ ؛ نه فکر کرد میگی موکت ها برای خودش،احمد خیلی زحمت میکشه و هوای بچه ها رو داره هرچی گیرش بیاد برای بچه ها برمیداره . . .دوساعت بعد برگشتم ...
سید ؛ شیخ اون چفیه رو بدم به احمد از دلش در بیارم؟!!
شیخ باشه برو بهش بده
سید ؛ احمد یک لحظه بیا
من ؛ بله
سید ؛ داداش این چفیه برای شما ببخش که اونطوری صحبت کردم من فقط اونارو نگه داشتم و به فرمانده ها ندادم که برای خودشون استفاده کنن ،گذاشتم تا نیرو ها استفاده کنن ، شرمنده ام.
من؛ نه داداش تو ببخش که من اینطوری باهات رفتار کردم...
خداحافظی کردم و رفتم . . .
سید با بچه ها سریع خودشون رو به خلصه رسوندن تو انتحاری خلصه سید بدجور مجروح 😔شده بود...
سید رو برگردوندن ...
بچه ها رو خلصه نگه داشتن ولی همه رو از دست دادن.
من به همراه غلام عباس رفتیم پیش سید تا ازش حلالیت بطلبیم که بعدش بریم برای عملیات تا الحمره رو پس بگیریم وقتی سید رو تو اون وضعیت دیدم یک نگاهی کردم و رفتم . . .
غلام عباس کنارش نشست گریه ش در اومد و گفت برامون .....
بعداز دیدن سید...برای عملیات اماده شدیم ...ی عملیاتی بود برای برگردوندن پیکر برخی از شهدای جامونده...
به مادرم زنگ زدم برای وداع آخر حالش رو پرسیدم...به همسرم زنگ زدم و ازهمسرم حلالیت طلبیدم...
بادوستانم درروز 18خرداد سال 95مصادف با اول ماه رمضان راهی این عملیات شدیم...درحمره حومه استان حلب
هشت نفر از برادرها سوار نفربر میشن تابرن تو منطقه دشمن وشهدا رو برگردونن...
نفرآخری که سوار نفربر میشه من بودم که به محض حرکت نفربر پرت میشم پایین...
دوباره پامیشم وپشت سر اونها راه میوفتم...نفربر بین ماو دشمن خراب میشه...
منو دیگر دوستام به سمت دشمن با آرپی چی وتیربار شلیک میکنیم تادوستای دیگه برن کمک برادرایی که تو نفربر بودن...
تواون لحظه راننده نفربر میاد بیرون وبه دست قناصه چی ایی حرامزاده ازطبار حرمله به شهادت میرسن...
غلامعباس عزیز که الان جاویدالاثرهستن هم به شهادت میرسه.
توی این بین من شاهد شهادت رفقام بودم..
خدا...
ماشین محمول توپ۱۰۶ کنارم بوده ...من سمت راست ماشین بودم از سمت چپ چند تا از رزمنده ها داشتند به ماشین نزدیک میشُدند داد زدم نیاین نیاین نیاااااااااااین چون اون لحظه توپ میخواسته شلیک کنه
من: نیــــــــــــاین...............
اون برادرا صدای من رو نمیشنون و نزدیک و نزدیک تر میشن رفتم سمتشون انداختمشون اونور توپ همون لحظه شلیک میکنه مـــــوجُ آتـــش توپ به من میخوره...
لحظه ی عروج
دیدار یاران
دیدار مولایم اباعبدالله
همنشینی بامولایم امیرالمومنین علی(ع)
روضه های شب جمعه کربلا وای صاحب عزا مادرم بی بی فاطمه زهرا(س) علیها...
خلاصه رسیدن به سعادت فقط شهادت
رفقا.....
جامونده ها منتظرتونم
یاعلی
خب من از زیبایها براتون گفتم
چند جمله هم حرف دل رفقای جاموندمو گوش کنیم
رفتنت حسرت نهاده بر نهاد من رفیق
کاش میدانستی که هست بار گناه من عمیق
من که دیگر بر ز کردار خودم نالان شدم
من خراباتی ترین ویرانه از خیل مدافعان شدم
بندگییش را نکردم روی من همچون ذغال
آه سیاهم روسیاهم روسیاهی بی مثال
کاش میبودی تو پیشم یا که میبودم کنارت
تو که اینجایی نبودی من که هستم بی لیاقت
مثل سید که گرفت مُهر شهادت بر رفیق
جان مولا او کریم است مُهر میخواهم رفیق
تلاوت آسمانی
سلام من مدافع حرم احمد مکیان هستم
من در سال ۱۳۷۳ به دنیا اومدم...
در دوران کودکی از خودم تعریف نباشه فردی باهوش و زرنگ بودم و به سن 4سالگی که رسیدم مادر و پدرم که دیدن هوشم خوبه به من اموزش خواندن و نوشتن دادن ...
تا یک سال بعد باتوکل به خدا شروع به حفظ قران کردم و تا سن هفت سالگی ۱۷ جزءاز قران رو حفظ کردم همراه با تمرین قران به درس خوندنم پرداختم...
سال سوم دبستان که رسیدم درس هارو جلو جلو میخوندم ...
ی روز معلم منو دعوا کرد بهم گفت که باید به پدر بگی بیاد مدرسه بابام که اومد کلی دعواش کردن که چرا جلو جلو به بچت درسو اموزش میدی و سرکلاس همش بیکار میشینه.
بابام گفت من آموزش نمیدم خودش به فضل قرآن، فراگرفتن درس براش خیلی آسونه و به راحتی درس هارو یادمیگیره... دبیران خیلی تعجب کردن واسه همین بود که به بابام گفتن که من سال چهارم دبستان رو جهشی بدم برای امتحان...
خلاصه سال چهارم هم جهشی دادم خداروشکر به خوبی ،سربلند از این امتحان دراومدم...
به سن نوجوانی که رسیدم... به دلیل اینکه پدرم روحانی بود و من در خانواده ی مذهبی و خوبی بزرگ شدم و باچیزهایی که مادرم به من آموزش میداد خیلی به اهل بیت علاقه داشتم..
طی مدتی که پدرم به تبلیغ میرفتن با وجود سن کمم شاید 15سالم بود در محرم و صفر تو خونه،
مجلس آقا اباعبدلله الحسین به پا میکردم و مجلس رو به خوبی طی این دوماه اگر آقا پذیرفته باشه به اتمام رسوندم...
البته بشکنه کمر ریا.
مادرو پدرم هم اطلاع نداشتن تا اینکه همسایمون به مادرم زنگ زد و بهش گفت شما به احمد اجازه دادین این کارو کنه..!!
مادرم گفت نه ولی از اینکه فرزندش رو عاشق اهل بیت میدید خیلی خوشحال شده بود..
خب الحمدلله که تو این مورد مادرم رو خوشحال کردم...
من دوسال طلبگی خوندم اما به دلایلی دیگه نتونستم ادامه بدم ولی در آن مدت حفظ قرانم رو به ۲۷جزءرسوندم ...
گفتم مدرک تحصیلیمو بگیرم...
طی این مدت اول برق ساختمان خوندم بعدش رشته ی کامپیوتری رو ادامه دادم تا اینکه مهندس کامپیوترشدم...
هفده هیجده ساله که بودم جنگ هشت سال دفاع مقدس رو که تو تلویزیون نشون میدادن ومیدیدم خیلی ناراحت میشدم که چرا خدا به من توفیق نداد که تو جنگ هشت سال دفاع مقدس باشم تو همون موقع ها هم بحث سوریه بود منم که عاشق اهل بیت اینو فرصت مناسبی دیدم و دنبال راهی میگشتم برای رفتن به سوریه...
ولی خداشاهده که من قصدم جنگیدن نبود که در سنت ال محمد خون خونرونریزی جایز نبود هدفم دفاع از خانم زینب بود و رضایت خدا...
رفتیم خاستگاری دخترعموم ...با دخترعموم حرف زدم طی چندجلسه شرایطم رو گفتم ایشونم قبول کردن ...
و به لطف خدا و اهل بیت در شهریورسال۹۴در حرم حضرت معصومه عقد کردیم..
بعد ازدواجم سه بار اعزام شدم که مدت عقدمون ۱ماه و مدت عروسیمون ۸ ماه بود طی این هشت ماه زندگی خوب وعالیی رو با همسرم گذروندم...
همیشه و در هر شرایطی همسرم رو برای شهادتم آماده میکردم...
ولی حرفهایی رو نمیگفتم که نگرانش کنم همیشه از لحظه های خوب باهاش حرف میزدم...
و هم چنان روزها میگذشت...
ی روز بارونی خیلی دلم گرفته بود...
به سرم زد برم بهشت معصومه تنها جایی که دلم اروم میگیره ..
چند وقتی بود که رفقام شهید شده بودن و انهارو به خاک سپرده بودن
گفتم برم به اونها سر بزنم شاید که اونجا از من یادی کنن و دست من رو زودتر بگیرن ...
سوار ماشین شدم وراه افتادم...رسیدم..
@fatemeuonafg313
کانال رسمے فاطمـــــیون
شھید ابوعلی میگفت: شھید علی تمام زاده علاقه ی خاصی نسبت به شھید مھدی صابری داشت
اینو از صحبتاش در حین فیلمبرداری ازش فھمیدم
گفتم: حاجی ،دوست دارین بعد از شھادت ڪجا دفنتون ڪنند؟
گفت: بھشت معصومه(س) و زیر پای شھید مھدی صابری ...
اولین سالگرد شهادتت گرامی باد بزرگ مرد
https://goo.gl/2chLLQ
ڪانال فرمانده شھید«مھدیصابری»
telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVKd4da7nNHsGw
در آخرین سفری که به سوریه رفتم هنگام برگشت می خواستم مقداری از وسایلم را در دمشق بگذارم تا در سفرهای بعدی از آنها استفاده کنم.
ایشان گفت: حاج خانم همه ی وسایلت را ببر.
من گفتم: ان شالله دوباره به زیارت خواهم آمد.
ایشان پاسخ داد: می آیی ولی این بار به عنوان همسر شهید.
کانال شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)
@shahid_mokhtarband
http://8pic.ir/images/5db5v8se84kthvlo61bu.png