مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

حالاپاتوق همیشگی ام آنجاست اماتنها..!

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۱۲ ب.ظ


هروقت مأموریت نبود پاتوق‌ماگلزارشهدای تهران بود

سر مزار پدر شهیدم

میگفت:جای من هم اینجابین شهداست

حالاپاتوق همیشگی ام آنجاست

اماتنها..!

سر مزار پدرم وهمسرشهیدم

شهیدمحمدحسین مرادی

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

خاطره ای از شهید نور محمد محمدی

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۸ ب.ظ



شهید مدافع حرم

شهید اربعین

نور محمد محمدے

زمان شهادت : اربعین ۱۳۹۳

محل شهادت: سوریہ-حلب

مزار:مشهد-بهشت رضا

سبک زندگی شهید نور محمد آقا به روایت از همسر شهید

دریک روزسرد زمستانی، یکی ازهمسایه ها به منزل ما آمد و به آقامحمد گفت منزل من به بازسازی وتعمیرات نیازدارد اگروقت داری به کمک مابیا...

محمدآقابلافاصله برای رفتن وکمک کردن  آماده شد ، من نیزمانع شدم که هواسرداست وممکن است سرمابخورد.

محمدآقا در جوابم گفت من قول داده ام باید بروم نباید آنها راچشم انتظارگذاشت دراین هوای سرد باید به مشکلات آنها رسیدگی کرد و رفت و کار آنها رابه نحو احسن انجام داد...

نشرپیام با ذکر صلوات

کانال رسمے فاطمیون

@fatemeuonafg313

شهید مدافع حرم محمد احمدی از لشڪر فاطمیون

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۴ ب.ظ

شهید مدافع حرم محمد احمدی از لشڪر فاطمیون

ولادت: 1372

محل شهادت: حلب

شهادت: 1395/4/20

مزار:گلزارشهدای بهشت_زهرا

 fatemeuonafg313

کانال رسمے فاطمـــــیون


       چقدر ما خوشبختیم 

  آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند.

 چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».

 دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.

ادامه_دارد...

 در وصیتش نوشت: «عمه سادات! گذشت روزی که به شما و اولادتان جسارت کردند، خون ناقابلم تقدیم شما»

خورشیـــــد دوکوهه

خاطره اى از شهید 5 ساله به روایت "دکتر حبیب"

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ب.ظ


بسم رب الشهدا و الصدیقین 

شهید 5 ساله 

توی بیمارستان صحرایی نشسته بودیم، از پست امداد صدا زد که آمبولانس و بفرستید 

یکی از بچه ها رو با اسلحه همراه راننده آمبولانس فرستادیم اونجا 

تقریباً 20 دقیقه گذشت، صدای آژیر ممتد آمبولانس 

ترمز میخ و وایستاد، رفتم سمت آمبولانس 

یک خانواده بودند 

یه زنی موی پریشان با چشمانی گریان جنازه نیمه جان فرزندش را بر بغل داشت 

سریع انتقالش دادیم اتاق عمل 

یک پسر بچه 5 ساله 

داشته توی کوچه بازی میکرده که خمپاره یکدفعه از آسمان فرود میاد و. ...

نیازی به بیهوشی نبود، نبض نداشت، استاد ما خیلی سریع رسید به قلب و جلوی خونریزی ها را گرفت 

حال قلب کودک بود که توسط استاد ما ضربان میگرفت 

فضایی پر از احساس و ناراحتی حاکم بود 

بچه ها خسته نشین، مطمئنم برمیگرده 

زود باش، علی خون تزریق کن، فلانی وضعیت هوشیاری و چک کن 

بچه ها خسته نشین، بخدا برمیگرده

یکهویی، دیدید گفتم برمیگرده، 

قلب خودش در سینه ای باز شده به تپیدن گرفت 

جایی برای تزریق سرم برایش نمانده بود 

بچه ها بجنبید بزرگ بشه ازتون تشکر میکنه 

میشه دشمن سر سخت اسرائیل 

با شوقی چند برابر کار میکردیم 

مادرش پشت در بیتاب بود 

شوهرش مجروح و بردارش همان لحظه شهید شده بودند 

قرار شد کسی حرفی به مادر نزند 

خوشحالش نکند، اوضاع هر لحظه تغییر میکرد 

یکدفعه قلب ایستاد 

خانه سرمان خراب شد 

هر چه کردیم بر نگشت 

عین فرشته ها شده بود 

شهید 5 ساله 

همکارا یک به یک رفتن، با چشمانی اشک آلود و بغضی ریشه دار 

من ماندم و علی 

دستگاه ها را از او جدا کردیم و کاور 

حال مانده بودیم که چه کسی میخواهد مادرش را مطلع کند 

در همین گیر و دار، فریاد های مادر بلند شد 

یکی از بستگان همزبانش مطلعش کرده بود، دویده بود سمت اتاق عمل 

نرسیده به تخت، خورد زمین، بلند نشد 

کشان کشان خود را به پیکر بی جان فرزندش رساند 

آه و شیون

من و علی نه راه پیش داشتیم نه راه پس 

آخر جنازه را بغل کرد و رفت. ....

قدر امنیت را بدانیم 

امنیت ما به قیمت یتیم شدن فرزندان شهدا و همسران محترم آنهاست 

به عشق شهدا، تعجیل ظهور آقا 

5 تا صلوات

خاطره ای از شهید بیضایی ۹

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۴ ب.ظ

جز یکبار برای شرکت در یک کلاس آموزشی  در محل کارش حضور پیدا نکرده بودم و اصولا زیاد در مورد کارش از او سؤال نمی‌کردم، اما می‌دانستم که بسیار پرکار است. 

از تماس‌های تلفنی زیادش و گاهی ساعت ۵ صبح سر کار رفتنش و یا گاهی چند روز خانه نرفتنش می‌شد فهمید که چطور برای کار مایه می‌گذارد.

 یکی از همسنگرهایش نقل می‌کرد که توی یکی از جلسات  در محل کارش  به مسئول مافوقش اصرار کرده بود که "روزهای جمعه نباید کار تعطیل بشود" و در همان جلسه کار در روزهای جمعه به تصویب رسیده بود. محمودرضا حقیقتا حق مجاهده برای انقلاب را ادا کرد و رفت. 

بعد از شهادتش دوبار به محل کارش رفتم که بار دوم بچه‌ها مرا به اتاقی که محمودرضا کمد و مقداری وسایل شخصی در آن داشت بردند. محمودرضا روی کمدش این جمله از «آقا» را با فونت درشت چسبانده بود:

«در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفته اید همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است.» 

حقیقتا این را بکار بسته بود.

برای محمودرضا 




.


نقل از همرزم شهید

شرایط سختی بود آتش دشمن سنگین بود، موقع عقب اومدن متوجه عدم حضور محمد شدم.

باهاش تماس رادیویی گرفتم که پشت بیسیم میگفت من جفت پاهام تیرخورده شما برید کسی برنگرده دارن میان سمتم.

داشتم گریه میکردم از اینکه نمیتونستم کمکش کنم. 

بعد چند دقیقه ک باهاش تماس گرفتم صدایی غیر صدای محمد شنیدم. 

محمد هم مثل ارباب بی کفن ابی عبدالله ع بدون سر به سوی معشوق پرکشید.

پیکر شهید حدود دوماه برزمین بوده و بدون سربازگشت.

شهید محمد زهره وند 

 شهید رضا دامرودی

https://telegram.me/joinchat/Cdbj5ECkj1TQtvu_n9G3HQ

رضا به توان چهار

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۴۸ ب.ظ


دقیقا یادم نیست چه تاریخ یا مناسبتی بود اما زمستان بود وآخرین باری که #شهید_رضا_اسماعیلی به مرخصی آمد.

 فکر کنم یک مناسبتی بود که فاطمیون مراسم گرفته بودند و قرار بود که جانبازان هم در کنار خانواده شهدا در آن مراسم شرکت کنند.رضا اول ماه رمضان سال92بود که مجروح شده بود و در خانه بود.

من تا آن زمان در هیچ مراسم رسمی غیر از تشیع شهدا شرکت نکرده بودم و بسیار علاقمند بودم همراه داداش رضا به این مراسم بروم.هرچه گفتم مرا با خود ببر گفت نمیشود بچه ها دارند می آیند دنبالم با هم برویم.همانطور که رضا حاضر شد منم حاضر شدم تا به دیدن دوستانم بروم.

هر دوی ما منتظر بودیم که زنگ در به صدا در آمد و رضا با عصاهایش لنگان لنگان به دم در حیاط رفت و شروع به خوش و بش و خندیدن کردند.وقتی در را بستند و رفتند صبر کردم تا کمی دور شوند بعد من هم بروم.

وقتی رفتم بیرون دیدم هنوز وسط کوچه هستند.چشمم که از پشت سر به آنها افتاد خنده ام گرفت گفتم چقدر جالب.آخر دقیقا 4 نفر بودند و اسم هر چهار نفرشان رضا بود.بترتیب:

رضا میرزایی (مختار)

رضا اسماعیلی (ابوسه نقطه)

محمدرضا خاوری (حجت)

رضا.. (عمار)

که اتفاقا هم سه تا از رضا ها(حجت - عمار - مختار) مجروح بودند و هر سه نفرشان پای راست شان مجروح شده بود و میلنگیدند از آن میان فقط رضا اسماعیلی سالم بود.

چند روزی نگذشت که ابوسه نقطه فاطمیون را بشهادت رساندند و پس از او مختار و بعد هم حجت.

روحمان با یادشان شاد...

(راوی:خواهرشهیدحجت)

کانال رسمی سردار شهید حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

شهید ابوذر عارفی

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۵۰ ب.ظ

قسمتی از بیوگرافی شهید

از زبان همرزم شهید

شهید ابوذر عارفی

از دلاور مردان لشکر فاطمیون بود.

وی در چند دوره حضور خود در سوریه

در گروه های هجومی و پیشگام شرکت میکرد.🌹

و همیشه از اولین داوطلبان عرصه نبرد

با دشمن حرامی و تکفیری بود.

از جمله آن در عملیات القراصی

۹۵/۵/۹ به فرماندهی شهید محمود حسینے

جزء نیروهای خط شکن گردان بود

وی بعد از چند دوره خدمت و جهاد مخلصانه در مسیر اهل بیت(علیهم السلام)

سرانجام اذن ورود به کاروان شهداء را از عمه سادات گرفت.

و در شهریور ۹۵ 

منطقه عملیاتی حلب - تل اربعین

با اصابت موشک همراه دو تن دیگر از رزمنده ها

به فیض شهادت رسید...

شادے روح همه شهداء صلوات

اللهم صل علــے محمد و آل محمد

و عجل فرجهم

@fatemeuonafg313

 کانـــال رسمــے فاطــــمیون

مےدانے آرزوے مادرےام دامادےاٺ بود

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۴۳ ب.ظ

مےدانے

آرزوے مادرےام

دامادےاٺ بود

اما,

مُـ‌هــرے ڪہ درشناسنامہ‌اٺ خورد،

مےارزد بہ تمام آرزوهاے مادرانہ‌ام..

مادر شهید مدافع حرم 

 مسعودعسگری

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


محرم رفت و....امسال محرم توکجایی بودی و ما کجا.

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۴۱ ب.ظ

محرم رفت و....امسال محرم توکجایی بودی و ما کجا.......

شمادرمحضرآقا ومن تنهاترازهمیشه درمجلس آقایمان....

بامعرفت محرم آمد و رفت....اربعین در راه است

پیاده روی اربعین به عشق دیدن آقامون روبه خاطر داری؟؟؟

پروانه دمشق.....

خدا می داند دراین ۷ماهی که ازعروج عاشقانه ات گذشته چه بر،دل وجان من گذشته.

 پژمانم آرام جانم! جسمت نیست اماحضورت رابهترازهرزمان دیگری درکنارم باتمام وجودم،حس میکنم. عزیزجان من! محرم،ماه عشق بازیت با اربابمان از،راه رسیدومن درمیان عزاداران حسین همه جان،چشم شده ام وبدنبال تومیگردم. تویی،که عاشقانه عاشق سیدالشهدا وسقای دشت کربلابودی،حب حسین واولادحسین، درجان وروح توریشه داشت،

نمی گویم جایت بین ماخالیست،چون میدانم امسال محرم جایی هستی که لیاقت هرکسی نمی شود،آرامشم! حال که به شهادت تونگاه میکنم میبینم مزد ارادت پاک وخالصانه ات رابه سیدالشهدا به بهترین شکل از اربابمان گرفتی،وچه معامله زیبایی که شهادتت آغازجاودانگیت شد......

و در رکاب سیدالشهدا درصحرای کربلای سوریه با لبهای تشنه همانندسالارشهدا،شهادت سهم تو شد.تو همانند قاسم بی بی زینب باخون پاکت ازناموس آقایمان دفاع کردی وبه چیزی که لیاقتش را داشتی رسیدی تو از ارباب مزد قلب پاکت راگرفتی 

روزهای بدون تو ؛به من سخت میگذرد و تمام بغض واشک ودلتنگی ام راپیش مادرمان فاطمه زهرا و عمه سادات بی بیج زینب به امانت گذاشته ام تادرقیامت همچون تو سرم را بالاب گیرم و با روسپیدی بگویم:

اللهم تقبل منا هذا القلیل

 همسر شهید

بسیجی 

محمد کاظم(پژمان) توفیقی

ارسالی از اعضای کانال خادم الشهدا

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا



ارسالی از مادر شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی

 مهدی جان!

کجایی تا ببینی این روزها مادر با دیدن دو یادگارت ،در کوچه باغ های خاطرات، به دنبال صدای خنده های دوران کودکی ات آلبوم عکس ها را ورق میزند.

 یاد اولین روزی که صدای گریه تو در خانه پیچید و بر سکوت دیوارهای خانه گل لبخند شکفت.

 خدا تو را به من داد تا در روزهای تنهایی، دست مادر را بگیری به سمت خدا تا شکر کند بابت این نعمتی که با وجودش جان تازه گرفته بودم.   

 یاد آن شب هایی که  بهانه گیر میشدی  از نبود پدرت که مرد جنگ بود را به صبح می رساندیم و روزهایی که برای مادر مرد خانه می شدی و جای خالی پدر را تا اینکه از جنگ برگردد ، پر میکردی؛ بخیر...

 کجایی مرد ادب که ببینی مادر هنوز منتظر است تا یک بار دیگر صدای خنده های تو را بشنود...

 شهدای مدافع حرم قم

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8asaRTEMLDAA


اینجا برای ساختن جسم و روح است

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۳۴ ب.ظ


زمانی که حوزه علمیه بود در هفته چند بار به بهانه های مختلف می رفتیم و بهش سر می زدیم

 که براش غذای گرم ببریم ویا اینکه باهم بریم بیرون شام بخوریم

 یه شب دیر شده بود، گفت : مامان الان  نمیذارن برم داخل، میگن کجا بودی؟

 منم به شوخی گفتم بگو با ولی ام بودم 

ازاین فکر که نمی تونه غذای گرم بخوره در عذاب بودم.

 می گفت:  اینجا برای ساختن جسم و روح است حتی شهریه حوزه را قبول نمی کرد.

اعتقاد داشت این برای کسانی است که ریاضت می کشن ودرست حسابی درس می خونن.

یکی از ویژگی‌های مصطفی مبارزه با نفس بود.

حسینیه شهید مصطفی صدرزاده

با خاطرات مادر شهید مصطفی صدرزاده 

کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

 https://telegram.me/shahidmostafasadrzade

@shahidmostafasadrzade

دست خط شهید عطایی

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۳۱ ب.ظ


   چقدر ما خوشبختیم 

 دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت. گذرنامه‌اش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود.

 گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست.  تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب کردم. مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد. به او گفتم که من هم همراهش می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی.

ادامه دارد...

در وصیتش نوشت: «عمه سادات! گذشت روزی که به شما و اولادتان جسارت کردند، خون ناقابلم تقدیم شما»

 @Alghaleboon

خورشیـــــد دوکوهه