شهدای مقاومت در عملیات پاکسازی قلمون
تاکنون ۶ تن از نیروهای جبهه مقاومت در جریان عملیات بزرگ مشترک
سوریه و لبنان در عرسال و قلمون به شهادت رسیدهاند.
تاکنون ۶ تن از نیروهای جبهه مقاومت در جریان عملیات بزرگ مشترک
سوریه و لبنان در عرسال و قلمون به شهادت رسیدهاند.
آخرین مدرک تحصیلی شهید مدافع حرم سعید خواجه صالحانی
نثار روحش هدیه کنید صلواتی بر محمد و آل و محمد
@jamondegan
مادر شهیدان مغنیه:
شهید اسداللهی واقعا انسانی با روح متعالی بود.
در برخورد با او حس میکردم که او یک انسان عادی نیست و متعلق به این دنیا نیست.
@Agamahmoodreza
شهید تقی ارغوانی متولد سال۱۳۵۳، یکی از کارمندان روابط عمومی شهرداری منطقه ۲۱ تهران بود. او اولین شهید مدافع حرم شهرداری و یکی از عکاسان خبری بود که به صورزندگینامهیت افتخاری با خبرگزاریهای کشور در موضوعات مختلف همکاری داشت که بصورت داوطلبانه عازم سوریه شد. شهید ارغوانی توسط نیروهای تروریستی و تکفیری در ۲۲ بهمن ماه با تیری که به پهلویش اصابت کرده بود چون بانویش فاطمه زهرا (س) به فیض شهادت رسید. شهید ارغوانی اولین شهید مدافع حرم شهرداری تهران و نخستین شهید شهرک وردآورد تهران محسوب میشود. او همچنین فرمانده گردان بیت المقدس پایگاه شهید یزدی حوزه ۲۰۵ ناحیه میثم تمار در منطقه۲۱ تهران بود. از این شهید یک پسر۱۴ ساله به نام "امیرحسین" یادگار مانده است.
به راهش ایمان دارم
گفت و گو با خانم آقایی مادر شهید محمدتقی ارغوانی
نویسنده: فاطمه دوستکامی
منبع: ماهنامه فکه، شماره ۱۶۲
تقریبا هفتهای یکبار از سوریه تماس میگرفت و خبر سلامتیش را بهمان میداد. راضی بودم به رضای خدا و بچهام را به حضرت زینب(س) سپرده بودم. میدانستم در راهی پا گذاشته که حق است.
یک تقویم گذاشته بودم دم دست و هر روز که میگذشت، یک ضربدر رویش میزدم. توی این مدت از خیلیها حرف شنیدم. خیلیها بهم غر میزدند که چرا گذاشتی تقی برود؟ او میرود و شهید میشود. حیف نیست الکیالکی جانش را از دست بدهد؟! بعضیها هم خیلی بیانصاف بودند و با حرفهایشان جگرم را خون میکردند. میگفتند مگر پول چقدر ارزش دارد که حاضر شدی به خاطرش بچهات را بفرستی جلوی گلوله؟ هرچه میگفتیم این حرفها شایعه است و پولی به این بچهها نمیدهند، به خرجشان نمیرفت و حرف خودشان را میزدند. اینها همانهایی بودند که وقتی میدیدند تقی تا ۲۷ سالگی تمام وقتش را توی بسیج میگذراند، بهم زخم زبان میزدند که مگر بسیج هم شد کار و زندگی؟! این چه شیوهای از زندگی است که پسرت در پیش گرفته؟! از این حرفها خیلی شنیدم ولی خدا شاهد است آنقدر به راهی که رفته بود ایمان داشتم که وجودم آرامِ آرام بود. تا برگردد، ۴۵ روز طول کشید...
یکبار توی ماه رمضان با تقی رفتم خرید. آنموقع ده ساله بود. دیدم مرد جوانی یک نان بربری گرفته دستش و دارد از گوشه نان میکند و میخورد. تقی دستم را ول کرد و رفت سمت او و با اعتراض گفت: آقا! چرا داری روزهخواری میکنی؟! برو خانهات نان بخور.
‼️مرد از شنیدن تذکر تقی وارفت. همانطور که لقمه در دهانش بود، ایستاده بود و نگاهش میکرد. رفتم دست تقی را گرفتم و کشیدم سمت خودم و رفتیم. بعد بهش گفتم: تو چهکار به مردم داری؟ آن آقا از شما بزرگتر بود، چرا بهش آنطور گفتی؟ گفت: درسته از من بزرگتر بود ولی کارش اشتباه بود. نباید جلوی همه که روزه هستند، روزهخواری بکند.
یک الفبچه، داشت امر به معروف و نهی از منکر میکرد! با این که در ظاهر شاکی شده بودم ولی توی دلم از جسارتی که به خرج داده بود کیف میکردم.
دوازده ساله که شد، نمازهایش را مرتب و سر وقت میخواند. با این که هنوز سه سال مانده بود تا به سن تکلیف برسد، اما بیشتر روزههایش را میگرفت. من هم گاهی اوقات به عنوان تشویق، بهش مقداری پول میدادم. دوست داشتم هرطور شده ذوق و شوقش برای نماز خواندن و روزه گرفتن حفظ شود و ادامه پیدا کند...
محرم پارسال، یک شب آمد خانهمان. موقع رفتن خداحافظی کرد و گفت که میخواهد برود مسافرت. گفتم: کجا؟ چیزی نگفت. پسرم صادق هم خانه بود. دیدم صادق اشاره کرد به خواهرش مریم و گفت که دارد میرود سوریه و برای خداحافظی آمده. یک لحظه ماندم. خیلی ناگهانی تصمیم به رفتن گرفته بود و قبلا چیزی به ما نگفته بود. به صادق گفتم: لازمه که بره؟ گفت: چرا لازم نباشه؟ اگر من نروم و تقی و بقیه هم نروند که دشمن میآید توی کشورمان! باید رفت و همانجا جلویشان را گرفت.
ناخودآگاه ذهنم رفت به سالها قبل، به دوران جنگ خودمان. برادرم سه مرتبه برای رفتن به جبهه اقدام کرده بود، اما هر سهبار مادرم اجازه نداده بود و رفته بود پای اتوبوس بچههای اعزامی و او را پایین آورده بود. مادرم دلش نمیآمد جوانش برود جبهه. میترسید بچهاش شهید شود. علی در هوای جبهه و عشق به جهاد میسوخت، اما مادر به هیچ صراطی مستقیم نبود. چند وقت که گذشت، مادر تصمیم گرفت برای علی زن بگیرد، شاید دلش آرام شود و هوای جنگ از سرش بیفتد، اما این هم فایده نداشت.
علی ازدواج کرد، اما هنوز پیگیر اعزام بود. نُه روز بعد از مراسم عروسیش، علی رفته بود عکسش را از عکاسی بگیرد که ماشین به او زد و بر اثر تصادف از دنیا رفت. فوت علی همهمان را شوکه کرد. تازهدامادمان فقط ۲۵ سالش بود. خانمش هنوز فرصت نکرده بود جهیزیهاش را درست و حسابی باز کند. روز بعد از فوتش قرار بود اعزام شود به جبهه. وقتی تقی گفت که میخواهد برود سوریه، تمام این صحنهها برایم تکرار شد. پیش خودم گفتم یادت هست مادر چقدر برای نگهداشتن علی تلاش کرد و نگذاشت برود جبهه و به مرادش برسد؟ ببین! اگر عمر کسی به دنیا نباشد، لای پنبه هم که او را نگهداری، باز اجلش میرسد و پیمانهاش پر میشود. حالا چه اینجا، چه سوریه! حالا که عمر دست خداست، پس نگذار آرزوی جهاد در دل بچهات بماند و این توفیق را از او نگیر. همین شد که با رفتنش هیچ مخالفتی نکردم و سعی کردم خودم، دلم را آرام کنم.
تقی خداحافظی کرد و رفت....
بسم رب الشهداء
"شوخى" ...
از خستگی بچه ها نای حرف زدنم نداشتن. تو رزم شبانه من پشت سر رضا بودم و رضا هی می گفت: "حالم خوب نیست، ... سرما خوردم. گلوم درد میکنه. پام درد میکنه" و از این حرفا. خیلی نق میزد. نزدیک خوابگاه بودیم، رضا گفت: "سجاد شلوارم کثیف شده، اصلاً حال ندارم امشب بشورم". گفتم: رضا اون شلوار قشنگتو داری دیگه. فردا موقع تمرین اونو بپوش. گفت: "آره اونو میپوشم". رضا تو راه تا درباره شلوار گفت، به فکرم افتاد که الان دیگه وقتشه. اون شرایط سختی که میگفتم شلوارتو میگیرم، ازش بگیرم. خلاصه رفتیم خوابگاه همه سریع رفتن تو تختشون گرفتن خوابیدن. بعد چند دقیقه رفتم خوابگاه رضا. دیدم شلوار نظامی که من میخواستمو گوشه تخت آویزون کرده برا فردا آماده گذاشته و اون شلواری که سازمان داده بود و مچاله کرده بود زیر تخت انداخته بود که فردا بشوره مثلاً.
اینم بگم که قبل اینکه برسیم خوابگاه فرمانده گفت که فردا بعد صبحانه جلو خوابگاه آماده باش باشین. هر کی ام نباشه به بدترین شکل ممکن جریمه میشه.
شلوار نظامی آقا رضا رو گرفتیم. اومدیم تو خوابگاه خودم چند دقیقه دراز کشیدم، فک کردم گفتم: چه کاریه که این شلوار رضا رو گرفتم! خب فردا صبح بلند بشه ببینه این نیست اون شلواری که سازمان داده رو میپوشه، پس اتفاقی نمیفته. پس از تختم بلند شدم رفتم خوابگاه رضا اون یکی شلوار آقا رضارم گرفتم. وقتی شلوار سازمان و گرفتم، گفتم: بزار یه کاری کنم که جریمه درست حسابی بشه رضا. بردم شلوارو بیرون خوابگاه تو بیابون انداختم، سریع خودم برگشتم. اون یکی شلوارم قایم کردم، گرفتم خوابیدم. صبح زود بیدار شدم که ببینم آقا رضا چیکار میکنه. خلاصه بعد صبحانه فرمانده اومد. همه بچه ها به صف و آماده باش جلو در خوابگاه. بین بچه ها جای سه نفر خالی بود که یکیش جای آقا رضای ما بود و اون دو نفر دیگه با هماهنگی بهداری رفته بودن.
میدونستم رضا تو خوابگاه من، تو کمد من داره دنبال شلوارش میگرده. فرمانده آدم جدی بود. چند بار عقب جلو رفت تا اینکه جای خالی رضا رو دید. با جدیت تمام گفت: این جای کیه؟ چرا نیومده؟ یکی از بچه ها گفت: جای رضا هست. مریضه نیومده. فرمانده داد زد رضا کیه؟ کد چنده؟ دقیق یادم نیست رضا کد چند بود ولی، وقتی کدشو گفتن فرمانده با صدای بلند داد کشید، کد ٣٤ (مثلاً) بشمار سه جلو در. بار اول جواب نداد. بار دوم رضا بنده خدا با پیراهن نظامی و شلوار گرمکن پوتین جلو در ظاهر شد. تا دیدم زدم زیر خنده. فرمانده تا رضا رو دید بدجور عصبانی شد. گفت: دیر اومدنت هیچ. با این سروضعم اومدی. رضا با مِنُو من گفت: فرمانده شلوارمون گم شده. اینو که گفت، فرمانده قشنگ از کلش دود بلند شد. انگار گفت: تو چه جور نظامی هستی که ... فردا تو میدون جنگ چیکار میکنی؟ بعد کلی داد و بیداد و سرزنش من فقط منتظر این بودم فرمانده چه جریمه ای برا رضا در نظر گرفته.
آقا رضا رو جریمه کرد به بدترین شکلم جریمه کرد. کلاغ پری که اون روز رفت به کنار، آقا رضا از اون روز به بعد باید هر سه خوابگاهو به اضافه سالن، بعد صبحانه نظافت میکرد. بعد اینکه ناهارشو آقا رضا میل میکرد باید غذا خوری می موند تو نظافت غذاخوری کمک میکرد و تو تموم کلاسایی که برگزار میشد اولین نفری که باید حاضر میشد آقا رضا بود. فرمانده با جدیت گفته بود که تا روزی که تو این پادگان هستین وظیفه کد ٣٤ این هست. تو اون چند روز آخر هر وقت رضا رو میدیدم موقع کار هر دو از خنده روده بر میشدیم. آقا رضا میگفت: دعا کن منطقه با هم نیفتیم، جوری تو خط بزنمت که ویلچرنشین بشی یا شهید بشی. میخندیدم، میگفتم: رضا شهادت برا بچه همسایه هست.
شهید رضا رحیمی خیلی پسر آروم خونگرم خوش برخورد بود و روی اعتقاداتش سفت و سخت بود. نماز اول وقتش من هیچ وقت ندیدم ترک بشه.
یاد و خاطره تمام شهدای گرانقدر به خصوص شهدای فاطمیون گرامی.
"نثار ارواح طیبه پاک شهدا صلوات"
@labbaykeyazeinab
"خدا یعنى" ...
خدا یعنی همین. یعنی همین چیزی که حاج نادر حمید بدان خیره شده بود و باعث شد که لذت نگاه کردن به این پسر چهارده روزه اش او را از ماموریت مهم دفاع از حرم حضرت زینب [علیها السلام] باز ندارد، حرم زینب که نه بگو دفاع از شرف و ناموسمان، منت نگذاریم بر سر زینب، دفاع از حرم بهانه است که جان خودمان محفوظ بماند، ناموس خودمان، ندیدی که خوک های کثیف وهابی چگونه بر همه چیزشان دست درازی می کنند؟!
زینب عبای خود را بر سر ما کشیده که دختر بچه های ما از چشم حرامیان محفوظ بمانند. زینب باز خود را وسط انداخته تا شلاق ها به پیکر کودکان ما نخورد ورنه این دفاع که دفاع از حرم زینب نیست، عقیله بنی هاشم که خود دفاع از فرزندان معصوم حسین را بر عهده داشته چه نیازیست به دفاع ما؟ نه والله که امروز او مدافع ماست ...
خدا یعنی همین. یعنی گذشتن از لذت نگاه به لبخند این پسر چهارده روزه ...
ا. معنوى
@labbaykeyazeinab
خاطرات
سید ابراهیم
خواب حضرت زهرا (س)
محرم سال 94 بود...
چند شب مانده بود به تاسوعای حسینی...
در مسجدی در روستای خانات حوالی شهر حلب مشغول عزاداری شهادت سیدالشهدا بودیم...
آن موقع ما شهید صدرزاده را نمیشناختیم.
ایشان با گروهی از بچه های فاطمیون با لباسهای گرد وخاکی وارد مسجد شدند....
در حال سینه زنی بودیم. محترمانه مداحی مداح اهل بیت را قطع کرد و شروع کرد به صحبت کردن....
گفت دوستان ما الان از آزادسازی چند روستا داریم می آییم و یکی از بچه های فاطمیون خواب حضرت زهرا را دیده و حضرت در خواب به او فرموده شما عملیات کنید من خودم عملیاتهاتون رو فرماندهی میکنم....
درون مسجد غوغا شد.... همه از گفته ایشان منقلب شدند...
شهدای بسیاری در مسجد حضور داشتند...
نظیر : شهیدان مسلمی ؛ زهره وند ؛ ارغوانی ؛ سیرت نیا ؛ کردونی ؛ ذاکرحسینی ؛ ثامنی راد ؛ نجفی ؛ اسماعیلی و...
یکی از دوستان به من گفت من حدس میزنم ایشان خودشان این خواب را دیده و برای اینکه خونمایی نشده باشه میگه یکی از بچه های فاطمیون...
من هم با ایشان هم عقیده بودم...
شادی روحشون صلوات...
رزمندگان مدافع حرم اراکی
آقا مصطفی صدرزاده
کانال شهدای مدافع حرم
@mostafa_sadrzadeh
روایتى از پاسدار شهید جواد تیمورى؛
بسم رب الشهداء
هر وقت شب قدر میشد باید خودشو به مراسم حاج محمود میرسوند. میگفت: حال خوبی پیدا میکنم. همیشه و همه جا با هم میرفتیم. دیگران از شباهتمون فک میکردن برادریم دوتا پسر عمو هم سن و سال و هم کلاس و هم دانشگاه و همرزم از حریم مقدس حضرت زینب سلام الله.
اولین بار حدوداً سه سال پیش، که نیت رفتن به سوریه به دلمون افتاد. مراسم دعاى کمیل حاج محمود بودیم، که یکى از بچه ها گفت اگه تمایل دارین هفته آینده عازمیم و ما هم از خداخواسته درس و دانشگاه رو گذاشتیم کنار و به عشق دفاع از حرم تدارک رفتن رو دیدیم.
قرار بود سه ماهه برگردیم که حدوداى پنج ماه شد و من تو این سفر از ناحیه پا مجروح شدم و جواد از ناحیه دست. به محض رسیدن به تهران براى درمان مجبور به بسترى شدیم و جواد بعد از دو روز مرخص شد و من تا یکماه بسترى بودم و دو تا عمل روى زانوم انجام شد و با عصا مرخص شدم و در آرزوى اعزام مرحله بعد موندم. چون حداقل تا سه ماه نمیتونستم و نباید پاى راستمو حرکت مى دادم.
بعد از امتحانات اون سالِ دانشگاه که ترم آخر ارشد بودیم و پایان نامه هم رو به اتمام بود و داشتیم نفسى تازه می کردیم که خبر قبولى دکترا، هر دوى ما رو مشتاق تر از قبل کرد. ولى نه خانواده من براى ازدواج کوتاه میامدن و نه خانواده عموم ...
مادر جواد و مادر من اصرار به ازدواج ما قبل از شروع دکترا داشتن و نمیدونستن که ما اینقدر که با فکر رفتن به سوریه و دفاع از حرم مقدس حضرت زینب س زندگى مى کنیم، به ازدواج فکر نمیکنیم.
اتفاقاً جواد در گیرودار رفت و آمد به دانشگاه، با یکى از همکلاسى ها که موضوع مشترکى در پایان نامه داشتن آشنا میشه و از حجاب و متانت و وقار شون خوشش میاد و آدرس میگیره و به اتفاق خانواده و بعد از چند مرحله رفت و امد، مراسم نامزدى در شب مبعث پیامبر برگزار میشه. حالا دیگه مادرم دست از سر من بر نمیداشت که باید براى منم آستینى بالا بزنه و از دختر عموم (خواهر جواد) خواستگارى کنه،
که منم کوتاه اومدم و هفته بعد از نامزدى جواد به خواستگارى خواهرش (که دختر عموم میشد) رفتم و ما هم با هم نامزد شدیم ...
که بعد از دو هفته، از پادگان خبر اعزام به سوریه بهمون اعلام شد. دیگه رضایت گرفتن و دلجویى همسران به بقیه اعضاى خانواده هم اضافه شده بود و سیل اشکى بود که باید با صبورى و دلدارى جمع مى کردیم ...
همه کارها آماده بود و فردا صبح قرار به اعزام بودیم که متاسفانه شب قبلش جواد در اثر تصادف که از محل کار به سمت منزل با موتور میومده یه راننده وَن با دنده عقب تو شب بارونى، به شدت با موتور جواد برخورد میکنه و پاى چپ جواد از ناحیه مچ آسیب میبینه و مجبور میشه گچ بگیره و براى اولین بار از هم جدا شدیم و من عازم سوریه شدم و جواد نتونست بیاد و با دلى شکسته به بدرقه ما اومد ... (با اتوبوس تا فرودگاه براى بدرقه، همراه ما اومد و از خوابى که شب قبل با کلى گریه و استغاثه و طلب عفو در نماز شب با خدا داشته و خوابش برده، گفت که
خواب دیده بود: حضرت صاحب الزمان (عج) که فقط ایشونو تو خواب نور دیده بوده، جواد رو به دالونى از نور هدایت میکنه و اونجا کمربند سبزى به کمر جواد میبندن و تسبیحی که ٤٤ دانه داشت بهش میدن و میگن روزى یک دانه تسبیح رد کن و همینجا برای دفاع از حریم یکى از فرزندان من بمان ...
ولى با وعده و قول فرمانده که گفت نهایتاً تا دو ماه بعد اعزام بعدیه، آروم شد و راضى.
ولى من میدونستم که جواد باز بغض و ناراحتى دلش با ما بود و عشقش شهادت ...
جواد نیامد ... و قسمتش نبود ...
ولى من بعد از ٤٤ روز اومدم تهران ...
و جواد رو در مراسم تشیع پیکر پاکش در حادثه تروریستى مجلس، بدرقه کردم ... و یاد خوابش افتادم... ٤٤ دانه تسبیح و کمربند و دالان و دفاع از حریم فرزند صاحب الزمان و ...
جواد با دل پاک و خدایى که داشت به عشقش که شهادت بود رسید ...
@labbaykeyazeinab
مصطفی سلطـانی هستم
متولد 74/06/20
مهمانشهر بردسیر
لشکر سرافراز فاطمیـــــون
دوران ڪودڪـی با احترام به بزرگترا و اخـلاق و رفـتار خوبـی که داشـتم بین خانواده و اقوام نمونـه بودم ...😊
نوجوانـی در هیئـت محـبین اهـل بیت علیه السـلام مهـمانشـهر عضـو شـدم و در جلسـات هفـتگی و ماهانه شـرڪت میڪردم نزد امام جماعت مهـمانشـهر خونـدن نمـاز و قـرآن رو یاد گرفتم دوستام رو هم تشـویق میڪردم ..
مدرسـه فعالیـت های فرهنگی هـم انجـام میـدادم بخاطـر مشڪلاتی ڪه برای خانواده پیش اومـد دوم راهنمایی ترڪ تحصیل ڪردم
بعد، از مهمـانشـهر به ڪرمان نقل مڪان ڪردیم اما دست از فعالیتهـای فرهـنگی برنداشتم
بدون شرڪت در ڪلاس های مداحی، مداحی و مدیحه سرایی و ذڪر مصیبت اهل بیت علیه السلام رو در ایام شهادت و ولادت ائمـه علیه السـلام داشتـم.
بعدازاینکه باخبرشدم گروهڪ های تڪفیری،صهیونیستی،وهابی (داعش،النصره و...)
قصدتخریب حرم عمه صاحب الزمان حضرت مهدی (عج) را دارد
وظیفه خودم دونستم تا در راه دفاع از حرم حضرت زینب س وحضرت رقیه س قدمی بردارم
بعد از چند بار سعی و تلاش نتونستم به جبهه مقاومت اسلامی برم...
خلاصه بعد از مدتی اذن و اجازه پدر و مادر رو گرفتم و به سوریه اعزام شدم...
بعد از بازگـشت به درخواسـت خانواده مراسـم نامزدی گرفتیم و بعد 6ماه حال و هوای جبهه رو داشـتم گفـتم که باید برم دوستام میگفتن تازه نامـزد شدی کجـا میخوای بری اما مـن گفتم
زندگی من بدون عشـق حضرت زینب سلام الله علیهامعنا نداره زندگی رو حضرت زینب سلام الله علیها بهم هدیه داده
عـشق شهادت در این راه چیز دیگرست
حرم بی بی در خطره و من نمیتونم راحت بشینم....
بعد ازکلی رشادت ها و دلاورمردی ها...
در تاریخ1395/4/1 روز ولادت امام حسن مجتبی(ع) به قافله شهدای مدافع حـرم پیوستم .
کانال شهدای مدافع حرم
@mostafa_sadrzadeh
🌿
🌿🌼
🌿🌼🌼
🌿🌼🌼🌼
🌿🌿🌿🌿🌿
دستنوشته حضرت آقا امام خامنه ای ( حفظ الله )
در قرآن اهدایی به خانواده
شهیدمدافع حرم
محمداسدی
غلام عباس
ارسالی از برادر بزرگوار شهید
@mostafa_sadrzadeh
خاطره
شهیدمدافع حرم
محمدکاظم توفیقی
پژمان (محمدکاظم) تعمیرکار موتورسیکلت و ماشین بود. از فعالیت خداپسندانه و خیری که با من هم مشورت کرد این بود که یکی از دوستانش، شدیدا نیاز مالی پیدا کرده بود که موفق به دریافت وام هم نشده بود.
نزد پژمان آمده و گفته بود که قصد پول نزول کردن دارد. پژمان به من گفت: «اگر شده که تمام زندگی ام را بفروشم باید به دوستم کمک کنم چون نمی خواهم اسم نزول بر زبانش بیاید…».
پژمان عقیده داشت که نزول باعث می شود برکت از زندگی برود و نکبت وارد خانه ی آدم شود. نسبت به اینگونه مسائل حساس بود.
نقل ازهمسرشهید
کانال شهدای مدافع حرم
@mostafa_sadrzadeh
محمد خیلی با حیا بود چشم خیلی خیلی پاکی داشت.
از زمانی که به سن تکلیف رسید هیچگاه ندیدم حتی یک نگاه به نامحرمی داشته باشد.
با وجود اینکه طبقه بالای خانه ما عمویمان زندگی میکرد و دختر عمویم که دختر خالهمان هم میشد و با محمد هم سن وسال بودند و از کوچکی باهم بزرگ شدند و علاقه بسیار زیادی به هم داشتند، زمانی که محمد به سن تکلیف رسیده بود هر زمان دختر عمویم به طبقه پایین میآمد محمد یا به بیرون از خانه میرفت یا میرفت داخل اتاق.
یک روز دختر عمویم گفت: نمیدانم برای چه محمد این رفتار را با من دارد مگر از من ناراحت است؟
مادرم گفت نه محمد میگوید من به سن تکلیف رسیدهام. و دوست ندارم که باعث گناه بشوم.
حتی زمانی که خالهها یا محارم دیگر خانه ما بودند و محمد وارد خانه میشد همانطور که سرش پایین بود سلام میکرد و سریع رد میشد.
چشم بسیار پاکی داشت و من همیشه میگویم محمد به خاطر چشم پاکی که داشت شهادت نصیبش شد.
قبل از سال تحویل که با کاروان دانشجویان به سفر راهیان نور رفته بودم، از من خواستند درباره محمد صحبت کنم و خصوصیات و خاطراتش را بیان کنم.
زمانی که به این نکته اشاره کردم که محمد حتی به محارمش هم نگاه نمیکرد یکی از خانمها گریه کرد و گفت: من مُرید برادرتان شدم.
گفتم: چطور؟!
گفت یه بار که رفته بودم بازار برادرت و خانمش را دیدم. از آنجایی که با خانمش دوست بودم رفتم جلو و سلام علیکی کردم. تا من رفتم جلو برادرت سریع فاصله گرفت بدون حتی سلام. من به خودم گفتم چقدر رفتار بدی داشت مگر من میخواستم چهکار کنم که اینجور برخورد کرد و خلاصه خیلی بدم آمد از این رفتار برادرت. ولی امروز که این خاطره را تعریف کردی فهمیدم که من چقدر درباره محمد (مسرور) اشتباه میکردم.
شهید مدافع حرم حسین رضایى به روایت همسر گرامى شهید؛
بسم رب الشهداء
دفعه اول که [سوریه] رفت، بعد از سه ماه حضور در منطقه به خانه آمد، او را نشناختم. همسرم پیر و شکسته شده بود. گویى ٥٠-٦٠ ساله شده باشد.
با گریه پرسیدم: "چی شده که چنین پیر و شکسته شدهاى؟"
🔸گفت: "تازه متوجه شدم که بعد از عاشورا چه بر سر خانم حضرت زینب (سلام الله علیها) آمده است. وقتى حضرت زینب (سلام الله علیها) به خانهاش بازگشت یک موى سیاه در سر ایشان نبود و همسرش ایشان را نشناخته بود." حسین مىگفت: "دورى از عزیزان و دلتنگى یک طرف و دیدن پیکر دوستانت که در مقابل چشمانت شهید شدهاند، طرف دیگر. وقتى مىبینم بر سر مسلمانان مظلوم چه بلاهایى مىآید، وقتى بعد از عملیات پیکر شهدایی را مىبینم که تحت نظر من آموزش دیدهاند و حالا ... برایم سخت است."
وقتى مادر و برادرم حسین را دیدند، گفتند: "ایشان دیگر نمىماند. حسین دیگر متعلق به این دنیا نیست."
حسین مىگفت: "صحنههاى کربلا را به وضوح در منطقه به چشم مىتوان دید. آدم مىتواند در عرض یک روز پیر شود." و من این پیر شدن را در همسرم دیدم. نمىدانم چه دیدند که پیر شدند.
@labbaykeyazeinab
خاطره همرزم شهید والا مقام حاج حیدر
سلام
ی خاطره داشتم از حاجی:
تو خناصر ماموریتمون تموم شده بود قرار بود برگردیم عقب و تجدید قوا بشیم و آماده بشیم برای ماموریت جدید....
حاجی رفته بود آرایشگاه و حمام فکر کردم داره آماده میشه برگرده ایران
بهش گفتم بسلامتی داری میری مرخصی!؟
با تعجب جواب داد: مرخصی!!!؟
گفتم مگه دختر کوچولوت به دنیا نیومده!؟ نمیخوای بری ببینیش!؟
گفت:بچه ها رو ول کنم کجا برم تو این وضعیت!؟،حالا دیر نمیشه میرم
قبل عید رفت و دخترش و دید
فروردین برگشت و به عشقش رسید
جاوید الاثر
شهید حاج حیدر
@shahid_haj_heydar
ای بی وفای من مرو
دارد روانم میرود
ور می روی آهسته رو
تاب وتوانم میرود
آرامتر محض خدا
تامن کنم سیرت نگاه
بی رحمی آخر تا کجا؟
دارد امانم میرود..
شهید سید رضا حسینی
@Haram69