مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۹۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

شهید علی اصغر شیردل سالروزشهادت

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

جانا ز فراق تــو

این محنتِ جان تا ڪِی ؛

دل در غم عشق تــو

رسوای جهــان تا ڪی ؟

@lalehaye_zeynabi

ختم قرآن و دعا

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۴۳ ب.ظ


گروه ختم قرآن و دعا در ایتا به نیت کمک گرفتن از ائمه شهدا  

http://eitaa.com/joinchat/2740715530Gc6174b1326

پس از 30 سال رزمندگی مزدش را گرفت

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۳۶ ب.ظ

گفت‌وگو با خانواده شهید حسینی مطرح شد؛

پس از 30 سال رزمندگی مزدش را گرفت

تیپ فاطمیون شهید امیر حسینی

در خانواده شهید حسینی جهاد سابقه دیرینه دارد، یکی از برادران دیگر خانواده به نام غلام نیز سال ها پیش به شهادت رسیده است. سید ناصر به عشق دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سوریه رفت.

 حتما بارها از زبان آدم‌ها شنیده اید که بین دعاهایشان می گویند ان‌شاءالله عاقبت‌بخیر شوی. برای شهدا این عاقبت بخیری با سختی های جهاد و در پایان سر گذاشتن بر دامان پر مهر اهل بیت (ع) همراه است زمانی که شهید در خون سرخ‌رنگ خود می‌غلطد و جانش را تسلیم حضرت دوست می کند. در سرانجام زندگی شهدایی که در سن میانسالی به شهادت می‌رسند، حکمت عاقبت‌بخیری ملموس‌تر است که عمری در راه دین قدم برمی‌دارند و در پایان مهر شهادت بر دفتر عمرشان نقش می‌بندد.

برای سید ناصر حسینی شهادت در سن 50 سالگی آن هم پس از سال ها رزمندگی در میدان های جهاد عین عاقبت بخیری است. برایش فرقی نمی کرد این جبهه ایران بود یا افغانستان، سوریه بود یا یمن، هرجا که اهل بیت (ع) سربازی طلب کنند او آماده پوشیدن لباس رزم بود. شهیدی که سال ها به عنوان نیروی تخریب فعالیت کرد و این اواخر هم مسوولیت فرماندهی تخریب تیپ امام حسین را برعهده داشت، به گفته برادرش سید ناصر پس از پنج سال حضور مداوم در سوریه مزدش را از حضرت زینب (س) گرفت و به همرزمان شهیدش پیوست.

یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه پیکر شهید «ناصر حسینی» از سفر سوریه بازگشت. خانواده، بستگان و جمعی از همرزمان شهید در معراج الشهدا حضور یافتند تا با پیکرش وداع کنند. سید هاشم حسینی برادر شهید سید ناصر حسینی پیش از ورود پیکر شهید به حسینیه معراج الشهدا در گفت‌وگوی کوتاهی با خبرنگار دفاع پرس به سال ها حضور برادرش در میدان های رزم اشاره کرد. برای او گویی شهادت برادر بزرگتر امری غریب نبوده است؛ برای همین با صدای شیوا و بیانی استوار به شرح حال برادر پرداخت و گفت: شهید از دوران نوجوانی فردی جهادی بود و در سپاه محمد (ص) حضور فعال داشت، پنج سال در لشکر فاطمیون نیز سربازی حضرت زینب (س) را کرد.

در خانواده شهید حسینی جهاد سابقه دیرینه دارد، یکی از برادران دیگر خانواده به نام غلام نیز سال ها پیش به شهادت رسیده است. سید ناصر به عشق دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سوریه رفت، این را برادرش سید هاشم گفت و ادامه داد: آخرین مرتبه خودم او را به پادگان رساندم در بین راه گفتم برادر بس است دیگر، پنج سال است که به سوریه رفتی و نوکری حضرت زینب (س) را کردی، گفت: نه، اینطوری نمی شود حضرت زینب (س) باید مزد من را بدهد. 10 روز بعد هم به شهادت رسید.

وی درباره هدف برادرش از رفتن به سوریه گفت: به خاطر مذهبمان و عشق به اهل بیت (ع) به سوریه رفت، مثل همه شیعیانی که قلبشان برای مکتبشان می تپد.

اگر مقام معظم رهبری نبود سوریه سقوط می کرد

سید هادی مبلغ پسر عمو و برادر خانوم شهید سید ناصر حسینی در ادامه صحبت های برادر شهید می گوید: شهید از 16 سالگی در جبهه جنگ افغانستان و مبارزه علیه روس ها حضور داشت. زمانی که به ایران مهاجرت کرد وارد سپاه محمد شد، مدتی به بلخاب، تالقان و هرات رفت. زمانی که فاطمیون تشکیل شد، جزو گروه 10 به سوریه اعزام شد و تقریبا 45 دوره به سوریه رفت.

وی افتخار شهید را حضور 18 ساله اش در جبهه اسلام دانست، جبهه ای که امروز به واسطه خون هزاران شهید از ملیتهای مختلف خط مقاومت را تشکیل داده است. بسیاری از همرزمان شهید حسینی در طی این سال ها به شهادت رسیده اند، شهید توسلی فرمانده لشکر فاطمیون، شهید سید حسین حسینی و شهید رضا خاوری از دوستان نزدیک سید ناصر بودند شهدایی که از زمان تشکیل سپاه محمد در کنار سید ناصر مجاهدت می کردند.

پسر عموی شهید خاطره ای از آخرین دیدارش با سید ناصر که ارادت او به مقام معظم رهبری را نشان می دهد روایت کرد و گفت: عید که برای مرخصی به ایران آمده بود فقط می گفت خداوند مقام معظم رهبری را حفظ کند، توطئه های بسیار خطرناک است و اگر ایشان نباشد شیعیان سقوط می کنند. او می گفت همه شیعیان از عراق، افغانستان، پاکستان و لبنان در کنار هم از خط مقدم مقاومت دفاع می کنند، در غیر این صورت اگر سوریه سقوط کند تمامی کشورهای مسلمان به خطر می افتد.

منبع: دفاع پرس

شهادتش مبارک باشد

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۳۳ ب.ظ


همسر شهید مدافع حرم سید محمد حسین سراجی:

دو روز قبل از شهادتش در خواب دیدم که بهم زنگ میزنند و میگویند:آقای سراجی به آنچه دوست داشت،رسید.شهادتش مبارک باشد!جالب این است که پس از شهادت محمد حسین هم،همرزمانش خوابی را به نقل از او تعریف کردند:میگفت در خواب دیده بوده که پیراهن های شهادت را بین رزمندگان توزیع میکنند؛همه پیراهن ها برداشته و پوشیده میشود و تنها یک پیراهن باقی می ماند که پهلوی آن پاره بوده است و همان پیراهن هم نصیب او میشود.آخر سر چند روز پس از این رویاهای صادق،در عملیات آزاد سازی شهرک های نبل و الزهرا سوریه از ناحیه پهلو مجروح میشود و ساعاتی بعد بر اثر شدت جراحت به دیدار معبود می شتابد.

@Agamahmoodreza

ویرایش شهیدی که کفنش را در 20سالگی خرید(علی امرایی

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۳۱ ب.ظ

اول زیارت بعد نبرد

شهید سال قبل، شب قدر، در سوریه بود. در دلنوشته‌هایش هست که آنجا خواب امام حسین (علیه‌السلام) را می‌بیند که به او می‌گوید: «تو در شب قدر سال آینده، دیگر نیستی و پیش ما می‌آیی.» برای همین خود علی انتظار شهادتش را داشت. علی خیلی فعال بود. او برای انجام مأموریت زیاد به سوریه می‌رفت و بعد از مدت کوتاهی بازمی‌گشت. ما از کارها و برنامه‌های او متوجه شده بودیم که او یک روز شهید می‌شود. شهید علی امرایی روز اول تیر در چهارم ماه مبارک رمضان شهید می‌شود. شهید غفاری و شهید امینی را به همراه خود می‌برد اول به زیارت و بعد می‌روند برای جنگ. یک ساعت دیگر هر سه نفر با هم شهید می‌شوند.

مادر شهید در ادامه می‌گوید: شهید با همه خوب و مهربان بود و یکی از یاران امام‌حسین(ع) بود. همیشه می‌گفت من هرچه دارم از امام‌حسین(ع) دارم. علی بچه‌های کوچک را دور خود جمع می‌کرد. به او می‌گفتم این بچه‌ها چه کاری برای تو انجام می‌دهند؟ اما همین بچه‌ها الان یار علی شده‌اند. پدر شهید می‌گوید: این بچه‌ها در پایگاه و هر شب جمعه در بهشت‌زهرا(س) برای علی خیلی زحمت کشیدند.

 مصطفی، دوست شهید علی امرایی می‌گوید: علی همیشه در برگزاری یادبود برای شهدا در تکاپو بود. همیشه به دنبال تعویض و رونق بخشیدن به عکس‌های شهدا در محل بود. در مسجد محل عکس شهدا را تعویض می‌کرد و رونق می‌بخشید. به همین دلیل هم از سوی سپاه سیدالشهدا(ع) تقدیر شد.


مادر شهید می‌گوید: ماه رمضان که می‌شد هر چهارشنبه به جمکران می‌رفتیم. ساعت دو که علی از سر کار می‌آمد، افطار و شام را درست می‌کردیم. ساعت پنج و نیم به طرف جمکران می‌رفتیم. دو تا اتوبوس مسافر با خود می‌برد. افطار و شام آنها را می‌داد و بعد از یک ساعت ونیم بعد از افطار تازه خودش افطار می‌کرد.

اعزام به سوریه در روز شهادت حضرت زینب(س) 

مادر شهید امرایی ادامه می‌دهد: وقتی صحبت از ازدواج می‌شد؛ به بعد موکول می‌کرد. همیشه دنبال هیئت و کار خیر و کمک به ایتام و... بود. خصوصاً هفته آخری که قرار بود به سوریه برود آرام و قرار نداشت. همان روزی که قبل از رفتنش به سوریه به جمکران رفته بودیم منتظر تماسی بود که زمان اعزامش را به او بگویند. همان روز با او تماس گرفتند که فردا عازم هستی.

شب شهادت حضرت زینب(س) بود. وقتی به تهران رسیدیم لباس مشکی‌اش را پوشید و به هیئت رفت. موقع افطار، من منتظرش بودم. اما دیر آمد و گفت افطار و شام خورده است. با خواهرش تماس گرفت که به خانه ما بیاید تا دور هم جمع شویم. برادرش هم آمد و علی یک کیک برای روز پدر خرید و همه دور هم بودیم. فردا صبح روز شهادت حضرت زینب(س) بود که باید به سوریه می‌رفت. من علی را از زیر قرآن رد کردم تا جلو در او را مشایعت کردم. علی گفت مادر دیگر جلو نیا. دوستانم به دنبالم آمده‌اند.

 مادر، این تربت را نگه‌دار 

تا قبل از ماه مبارک رمضان، هر شب یا ما تماس می‌گرفتیم یا علی با ما تماس می‌گرفت. تا اینکه در روز پیشواز، من خانه پسر بزرگم محمدآقا بودم. دیدم ساک علی را آورده است. پرسیدم علی آمده؟ گفت نه ساکش را یکی از دوستانش آورده است. ساک علی را باز کردم. در آن سه بسته شیرینی، لباس مشکی‌اش که با خود به سوریه برده بود و شالش قرار داشت. همان موقع علی تماس گرفت. گفتم چرا لباسهایت را فرستادی؟ گفت آنها اضافه هستند. ساکش را با خودم به خانه آوردم.

 مادر شهید ادامه می‌دهد: علی کفنش را 10 سال پیش خریده بود. وقتی علی شهید شد؛ خواهرش در معراج‌الشهدا کفنش را بست؛ پیراهن مشکی‌اش را روی سینه‌اش انداخت و شالش را به کمرش بست. یک مهر تربت هم داخل کفنش گذاشت. کفنش را هم همه جا برده بود. مکه، سوریه، کربلا، مشهد.

 دو سال قبل که علی به سوریه رفته بود از آنجا مقداری خاک تربت آورد و گفت مادر این را یکی از بچه‌ها از عراق آورده است . تربت اصل امام‌حسین(ع) است. واقعا هم اصل و قرمزرنگ بود. به من گفت: این تربت را نگه‌دار. روز عاشورا که می‌شد کمی از تربت می‌برد. کمی از آن باقی مانده بود گفتم علی مقداری از آن مانده! گفت مادر نگهش‌دار. همان را روی کفن علی ریختیم.

صبر و اخلاص شهید 

خواهر شهید علی امرایی می‌گوید: از ویژگی‌های خاص علی، صبوری و اخلاصش بود. علی یک کانون فرهنگی داشت و کارهای فرهنگی انجام می‌داد. یک روز یکی از مراجعان با علی برخورد بد و در چند مرحله به او توهین کرد. در حالی که انصافاً حق هم با آن شخص نبود. سنش هم از علی‌آقا بیشتر بود. اما علی با صبوری برایش توضیح می‌داد. با اینکه علی‌آقا را خیلی اذیت کرد ولی علی‌آقا گفت من به خاطر سن شما به شما احترام می‌گذارم ولی بدانید که حق با شما نیست.

علی در کارهایش اخلاص داشت و با ارادتی که به شهدا داشت توانست درحد توانش یک مراسم بزرگداشت برای شهید متوسلیان بگیرد. مجلس خوبی بود و مسئولین شهری را هم دعوت کرد. من یقین دارم که خود شهدا هم در این کار کمک کردند، علی‌آقا توقع نداشت که کسی از ایشان تقدیر کند و به اینکه بخواهد جمعیت، اطراف خودش جمع کند؛ نظر نداشت.

 حاجتش را از امام‌حسین(ع) گرفت 

اعظم امرایی خواهر کوچک شهید هم می‌گوید: علی یک انرژی خاصی داشت که تمام‌وقت در حال خدمت بود، خدمت به مردم، خدمت به امام حسین(ع). ما خیلی از رفتارهایش را بعد از شهادتش با خبر شدیم، حتی روزی که ما در منزل نبودیم یک نذری درست کرد و ۲۰۰، ۳۰۰ نفر را غذا داده و حتی در کمک به پخش غذا به مستضعفان هم کمک می‌کرد. شهید از سن ۱۵ سالکی آرزوی شهادت داشت و شهادت نصیب هر کسی نخواهد شد.

علی‌آقا برای امام حسین(ع) نامه‌های متفاوت می‌نوشت و آروزی شهید شدن داشت. عده‌ای می‌گویند خب رفته است جنگ و ممکن است اتفاق بیفتد که شهید شود؛ ولی من می‌گویم که شهادت اتفاقی نیست چرا که فرد باید بخواهد. علی یک روز به من گفت: من حاجتم را از امام‌حسین(ع) گرفتم شما که عرضه ندارید حاجت بگیرید، من متوجه نشدم ولی بعد از شهادتش متوجه شدم که به آرزویش رسیده است.

خوابی که اطمینان‌بخش بود 

هفته قبل از شهادت شهید، خواب شهادت ایشان را دیدم. زنگ زدم و گفتم که من خواب شهادت شما را دیده‌ام، زنده‌ای؟ گفت: بله زنده‌ام. مگر صدایم را نمی‌شنوی؟ گفتم: راستش را بگو علی بیمارستان نیستی؟ مجروح نشدی؟ گفت: نه! و برایش تعریف کردم که خواب شهادت شما را دیده‌ام. گفت: چه دیدی؟ گفتم: خواب دیدم که شما آمدی و با من دست دادی و با همه دست دادی و بابا با شما محکم دست داد و شما گفتی که بابا آرام، کمرم درد می‌کند و من علی را برگرداندم و دیدم که از ناحیه کمر ایشان خون می‌آمد و یک خون خوش‌رنگ با یک گرمای خاصی.

خواهر شهید ادامه داد: جالب این بود که این خون زمین نمی‌ریخت و دیدم دارد می‌خندد و گفتم چکار کردی؟ خندید و گفت خوب دیگه. سمت راست ایشان روی یک پارچه سفید با خون نوشته شده بود شهید و یک آقا هم کنارش بود. من اینها را برایش تعریف کردم و گفت: خوب حالا می‌بینی، من نگرانش بودم، ولی خودش هم می‌دانست که شهید می‌شود. وقتی دوستانش آمدند؛ گفتند که علی به آنها گفته است که خواهرم خواب دیده است و من مطمئن هستم که شهید می‌شوم.

اگر انسان نیتی درست و اخلاصی والا داشته باشد و به حرف مردم توجه نداشته باشد به یقین خداوند به او کمک خواهد کرد. شهید به یکی از دوستان گفته بود که من تا تیرماه دیگر نیستم و این دوست می‌گفت بگذار تیرماه شود و من به علی می‌گویم که تیر هم شد و تو هنوز هستی. می‌خواهم بگویم که نیت عمل انسان، انسان را به درجات عالی می‌رساند.

آرزوی شهید در وصیت‌نامه 

اسم جهادی شهید، حسین ذاکر بود و در یک عملیاتی که ایشان روزه بود، نزدیک ظهر با شهید حمیدی و شهید غفاری نماز ظهر و عصر را خواندند و دوستانشان گفتند که حسین‌آقا گفته است که اول برویم زیارت حضرت زینب(س) بعد برویم منطقه. ساعت چهار بعد از ظهر ماشین اینها را می‌زنند و تنها چیزی که برایمان آوردند دست ایشان بود. در وصیت‌نامه ایشان نوشته است که ‌ای کاش می‌شد بدنم را دو تکه کنند و نیمی را در حرم حضرت رقیه و نیمی دیگر را در حرم حضرت زینب(س) دفن کنند که تنها خواسته ایشان این بود. در جای دیگر ایشان نوشته بودند که ‌ای کاش گردی شوم و از روی کرم بر حرمت بنشینم.

مسعود بهرآورد، دوست شهید علی امرایی هم می‌گوید: علی در کارهای هیئت خیلی کمک می‌کرد و واقعا نمی‌توانست یک جا بایستد. جای علی بسیار خالی است. من در هیئت خیلی حضورش را حس می‌کردم و واقعاً حس می‌کردم دارد روضه می‌خواند و شور می‌گیرد و هر وقت منزلشان هیئت بود همه کارها را خودش انجام می‌داد.

 من فکر می‌کنم ما علی را نشناختیم. من به اینجا که رسیدم وصیت‌نامه‌ای ندارم ولی ایشان از سن ۱۴ سالگی وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود. خاطرات ما بیشتر درباره راهیان‌نور بود و یک سال یادم است ایشان کربلا بود و کاروان ما راه افتاد و در اهواز به هم رسیدیم‌، همیشه یک پله از ما جلوتر بود. قرارمان این بود که همیشه شلمچه برایم بخواند و بخاطر همین آن‌جا همیشه در ذهن من است و حسرت می‌خورم که چرا حضور جسمی‌اش را درک نمی‌کنم و گاهی هم با او دعوا می‌کنم که چرا حواست به ما نیست. همیشه حسرت این جمله که گفته حسین(ع) کمکم کن عشق بین ما بالاترین عشق‌ها باشد که همه حسرت این عشق را بخورند واقعا حسرت به دل من هست.

پدر شهید هم در آخر گفت: علی به کسی نمی‌گفت چه کار می‌کند، جهیزیه می‌داد به خانواده‌ها و یک بار خانواده‌ای آمدند اینجا و مثل این که پارسال خانه‌شان سرد بوده و بخاری نداشتند و علی‌آقا برایشان بخاری برده بود و امسال آمدند گفتند که ما بخاری را برگردانیم.علی همیشه این شعر را می‌خواند که آخرش یه روزی شهید می‌شوم. 

/  سید محمد مشکاه ‌الممالک / کیهان

شهیدی که کفنش را در 20سالگی خرید

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۲۶ ب.ظ


یادی از شهید مدافع حرم، علی امرایی؛

شهیدی که کفنش را در 20سالگی خرید

مادر شهید ادامه می‌دهد: علی کفنش را 10 سال پیش خریده بود. وقتی علی شهید شد؛ خواهرش در معراج‌الشهدا کفنش را بست؛ پیراهن مشکی‌اش را روی سینه‌اش انداخت و شالش را به کمرش بست. یک مهر تربت هم داخل کفنش گذاشت. کفنش را هم همه جا برده بود. مکه، سوریه، کربلا، مشهد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - دل بریدن از دنیا در اوج جوانی و رفتن به دل خطر و جست‌وجوی شهادت، مصداق بارز سخن پیر ماست که فرمود: «شهادت، هنر مردان خداست» هنر مردانی چون علی امرایی که درست در سن 30 سالگی از این دنیا برید و فردا را فدا کرد تا فردایی دیگر را پدید آورد. در این گزارش، پای صحبت‌های نزدیکان این شهید نشستیم تا با گوشه‌ای از زندگی عاشقانه یک شهید آشنا شویم.

 شهید علی امرایی، حدود ده سال پیش وارد سپاه شد و در نیروی قدس هم خدمت می‌کرد. فرمانده پایگاه بسیج سید‌الشهدا(ع) در میدان نماز شهر ری بود.

علی امرایی متولد دی 1364 آخرین فرزند خانواده و مجرد بود که خاطرات زیادی به یادگار مانده است. اما مهم‌ترین ویژگی او این بود که در کار خیر خیلی فعال بود.

پدرش می‌گوید: به ایتام و خانواده‌های بی‌بضاعت خیلی توجه و رسیدگی می‌کرد. برای حفظ احترام، بیشتر شبها مبادرت به بردن هدیه برای خانواده‌های آبرومند می‌کرد. این را بعدها برای ما تعریف کردند. شهید به شهادت دوستان و آشنایان و اهالی محل از این نظر زبانزد بود.شهید، به من و مادرش خیلی ارادت و محبت داشت. دو روز قبل از آخرین سفر خود به سوریه، همه اعضای خانواده را به آقا علی‌‌آباد که یک مکان زیارتی است برد. فردای آن شب که سیزده رجب بود روزه گرفت، بعد از آن شبانه به جمکران رفتیم. شب در آنجا ماندیم و نزدیک ظهر به تهران برگشتیم. فردای آن روز علی به سوریه رفت. شهید، قبل از آن چند بار به سوریه رفته بود. اما این دفعه می‌دانست که بار آخر است. روزی که می‌خواست به سوریه برود به علی گفتم می‌شود نروی؟ گفت اگر من نروم چه کسی برود؟ آنجا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به من نیاز دارند. شهادت آرزوی علی بود.

سفر بی‌بازگشت 

مادر شهید می‌گوید: علی فرزند شیرین، خیرخواه و دست‌و‌دل‌باز و سرشناسی بود. به فقرا کمک می‌کرد. طبق دلنوشته‌هایش از 15 سالگی در همه کارهایی که انجام می‌داد دنبال شهادت بود. دفعه سومی بود که به سوریه می‌رفت. دفعه اول، دو سال پیش بود که 45 روزه رفته بود. دفعه دوم مدت کمتری در سوریه بود و دفعه سوم بعد از 45 روز شهید شد. 

آخرین بار با من و خواهرش صحبت کرد. هر موقع به حرمین حضرت رقیه و حضرت زینب(س) می‌رفت با ما تماس می‌گرفت که ما به این دو بی‌بی سلام دهیم. می‌گفتم برای ما و خواهرت دعا کن. گفت ان‌شاءالله. هر شب، یا ما تماس می‌گرفتیم یا او با ما تماس می‌گرفت.

 شب چهارم ماه مبارک بود که با علی تماس گرفتیم ولی جواب نداد. با خودمان گفتیم شاید خواب باشد. ولی علی در همان روز ساعت چهار بعدازظهر شهید شده بود و ما نمی‌دانستیم.

آن شب دچار اضطراب و دلشوره شدیدی شدیم. من خیلی بی‌قرار بودم. فردا صبح حدود ساعت 10 پسر بزرگم محمدآقا که در سپاه مشغول است، به خانه ما آمد. گفت مادر دوستانم می‌خواهند به منزل ما تشریف بیاورند. گفتم علی شهیده شده؟ گفت نه. گفتم علی شهید شده است. به دلم برات شده که شهید شده و در این 45 روز که در سوریه بود آمادگی شهادتش را داشتم. گفت نه. علی مجروح است و در بیمارستان بقیه‌ًْالله بستری شده. گفتم: نه علی شهید شده است.

 پسرم محمد، تلفن منزل را قطع کرد که کسی خبر شهادت علی را به من ندهد. ولی من خودم به محمد گفتم که علی شهید شده است. می‌دانستم که علی شهید شده است. خود علی هم روزی که می‌خواست به سوریه برود گفت مادر من دارم می‌روم و شاید دیگر برنگردم. گفتم علی ان‌شاءالله برمی‌گردی. وصیت‌نامه‌اش را از قبل نوشته بود. خودش هم به دلش برات شده بود که از این سفر برنمی‌گردد.

پدر شهید ادامه می‌دهد: وقتی علی جواب تلفن ما را نداد، دچار دلشوره شدیم. من احتمال شهادتش را دادم. وقتی دوستان پسرم گفتند که مجروح شده، گفتم نه علی شهید شده است. علی مداح بود و در کار هیئت و این جور برنامه‌ها سر از پا نمی‌شناخت. همیشه دنبال شهادت بود و برای شهادتش همیشه دعا می‌کرد. وقتی ما دلنوشته‌هایش را پیدا کردیم متوجه شدیم که در واقع او به آرزویش رسیده است. علی با خواهر و برادرش زیاد صحبت و درد دل می‌کرد. از قبل در مورد رفتن به سوریه و اینکه حتما شهید می‌شود فقط با دوستانش صحبت کرده بود. خیلی به ما احترام می‌گذاشت و اصلا نمی‌خواست ما ناراحت شویم.



 

شهیدی که همه در اولین برخورد شیفته‌اش می‌شدند

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۲۳ ب.ظ


شهید علی عابدینی

15 فروردین در یک مهمانی بودیم که تلفنش زنگ خورد، شام را نخورده رها کرد و بلند شد تا برای اعزام آماده شود.همان شب ساعت 12 جزو اولین کسانی بود که خود را به پادگان رساند. مثل مرغی که از قفس آزاد شده بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، اردیبهشت ماه سال 95 خبر شهادت 13 شهید ایرانی در خان‌طومان سوریه به سرعت در شبکه های مجازی منتشر شد، تا بار دیگر اذهان عمومی را به اتفاقات این کشور معطوف کند. «علی عابدینی» یکی از این شهدای نیروهای یگان ویژه صابرین بود که همراه با تعدادی دیگر از همرزمان خود در خان‌طومان حلب به شهادت رسید. عابدینی از جمله شهدایی بود که پیکرش در منطقه ماند و در زمره شهدای جاویدالاثر قرار گرفت. یوسف عابدینی پدر شهید به روایت زندگی فرزندش پرداخته که در ادامه می خوانید.

با اولین برخورد شیفته اخلاقش می شدند

علی اولین ثمره زندگی مشترکمان است که در صبح 25 مرداد ماه سال 1367 به دنیا آمد. اسمش را علی گذاشتیم تا قدمش برای ما بسیار با برکت باشد.

قبل از به دنیا آمدنش، نذر کردیم اگر بچه سالم به دنیا بیاید او را بیمه اهل بیت (ع) کنیم. هر سال در روز عاشورا به یاد حضرت علی اصغر (ع) بین عزاداران با دست خودش نذری پخش می کرد؛ علی این کار را خیلی دوست داشت و آرزو می کرد که بتواند دل اهل بیت (ع) را شاد کند. هیچ وقت به یاد نداریم که در مقابل بزرگترش بی ادبی کند و هر کسی با اولین برخورد شیفته اخلاق، منش و رفتار او می شد.


خودش را سرباز امام زمان (عج) می دانست

از دوران کودکی و نوجوانی او را به مسجد و مراسمات مذهبی می بردیم؛ حتی اگر هوا سرد و بارانی بود، مادرش با صبر و حوصله لباس تنش می کرد. بزرگتر که شد خودش با دوچرخه برای نماز به مسجد می رفت. یکی از اعضای فعال بسیج محل بود. سال ۱۳۸۵ طی فراخوان استخدام سپاه پاسداران عضو این نیرو شد. پوشیدن لباس پاسداری را خیلی دوست داشت و همیشه خودش را سرباز امام زمان (عج) می دانست.

هدیه نماز؛ قرآن تبرک شده در حرم حضرت معصومه (س)

از همان دوران کودکی فرزندی آرام و خوش برخورد بود. چون یکی از عموهایش به نام علی اصغر در جبهه به شهادت رسیده بود راه و روش زندگی را از عمویش الگو گرفت. هر کس که او را می دید، اقرار می کرد انگار شهید علی اصغر زنده شده است. به هیچ وجه برای حقانیت کلامش قسم جلاله نمی خورد و همیشه می گفت وجدانا درست می گویم. سجده های طولانی اش بعد از نماز حتی زمانی که به سن تکلیف نرسیده بود، برایم عجیب بود. نماز می خواند و می گفت این را به خاطر عمو می خوانم. وقتی که خواستیم برایش هدیه ای بابت این کار بخریم از ما قرآن تبرک شده در حرم حضرت معصومه خواست و ما هم طبق خواسته اش عمل کردیم. هر شب بعد از نماز مغرب و عشا در منزل یک صفحه قرآن می خواندیم.

بعد از گذراندن مراحل آموزشی در شهرستان همدان در سخت ترین قسمت سپاه که گردان صابرین ساری بود، خدمت کرد و چندین بار به ماموریت های مرزی رفت و در درگیری با گروهک های تروریستی ریگی و پژاک حضور داشت. اگر از او سوالی درباره کارش می پرسیدیم، بخاطر امنیتی بودن کارها جوابی نمی داد.

احساس تکلیف برای دفاع از حرم

تنها چند روزی از ماموریت برگشته بود که در صحبت هایش به ما گفت داعش به سوریه حمله کرده و جنایت هایی که انجام داده را هر روز از رسانه ها می بیند. بعد از چندبار ثبت نام و با اصرار زیاد بالاخره با درخواستش برای رفتن به سوریه موافقت کردیم. احساس تکلیف می کرد که باید برای حمایت از مردم مظلوم سوریه و حفظ حرم اهل بیت (ع) که عمری در آرزوی پاسداری آن بود، روانه کشور سوریه شود.

به سوریه اعزام شد و خدا را شاهد می گیرم نه‌تنها مخالفت نکردیم، بلکه خدا را شاکر بودیم که فرزندمان به درجه ای از ادراک و بصیرت رسیده است که حفظ حرم اهل بیت (ع) برایش از همه چیز مهمتر است. ما هر سال از اسارت اهل بیت (ع) می گفتیم و حالا زمان عمل و حفظ حریم آن ها رسیده بود و باید امتحان می شدیم که اگر در روز عاشورا نبودیم و امام حسین (ع) را یاری نکردیم، امروز چه می کنیم.


وظیفه ما خادمی اهل بیت (ع) است

علی 2 بار به سوریه رفت. آبان سال 94 در یک حمله که باعث آزادی منطقه خان‌طومان شد از ناحیه کتف چپ با اصاب تیر مستقیم دشمن مجروح شد و بعد از 30 روز به ایران بازگشت. بعد از مجروحیت که به تهران آمد به اتفاق خانواده به تهران رفتیم. خواستیم او را به خانه برگردانیم، اما حاضر نشد با آمبولانس سپاه به خانه بازگردد و با ماشین خودمان برگشت، می گفت تا می توانیم نباید از بیت المال استفاده کنیم، حتی اجازه نداد کسی به استقبالش بیاید؛ آنقدر معطل کرد تا ساعت 12 شب که همه همسایه ها خواب هستند به شهرمان برگردیم.

در آن مدت حالش خیلی منقلب بود، جسمش در اینجا و روح و فکرش در کنار همرزمانش مانده بود. همیشه خودش را مدیون اهل بیت (ع) می دانست، عمری در آرزوی پاسداری از حرم اهل بیت (ع) بود که راهی سوریه شد. می گفت هر کسی نمی تواند مدافع حرم باشد، ما باید اول خادم حرم باشیم و خدمتگزاری اهل بیت (ع) را بکنیم. هنوز درمانش کامل نشده بود و باید چندین مرحله درمان می شد که با اصرار زیاد تقاضا کرد دوباره به سوریه برود.

خیلی نامردی!

15 فروردین ماه در یک مهمانی بودیم که تلفنش زنگ خورد، شام را نخورده رها کرد و بلند شد تا برای اعزام آماده شود. همان شب ساعت 12 جزو اولین کسانی بود که خود را به پادگان رساند. مثل مرغی که از قفس آزاد شده بود، پروازکنان می رفت و می خندید و ما تنها نظاره‌گرش بودیم.

درست یک ماه بعد با ما تماس گرفت و خبر سلامتی اش را داد؛ من به شوخی گفتم خیلی نامرد هستی که 2 بار حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) رفتی ولی ما هنوز یک‌بار هم نرفتیم. شب جمعه اش هم با خانواده صحبت کرد و شب جمعه خبر درگیری در خان‌طومان از طریق شبکه های مجازی پخش شد. چند دقیقه بعد تصویر مجروحیتش را دیدم، روز شنبه قطعی شد که علی به شهادت رسیده است و چند تن از نیروهای سپاه استان مازندران خبر را به ما دادند.

از آنجا که ما هر سال مراسم شله‌زردپزان داشتیم، این اولین سالی بود که علی در میان ما نبود. خیلی ناراحت بودم. یک شب به خوابم آمد و گفت در تمام مراحل برگزاری مراسم در کنار شما و در حال پذیرایی بودم. اتفاقا این سری تنها زمانی بود که مهمان های غریبه زیادی داشتیم و همه می آمدند و نذر می کردند.

از کجا بدانم حقوقم حلال است

علی قبل از استخدام سپاه مدتی برقکار بود و در شرکتی کار می کرد که حقوق خوبی داشت، از کارش راضی بود؛ اما بعد از یک هفته دیگر سر کار نرفت. هرچه اصرار کردیم که چرا سرکار نمی روی از جواب دادن طفره رفت تا اینجا بالاخره حرف زد و گفت که صاحب‌کارم اهل نماز و روزه نیست. گفتم او اهل نماز و روزه نیست، تو که هستی، اشکالی ندارد. در جواب گفت از کجا بدانم که حقوقم حلال است.

منبع: دفاع پرس

خاطره ای از شهید مرتضی حسین‌پور

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۲۱ ب.ظ



 چندین ماه رجب و شعبان و رمضان پیاپی روزه بود و در آخرین رمضان

 در تدمر در گرمای ۵۰ درجه ، در حدی که بسیاری از رزمندگان عراقی و ... طاقت از کف می‌دهند و ناگزیر روزه‌شان را افطار می‌کنند کم نمی‌آورد.

در حالی که همانها می‌گویند: وقتی به قیافه فرمانده‌مان- مرتضی- نگاه می‌کردیم می‌دیدیم لب‌های او از فرط تشنگی تَرَک برداشته است اما حاضر به افطار نیست و در پاسخ اصرار ما لبخندی می‌زند و می‌گوید:

 اگر بمیرم شما که به جایم روزه نمی‌گیرید پس بگذارید خودم روزه‌ام را بگیرم.

 در جریان عملیات حلب نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات و به‌تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریست‌های تکفیری خطر می‌کرد و آخر شب باز می‌گشت. یکی از رزمندگان که مستقیما شاهد ماجراست می‌گوید:

" یک شب زمستانی بود وقتی از عملیات شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود، گفت غذا چیزی داریم، گفتیم مقداری عدس داشتیم که تمام شدو کمی نان مانده 

او تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دو لقمه از آن را خورد و خدا را شکر کرد و خوابید.

 @Agamahmoodreza

اول خدا باشد بعد خانواده

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۰۲ ب.ظ


برای خرید عقد برا آقا جواد ساعت خریدم.

بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست.

پرسیدم چرا ساعت را دستت نبستی. گفت: راستش را بگم ناراحت نمی شی.

گفت: توی قنوت نماز نگاهم به ساعت

می افتاد و فکرم می اومد پیش تو.

می دونی که باید اول خدا باشد بعد خانواده.

(روای: همسر شهید) 

 @javad_mohammady

تنها یادگاری من از حجت

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ب.ظ


شهید مدافع حرم حجت باقری

بعد از ظهر بود تو حیاط, ماشین یکی از دامادا رو شسته بودم و داشتم با شیشه پاک کن و لنگ شیشه های ماشین رو تمیز می کردم. یهو دیدم حجت با ماشینش اومد جلو در و بوق زد .من بی درنگ رفتم جلو در تا ببینمش. وقتی رفتم مث بچه هایی که سر چهار راه هستن شیشه پاک کن رو  ریختم روی شیشه ماشینش و شروع کردم به تمیز کردن.

بعد از تمیز کردن رفتم طرفش که باهاش سلام و علیک کنم دیدم دست کرده توی جیبش کیف پولیشو درآورده. یه پونصد تومنی از تو کیفش درآورد و داد به من. منم قبول کردم و حجت شروع کرد به خندیدن.  بهش گفتم میخندی؟ این پونصد تومنی رو برمی دارم تا وقتی که شهید شدی یادگاری ازت داشته باشم. ولی اون فقط خندید. حالا اون پونصد تومنی که به شوخی بهم داد شد تنها یادگاری من از حجت.

@Agamahmoodreza

عبدالحسین ارادت خاصی به شهدا داشت

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۵۹ ب.ظ


همسر شهید مدافع حرم عبدالحسین یوسفیان:

عبدالحسین ارادت خاصی به شهدا داشت تا جایی که بیشتر شب ها با هم دیگر می رفتیم سر مزار شهدای شهرمان و همیشه گردش هایمان در گلستان شهدا بود.ساعت ها در کنار مزار شهدا می نشستیم و عبادت میکردیم مخصوصا سال آخری که با هم بودیم زیارت شهدایمان به اوج خودش رسیده بود.مدام سر مزار شهید خرازی و شهید تورجی زاده و شهدای گمنام شهرمان می رفتیم.

@Agamahmoodreza

لحظه وداع با «یدالله» دلم آشوب بود

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۵۳ ب.ظ

همسر شهید مدافع حرم:

لحظه وداع با «یدالله» دلم آشوب بود

شهید یدالله ترمیمی

بعدازظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و همکار شوهرم بود تماس گرفتم و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت یدالله بگیرم و دوست همسرم خبر شهادت عزیزم را می‌دانست ولی...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهدای مدافع حرم آن مردانِ مرد، آن شیرمردان عرصه نبرد، آن نیکوخصلتان دستگیر مردم پردرد، آن عاشقان سینه‌چاک حسینی، چقدر نیکو دِینِ خود را به سرور و سالار شهیدان ادا کردند. آری در این دوران، شهدای مدافع حرم بودند که با عمل به ذکرهای عاشورایی به ما فهماندند که این جملات و اذکار عملی خواهد شد و می‌تواند در حد یک جمله و شعار باقی نمانَد.

شهید «یدالله ترمیمی» نیز از جمله شهدای مدافع حرمی است که با عمل به آرمان‌ها و اهداف بزرگ زندگی دنیایی خویش، توانست به‌تمامی تعلقات و زیبایی‌های آن پشت پا زند، تا میثاقی ناگسستنی با ارباب خویش ببندد و با آویختن مدال پرافتخار شهادت، همه‌کسان خود را به قله سعادت ابدی برساند.

وی در نخستین روزهای سال 1396، در راه دفاع از حریم «آل الله» در برابر ایادی «اسلام آمریکایی» به ‌دست تروریست‌های تکفیری در سوریه بال در بال ملائک گشود و آسمانی شد.

به همین بهانه به گفت‌وگو با «نسرین پایا» همسر شهید مدافع حرم «یدالله ترمیمی» پرداختیم. وی این روزهای خود را با مرور خاطرات شیرین همسر شهیدش سپری می‌کند.

با «یدالله» به‌دنبال عشق آسمانی بودم

نمی‌دانم از کجا شروع کنم، تمام زندگی من با شهید پر از خاطره و زیبایی است. همین حالا در نبودش وجودش را احساس می کنم و هر روزم را با او شروع می کنم و شبم را با او به اتمام می‌رسانم.

در شهریورماه سال 1393 به مسجد جامع شهرمان برای اقامه نماز جماعت رفته بودم و آن شب به‌طور اتفاقی مصادف با ولادت حضرت معصومه (س) بود و بعد از اقامه نماز مراسم جشنی در مسجد برگزار شد. آن شب خانم مسنی به من اشاره کرد که پذیرایی شیرینی و شربت را به عهده بگیرم و در حین پذیرایی از نمازگزاران، مادر و خواهر شهید بنده را دیدند و اجازه خواستگاری گرفتند.

پس از ملاقات اولیه، خداوند متعال مهرمان را در دل هم انداخت و پس از چندین جلسه خواستگاری و آمد و رفت، به عقد هم در آمدیم. این جمله را یادم هست که به ایشان گفتم عشق ما از یک عشق زمینی فراتر است و ان‌شاءالله به عشق آسمانی برسد... به او گفتم که من در زندگی دنبال عاقبت‌بخیری با شما هستم و امیدوارم خوشبخت‌ترین آدم‌ها باشیم.

یکی از خصوصیات بارز «یدالله» شجاعتش بود

هنگام خواستگاری، یدالله از خودش تعریف نمی‌کرد و فقط به من می‌گفت که اگر مشکل و سختی در هنگام ازدواج پیش آمد، بعد از ازدواج همه را جبران می‌کند. الحمدالله هم قبل ازدواج و هم بعد آن برای من کم نگذاشت و کاملاً حواسش به من بود.

در طول زندگی مشترکمان با خصوصیاتش آشنا شدم که واقعاً از زندگی با ایشان بسیار خوشحال و راضی هستم. در زندگی خیلی به من لطف و مهربانی داشت و بسیار خوش اخلاق و خوش خنده بود. قلبی رئوف و پاک داشت و هرکاری که از دستش بر می‌آمد برای خانواده و دیگران مضایقه نمی‌کرد. در طول زندگی از مشکلات و خستگی‌های بیرون چیزی را به من منتقل نمی‌کرد و حتی با خستگی در کارهای خانه من را کمک می‌کرد. برای این کمک کردن هم هیچ منتی نداشت و با عشق و علاقه کار می‌کرد.

بنا به گفته همکارانش، در محیط کار نیز پرتلاش بود و این اواخر حتی خودش قفسه‌هایی برای محل کارشان درست کرده بود. در ماموریت‌ها هر جا که مافوقش دستور می‌داد حاضر می‌شد و پرتلاش بود. شجاعت از ویژگی‌های بارز شهید بود و من همواره به نترس بودنش افتخار می‌کردم.

از دوران نوجوانی به مسجد می‌رفت و به فعالیت‌های مذهبی علاقه زیادی داشت، سعی می‌کرد نمازش را در مسجد بخواند و به نماز جماعت اهمیت فراوانی می‌داد و دوستانش را نیز به این کار ترغیب می‌کرد. در اردوهای زیارتی و مراسمات هیات حضور فعالی داشت و زمانی که به عضویت سپاه در آمد، از مسجد و هیات به‌عنوان مکانی برای جذب نیروهای انقلابی استفاده می‌کرد.

شهید می‌گفت: «همه‌ی زندگی‌ام وقف امام حسین (ع) است»

ایام دهه محرم سال 1394 در استان سیستان و بلوچستان به ماموریت رفته بود و نمی‌توانست در مراسم عزاداری هیات شرکت کند و از طریق تماس تلفنی که با بنده داشت هر شب عزاداری‌ها را گوش می‌داد و حتی در آن شرایط کاری نیز هیات را ترک نمی‌کرد و می‌گفت: «همه‌ی زندگیم وقف امام حسین (ع) است و امیدوارم آقا مرا به نوکری نوکرانش قبول کند...» روزهای آخر قبل از اعزام به سوریه نیز به هیات رفتیم و شب اعزام نمازش را در مسجد خواند.

از زمان عقد و هنگامی که یکی از دوستانش در سوریه شهید شد، حرف رفتن به سوریه را پیش کشید و گاهی با هم در مورد این موضوع صحبت‌ می‌کردیم. اما به‌طور جدی در پائیز و زمستان سال 95 بود که قرار شد، چند نیروی بسیجی را معرفی کند و خودش را نیز به‌عنوان نیروی پاسدار و علاقه‌مند معرفی کند. بنده در زمان عقد نمی‌توانسم رضایت خود را نسبت به این موضوع اعلام کنم ولی بعد از عروسی، روزها که همسرم سرکار می‌رفت یا ماموریت بود، برنامه مصاحبه با همسران شهدا را نگاه می‌کرد تا ببینم این بزرگواران چگونه با سختی‌ها مواجعه می‌شوند.

کلیپ‌هایی در مورد مظلومیت شیعیان سوریه نگاه می‌کردم و این فکر در ذهنم همیشه جرقه می‌زد که اگر مانع رفتن یدالله شوم، چگونه جواب اهل بیت (ع) را در روز محشر بدهم تا اینکه وقتی موضوع رفتنش جدی شد و در زمستان سال 95 در موردش با هم صحبت کردیم، بنده مخالفت نکردم و حتی تصمیم گرفتم که تا لحظه رفتنش بی‌تابی نکنم.

زمان رفتنش دلم آشوب بود

هر چند گذشتن و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود. شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان سوریه را می‌دیدم. شبی که می‌خواست اعزام شود با هم سمت مسجد رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی پشت سرش ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون می‌زد و بغض سنگینی مرا خفه‌ می‌کرد. دلم آشوب بود. از همان لحظه دلتنگی‌ام شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم که مبادا دلش بلرزد.

یدالله، در فروردین‌ماه سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس می‌گرفت و از حرم حضرت زینب (س) و غربت آنجا برایم حرف می‌زود و می‌گفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را می‌دیدم.

اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماس‌ها کاهش یافت و به‌طبع نگرانی و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه آخرین باری که تماس گرفت 8 فروردین‌ماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند و قرار شد لحظه آخر دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد دوباره زنگ زد و آخرین جملاتی که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه بیادتم...»

بعد از این تماس تا روز شهادتش تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردین‌ماه این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعدازظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و همکار شوهرم بود تماس گرفتم و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت یدالله بگیرم و دوست همسرم خبر شهادت عزیزم را می‌دانست ولی برای آرامش قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم ولی نتوانستم بخوابم و سردرد شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که یدالله شهید شده است.

فیلم «به وقت شام» را دیدم؛ فیلم بسیار کامل و جامعی بود که مظلومیت مدافعان حرم در آن به تصویر کشیده شده بود و هدف اصلی تمام مدافعان حرم که وظیفه‌شان دفاع از حریم عقیله بنی هاشم و دفاع از شیعیان است، در آن نمایان بود. این فیلم به خوبی بیانگر این است که گذشتن از جان و خانواده راحت نیست، ولی نشان می‌دهد همیشه عشق اهل بیت (ع) و دفاع از ارزش‌ها از همه چیز بالاتر است.

منبع: دفاع پرس


برادرم خیلی نگران شیعیان جهان بود

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۵۱ ب.ظ


خواهر معزز شهیدسردارشهیدمدافع حرم حاج محمدجمالی

🌷بار اولی که از سوریه برگشته بود... صدای گریه اش را از اتاقی که مشغول اقامه نماز بود شنیدم... نزدیک تر رفته و پرسیدم: حاجی چرا گریه می کردید.... با اشاره به عروسک دخترم گفت : چشمم که به این عروسکها افتاد یاد بچه های سوریه افتادم که شهید شدندوعروسک هایشان در کوچه های سوریه جا مانده است .... 

برادرم خیلی نگران شیعیان جهان بود.

 @Agamahmoodreza

این اولین ماه رمضانیست که تو را نداریم

چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۴۹ ب.ظ

دلتنگتیم رفیق 

این اولین ماه رمضانیست که تو را نداریم.

برای دلهایمان امن یجیب بخوان...

@javad_mohammady

آقای فوتبالیست!

چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۴۶ ب.ظ


آقای فوتبالیست!خاطره 

کودکی

مادرم چند گلدان گل آپارتمانی داشت که برایش خیلی عزیز بودند؛ دوتا از گلدان ها را روی اپن آشپزخانه گذاشته بود و مدام نوازششان میکرد، ما هم در کمال احترام با گلدان ها کنار می آمدیم.

خوب هم دوام آورده بودند..هربار که پدر و مادر برای خرید بیرون میرفتند معلوم نبود از کجا یک توپ پلاستیکی چند لایه به میدان می آمد.

ما بودیم و دروازه ی شوت های آقای فوتبالیست... و توپی که مستقیم توی گلدان فرود می آمد و بعد هر سه نفر ما که فریاد میزدیم : واااااای گلدون.

همیشه اون شوت، شوت آخر روز بود و ما از یک طرف از دروازه بانی راحت شده بودیم و از طرفی ...

تا مادرم برسد مرتضی گلدان را به حالت اول بر میگرداند. یعنی در واقع گل بخت برگشته را مجددا می کاشت

این ماجرای تکراری هرروزمان بود تا یک روز مادرم گفت: تعجب میکنم که این گلدان با این آب و هوای قم انقدر خوب رشد میکند ! 

مرتضی(فرمانده حسین پور قمی ) که عادت به پنهان کاری نداشت گفت: مامان خاک گلدون باید زیر و رو بشه و من مدام این کار رو اساسی براتون انجام میدم

@farmandeh_hossein64