مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

شیعه حسین خونش را هدر نمیدهد !

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۳۸ ب.ظ

خون حسین(ع) ریخته شد

اما هدر نرفت و

تا همین امروز 

جاری است در رگ

شیعه ، در رگِ مدافعان_حرم !

شیعه حسین خونش را هدر 

نمیدهد !

@shahid_vahid_farhangi_vala

مزارخاکی شهیدمدافع‌حرم‌مرتضی‌عبداللهی

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۰۰ ب.ظ


@Zakir_Al_Zahra

این بار سفرت خیلی طولانی شده آقاپسر

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۵ ق.ظ


یا رب الحُسَین...

 به قلم خواهر شهید:

محرم هم رسید، این بار سفرت خیلی طولانی شده آقاپسر!!!

سال ۹۴ تنها محرم و هیات های تهران به دلت ماند...

 میدانم... چیذر و ریحانه... 

مادر اما لحظه به لحظه در مزار شهدای چیذر به یادت بود، گاه آهی می کشید و می گفت همه این جوانها شبیه محمدرضای من هستند، پس چرا محمدِ من بین آنها نیست؟

 اشک چشمش را با پر شال عزای تو پاک میکرد، همان شالی که همسفرت شد...

سفرکرده ی عزیزتراز جانم!

 امسال جایت بین سینه زنهای چیذر و ریحانه خالی ست، دلم برای هروله کردنت تنگ شده، برای دیدن قدوبالایت درحال سینه زنی اربابم...

یادم هست می گفت بعضی هیات ها شهید پرورند.

وقتی به او می گفتیم: در این هوای سرد، با موتور چرا راه دور می روی؟ 

می گفت: میرم هیاتی که شهید پروره!

 نَفَس شهید توی هیات باشه، یه چیز دیگه ست، آقارسول می رفت هیات ریحانه، چیذر هم پر از شهیده، شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا رفتم...

هم زیبا رفت، هم عاقبت بخیر شد، هم مثل آقارسول شد.

حالا پاره قلب من در چیذر آرام گرفته.

کاش می دانستم آن زمان که سر و سینه ات آشنا شد با تیر دشمنِ #سیدالشهدا(ع)، چه دیدی؟

 سر بر دامن چه کسی گذاشتی؟

 نمی دانم اگر آن لحظه را می دیدم، زنده می ماندم؟؟ 

پس عمه سادات چه کشید وقتی همه چیز را دید؟ 

حقا که درست گفتی:

غم شما از غم ام المصائب کوچکتر است

من بعد از تو، تاخت اسب بر بدن را ندیدم، بی حرمتی و تازیانه و سیلی ندیدم، وای از دل عمه سادات...

آهسته تر برو... 

بذار منم باهات بیام.....

حسین دیگه نمی کِشه.... 

پاهام که پابه پات بیام....

لا یوم یومک یا اباعبدالله

ماه بزم ارباب بسم الله

چشم براهم

کربلا شد قتلگاه زینب

شکر خدا را که در پناه حسینم

بی برادری

بگذریم

محرم آمد...

التماس دعا

 @shahid_dehghan

دختران شهید لطفی نیاسر

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ق.ظ

صلی الله علیک یا رقیه بنت الحسین ...

دختر اگر یتیم شود پیر می شود

از زندگی بدون پدر سیر میشود

هم سن و سال ها همه او را نشان دهند

دل نازک است دختر و دل گیر می شود

 باشد شبیه مادر خود نافذ الکلام

این شهر با صدایش چه تسخیر می شود

فریادهای یا ابتایش چو فاطمه

در سرزمین کفر چو تکبیر می شود

وقتی که گیسوان سری پنجه می خورد

هر تاب آن چو حلقه زنجیر می شود

اصلاً رقیه نه، به خدا مَرد بی هوا

با یک شتاب ضربه زمین گیر می شود

هرگز کسی نگفت گلویش کبود شد

این جاست روضه صاحب تصویر می شود

دشمن به او نگاه خریدار می کند

خوب شاه زاده بوده و تحقیر می شود

فرزند خارجیست کفن احتیاج نیست

بیهوده نیست این همه تکفیر می شود

دادند جای غسل، تیمم تنش... چرا؟

خون از شکاف زخم سرازیر می شود  ...

خداوندا ...

مارا شرمنده گریه های رقیه های زمان نکن ‌...


عکس دختران شهید لطفی نیاسر 

مهدی‌جان..‌.امسال دخترانت روضه خوان محفل ماهستند....

شهید راه نابودی اسرائیل

شهید محمد مهدی لطفی نیاسر

 @sh_mahdilotfi 


بگوماامت واحدیم...

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ق.ظ

 

بسم الله الرحمن  الرحیم

قربة الی الله

۱-گفت:

بالاخره وارد روستاشدیم. از صبح کرفتارش بودیم اما با اومدن سیدابراهیم و بچه هاش قفلش بازشد.

چرخی توروستا زدم وخونه هارو بررسی کردم و برگشتم سمت سیدابراهیم.

سید روی یه تخته سنگ نشسته بود و داشت بابیسیم حرف میزد، اونهم عربی!!رفتم پیشش و گفتم چی شده سیدابراهیم؟

بیسیم روبه طرفم درازکرد وگفت تل شهید رو که گرفتیم این بیسیم روگیرآوردم. الان دارم بااونا حرف میزنم؛ بیا، بیا توعربیت بهترِ بگیر صحبت کن!

گفتم:چی بگم آخه سید؟گفت هرچی میگم ترجمه کن.

گفت:

چشمی گفتم وسید شروع کرد... بگومامسلمونیم، بگوماهم مثل شمامحمد رو رسول خدا میدونیم.بگوکتاب ما هم قرآنِ. بگو چرا ما داریم باهم میجنگیم.بگو دشمنِ ماودین ماآمریکاست، اسرائیلِ. ماباید الان بااونا بجنگیم نه باخودمون.بگوماامت واحدیم...

میگفت ومیگفتم... اما اونور فقط صدای فحش و ناسزا میومد.فحش میدادن و میگفتن شما مسلمون نیستید.سید میگفت بگو ماهم مسلمیم، ماهم پیغمبرخدا رو دوست داریم، ماهم صحابه ی رسول رو دوست داریم.

گفتم...ولی باز هم جواب ناسزا بود. تااینکه گفتم ماصحابه حضرت رسول رو هم دوست داریم. یهو دیدم از اونوربیسیم صدا میاد که بگو عُمَر رو دوست دارین، بگوابوبکر رو دوست دارین. ولی من درجواب میگفتم ماهمه صحابه رسول الله رودوست داریم که سید گفت بگو دیگه، بگو عمر رو دوست داریم. گفتم بیخیال سیدچی میگی بابا.دارم میگم صحابه رو دوست داریم دیگه. سیدابراهیم گفت بگو دیگه، منظورمون یه عمر دیگه است. بگو.

گفت:

زیربار نرفتم و گفتم من نمیگم سید. من همون صحابه رو میگم.

بعد ازش پرسیدم، سیدابراهیم اصلا این حرفا واسه چیه، چرا داری اینا رو بهشون میگی؟

جواب داد اینا خیلیاشون نمیدونن ما کی هستیم، فکرمیکنن مسلمون نیستیم. مخشون رو با چرندیات پرکردن. اینجوری میخوام یه ذره روشنشون کنم. ایناواقعیت رو بفهمن جلومون نمیجنگن...

.

گفت:

تعجب کردم... از دغدغه سیدابراهیم. اینکه تو این حال دنبال اینِ که دست دو نفر رو بگیره و نجاتش بده. یاد محمودرضا افتادم، چقدر دغدغه ها شبیه هم بود. باخودم گفتم من نهایت برا جنگیدن و دفاع و ازین حرفا اومدم، ولی این پسرکجا رو داره میبینه. ذهنم رو خیلی مشغول کرد.

گفت:

باهم رفتیم داخل یکی از خونه ها که بچه ها آماده کرده بودن.هوا تاریک شده بود و سیدگفت بریم نماز بخونیم. ازچاهی که توخونه بود آب کشید و وضو گرفتیم.تقریبا۴۸ساعت بود نخوابیده بودم، ازخستگی خوابم هم نمیگرفت. رفتیم رو ایوون.سیدابراهیم چفیه مشکیش روبرام پهن کرد رو زمین وگفت بروجلو....

 

۲-گفت:

حال کل کل نداشتم. گفتم سیداگه میخوای روچفیه نماز بخونم تو باید وایستی جلو.

اونهم رفت جلو.... الله اکبر... نمازمغرب و عشارو به سیداقتداکردم و...

.

گفت:

شخصیت و دغدغه سیدابراهیم بدجورذهنم رو درگیر کرده بود.شباهتاش با محمودرضا... بین دونماز ازش پرسیدم سیدابراهیم، محمودبیضایی رو میشناختی؟

جوابش کوتاه بود...با یه حالتی گفت آره، توعملیات حجیره باهم بودیم. پسر خیلی خوبی بود.... وساکت شد.نه اون چیزی گفت،نه من ادامه دادم.

گفت:

نمازعشا روکه خوندیم سید خودش روکمی کشوند عقب و به دیوار کوتاه ایوون تکیه داد، زانوهاش رو توسینه اش جمع کرد وتسبیحش رو دست گرفت و پیس پیسی کرد و سرشو انداخت پایین و مشتی ازدونه های تسبیح روجدا کرد و یکی یکی برمیچیدشون و وقتی تموم شد بهم نگاه کرد و گفت خوب اومد پاشو بریم.خنده ام گرفت، گفتم کجاسید، گفت بریم بالا بهت میگم.

گفت:

ازایوون پله میخورد به پشت بوم.بچه ها بالای بوم داشتن پست میدادن. رفتیم بالا و نشستیم. به دیوار کوتاه پشت بوم تکیه دادیم... شونه به شونه...

.

گفت:

حالم داغون بود... شب سوم محرم بود و بدهوای روضه کرده بودم. به سید گفتم سیدابراهیم، شب سوم محرمِ، شب حضرت رقیه، کسی رو نداری دوخط روضه بخونه؟

سیدابراهیم آروم اصغر رو صدا زد، گفت علی اصغر بخون. علی اصغر جوون صورت سوخته ای بود با چشمای سرمه کشیده. بی مقدمه شروع کرد نوحه ی خوند. درباره شهدا... آروم به سینه میزدیم اما سید... شونه های مردونه اش تکون میخورد و با صدای ریزی گریه میکرد... با سید، رو پشت بوم، شب سوم محرم، به عشق حضرت رقیه، به یادشهدا، به سینه زدیم...

.

گفت:

گفتم سیدنگفتی استخاره چی بودگرفتی؟

گفت بیاکه امشب حسابی کار داریم. استخاره کردم که باهاشون قرار ملاقات بذاریم.

گفتم کیا رو؟گفت مسلحین دیگه.بگیر بیسیم رو هر چی میگم ترجمه کن قربونت بشم.

بیسیم رو گرفتم. شبکه شون حسابی شلوغ بود. از صبح تو یه خط طولانی بهشون زده بودیم و حسابی غافلگیر شده بودن و ریخته بودن بهم. الان هم که شب شده بود بلبشویی بود پشت بیسیمشون.

سیدگفت بسم الله، شروع کن.

گفت بگو ما ایرانی هستیم. دیدید از صبح چه بلایی سرتون آوردیم. بگو۵۰۰۰نفرایرانی اومدیم که نسختون رو بپیچیم.

باخنده گفتم۵۰۰۰تا؟؟

گفت بذار یه کم عملیات روانی کتیم و خندید.

گفت:

سیدابراهیم ادامه داد که بگو، بگومامثل سوریها نیستیم. ماایرانیم. حرفمون حرفه. مافردا میخوایم یه عملیات بزرگ رو شروع کنیم و خودتون بهتر میدونید که نمیتونید جلوی ما مقاومت کنید، اما...

 

۳-گفت:

سیدابراهیم ادامه داد که بگو، بگومامثل سوریها نیستیم. ماایرانیم. حرفمون حرفه. مافردا میخوایم یه عملیات بزرگ رو شروع کنیم و خودتون بهتر میدونید که نمیتونید جلوی ما مقاومت کنید، اما...

.

رسم پیامبراسلام این بودکه قبل از نبردباحریفش گفتگومیکرد.حالاماهم میخوایم باشما حرف بزنیم،بشینیم ببینیم اصلا چرا داریم باهم میجنگیم،ماکه دینمون یکیه،پیغمبرمون یکیه، قرآنمون یکیه.

گفت:

سیدابراهیم فرمون داد ومنهم تو همون فرمون رفتم. دیگه سیدنشست وفقط گوش میداد. بعضی وقتا باهیجان میگفت چی گفت چی گفت؟ بعضی وقتا هم میخندید.اول جوابایی که از اونور میومدفقط دادوبیداد و فحش بود. کم کم بعضیا با عصبانیت میومدن که جواب مارو بدن.بعدیکی فحش میدادکه با اینا حرف نزنید. خلاصه غوغایی بود.خطها ومحورهاشون سراسیمه و باترس هرکدوم ازوضعیت خطش واینکه داره بهشون حمله میشه میگفتن.ومن وسیدهم که تو اون شلوغی مشتی رو مُخشون بودیم.

گفت:

گوش میدادم توصحبتاشون، وقتی هموصدا میکردن اسمشون رو یادمیگرفتم ومخاطب قرارش میدادم. ازاونور اسامه نامی رو صدامیزدن و ازینور ما صداش میزدیم. میگفتیم مگه شما مسلمون نیستین، مگه عرب نیستین، میخوایم بیایم مهمونتون بشیم، بشینیم چای بخوریم حرف بزنیم، کجارفته مهمون نوازیتون.... وسیدمیخندید... ومن مات سیدمیشدم... حیرون نیتش... خراب مرامش.

گفت:

شب ازنیمه گذشته بودوشارژ بیسیم به آخراش رسیده بود. سیدابراهیم گفت برای امروزکافیه. بریم یه چرتی بزنیم، ورفت تو یه اتاقی روی زمین خالی دراز کشید. داخل که شدم دستش رو باز کرد و گفت بیا اینجا دراز بکش. هوا سردشده بود وماهم هیچی نداشتیم، اماسر که به زمین گذاشتم خوابم برد.

گفت:

باصدا بیدارشدم. دیدم چندنفرسید رو دوره کردن و دارن حرف میزنن. چشام بازنمیشد، همونجورنشستم، باخودم گفتم چه جونی داره این، بگیر یه خورده بخواب دیگه.سیدابراهیم میگفت درازبکش با من کار دارن؛ ولی من تا جلسه بود روم نشدبخوابم. وقتی رفتن دوباره غش کردم.

گفت:

صبح شده بود، چشام رو که باز کردم دیدم سیدابراهیم کنارم نشسته و بالبخندی سلام کرد. معلوم بود خیلی وقته بیداره، شایدم نخوابیده. آماده رفتن بود. کار روبه یکی از بچه هاش تحویل داده بود و داشت با یه سری از بچه ها میرفت برای کار بعدی.

گفت:

موقع زفتن بهش گفتم سیدمیخوای بیسیم رو بدی به من، میدمش دست بچه های اط، میتونن ازش خوب اطلاعاتی در بیارن.

خنده ای زد و گفت نه این بمونه دست خودم بهتره. تو خیلی خوب حرف میزنی، بازم امشب یا یه وقت دیگه میام پیشت تا باهام بریم تو کارشون.

چرا دروغ بگم، با این حرفش قند تو دلم آب شد. بازم امشب، بازم با سید ابراهیم...

با بچه ها خداحافظی کردم آخر هم با سیدابراهیم. خنده اش بدجور دلم رو برده بود... سیدابراهیم... محمودرضا... سیدابراهیم...

 

گفت:

مخم پر شده بود از سید... از کارهاش... از حرفاش... میگفت ببین شل شدن، اینا خیلیاشون جاهلن، اگه باهاشون حرف بزنیم، اگه ما رو بشناسن، اگه بدونن آمریکا و اسرائیل تو چه بازی انداخته اینا رو، سر سلاحاشون رو از روی برادرای دینی و هموطناشون برمیدارن و رو به دشمنای واقعیشون میگیرن...

سید همش تو فکرم بود.

گفت:

رفت که دوباره همدیگه رو ببینیم... تا دوباره ببینمش هر لحظه خاطرات شیرین اون چندساعت رو مرور میکردم تا اینکه...

.

.

سیدابراهیم،

محرم شده،

شب جمعه،

داره تاسوعا میرسه،

سیدابراهیم،

و تو رخت عزا پوشان،

ناله کنان،

به سینه زنان،

در محضر اربابی،

و ما...

سید،

ما رو یادت نره،

ما که...

شب جمعه

یادت کردیم سید، قربونت بشم،

قسم به حضرت زینب، که تو هم یادمون کن.

دمت گرم مشتی

دمت گرم مرد

دمت گرم سید

سیدابراهیم

محرم

تل شهید

حضرت رقیه

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمصطفی صدرزاده

@bi_to_be_sar_nemishavadd

پروازت در محرم مبارڪ

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۱ ق.ظ

گر بپرسی

ڪی بمیرم

با چه ذڪری ، در ڪجا ؟ 

پاسخ آید

یا محــرم 

یا حسیــن ، یا ڪربــلا 

شهید علی‌اصغر الیاسی

پروازت در محرم مبارڪ

@ravayate_fath

دخترت را می‌شناسی؟

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۳۸ ق.ظ

به یاد رقیه (س)

پدر جان

کوثــــرت را می‌شناسی؟

گل نیلـــــوفرت را می‌شناسی؟

نگاهی کن

به حال و روزم امروز

ببینم دخترت را می‌شناسی؟

@modafeonharem

چه کسی از دل پدر شهید خبر دارد؟!!

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ق.ظ

همیشه وقتی از درد و دلتنگی گفتیم

فقط درد دوری مادر شهید به ذهنمان رسید

چه کسی از دل پدر شهید خبر دارد؟!!

پدری که بےصدادر خود مےشکند

و گاهی اشک هم نمےریزد

محمدمشلب پدرشهیداحمدمشلب

 @AhmadMashlab1995

شهـادت به افق محرم . . .

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۵۷ ب.ظ


پاسدار مدافع حرم

شهید علی‌اصغر الیاسی

از تڪاوران لشڪر۱۰سیدالشهدا (؏)

اعزامی از استان البـرز در سوریہ 

بہ فیض شهـادت نائل آمد.


روحـانی مدافع حرم

شهید فرهاد طالبی 

دومین شهید لامرد استان فارس 

در سوریه بہ فیض شهادت نائل آمد.

هـنیئا لڪ یا شهـید

@ravayate_fath

شهدای محرم

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۱۳ ب.ظ


پدر بزرگوار شهید رضا سنجرانی ؛همسر و فرزندان رضا را برده بودند سوریه، هم برای زیارت و هم اینکه رضا را ببینند، ماموریتش تمام شده بود، به او گفته بودند 

   با همسرت برو مشهد 

اما رضا اصرار داشت تاسوعا و عاشورا در منطقه بماند، 

رضا ماند و در نخستین روزهای محرم شهید شد.

بعد از اینکه رضا همسر و فرزندانش را از سوریه به مشهد بدرقه کرد عملیات در دیرالزور آغاز شد،

همسرش می‌گفت: 

«شب قبل از عملیات، رضا پیام داد که "اگر شهید شدم حلالم کن."» معمولا اینطور پیام‌ها را رضا برای من نمی‌فرستاد، می‌دانست بخاطر مشکل قلبی طاقت ندارم.

[ Photo ]

رضا بزرگ شده مسجد و هیئت‌های عزاداری بود.

مگر می‌شود بچه هیئتی باشی و جسارت به حرم بی بی زینب(س) را تاب بیاوری؟

رضا بسیجی فعال،

 قاری قرآن و مداح اهل بیت(ع) بود.

خودش دوست داشت تمام وقتش را صرف ائمه اطهار(ع) کند. بیشتر وقتش یا در مساجد می‌گذشت و یا به آموزش در پادگان.

 @Agamahmoodreza

هنای شهادت

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۰۹ ب.ظ

دستاشونو می بینی؟؟؟

آره درسته.....هنابدونه

هنای شهادت

دستگلای حضرت زینبو ببین

هنا گذاشتن و رفتن پیش بی بی

http://eitaa.com/joinchat/937099264Ce40df9af2a

لباس نوکری شهید جاویدالاثر محمد اینانلو

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۰۴ ب.ظ

پاے روضه هاے محرمـ

قد کشیدند و

آن‌ها چہ‌ خوب شنیده

 بودند صداے 

هل من ناصر حســیــن را...

لباس نوکری شهید جاویدالاثر محمد اینانلو

 @sangarshohada

"به یاد شهدای گمنام"

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۰۱ ب.ظ


بسم رب الشهدا و الصدیقین

خیلی گشته بودیم ، نه پلاکی ، نه کارتی ، چیزی همراهش نبود . لباس فرم سپاه به

تنش بود . 

چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد . خوب که دقت کردم ، 

دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جمله ای حک شده .

خاک و گل ها رو پاک کردم ....

دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم ...

روی عقیق نوشته بود :

"به یاد شهدای گمنام" 

خاطره ای از شهید دهقان امیری ۳

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۵۹ ب.ظ


در یکی از سفر های راهیان نور، کنار یک پاسگاه پلیس در بیابانی خلوت توقف کردیم و چادر زدیم.

همه داخل چادر خوابیدیم اما او بیرون خوابید.

نیمه شب از صدای نفس های عجیبی از خواب پریدم و نگران شدم، لای پرده چادر را کنار زدم و دیدم که سگی عظیم الجثه با دهانی باز که نفس نفس میزد بالای سر محمدرضا  خم شده و با چشمانش به صورت او زل زده است، 

محمدرضا بیدار بود اما از ترس جنب نمیخورد، آن لحظه تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود چند بار پشت هم دست بزنم، سگ از صدای دست زدنم ترسید و رفت.

وقتی اوضاع آرام شد مرا صدا زد و به سمتم آمد و با حالتی بهت زده میگفت که آن سگ چه از جانش میخواسته که آن طور به او خیره شده بود.

| نقل شده از مادر شهید 




🍃📚| @shahid_dehghan

زندگی به سبک مهدی

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۵۵ ب.ظ


فکر می کنم دورو بر سال ۸۱ بود ‌.

 یه روز مهدی از دانشگاه اومده بود خونه و خیلی خسته بود .

 ازش پرسیدم چی شده ؟!

همیشه وقتی میومدی خسته بودی ولی امروز واقعا داغونی!

خندید و گفت تهران یه ماشین سوار شدم که بیام قم وسط اتوبان صدای موسیقیشو برد بالا منم تحمل کردم و چیزی نگفتم تا اینکه دیگه صدای زن رو داشت پخش میکرد !

منم با اینکه وسط بیابون بودم گفتم یا کمش کن یا من پیاده میشم !؟

اونم نامردی نکرد و زد کنار ! 

منم کم نیاوردم و پیاده شدم ! 

اونم رفت ! 

ایستادگی روی حرف حق ، مساله مهمیه که واقعا تو زندگی مهدی قابل رویت بود و اگر مساله ای رو حق میدونست پای اون می ایستاد ، حتی اگه سخت ترین اتفاق ها براش بیافته !

شهدا ، همه این خصلت رو به نوعی داشتند و هر کدام پای عقیده خودشون ایستادند و مهدی هم نابودی اسرائیل و آزادی قدس شریف رو یک حق و حقیقت می دونست و معتقد بود این امر ، زمینه ساز ظهور حضرت حجت خواهد بود و لذا تا پای جان ایستاد ! 

شهید راه نابودی اسرائیل

شهید محمد مهدی لطفی نیاسر

@sh_mahdilotfi