مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

چهره شهید نجفی مثه بقیه رفقای شهیدم بود...

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ق.ظ

آموزش تموم شده پنج نفر از بچه ها نبودن سراسیمه همه جا رو گشتم لباسا رو داده بودن پلاکا گردنمون بود. همه خوشحال بودن هرکسی مشغول جمع کردن لوازمش بود. بلاخره رسیدم نمازخونه پادگان دیدم پنج نفری از شوق دارن زیارت عاشورا میخونن و گریه میکنن. نجفی بینشون یه حالت خاص داشت حس نافله خوندن همیشگیش گوشه نمازخونه هر موقع از شب که کسی می رفت سمت نمازخونه تو تاریکی شهید نجفی رو میدید گوشه نمازخونه بایه عرقچین مشکی و صورت نورانی. وقتی رسیدیم دمشق فرمانده ها اومدن نیرو انتخاب کنن برای یگان نیروی مخصوص. نجفی مثل شیر دستشو گرفت بالا و رفت چهره نجفی مثه بقیه رفقای شهیدم بود یه آرامش خاص داشت...

راوی خاطره: ابوعلی

چون مداحی می کردم و قرآن می خوندم میومد همیشه پیشم درددل می کرد و تحویلم می گرفت شب جمعه بود با ابوعلی و بچه ها بعد دعای کمیل نشسته بودیم، اومد کشیدم کنار گفت فردا دعای ندبه رو می خونیم؟ گفتم: حاج آقای نجفی فردا بلافاصله بعداز نماز باید بریم برای کار تخریب بیرون. لبخندی زد و گفت: خب تندتر بخونید؛ فردا صبحش با ابوعلی و بچه ها ربع ساعته دعای ندبه رو خوندیم وقتی تموم شد چشاش کاسه خون بود بغلم کرد و کلی دعام کرد. راستش روم نشد بگم اگه شهید شدی دست منم بگیر حسرت نگاهش به دلم موند...

شهید مدافع حرم محسن ماندنی

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۱ ق.ظ

محسن ماندنی فرمانده گردان 105 لشگر عملیاتی مردم پایه 19 فجر شیراز در سوریه به شهادت رسید. پیکر مطهر ایشان در روز سوم فروردین سال 95 ساعت 4 صبح وارد فرودگاه شیراز شد. 

روحش شاد و یادش گرامی

خاطره ای از سردار شهید حجت

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۵ ق.ظ

آقای صدرا یکی از دوستان مشترک شهید حجت و شهید فاتح و شهید کلانی و... تعریف میکند:
یادش بخیر یک روز در اتاق شش هفت نفری بودیم. شهید حجت و شهید فاتح هم بودند. همه تست هوش می زدیم تا زورآزمایی هوشی کنیم. ما که خودمان را دکتر و کارشناس ارشد علوم نظری می گرفتیم و ادعایمان گوش زمین و آسمان را کر می کند هیچکدام از 112 و 113 نتوانستیم بالاتر بزنیم ولی شهید حجت 133 زدند. این یعنی هوش ایشان از آدمهای معمولی و از همه افراد جمع مان خیلی بالاتر بود..

روح شان شاد و راهشان پر رهرو
منبع :
shahid_hojjat@


 برادرم! اسماعیلِ روزهای حلب، دمشق، زینبیه! منم سیدابراهیم؛ به گوشی؟
رفیقم امیرحسین، منم مصطفی؛ به گوشی؟

 این روزها، از اینجا که نگاهت میکنم، غرق لذت میشوم؛ چه خوب معنای اسمت را لحظه لحظه فریاد میزنی: امیری حسین و نعم الامیر. این روزها که همة رفقا دور مانده‌اند و محضر ارباب دعا میکنم و سفارش و التماس که بیایند و ملحق شویم و دوباره دور هم بخوانیم: «اینجا پر از عاشق زینبیه...»، تو اما خوب خودت را رسانده‌ای و شده‌ای حلقة وصل آسمانی‌ها و زمینی‌ها.
چققققدر ردای عمار بر قامت رشیدت نشسته است. این روزها، روی این مرکبی که اختیار کرده‌ای، صدای رجزهای حیدرات رساتر شده است؛ سرت سبز و دلت خوش برادر؛ غرق کیف شدم، مست ذوق که دیدم هنوز قلبت برای سیدعلی می‌تپد؛ 22 بهمن امسال را میگویم؛ یک تنه شده بودی یک گردان، یک لشکر. که گفته است راه‌پیمایی را پا لازم است؛ کورند اگر نبینند کنار ولی ماندن، راه پیمودن، به قلب است و چشم بیدار...
دمت گرم برادر! با صدایت همة سفره‌نشین‌های اربابی گریه کردند؛ شب سال نو را می‌گویم؛  آنجا که رفقا را جمع کرده بودی و «فابک للحسین»گویان، از بندهای قنداقة شش‌ماهه خواندی و از دست‌ها لرزان ثارالله. با مرام، می‌دانی که نفس به نفس‌ات، هر پلک زدنت قیمتی شده است، ببین چه خریداری پیدا کرده‌ای! حضرت سقا را میگویم...
رفیقم امیرحسین! چه زیبا شهادتی نصیبت شد؛ مرد می‌خواهد در دنیا بمانی و شهید باشی... لحظه به لحظه، نو به نو شهید بشوی... اگر بدانی چه می‌بینیم از اینجا: دم به دم، آن به آن، به پاسخ هر نفس کشیدنت، در جواب هر ضربان قلبت، به ازای هر ثانیه درد کشیدنت، ارباب سرت به دامن می‌گیرد و مادرش، به «جانم» گفتنی آرامت می‌کند. زرنگی کردی برادر، ما به یک لحظه دیدن روی ارباب غنیمت کردیم، ولی تو دیدن خورشید را لحظه به لحظه خواستی و الحق که بهای کنار خورشید ماندن را نقد نقد می‌پردازی: ثانیه به ثانیه ذوب شدن... داداش همیشه باصفا‍! حالا که اینگونه زیبا برایت خواسته‌اند، با مرام، جبران نبودن من را بکن. دل رفقا را به نگاهت سپردم؛ دریابشان. دلتنگ و بی‌قرارند. هم اسماعیل‌شان باش و هم ابراهیم...
اسماعیل جان به گوشی؟ منم سیدابراهیم

دردل فرزند شهید مدافع حرم شهید محمد اینانلو با پدر

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۲ ق.ظ

دو بخش دارد با........با 

که میشود بابا.

همین که هست در قاب عکس بالا 

همین که نیست همبازیم بشود 

گاهی با نفسش خانه بگیرد گرما ....... 

مزار شهیدی از فاطمیون در سال جدید (95)

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ق.ظ


شهدای مدافع حرم  لشکر فاطمیون 

@Sh_fatemi 

بهشت معصومه س قطعه 31

نگاه معصومانه فرزند شهید

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۳۹ ق.ظ

این نگاه فرزند شهید پر از حرف نگفته با پدر است پدری که به خاطر او از همه چیزش گذشت حتی شاید از تنها دخترش .


شهید عبدالمهدی کاظمی (2)

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۳۶ ق.ظ

پاسدار شهید عبدالمهدی کاظمی فرزند عباس در سال۶۳ متولد شد و با مدرک تحصیلی کارشناسی رشته حقوق در سال ۸۵ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد که پس از گذراندن دوره های مختلف نظامی و مسئولیت های مختلف از جمله فرمانده گروهان پیاده گردان ۱۵۴ چهارده معصوم لشکر ۸نجف اشرف، فرمانده گروهان گردان امام حسین سپاه ناحیه خمینی شهر، پزشکیار، مسئول تربیت بدنی، مسئول جنگ نوین در گردان های سپاه، —-چندی پیش به فیض شهادت در راه دفاع از حرم اهل بیت ع نائل آمد.

عبدالمهدی کاظمی در سال ۸۴ ازدواج و در منطقه جوی آباد قدیم خمینی شهر زندگی میکرد که از این شهید دو فرزند دختر ۷ و ۲ ساله با نام های فاطمه و ریحانه به یادگار مانده است.

شهید کاظمی در رشته ورزشی تکواندو فعالیت داشته و از اعضا اعزامی گردان امام حسین(ع) خمینی شهر بوده است.


برای محمود رضا (4)

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ق.ظ


برای محمودرضا:

تابستان ۹۱ بود. چند روزی بود که از پادگان مرخص شده بودم و تهران بودم. چند تا کار داشتم تهران که قبل از برگشتن به تبریز باید انجامشان می‌دادم. همان روزها، قسمت شد و با یکی از دوستان برای یک زیارت کوتاه رفتیم مشهد. به محمودرضا سپرده بودم که کاری را در تهران برایم پیگیری کند. از مشهد با او تماس گرفتم که ببینم چکار کرده. پشت تلفن فهمیدم که او هم مشهد است. به او گفتم که من دو ساعت دیگر پرواز دارم و بر می‌گردم تهران و از او خواستم که بیاید همدیگر را ببینیم. با او جلوی هتلمان که نزدیک باب الجواد (ع) بود قرار گذاشتم. غروب بود. تا بیاید، رفتم بازار رضا (ع) و دو تا انگشتر عقیق یک اندازه و یک شکل گرفتم و روی یکی‌شان دادم ذکر «العزة لله» را حک کردند و به محل قرار برگشتم. آمد و روبوسی و خوش و بش کردیم. انگشتری را که روی آن ذکر نوشته بودم می‌خواستم برای خودم بردارم ولی آنرا به او دادم و گفتم: این را دارم رشوه می‌دهم که فلان مسأله را برایم حل کنی! گفت: دارم سعیم را می‌کنم ولی ضوابط دست و پا گیر است باید کمی صبر کنی. همینطور که داشت حرف می‌زد اشاره کردم به بارگاه امام رضا (ع) و به محمودرضا گفتم: تو پاسداری و پیش اهلبیت (ع) پارتی داری؛ اینجا توسلی بکن شاید حل شود. مثل همیشه شکسته نفسی کرد و گفت ما که کسی نیستیم و بعد معانقه کردیم و رفت. بعد از شهادتش، انگشتری را که آنشب به او داده بودم توی خانه‌شان پیدا کردم. نگاهم که به انگشتر افتاد، احساس غربت کردم. محمودرضا خیلی سبکبار و بی‌ادعا رفت...

کانال شهیدمدافع حرم عمه سادات

شهید محمودرضا بیضائی

@Beyzai_ChanneL

شهیدی که در ماه ازدواجش پر کشید(امیر سیاوشی)

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ق.ظ



احساس میکنم که نباشی بهار نیست 

شعری میان دفتراین روزگار نیست

معطوف می شود به شما حس واژه ها 

آقا خودت بگو مگر این افتخار نیست؟ 

من با سروده های همه شرط بسته ام 

بیتی بدون نام شما ماندگار نیست

سین سلام سفره ی تحویل سال نو

معنای این قصیده مگر انتظار نیست؟ 

روزی ظهور میکنی و میرسد بهار

اما به ماه و سال و زمان اعتبار نیست

تقویم هم به گفته ام اقرار میکند

سوگند میخورد که نباشی بهارنیست

تعجیل درفرج  و سلامتی گل زهرا(عج)صلوات.

شهادت۲۹ آذر ۹۴

دوسال و نیم نامزد بودند...

ارسال همسر بزرگوار شهید

@Shohadaye_Modafe_Haram 

مراسم تولد شهید سید مصطفی موسوی برسرمزارش

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۴ ق.ظ

مراسم تولد شهید سید مصطفی موسوی بر سر مزار شهید در بهشت معصومه قم 

مصطفی جان تولدت مبارک.

دو شهید همانند هم

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ق.ظ

 و فَدَیناهُ بِذِبحٍ عظیم
شهید رضا اسماعیلی؛١٩ ساله.. اولین شهید سر از تن جدای لشگر فاطمیون...
شهید ذوالفقار عز الدین؛ ١٨ ساله... اولین شهید سر از تن جدای حزب الله لبنان...
این دو شهید والامقام اولین شهیدی بودند که  مجروح و زخمی و خسته؛  بدست حرمله ها و دجالها اسیر شدند و زنده زنده سرشان را از بدن جدا کردند...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب ، داشتن سر عجب است..
به امید ظهور منتقم آل محمد
کانال شهدای فاطمیون

دل نوشته ای همسر شهید

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۱۵ ق.ظ

بهار آمد بدون بهارم 

عید آمد بدون یارم

هفت سین گذاشتم برایت یک سین کم دارم

نازنینم رفیق قشنگم این رسمش نبود

تو قول دادی کنار هفت سینم باشی

بودی شهیدقشنگم ولی اونجور که من میخواستم نه

توبهارت را خوب جایی آغاز کردی کنار عشقت 

کنار عمه سادات کنار دخت علی کنارزهرای اطهر

پس من چی من چه گناهی کردم که اینگونه باید بسوزم

نازنینم سفره ات سین کامل دارد 

پس من چی یک سین کم دارم 

ببین یار قشنگم یک سین (سنگ مزارت) را انتخاب کردم

@Sh_fatemi

گفتگو با همسرشهید حاج عباس عبداللهی (3)

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ

از همان ابتدا که جنگ در سوریه شروع شد، دائم گفت و گفت. رفت کربلا را زیارت کرد. نمی‌دانم از امام حسین(ع) یا حضرت ابوالفضل(ع) خواست که دهان ما را ببندند یا چه! از کربلا که برگشت، گفت: «می‌روم». ما هم گفتیم: «برو. به خدا می‌سپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت: «می‌روم فقط آموزش بدهم!»

شب آخر که قرار بود فردایش برای اولین‌بار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند. من هم زیاد گریه کردم. رفتم به اتاقشان. گفتم: «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان می‌خواهد برود، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند، افتادند به پایش. آن‌قدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمی‌رود. دلش به حال بچه‌ها می‌سوزد و منصرف می‌شود؛ امّا اصلاً توجهی نکرد! تصمیمش را گرفته بود. فقط سعی می‌کرد همه را راضی کند. بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد. دائم می‌گفت: «مامان! تو که می‌دانی، نیت پدر چیست. تو که می‌دانی اعتقاد پدر چیست. تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم.

 بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. داشتیم از دلتنگی خفه می‌شدیم! خدایا چه به سر این آمد؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار می‌آید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان می‌گفتیم، خدایا! می‌آید که خبرشهادت بدهد؟ به هیچ کس نمی‌گفتم؛ ولی تا دم مرگ گریه کردم. آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر می‌زدم، او می‌خندید! خندید و خندید. گفت: «نترس! من هیچی‌ام نمی‌شود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند.

از سوریه  هیچ‌چیز تعریف نکردند. یعنی وقت نشد. سه یا چهار روز در ایران بودند و آن را هم درجاهای مختلف مهمان بودیم. روز سوم یا چهارم آمدنشان بود، تماس گرفتند که حاج عباس زود برگرد که کار داریم! گفت: «این بار می‌روم ولی زود می‌آیم، زیاد طول نمی‌کشد». من گفتم: «به همه گفته‌ام که دیگر نمی‌روی!» گفت: «یعنی چه نمی‌روم! من یکی دو روز مهمان شما هستم». گفت: «خودتان را خسته نکنید. هرچقدر در سوریه جنگ هست، من هم خواهم رفت. اگر می‌خواهید نروم، دعا کنید جنگ تمام شود». حرف آخرش همین بود.

بار دوم که رفت و حدود چهل‌وهشت روز آنجا بود، به ما گفت: «شما به سوریه بیایید!» اولِ بهمن‌ بود که رفتیم و ششم بهمن برگشتیم.

روز اول یا دوم که آنجا بودیم، با بی‌سیم او را خواستند. گفت: «امیر شما خودتان بگردید تا من بروم و برگردم». من هم گفتم: «خیلی خوب، به فرودگاه زنگ بزن ما هم برگردیم. زیارت نخواستیم. ما برگردیم، تو هم به کارهای خودت برس». بلند شد و بی‌سیم و گوشی را خاموش کرد و گفت: «آهان! گذاشتم کنار. تا زمانی که شما اینجا هستید من به آن‌ها دست نمی‌زنم». انصافاً نیز اصلاً به آن‌ها دست نزد.

وصیت‌نامه خود را از کیفش درآورد و گفت: «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشته‌ام!» مرتب حرف پیش کشید تا من وصیت‌نامه را بخوانم. گفتم: «من وصیت‌نامه را نمی‌خوانم. از وصیت و شهادت حرف نزن.» گفت: «برای زنده و مرده وصیت‌نامه لازم است. الآن تو نیز باید وصیت‌نامه داشته باشی. حتی پدرم نیز الآن باید وصیت‌نامه داشته باشد.» گفتم: «می‌دانم می‌خواهی من وصیت‌نامه را بخوانم، ولی من آن را نمی‌خوانم». الآن با خودم می‌گویم که حیف شد؛ ای‌کاش آن را می‌خواندم. وصیت‌نامه‌اش هم برنگشت. وسایلش را آوردند ولی وصیت‌نامه‌اش نبود.

خبر شهادت  :

روز بیست و دوم بهمن شهید شده بود ولی ما خبر شهادت را بیست و چهارم بهمن شنیدیم.خیلی سخت بود. قابل توصیف نیست. اصلاً باور نمی‌کردم. هنوز هم باور نکرده‌ام. الآن هم می‌گویم که در سوریه است. ده ماه است که شهید شده، ولی ما هنوز باور نکرده‌ایم. نه من، نه اسراء، نه زهرا و نه امیر؛ هیچ‌کداممان باور نکرده‌ایم.

کانال شهید محمود رضا بیضایی