مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاطره‌ای از شهید علی تمام زاده

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ


من افغانی هستم

کربلا بودم زنگ زد دوست افغانی نداری به من معرفی کنی؟گفتم علی میخوای بری سوریه؟ گفت خواهش میکنم کسی ندونه.

در راه با یه افغانی بطور اتفاقی آشنا شد، مدارک شناسایی اونو گرفت،حالا توی فرودگاه امام خمینی نفس علی بالا نمیاد،

یک به یک داشتن مدارک افراد رو بررسی میکردند، علی هم آیه وجعلنا. . . میخوند تا رسید به دو نفر آخر که شهید علی تمام زاده آخرین نفر بود،به یکباره مسول بازرسی گفت :دیگه تموم شد شما هم بروید داخل هواپیما!

سخنی از شهید بیضایی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ب.ظ


باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً.

۲۹ دیماه سالگرد شهادت شهیدمدافع حرم محمودرضا بیضایی....


منبع: 

کانال محمود رضا بیضایی

شهید علی یزدانی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ



زینب و زهرا خانم ، دو دختر نازنین شهید مدافع حرم علی یزدانی،  سالروز تولدشون رو بر سر مزار بابای شهیدشون، جشن گرفتند . 

درد دل همسر شهید علی یزدانی بر مزار شهید به هنگام جشن تولد بچه ها : 

علی جان درسته که حضور جسمانی نداری تو جمع ما ، ولی میدونم که همیشه و همه جا همراه بچه ها هستی. پارسال تواین روز بود که برا بچه ها تولد گرفته بودیم. امسال من نماینده شدم که از طرفت برای بچه ها تولد بگیرم درسته که تو حضور جسمانی نداری ولی بچه ها تولدشون رواومدن پیشت بگیرن چون بدون تو نمیشد. خداکند تونسته باشم به نمایندگی از تو برا بچه ها تولد بگیرم. بچه ها پیش پدرشون کلی بهشون خوش گذشت. خداکنه برا تو هم همین طور باشه. 

پی نوشت :

یک : همه ما مدیونیم به زینب و زهرا  و بقیه فرزندان و خانواده های شهدا و شهدای مظلوم مدافع حرم 

دو : اگه برای کاهش آلام و غم و درد این بچه ها و خانواده هاشون کاری نمی کنیم و قدر کاری که این شهدای مظلوم برای حفظ امنیت ما کردند، نمی دونیم و قدردان نیستیم ، بهتره سکوت کنیم و با کلاممون قلبشون رو به آتش نکشیم .

به نقل از حسن شمشادی ، خبرنگار


 پدر شهیدی که خواب فرزند شهیدش رو کنار اباعبدالله دید 

 این خاطره رو سید ابراهیم در جواب سوال ما که ازش پرسیدیم تا حالا شده از خودتون بپرسید چرا تو سوریه میجنگید یا  چرا باید بیاییم یه کشور غریب گفت.

قبل از گفتن این خاطره جواب داد تو مدتی که در سوریه هستیم خدا نشونه هایی رو جلوی چشممون گذاشت که عزممون رو برای موندن راسخ تر کرد، نمونش خاطره ی ابویاسین

روزی در حرم حضرت رقیه نشسته بودیم. ابویاسین مانیتورینگ حرم حضرت رقیه(س) است و پسرش از اعضای حزب الله بود که مدتی پیش شهید شد. عکس پسرش را در گوشی تلفن همراهش  نشان‌مان داد. گفتم کمی از یاسین که شهید شده است تعریف کن. فضای خوبی بود شروع کرد به تعریف و گریه کردن. 

گفت یک هفته قبل شهادت، یاسین پیشم آمد و گفت که خواب امام زمان(عج) را دیدم. امام زمان لیستی در دست داشت که نام من هم جزو لیست بود. پدر برایم دعا کن تا شهید شوم و این  لیست، لیست شهدا باشد. من هم برایش دعا کردم.

پدرش با گریه می‌گفت: یک هفته بعد شبی خواب دیدم آقا امام حسین(ع) سر یاسین را روی پایش گذاشته و او را می‌بوسد و با جام زیبایی به او آب می‌دهد. با گریه از خواب بیدار شدم تا نماز صبح صبر کردم. نماز صبح را خواندم و دیگر خوابم نبرد تا اینکه ساعت حدودا 9 صبح تلفن زنگ زد و خبر شهادت یاسین را دادند. درست همان جایی که امام بوسیده بود، تیر اصابت کرده بود.

منبع: 

 @defapress_ir 

شهیدمدافع حرم سردارعزت الله سلیمانی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ب.ظ




سفری مشرف شده بودیم مشهد ماشینمون رو برای چند روزی تو پارکینگ هفده شهریور پارک کرده بودیم بعد از زیارت و موقع برگشتن برا تسویه حساب مسئول پارکینگ یه مقدار کمی "حدود " چهارصد تومن کم از ما پول گرفت و ما متوجه نشدیم خلاصه از مشهد خارج شدیم و به توس رفتیم اونجا پدرم حساب کرد با خودش و متوجه شد که صاحب پارکینگ چهارصد تومن کم گرفته ازمون با وجود اینکه چندین کیلومتر از مشهد خارج شده بودیم و ترافیک عید حوالی حرم هم سنگین بود پدرم گفت برگردیم خلاصه برگشتیم و پول رو به پارکینگ دادیم 

ایشون تاکید فراوان بر کسب روزی حلال داشت هیچ موقع خمس و زکات رو فراموش نمیکردن و همواره وجوهات شرعی رو میپرداختن و همیشه به من میگفتن که رضا من تمام سعیم رو برای کسب روزی حلال میکنم مبادا یه وقت شما از راه خدا فاصله بگیری.

 نقل قول از: فرزندشهید

https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndFYhOL9lB4MqQ



شهید رضا دا موردی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۴۶ ب.ظ


 «رضا دامرودی» از اهالی روستای «دامرود» (توابع شهر «روداب» از توابع «سبزوار») بود که داوطلبانه به یگان های مدافع حرم بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) در «سوریه ملحق شد. وی در چهارمین روز از «ماه محرم الحرام» و در جریان «عملیات محرم» در منطقه ی عملیاتی «حسکه» طی نبرد با «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» خلعت شهادت پوشید.


شهید محرم ترک

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ



محرم ترک یکی از نظامیان و فرماندهان برجسته تخریب بود که در همان ماه‌های ابتدایی نبرد سوریه به این کشور اعزام شد. ماوریت «محرم» کوتاه بود و قرار بود تنها دوهفته در سوریه به آموزش تخریب بپردازد و برگردد. او بیست و هشتم دی سال ۱۳۹۰، در آخرین روز ماموریتش بر اثر سانحه انفجار به شهادت رسید و نامش بعنوان اولین شهید مدافع حرم ایرانی در لیست فدائیان حضرت عقیله بنی‌‌هاشم(س) ثبت شد.

حالا از محرم دو فرزند به نام‌ های فاطمه و محمدحسین بیادگار مانده است. فاطمه ۱۰ ساله و محمدحسین ۵ ساله است. 

محمدحسین تصویر زنده و روشنی از حضور پدرش ندارد، اما حالا جای خالی مرد خانه را بخوبی حس می‌کند. فاطمه از وقتی خبر شهادت پدر را در شامگاه بیست و هفتم دی ۱۳۹۰ از زبان پدرش و در رویای کودکانه‌اش دیده است، دیگر چشمش به چهره محرم روشن نشده است.

پدر فقط یکروز مانده به دیدار فاطمه‌اش بشهادت رسید. وقتی ساک محرم را از منطقه آوردند، مثل همیشه پر بود. اینبار فاطمه خودش ساک پدر را باز کرد تا ببیند چیزی برای او پیدا می‌شود یا نه؟ یک عروسک قرمز؛ این حتما سوغاتی فاطمه است.

منبع: 

@Kamali_modvari

طلایه دار عشق

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ




 نام:مهدی 

نام خانوادگی:عزیزی

شهر:تهران

تولد: 1361

شهادت:1392

محل شهادت:سوریه 

 مهدی روز جمعه اول مهر سال ۱۳۶۱ در محله اتابک هاشم آباد تهران به دنیا آمد. مهدی از همان بدو تولد آرام و خوش خنده بود و خیلی کم گریه می کرد. و به جای مامان و بابا گفتن، "شهیدم من" اولین کلمه ای بود که گفت.

 مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. ۷ ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد. 

بعد از گرفتن دیپلم، برای ورود به دانشگاه افسری، امتحان داد و تا زمانی که جواب آن بیاید به سربازی رفت. دو ماه نگذشته بود که جواب آن آمد و در دانشگاه افسری امام علی علیه السلام پذیرفته شد.

عاشق امام و شهدا بود

مهدی، از بچگی عاشق امام خمینی بود، کار اداری را دوست نداشت و سال ۸۰ در سپاه استخدام شد. همیشه احساس می کردم، این دنیا برایش تنگ است و آرام و قرار نداشت و سخنرانی ها و فیلم های زمان جنگ را می دید.

به شهید ابراهیم هادی ارادت ویژه ای داشت، به طوری که عکس این شهید همیشه در جیب لباسش بود. شب های جمعه و گاهی صبح جمعه به بهشت زهرا و سر مزار شهدا به خصوص شهدای گمنام می رفت. همچنین خیلی به دیدار خانواده های شهدا می رفت.

حدود ۱۲ سال پیش، مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید.

بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند

روایت عروج:

شهید مهدی عزیزی درمرداد ۱۳۹۲در حال دفاع از حریم حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) در خاک سوریه به دست تروریست های تکفیری به شهادت رسید. 


               

شهید:روح الله مهرابی

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۷ ب.ظ



محل زندگی:اصفهان

تاریخ تولد:11/2/1361

محل شهادت:عراق

تاریخ شهادت:2/8/1393

محل دفن:اصفهان-گلزارشهدای کوشک

@fadaeianharam

(06) ]

دلنوشته دوست شهید اکبرشهریاری برای او.

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۰ ب.ظ



 دوست نداشتم از شما عکسی.مطلبی بزارم که متهم به خیلی چیزا نشم ولی چه کنم امروز دلم بد گرفته و هواتو کرده.

امروز یاد دورانی که با تو بودم افتادم مثل هر روز صبح.

راستی اکبر راسته که میگن بیاد هرکی باشی همون موقع به یادته؟اگه درسته پس تو هر روز بفکر مایی

یادته شوخی شهرستانیایی که تو و سید علی و هاشم با من میکردید و تا جا داشت منو میزدید.

یادته زیارت عاشورای حاج حسین سازور که تو منو باخودت می بردی.

یادته در کنارت می رفتیم گلزار شهدا از کنار همین جایی که الان ارام گرفتی عبور می کردیم،اون موقع فکرشو نمی کردم یه روز توهم اونجا آرام بگیری و من بیام بهت سر بزنم.

یادته دوران دبیرستان موقع زنگ تفریح از بالای دیوار می پریدیم می رفتیم یه نون بربریه تازه و خامه می گرفتیم و میزدیم.آخ اکبر آخ...یادش بخیر

یادته هر وقت بین ما بودیو ما میزدیم تو خط غیبت کردن سریع به نشانه اعتراض می رفتی از جمع بیرون و تا وقتی قطع نکردیم بر نمی گشتی،ولی هیچکسی ناراحت نمیشد و تازه رفتارمونو اصلاح می کردیم چون همه میدونستن تو اهل ریا نیستی.

یادته از مدرسه برگشتنی می گفتی بریم نماز تو مسجد بخونیم و تو به زور من جلو وایمیستادی و من به تو اقتدا می کردم...

دعا کن  تو مرگمم به تو اقتدا کنم.

بسه دیگه سرتو درد نیارم اکبر جان با اجازه ت بگم داداش.

دلم برات تنگه عزیزم....

به یاد دوستانت باش رفیق (شهید دست نیافتنی....)

روایتی از همسر فرمانده (حاج حمید مختاربند)

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۸ ب.ظ


 فردا روز رای گیری بود ، شب که میخواستیم بخوابیم حاج حمید گفت : بچه ها آماده باشید ان شاالله فردا اول وقت بریم رای بدیم 

صبح طبق معمول برنامه روزانه ی همیشگی شون ، بعد از خوندن زیارت عاشورای روزانه و قرآن و دعای روز ، وضو گرفتن و ما رو هم صدا زدن و گفتن بچه ها یاعلی بریم برای رای دادن و همین اول وقت تکلیفمون رو ادا کنیم .

مسجد کنار خونمون صندوق نداشت برای همین به مسجدی که مقداری با ما فاصله داشت رفتیم و مشغول رای دادن شدیم . 

کار که تموم شد ما اومدیم که برویم ولی حاج حمید رو ندیدیم ، مقداری صبر کردیم و به اطراف نگاه کردیم گفتیم شاید رای دادنشون طولانی شده .

بعد از چند دقیقه دیدیم حاج حمید با همون قدمهای محکم و نگاه خندان و مهربان و شاد اول صبحشون از داخل مسجد اومدن بیرون ، وپرسیدن رای دادین؟! 

ماگفتیم بله منتظر شما بودیم .حاج حمید رو کردن به بچه ها و گفتن آفرین دخترای گلم ، قبول باشه .حاج حمید همیشه هر کاری انجام می دادیم میگفت قبول باشه.

چون در نظر اون همه ی کارای یه مومن برای خدا بود. بعد اومد کنار ما و حرکت کردیم سمت خونه ، بعد من از "حاج حمید" پرسیدم : چرا از توی مسجد اومدین رای گیری که توی حیاط مسجد بود؟ 

بعد حاج حمید گفت : من زود رای دادم ولی بعد رفتم توی مسجد و دورکعت نماز تحیت خوندم چون روز قیامت توی هر مسجدی نماز خونده باشی اون مسجد پیش خدا برات شهادت میده .

و بعد گفت بچه ها ببینین چقدر سبک شدیم و خیالمون راحت شد ، چون اول وقت اومدیم و تکلیفمون رو ادا کردیم من سبک شدم چون تکلیفم رو انجام دادم .

و باشوخی های همیشگی ما رو می خندوند تا به خونه رسیدیم . اون خوشحال و سبک شده بود چون طبق مرامش که از مرادش حضرت امام (ره) ، گرفته بود ، جزو اولین افراد و در اول وقت به تکلیفش عمل کرده بود.

 لبیک یا ابامریم

خاطره اى از شهید محمودرضا بیضائى

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۵ ب.ظ



 «در ایام زلزله رودبار که محمودرضا کودکى٩ ساله بود پس از وقوع زلزله که اعلام شد و سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى.

محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم از وسایل خانه چیزى بدهم.

وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم.

بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است.»

راوی:                                

  دکتر احمدرضا بیضائى از زبان مادر بزرگوارشان



یخ هایی که دست داعش افتاد!!!!!

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۲ ب.ظ




تابستان گرمی داشتیم بچه ها عملیات بزرگی رو برای رسیدن به سه راهی شهر "تدمر" برنامه ریزی کرده بودند.

بچه ها تا یک کیلومتری سه راهی پیش رفتند و دستور رسید خط تثبیت همانجا برقرار شود؛ سریع لودر شروع به ساخت خاکریز کرد و هنوز جاده را کامل نبسته بودند که کامیون یخ نزدیک شد...

چند نفر از رزمنده ها رفتند کنار جاده تا کامیون را نگه دارند اما راننده تصور کرده بود اینها میخوان یخ بردارن!!!

راننده با سرعت بیشتری از بچه ها گذشت(چون تصور میکرده خط یک کیلومتر جلوتر و در سه راهی است!)

فریادهای بچه ها هیچ فایده ای نداشت و راننده به سرعت از خط مقدم عبور کرد و به سمت دل داعش رفت ....

اولین موضع داعشی ها در یک باغ در چندصد متری بود، کامیون به سمت باغ رفت و هیچ داعشی نبود تا مقابله کند!

راننده تا سه راهی رفت و آنجا فهمیده بود که اثری از بچه های فاطمیون نیست و برگشت ولی اینبار که به محدوده باغ رسید زدنش(راننده زخمی شد ولی جان به در برد)..

بعدها خیلی فکر کردیم چرا در مرحله اول داعشی ها کامیون یخ را نزدن و به این نتیجه رسیدیم که داعش وقتی کامیون به سمتش رفته با خودش گفته؛ اولین انتحاری فاطمیون آمد! ولی بعدش متوجه شده ایشان انتخاری نبوده 

وراه را گم کرده.


کانال سردار شهید حجت

@shahid_hojjat



شبی که محمد علی متولد شد ، خیلی خوشحال بودم و مرتب خدا را شکر میکردم ، محمد علی و مصطفی را به من داد . آن شب اصرار داشتم که در بیمارستان پیش مصطفی بمانم ، ولی راضی نمی شد میگفت مامان اذیت میشوی ، ملاقاتی داشت نمی خواست من اذیت بشوم ، با اصرار زیاد ماندم خیلی شب خوبی بود ، دوست داشتم تا صبح کنارش بنشینم وبا هم حرف بزنیم .

 به او گفتم : مامان چیزی نمی خوای کاری نداری ، فقط می گفت مامان اذیت میشوی برو استراحت کن .

با اصرار رفتم بخوابم ، بعد از مدتی دیدم رفت زیر پتو و خیلی شدید می لرزد ،  آهسته رفتم کنارش دیدم داره از درد به خودش می پیچد خیلی ناراحتم شدم ، گفتم شاید یاد دوستانش افتاده  نخواستم  خلوتشو را برهم بزنم ، بعد از مدتی دوام نیاوردم ، رفتم به پرستار گفتم پرستار گفت ؛ احتمالا درد دارد .

خیلی آرام آمدم که مصطفی متوجه نشود ،

مصطفی درد شدیدی  داشت ولی بخاطر اینکه من متوجه نشوم به روی خود نمی آورد . و من عذاب وجدان داشتم که چرا اصرار کرده ام که بمانم .

دستخط شهید حجت (رضا خاوری)

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۰۵ ب.ظ



حجت بعد شهادت حاجی تو جلسه فرماندهان این متن رو نوشت برای ادامه راه حاجی و منحرف نشدن ازمسیر..و سندی برای دیگر بچه های فاطمیون بعدشهادت خودش..

سردار شهید حجت

@shahid_hojjat