مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاطره دوست شهید صدرزاده از او.

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ب.ظ



توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور....

روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن.

اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه.

اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن.

مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش.

صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد و‌میبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید

هیچی دیگه.... سید و‌بچه ها میخندیدن و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده  طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن،وای به حال نیروهاشون.

سید هم میخندیده البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن....

به نقل از دوست شهید صدرزاده

متن دلنوشته سهیل کریمی براشهید علی یزدانی

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۳۹ ب.ظ



از پیش از رفتن محمودرضا بیضایى منتظر رفتن على بودم. نمى دونم چرا این قدر طول کشید؟! شاید باید بچه ش به دنیا میومد و به همین سن هفت، هشت، ده ماهه گى ش مى رسید، تا على از نسل خودش، از جنس خودش و از مردونه گى خودش، یادگارهایى واسه دنیاى ما به جا بذاره.

و على خیلى خوب رفت. خیلى. على تیکه تیکه شد. تو دل عراق فتنه زده. و براى آرمان اصیل ش. و چه قدر با ممدتاجیک خندیدیم سر رفتن على. براى رفتن على باید هم مى خندیدیم.

على جزء شوخ ترین و در عین حال عاقل ترین شانتورا بود 

چه روز قشنگى هم رفت

منبع: 

کانال شهید بیضایی

شهید اسکندری

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۱ ب.ظ



نحوه مطلع شدن همسر شهید اسکندری از شهادت همسرش 

از طریق یکی از دوستان متوجه شدیم که با پسرم تماس گرفته بودند. من از پسرم خواستم تا به خواهرهایش حرفی نزند. دو روز تحمل کردیم و به دخترها چیزی نگفتیم. روز سوم بود که از صحت خبر شهادت همسرم مطمئن شدیم، به دخترها هم گفتیم. همان لحظه من دعا کردم که خدایا یک صبر زینبی به من عطا کن. خدا می‌داند از آن لحظه به بعد خدا به من آرامشی داد تا بچه‌ها را آرام کنم. مردم و فامیل و دوستان نگران بودند و ناراحت اما وقتی آرامش من را می‌دیدند آرام می‌شدند و من این را از برکت وجود خانم زینب(س) می‌دانم. عکس‌های شهادت همسرم را هم با بچه‌ها همان شب نگاه کردم. آن لحظه فرموده خانم حضرت زینب‌(س) در ذهنم تداعی شد که: ما رایت الا جمیلا. خدا را شاهد می‌گیرم مصداق جمله ایشان در وجود من متبلور شد. من غیر زیبایی چیزی ندیدم. بچه‌ها خوشحالند که پدر به آرزویشان رسید.


شهید هادی ذوالفقاری از زبان دوستش

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ


 هادی درباره کارهایی که انجام میداد خیلی تودار بود. ازکارهایش حرفی نمی زد.بیشتر این مطالب رابعدازشهادت هادی فهمیدیم وقتی هادی شهید شد وبرایش مراسم گرفتیم، اتفاق عجیبی افتاد.من درکنار برادر آقاهادی درمسجد بودم.

یک خانمی آمد و همین طور به تصویر شهید نگاه میکرد و اشک می ریخت. کسی هم او را نمی شناخت. بعد جلو آمد و گفت: با خانواده شهید کار دارم.

برادرشهید جلو رفت.من فکر کردم از بستگان شهید هادی است،اما برادر شهید هم او را نمی شناخت. این خانم رو به ما کرد و گفت: چندسال قبل، ما اوضاع مالی خوبی نداشتیم.خیلی گرفتار بودیم برادر شما خیلی به ما کمک کرد 

برای ما عجیب بود.همه جور ازهادی شنیده بودیم اما نمی دانستیم مخفیانه این خانواده را تحت پوشش داشته! حتی زمانی که هادی در عراق و شهر نجف اقامت داشت، این سنت الهی را رها نکرد. درمراسم تشییع هادی، افراد زیادی آمده بودند که ما آنها را نمی شناختیم بعدها فهمیدیم که هادی گره از کار بسیاری از آنان گشوده بود.

منبع:

     @shahidzolfaghari

دلتنگ مسعود... (شهید مسعود عسگری)

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۲۷ ب.ظ



 مه غلیظی منطقه رو گرفته بود... ٣٠-٤٠متر بیشتر دید نداشتیم،همه بچه بیرون قرارگاه بودن و از دیدن این منظره همراه با تنفس هوای دل انگیز لذت میبردن، درست تو همین زمان نوبت پست مسعود بود...

آخرای پستش، روی یه جعبه راکت کاتیوشا نشسته بود.تو حال خودش سیر میکرد و عمیق به فکر فرو رفته بود.حال و هوای مسعود و منظره مه اطرافش بسیار زیبا دیده میشد.از دور صداش کردم و بهش گفتم: وایسا برم یه دوربین پیدا کنم و ازت عکس بگیریم.

گفت: برو بابا چه عکسی!!

گفتم: باشه. 

رفتم دوربین و عکاسو پیدا کردم و اومدم.از دور تا دید، بلند شد و نذاشت ازش عکس بگیریم.این یه عکس رو در حال حرکت به سختی ازش انداختیم...

اون موقع گفتم :ای بابا عکس رو خراب کردی و تو نظرم این عکس،اون عکسی که دوست داشتم بندازم ازش نبود...

 حالابیش از۵٠ روزگذشته ... مسعود از ما زمینی ها فاصله گرفته و دلتنگیش روز به روز بیشتر میشه...

هرچی به این عکس نگاه میکنم سیر نمیشم،واقعا این عکس زیباست و یه دنیا برام ارزش داره.

شهادت۹۴/۸/۲۱سوریه،حلب

 قطعه ۲۶ردیف۷۹شماره۱۹گلزارشهدای تهران

 منبع:

@sangarshohada💫

خاطره خواهر شهید رضا بخشی از او

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۲۳ ب.ظ


خواهرش تعریف میکند:

" هیچ وقت مارا با اسم کوچک و تنها خطاب نمیکرد. حتما از لفظ "خانم" یا "آقا" استفاده میکرد. از در که وارد میشد، بلااستثنا دست پدرم رو می بوسید. در دانشگاه شاگرد ممتاز بود. در حوزه هم سواد علمی و رشد و پشتکار ایشان زبانزد بود... چندی پیش که درباره ی دروس دکترای خودم با ایشان مشورت میکردم به من میگفت علاقه مند است که بعد از دفاع از پایان نامه اش برای دکتری اماده شود و در رشته ی حقوق ادامه تحصیل بدهد و برای ادامه به تهران برود. رضا علاقه مند بود در هر مسیری بهترین باشد... برادر شهیدم  علاوه بر تسلط علمی که در رشته های تحصیلی خود پیدا کرده بود به زبان انگلیسی و عربی به صورت کامل مسلط بود؛ یکی از دلایل موفقیت او در سوریه و اینکه خیلی زود به عنوان معاون فرمانده #فاطمیون انتخاب شده بود، به همین مساله برمیگشت."

منیع:

@sangarshohada📎

خاطره یکی از رزمندگان از شهید صدر زاده

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۹ ب.ظ


یه روز یکی از رزمنده ها از ایشون پرسیدند:  سید دوست داری شهید شی.

آسید فرمودن هرچه پیش تر میرم تشنه ترش میشم...... رزمنده بزرگوار گفت آسید ان شاالله پا به رکاب آقا امام زمان.

یهو سید بهش برمیخوره و لبخندی گوشه لبش نمایان میشه و در جواب به این رزمنده میگه:

مرد حسابی خدا یه سفره ای رو پهن کرده ببینه منو تو چقدر کاسبیم وگرنه کارش گیر سید ابراهیم نیست.....


خاطره خواهر شهید مهدی صابری از او

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۶ ب.ظ




مهدی با چند تا از دوستاش رفته بودن طالقان.بساط منقل و ذغال رو اماده میکنن و جوجه ها رو به سیخ میکشن و کباب...

یه عمویی(عموی دینی)داریم ایشون کبابارو اماده میکردن.مثل اینکه میبینن یه مقدار خشکه کبابا.تو وسایل دنبال روعن میگردن و یه شیشه ی کوچیک که ظاهرا توش روغن مایع بوده برمیدارن و میریزن رو کبابا.

خلاصه حین سرو غذا یه نفر میگه ظرفا رو تمیز نشستید؟؟انگار هنوز ریکا دارن.مزه ی ریکا توی دهنمه و ....

اونجا که جناب عمو چیزی نمیگن.ولی بعد از گذشت چند ساعت اعتراف میکنن که بله.من به هوای روغن مایع ظرفشویی ریختم رو کبابا.ولی خودمونیما خوشمزه شده بود.                                                                                                                                                                                          

شهید میثم نظری

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۰ ب.ظ



ساعتی مانده به غروبِ جمعه،  به رسم انسانیت و به پاس ارج نهادن به مقام شامخ شهیدی از مدافعان حرم و خانواده اش، به دیدارشان رفتم، به دیدار ارجمندانی که بیست و چهارساعت است بهشان خبر داده اند که عزیزشان، اسمانی شده است . 

خانواده نظری را می گویم، همان که میثم ٢٧ ساله شان در دفاع از حرم و حریم اهلبیت (ع) و مقابله با داعشی ها و تروریستها، در حومه حلب به شهادت رسیده است . 

پدر پیر و سالخورده اش، از اصرار سه ساله میثم برای رفتن به سوریه و پیوستن به صف مدافعان حرم می گفت، اصراری که بالاخره نتیجه داده بود و میثم توانستم بود، پدر را برای رفتن به شام، راضی کند و خودِ پدر وظیفه سنگین رضایت گرفتن از مادر میثم را هم به عهده گرفته و انجام داده بود . 

پدرش که مدام می گفت:  "خوشا به حالش"، این را هم گفت که دیروز خبر شهادت پسرشان را به انها داده اند در حالیکه میثم ٢١ دی، ده روز قبل، به شهادت رسیده . 

می گفت: اولین بار بود که اعزام می شد و نه روز بعد از اعزام، به شهادت رسید. 

پدر میثم این را هم گفت که میثم جزو خط شکنان بوده و همرزمانش گفته اند که در نبرد جانانه او و دیگر یارانش، شمار زیادی از تروریستها به هلاکت رسیدند .

پیرمرد سکوتی  کرد و اضافه کرد: پیکر عزیزش، در کنار شماری دیگر از دوستانش، در میدان نبرد، بین دو طرف مانده است و نتوانسته اند که بازشان گردانند .

بیرون آمدم، چشمم که به حجله میثم افتاد، مؤذن أذان می گفت و از کنارم خودروهایی با دو یا چند سرنشین رد می شدند که عکس خندان میثم بر حجله اش و سیاه پوش بودن محله او را نمی دیدند( یا نمی خواستند ببینند)، و صدای سیستم های نصب شده بر خودروهاشان در "امنیت کامل"  با خنده های بلندشان، هم خوان می شد . 

در دلم فریاد زدم : ااای همشهریان، هم وطنان، با معرفت ها و با مرامان ! 

خوشی هاتان مستدام و لبهاتان همیشه خندان، کمی و تنها کمی اهسته تر بخندید، اینجا قلب مادری ریش است و حواسش پیش پیکر میثمش است که ده روز است در سرمای سوریه، بر روی زمین افتاده است . اینجا دلِ پدری سالخورده خون  و چشمانش اشکبار است، او که عزیزش، به شهادت رسیده تا " امنیت" من و شما، تامین و تضمین شود .

تنها کمی اهسته تر لطفا !  

حسن شمشادی ، خبرنگار 

@sangarshohada📎

نامه ای به همسر(شهید بیضایی)

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ب.ظ



 

این‌ بار تن به اسارت آل‌الله نخواهیم داد!

اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در صیانت از حریم آل‌الله قیمت دارد، لحظه به لحظه آن را قدر می‌شمردی؛ حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفته‌ایم؛ هم من، هم تو.

معرکه شام میدان عجیبی است. بقول امام خامنه‌ای: «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید. خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است؛ تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس...

قسمتی از نامه‌ی شهید بیضایی به همسرش...

یادش گرامی

منبع:

@sangarshohada💫


 

ماجرای این عکس را از روایت کمیل باقرزاده بخوانید:

این عکس که برای اولین بار منتشر میشه، برای سال گذشته، مثل همین روزهاست. پارسال، مثل همین روزها، لبنان، بیروت، ضاحیه.. مشغول انجام کارهای روزانه بودم که یکی از رفقا تماس گرفت و گفت یکی که خیلی دوستش داری چند دقیقه دیگه پایین ساختمون منتظرته! آماده شدم و اومدم پایین. یه ماشین با شیشه های دودی در انتظارم بود! داخل ماشین دیده نمی شد! در ماشین رو که باز کردم، از دیدن راننده هم ذوق زده شدم و هم تعجب کردم! جهاد پشت فرمون نشسته بود!

راه افتادیم.. در کوچه پس کوچه های ضاحیه رسیدیم به دفتر کار یکی از دوستان. نماز رو خوندیم و نشستیم به صحبت. حرفامون حسابی گل انداخته بود و از هر دری سخنی به میان می اومد.. بحث رسید به حاج قاسم!

ایامی بود که عکسهای حاجی در جبهه های ضد داعش، در شبکه های اجتماعی دست به دست می شد، و جهاد نگران جون حاج قاسم بود.. بهش گفتم انگار حاج قاسم دلش خیلی برای بابات تنگ شده! خندید و گفت همینطوره!

گفت داریم برای مراسم سالگرد حاج رضوان برنامه ریزی می کنیم. میشه حاج میثم مطیعی رو دعوت کنی به عنوان مداح مراسم بیاد بیروت؟ گفتم چشم، إن شاء الله به حاج میثم میگم مراسم رو متفاوت برگزار کنیم... بله، مراسم خیلی متفاوت برگزار شد.. چون پیش از رسیدن به سالگرد حاج عماد، جهاد هم به پدرش ملحق شده بود..

منبع:

@sangarshohada📎🇮🇷🇮🇷🇮🇷

خاطره دوست شهید روح الله قربانی ا زاو

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ



 با هم قرار گذاشته بودیم جمعه ها بریم کوه بعضی موقع ها دیر می شد یا یادمون میرفت ولی تو همون چند ساعت آخر که نزدیک اذان مغرب بود بهم زنگ میزد و می گفت بریم؟

بهش میگفتم روح الله دیگه دیر شده... تو جواب بهم می گفت برنامه ریختیم هر طوری شده باید بریم حتی اگه شب بشه و هوا تاریک بشه،اگه تو نیای من تنها میرم.

منم که میدونستم همیشه پای حرفش می مونه مجبور می شدم که باهاش برم تا می رسیدیم منطقه مورد نظرش، می افتاد دنبال چوب تا آتش به پا کنیم از قبل هم سیب زمینی می آوردیم و کباب میکردیم و می خوردیم و....

تو راه برگشت ترک موتورش که بودم همیشه این شعر رو می خوند:

یا علی یاعلی 

یاعلی یا مولا ای نگار زهرا

منبع:

@sangarshohada

خاطره ای از شهید حاج حسین بادپا

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ب.ظ



آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.

حاج قاسم از کجا فهمیده که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟

سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.

حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.

و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.



 پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟

دقیقا لحظه‌ لحظه‌اش را یادداشت کردم. سه‌شنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت می‌خواست برود سفر از آن استفاده می‌کرد. 

آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانه‌اش بود را نشویم. آن را همان‌طور همراه با چفیه در ساکش گذاشت‌. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، می‌دانستم که دارد به جنگ می‌رود. 

سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یک‌باره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد. 

دویدم به سمتش. آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم. 

برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد. دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینه‌اش کشید و عقب رفت.

پس باز هم نگذاشت، شما صورتش را ببوسید؟

بله، اتفاقا هم‌رزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود.

برادرکوچکترش چیزی نفهمید؟

نه، فقط تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه کردم. حسن این‌بار سنت‌شکنی کرد و برخلاف همیشه حتی برنگشت و پشت‌سرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچکترم، گفتم: حسن رفت، دیگر برنمی‌گردد.

پس ایشان خیلی به شما علاقمند بود؟

بله، خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند. روزی که با ایشان ۴ نفر را تشییع کردند، سه نفر بی‌سر بودند، اما حسن من سر داشت. شاید چون نمی‌خواست دل مادرش را بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و بوسیدمش.





گفت و گویی صمیمانه با مادر شهید صدرزاده

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ


 

اگر ممکنه برامون از آقامصطفی بگید؟

مصطفی مثل همه بچه ها دوران شیرین وپرجوب و جوشی داشت . البته یه چیزی که من وپدرش رو نگران میکرد،این بود که سرنترسی داشت و از دوران کودکی،کاری را که اراده میکرد حتما انجام میداد و این مصطفی رابا بقیه همسن و سال هاش متمایز میکرد.

از دوران بچگی آقامصطفی خاطره ای دارید؟

مصطفی متولد شوشتر بود.یک سالش بودکه از شوشتر رفتیم اهواز. تاسن  ۱۱ سالگی . بعد از اون به مدت دوسال شمال بودیم وبعد اومدیم شهریارمصطفی از سن سیزده سالگی شهریار بوده. 

به نظر شما چه چیزی در شکل گیری شخصیت آقامصطفی مؤثر بوده؟

برای شکل گیری شخصیتش که درخانواده کاملا مذهبی ومقید پرورش یافت .مسجد وبسیج هم خیلی موثربود .درسن خیلی کم مسئول پایگاه شد وخودش هیئت بنا کرد البته من اعتقاد دارم که حضرت عباس کارهاشو جهت میداد چون  تقریبا از چهار سالگی نذر حضرت عباس بود.

میشه بهمون بگید نذری که کردید چی بوده؟ چی شد که پسرتون رو نذر حضرت عباس کردید؟

بله درروز تاسوعا ۶۹ من در برای مراسم روضه ای در منزل پدرم بودم. مصطفی رفت دم در مشغول بازی بود که یه موتور بهش میزنه و پرتش میکنه اون طرف خیابون.

 بعدش همسایه ها اومدن بهم گفتند بچتون موتوری زده کشتتش. من خیلی ترسیدم که برم ببینمش. فقط همونجا که نشسته بودم گفتم یا حضرت عباس برام نگرش دار سربازش میکنم برات.

اون روز، روز تاسوعا بود. وجالبترازآن این که همون ساعت دقیقا یک ربع به اذان ظهر بودکه ساعت شهادتشونم همین بوده.

فکرش رو میکردین یه روزی شهید بشن؟

مصطفی درمورد نذرش چیزی نمیدونست تازمانی که اومد گفت مامان من یه هئیت بنا کردم به نام حضرت عباس اونجا اشک اومد توچشمام بعد بهش گفتم که تونذرعموم هستی.

 وقتی  سوال کردم چرا اسم هئیتتو گذاشتی حضرت عباس گفت بخاطر ادبش‌ ازاونجا فهمیدم خودش حسابی هواشو داره برا مصطفی خیلی اتفاق می افتاد وهمیشه ختم به خیر میشد.  

آخرش هم روز تا سوعا، براش بهترین ایام را درنظرگرفتند وبردنش که اگر اینچنین نمیشد جای تعجب داشت چون مصطفی با تمام وجود عاشق ائمه بود.

زمانی که براش اتفاقهای ناجور میفتاد وختم بخیر میشد گفتم این یه روزیه خاصی داره قرارنیست الکی بره وعجیب این بودکه خودم چندین بارخواب شهادتشون رو میدیدم. تقریبامیدونستم، ولی زمانشو اصلا فکر نمی کردم‌.

از خصوصیات اخلاقیشون برامون بگید؟

مصطفی نسبت به بزرگان و والدینش خیلی با ادب بود وخیلی خوش مشرب وبا کوچکترهامهربون ورئوف بودن

بعد از شهادت خوابشون رو دیدین؟

بله خیلی واضح انگار که بیدار بودم یه روز رفته بودم رو مزارش خیلی بیقرار بودم عکسشوکه روی سنگش حک شده بود هی میبوسیدمش زیر چشمشو. اصلا آروم نمی شدم. پا شدم روی سنگهای بقیه شهدا روپاک می کردم بهشون گفتم فکر کنید که مامانتون اومده داره سنگتون تمیز میکنه که اروم بشم خدایش کمی اروم شدم شب که خوابیدم خواب دیدم که مصطفی با چندتا از دوستانش با لباس فرم اومدن در خونه صدا میزنن مامان وگریه میکنن بعددقیقا زیر چشم مصطفی چندتا ترکش داره نگاش میکردم گفتم مصطفی اصلا صورتش زخمی نبود صورتش سالم بود. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور بیقرارشدم اذیت شده بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم ولی ازاینکه دوستاش صدام کردن مامان خوشحال شدم.

دوستی آقامصطفی با شهدای گمنام ، جریان خاصی داشت؟

کلا قبل از شهادتشون ، یا از خیلی قبل تر و اون موقعی که مسئول پایگاه بودن،حرفی از شهید شدن میزدن؟

همیشه زندگی نامه شهدا رو مطالعه میکرد جوری که انگار باهاشون زندگی کرده باشه کامل دربارشون تحقیق میکردوشناخت داشت.

مصطفی همیشه میگفت مامان برام ازخدا بخواه که شهادت نصیبم بشه من میگفتم برا عاقبت بخیر یت دعا میکنم به شوخی میگفت مامان تهشو برام بخواه یعنی شهادت... بهش میگفتم خیلی چیز سنگینی از من میخواهی.

واقعا سخته.....

درسته سخته، ولی آخرش حتما راضی بودید و از دعای خیر شما بوده که شهادت نصیبشون شده. درسته؟

بله، باتمام وجودم کارشو قبول داشتم ودارم وازاینکه خداوند منو قابل دونست که مادر مصطفی باشم ممنونشم وسپاس گذارم و امیدوارم دراون دنیا منوشفاعت کنه.

إن شاءالله....