مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۶۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

خاطره ای از شهید حاج حسین بادپا

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ب.ظ



آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.

حاج قاسم از کجا فهمیده که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟

سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.

حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.

و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.



 پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟

دقیقا لحظه‌ لحظه‌اش را یادداشت کردم. سه‌شنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت می‌خواست برود سفر از آن استفاده می‌کرد. 

آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانه‌اش بود را نشویم. آن را همان‌طور همراه با چفیه در ساکش گذاشت‌. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، می‌دانستم که دارد به جنگ می‌رود. 

سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یک‌باره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد. 

دویدم به سمتش. آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم. 

برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد. دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینه‌اش کشید و عقب رفت.

پس باز هم نگذاشت، شما صورتش را ببوسید؟

بله، اتفاقا هم‌رزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود.

برادرکوچکترش چیزی نفهمید؟

نه، فقط تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه کردم. حسن این‌بار سنت‌شکنی کرد و برخلاف همیشه حتی برنگشت و پشت‌سرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچکترم، گفتم: حسن رفت، دیگر برنمی‌گردد.

پس ایشان خیلی به شما علاقمند بود؟

بله، خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند. روزی که با ایشان ۴ نفر را تشییع کردند، سه نفر بی‌سر بودند، اما حسن من سر داشت. شاید چون نمی‌خواست دل مادرش را بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و بوسیدمش.





گفت و گویی صمیمانه با مادر شهید صدرزاده

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ


 

اگر ممکنه برامون از آقامصطفی بگید؟

مصطفی مثل همه بچه ها دوران شیرین وپرجوب و جوشی داشت . البته یه چیزی که من وپدرش رو نگران میکرد،این بود که سرنترسی داشت و از دوران کودکی،کاری را که اراده میکرد حتما انجام میداد و این مصطفی رابا بقیه همسن و سال هاش متمایز میکرد.

از دوران بچگی آقامصطفی خاطره ای دارید؟

مصطفی متولد شوشتر بود.یک سالش بودکه از شوشتر رفتیم اهواز. تاسن  ۱۱ سالگی . بعد از اون به مدت دوسال شمال بودیم وبعد اومدیم شهریارمصطفی از سن سیزده سالگی شهریار بوده. 

به نظر شما چه چیزی در شکل گیری شخصیت آقامصطفی مؤثر بوده؟

برای شکل گیری شخصیتش که درخانواده کاملا مذهبی ومقید پرورش یافت .مسجد وبسیج هم خیلی موثربود .درسن خیلی کم مسئول پایگاه شد وخودش هیئت بنا کرد البته من اعتقاد دارم که حضرت عباس کارهاشو جهت میداد چون  تقریبا از چهار سالگی نذر حضرت عباس بود.

میشه بهمون بگید نذری که کردید چی بوده؟ چی شد که پسرتون رو نذر حضرت عباس کردید؟

بله درروز تاسوعا ۶۹ من در برای مراسم روضه ای در منزل پدرم بودم. مصطفی رفت دم در مشغول بازی بود که یه موتور بهش میزنه و پرتش میکنه اون طرف خیابون.

 بعدش همسایه ها اومدن بهم گفتند بچتون موتوری زده کشتتش. من خیلی ترسیدم که برم ببینمش. فقط همونجا که نشسته بودم گفتم یا حضرت عباس برام نگرش دار سربازش میکنم برات.

اون روز، روز تاسوعا بود. وجالبترازآن این که همون ساعت دقیقا یک ربع به اذان ظهر بودکه ساعت شهادتشونم همین بوده.

فکرش رو میکردین یه روزی شهید بشن؟

مصطفی درمورد نذرش چیزی نمیدونست تازمانی که اومد گفت مامان من یه هئیت بنا کردم به نام حضرت عباس اونجا اشک اومد توچشمام بعد بهش گفتم که تونذرعموم هستی.

 وقتی  سوال کردم چرا اسم هئیتتو گذاشتی حضرت عباس گفت بخاطر ادبش‌ ازاونجا فهمیدم خودش حسابی هواشو داره برا مصطفی خیلی اتفاق می افتاد وهمیشه ختم به خیر میشد.  

آخرش هم روز تا سوعا، براش بهترین ایام را درنظرگرفتند وبردنش که اگر اینچنین نمیشد جای تعجب داشت چون مصطفی با تمام وجود عاشق ائمه بود.

زمانی که براش اتفاقهای ناجور میفتاد وختم بخیر میشد گفتم این یه روزیه خاصی داره قرارنیست الکی بره وعجیب این بودکه خودم چندین بارخواب شهادتشون رو میدیدم. تقریبامیدونستم، ولی زمانشو اصلا فکر نمی کردم‌.

از خصوصیات اخلاقیشون برامون بگید؟

مصطفی نسبت به بزرگان و والدینش خیلی با ادب بود وخیلی خوش مشرب وبا کوچکترهامهربون ورئوف بودن

بعد از شهادت خوابشون رو دیدین؟

بله خیلی واضح انگار که بیدار بودم یه روز رفته بودم رو مزارش خیلی بیقرار بودم عکسشوکه روی سنگش حک شده بود هی میبوسیدمش زیر چشمشو. اصلا آروم نمی شدم. پا شدم روی سنگهای بقیه شهدا روپاک می کردم بهشون گفتم فکر کنید که مامانتون اومده داره سنگتون تمیز میکنه که اروم بشم خدایش کمی اروم شدم شب که خوابیدم خواب دیدم که مصطفی با چندتا از دوستانش با لباس فرم اومدن در خونه صدا میزنن مامان وگریه میکنن بعددقیقا زیر چشم مصطفی چندتا ترکش داره نگاش میکردم گفتم مصطفی اصلا صورتش زخمی نبود صورتش سالم بود. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور بیقرارشدم اذیت شده بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم ولی ازاینکه دوستاش صدام کردن مامان خوشحال شدم.

دوستی آقامصطفی با شهدای گمنام ، جریان خاصی داشت؟

کلا قبل از شهادتشون ، یا از خیلی قبل تر و اون موقعی که مسئول پایگاه بودن،حرفی از شهید شدن میزدن؟

همیشه زندگی نامه شهدا رو مطالعه میکرد جوری که انگار باهاشون زندگی کرده باشه کامل دربارشون تحقیق میکردوشناخت داشت.

مصطفی همیشه میگفت مامان برام ازخدا بخواه که شهادت نصیبم بشه من میگفتم برا عاقبت بخیر یت دعا میکنم به شوخی میگفت مامان تهشو برام بخواه یعنی شهادت... بهش میگفتم خیلی چیز سنگینی از من میخواهی.

واقعا سخته.....

درسته سخته، ولی آخرش حتما راضی بودید و از دعای خیر شما بوده که شهادت نصیبشون شده. درسته؟

بله، باتمام وجودم کارشو قبول داشتم ودارم وازاینکه خداوند منو قابل دونست که مادر مصطفی باشم ممنونشم وسپاس گذارم و امیدوارم دراون دنیا منوشفاعت کنه.

إن شاءالله....

خاطره‌ای از شهید علی تمام زاده

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ


من افغانی هستم

کربلا بودم زنگ زد دوست افغانی نداری به من معرفی کنی؟گفتم علی میخوای بری سوریه؟ گفت خواهش میکنم کسی ندونه.

در راه با یه افغانی بطور اتفاقی آشنا شد، مدارک شناسایی اونو گرفت،حالا توی فرودگاه امام خمینی نفس علی بالا نمیاد،

یک به یک داشتن مدارک افراد رو بررسی میکردند، علی هم آیه وجعلنا. . . میخوند تا رسید به دو نفر آخر که شهید علی تمام زاده آخرین نفر بود،به یکباره مسول بازرسی گفت :دیگه تموم شد شما هم بروید داخل هواپیما!

سخنی از شهید بیضایی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ب.ظ


باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً.

۲۹ دیماه سالگرد شهادت شهیدمدافع حرم محمودرضا بیضایی....


منبع: 

کانال محمود رضا بیضایی

شهید علی یزدانی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ



زینب و زهرا خانم ، دو دختر نازنین شهید مدافع حرم علی یزدانی،  سالروز تولدشون رو بر سر مزار بابای شهیدشون، جشن گرفتند . 

درد دل همسر شهید علی یزدانی بر مزار شهید به هنگام جشن تولد بچه ها : 

علی جان درسته که حضور جسمانی نداری تو جمع ما ، ولی میدونم که همیشه و همه جا همراه بچه ها هستی. پارسال تواین روز بود که برا بچه ها تولد گرفته بودیم. امسال من نماینده شدم که از طرفت برای بچه ها تولد بگیرم درسته که تو حضور جسمانی نداری ولی بچه ها تولدشون رواومدن پیشت بگیرن چون بدون تو نمیشد. خداکند تونسته باشم به نمایندگی از تو برا بچه ها تولد بگیرم. بچه ها پیش پدرشون کلی بهشون خوش گذشت. خداکنه برا تو هم همین طور باشه. 

پی نوشت :

یک : همه ما مدیونیم به زینب و زهرا  و بقیه فرزندان و خانواده های شهدا و شهدای مظلوم مدافع حرم 

دو : اگه برای کاهش آلام و غم و درد این بچه ها و خانواده هاشون کاری نمی کنیم و قدر کاری که این شهدای مظلوم برای حفظ امنیت ما کردند، نمی دونیم و قدردان نیستیم ، بهتره سکوت کنیم و با کلاممون قلبشون رو به آتش نکشیم .

به نقل از حسن شمشادی ، خبرنگار


 پدر شهیدی که خواب فرزند شهیدش رو کنار اباعبدالله دید 

 این خاطره رو سید ابراهیم در جواب سوال ما که ازش پرسیدیم تا حالا شده از خودتون بپرسید چرا تو سوریه میجنگید یا  چرا باید بیاییم یه کشور غریب گفت.

قبل از گفتن این خاطره جواب داد تو مدتی که در سوریه هستیم خدا نشونه هایی رو جلوی چشممون گذاشت که عزممون رو برای موندن راسخ تر کرد، نمونش خاطره ی ابویاسین

روزی در حرم حضرت رقیه نشسته بودیم. ابویاسین مانیتورینگ حرم حضرت رقیه(س) است و پسرش از اعضای حزب الله بود که مدتی پیش شهید شد. عکس پسرش را در گوشی تلفن همراهش  نشان‌مان داد. گفتم کمی از یاسین که شهید شده است تعریف کن. فضای خوبی بود شروع کرد به تعریف و گریه کردن. 

گفت یک هفته قبل شهادت، یاسین پیشم آمد و گفت که خواب امام زمان(عج) را دیدم. امام زمان لیستی در دست داشت که نام من هم جزو لیست بود. پدر برایم دعا کن تا شهید شوم و این  لیست، لیست شهدا باشد. من هم برایش دعا کردم.

پدرش با گریه می‌گفت: یک هفته بعد شبی خواب دیدم آقا امام حسین(ع) سر یاسین را روی پایش گذاشته و او را می‌بوسد و با جام زیبایی به او آب می‌دهد. با گریه از خواب بیدار شدم تا نماز صبح صبر کردم. نماز صبح را خواندم و دیگر خوابم نبرد تا اینکه ساعت حدودا 9 صبح تلفن زنگ زد و خبر شهادت یاسین را دادند. درست همان جایی که امام بوسیده بود، تیر اصابت کرده بود.

منبع: 

 @defapress_ir 

شهیدمدافع حرم سردارعزت الله سلیمانی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ب.ظ




سفری مشرف شده بودیم مشهد ماشینمون رو برای چند روزی تو پارکینگ هفده شهریور پارک کرده بودیم بعد از زیارت و موقع برگشتن برا تسویه حساب مسئول پارکینگ یه مقدار کمی "حدود " چهارصد تومن کم از ما پول گرفت و ما متوجه نشدیم خلاصه از مشهد خارج شدیم و به توس رفتیم اونجا پدرم حساب کرد با خودش و متوجه شد که صاحب پارکینگ چهارصد تومن کم گرفته ازمون با وجود اینکه چندین کیلومتر از مشهد خارج شده بودیم و ترافیک عید حوالی حرم هم سنگین بود پدرم گفت برگردیم خلاصه برگشتیم و پول رو به پارکینگ دادیم 

ایشون تاکید فراوان بر کسب روزی حلال داشت هیچ موقع خمس و زکات رو فراموش نمیکردن و همواره وجوهات شرعی رو میپرداختن و همیشه به من میگفتن که رضا من تمام سعیم رو برای کسب روزی حلال میکنم مبادا یه وقت شما از راه خدا فاصله بگیری.

 نقل قول از: فرزندشهید

https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndFYhOL9lB4MqQ



شهید رضا دا موردی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۴۶ ب.ظ


 «رضا دامرودی» از اهالی روستای «دامرود» (توابع شهر «روداب» از توابع «سبزوار») بود که داوطلبانه به یگان های مدافع حرم بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) در «سوریه ملحق شد. وی در چهارمین روز از «ماه محرم الحرام» و در جریان «عملیات محرم» در منطقه ی عملیاتی «حسکه» طی نبرد با «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» خلعت شهادت پوشید.


شهید محرم ترک

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ



محرم ترک یکی از نظامیان و فرماندهان برجسته تخریب بود که در همان ماه‌های ابتدایی نبرد سوریه به این کشور اعزام شد. ماوریت «محرم» کوتاه بود و قرار بود تنها دوهفته در سوریه به آموزش تخریب بپردازد و برگردد. او بیست و هشتم دی سال ۱۳۹۰، در آخرین روز ماموریتش بر اثر سانحه انفجار به شهادت رسید و نامش بعنوان اولین شهید مدافع حرم ایرانی در لیست فدائیان حضرت عقیله بنی‌‌هاشم(س) ثبت شد.

حالا از محرم دو فرزند به نام‌ های فاطمه و محمدحسین بیادگار مانده است. فاطمه ۱۰ ساله و محمدحسین ۵ ساله است. 

محمدحسین تصویر زنده و روشنی از حضور پدرش ندارد، اما حالا جای خالی مرد خانه را بخوبی حس می‌کند. فاطمه از وقتی خبر شهادت پدر را در شامگاه بیست و هفتم دی ۱۳۹۰ از زبان پدرش و در رویای کودکانه‌اش دیده است، دیگر چشمش به چهره محرم روشن نشده است.

پدر فقط یکروز مانده به دیدار فاطمه‌اش بشهادت رسید. وقتی ساک محرم را از منطقه آوردند، مثل همیشه پر بود. اینبار فاطمه خودش ساک پدر را باز کرد تا ببیند چیزی برای او پیدا می‌شود یا نه؟ یک عروسک قرمز؛ این حتما سوغاتی فاطمه است.

منبع: 

@Kamali_modvari

طلایه دار عشق

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ




 نام:مهدی 

نام خانوادگی:عزیزی

شهر:تهران

تولد: 1361

شهادت:1392

محل شهادت:سوریه 

 مهدی روز جمعه اول مهر سال ۱۳۶۱ در محله اتابک هاشم آباد تهران به دنیا آمد. مهدی از همان بدو تولد آرام و خوش خنده بود و خیلی کم گریه می کرد. و به جای مامان و بابا گفتن، "شهیدم من" اولین کلمه ای بود که گفت.

 مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. ۷ ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد. 

بعد از گرفتن دیپلم، برای ورود به دانشگاه افسری، امتحان داد و تا زمانی که جواب آن بیاید به سربازی رفت. دو ماه نگذشته بود که جواب آن آمد و در دانشگاه افسری امام علی علیه السلام پذیرفته شد.

عاشق امام و شهدا بود

مهدی، از بچگی عاشق امام خمینی بود، کار اداری را دوست نداشت و سال ۸۰ در سپاه استخدام شد. همیشه احساس می کردم، این دنیا برایش تنگ است و آرام و قرار نداشت و سخنرانی ها و فیلم های زمان جنگ را می دید.

به شهید ابراهیم هادی ارادت ویژه ای داشت، به طوری که عکس این شهید همیشه در جیب لباسش بود. شب های جمعه و گاهی صبح جمعه به بهشت زهرا و سر مزار شهدا به خصوص شهدای گمنام می رفت. همچنین خیلی به دیدار خانواده های شهدا می رفت.

حدود ۱۲ سال پیش، مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید.

بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند

روایت عروج:

شهید مهدی عزیزی درمرداد ۱۳۹۲در حال دفاع از حریم حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) در خاک سوریه به دست تروریست های تکفیری به شهادت رسید. 


               

شهید:روح الله مهرابی

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۷ ب.ظ



محل زندگی:اصفهان

تاریخ تولد:11/2/1361

محل شهادت:عراق

تاریخ شهادت:2/8/1393

محل دفن:اصفهان-گلزارشهدای کوشک

@fadaeianharam

(06) ]

دلنوشته دوست شهید اکبرشهریاری برای او.

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۰ ب.ظ



 دوست نداشتم از شما عکسی.مطلبی بزارم که متهم به خیلی چیزا نشم ولی چه کنم امروز دلم بد گرفته و هواتو کرده.

امروز یاد دورانی که با تو بودم افتادم مثل هر روز صبح.

راستی اکبر راسته که میگن بیاد هرکی باشی همون موقع به یادته؟اگه درسته پس تو هر روز بفکر مایی

یادته شوخی شهرستانیایی که تو و سید علی و هاشم با من میکردید و تا جا داشت منو میزدید.

یادته زیارت عاشورای حاج حسین سازور که تو منو باخودت می بردی.

یادته در کنارت می رفتیم گلزار شهدا از کنار همین جایی که الان ارام گرفتی عبور می کردیم،اون موقع فکرشو نمی کردم یه روز توهم اونجا آرام بگیری و من بیام بهت سر بزنم.

یادته دوران دبیرستان موقع زنگ تفریح از بالای دیوار می پریدیم می رفتیم یه نون بربریه تازه و خامه می گرفتیم و میزدیم.آخ اکبر آخ...یادش بخیر

یادته هر وقت بین ما بودیو ما میزدیم تو خط غیبت کردن سریع به نشانه اعتراض می رفتی از جمع بیرون و تا وقتی قطع نکردیم بر نمی گشتی،ولی هیچکسی ناراحت نمیشد و تازه رفتارمونو اصلاح می کردیم چون همه میدونستن تو اهل ریا نیستی.

یادته از مدرسه برگشتنی می گفتی بریم نماز تو مسجد بخونیم و تو به زور من جلو وایمیستادی و من به تو اقتدا می کردم...

دعا کن  تو مرگمم به تو اقتدا کنم.

بسه دیگه سرتو درد نیارم اکبر جان با اجازه ت بگم داداش.

دلم برات تنگه عزیزم....

به یاد دوستانت باش رفیق (شهید دست نیافتنی....)

روایتی از همسر فرمانده (حاج حمید مختاربند)

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۸ ب.ظ


 فردا روز رای گیری بود ، شب که میخواستیم بخوابیم حاج حمید گفت : بچه ها آماده باشید ان شاالله فردا اول وقت بریم رای بدیم 

صبح طبق معمول برنامه روزانه ی همیشگی شون ، بعد از خوندن زیارت عاشورای روزانه و قرآن و دعای روز ، وضو گرفتن و ما رو هم صدا زدن و گفتن بچه ها یاعلی بریم برای رای دادن و همین اول وقت تکلیفمون رو ادا کنیم .

مسجد کنار خونمون صندوق نداشت برای همین به مسجدی که مقداری با ما فاصله داشت رفتیم و مشغول رای دادن شدیم . 

کار که تموم شد ما اومدیم که برویم ولی حاج حمید رو ندیدیم ، مقداری صبر کردیم و به اطراف نگاه کردیم گفتیم شاید رای دادنشون طولانی شده .

بعد از چند دقیقه دیدیم حاج حمید با همون قدمهای محکم و نگاه خندان و مهربان و شاد اول صبحشون از داخل مسجد اومدن بیرون ، وپرسیدن رای دادین؟! 

ماگفتیم بله منتظر شما بودیم .حاج حمید رو کردن به بچه ها و گفتن آفرین دخترای گلم ، قبول باشه .حاج حمید همیشه هر کاری انجام می دادیم میگفت قبول باشه.

چون در نظر اون همه ی کارای یه مومن برای خدا بود. بعد اومد کنار ما و حرکت کردیم سمت خونه ، بعد من از "حاج حمید" پرسیدم : چرا از توی مسجد اومدین رای گیری که توی حیاط مسجد بود؟ 

بعد حاج حمید گفت : من زود رای دادم ولی بعد رفتم توی مسجد و دورکعت نماز تحیت خوندم چون روز قیامت توی هر مسجدی نماز خونده باشی اون مسجد پیش خدا برات شهادت میده .

و بعد گفت بچه ها ببینین چقدر سبک شدیم و خیالمون راحت شد ، چون اول وقت اومدیم و تکلیفمون رو ادا کردیم من سبک شدم چون تکلیفم رو انجام دادم .

و باشوخی های همیشگی ما رو می خندوند تا به خونه رسیدیم . اون خوشحال و سبک شده بود چون طبق مرامش که از مرادش حضرت امام (ره) ، گرفته بود ، جزو اولین افراد و در اول وقت به تکلیفش عمل کرده بود.

 لبیک یا ابامریم

خاطره اى از شهید محمودرضا بیضائى

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۵ ب.ظ



 «در ایام زلزله رودبار که محمودرضا کودکى٩ ساله بود پس از وقوع زلزله که اعلام شد و سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى.

محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم از وسایل خانه چیزى بدهم.

وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم.

بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است.»

راوی:                                

  دکتر احمدرضا بیضائى از زبان مادر بزرگوارشان