مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۶۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

مراقبه قبل از تولد

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۰۶ ب.ظ



مسجد موسی‌بن جعفر(علیه السلام) مسجدی است حوالی میدان خراسان. جایی که «هادی ذوالفقاری» بیشتر وقتش را در آن می‌گذراند. اتاق بسیج مسجد در همان نگاه اول یک اتاق ساده‌ است و در اتاقی ساده شاید چیزی برای جلب توجه وجود نداشته باشد جز دیوارهای پوشیده شده از بنرهای نام ِ اهل بیت(علیه السلام) که خود هادی ذوالفقاری آن‌ها را طراحی کرده است. شاید هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد اتاق بسیجی که به نگاه و انتخاب‌های او طراحی و آراسته شده است روزی محلی برای مصاحبه با خانواده‌اش باشد. مصاحبه‌ای با محوریت شهادت فرزندشان. شهید هادی ذوالفقاری متولد سال 1367 است. به تعبیر آن‌ها زندگی‌ هادی از جایی به صورت جدی‌تر شروع می‌شود که دنیای ساده طلبگی را به همه زرق و برق‌های دنیای جوانی‌اش ترجیح می‌دهد.

به گفته مادرش «مراقبه‌ها درموردهادی پیش از تولدش آغاز شد. از همان کودکی راهش مشخص بود. نماز شب می‌خواند در قنوتش شهدا را دعا می‌کرد». خانواده‌اش می‌گویند کسی که همه‌اش زمزمه یا حسین(علیه السلام) روی لب دارد عشقش به اهل بیت مشخص می‌شود. به همین خاطر شهید ذوالفقاری مداح هیئت رهروان شهدا و عاشق هیئت موج‌الحسین بود. کمدش پر بود از عکسهای حاج همت، شهید دین‌شعاری و ابراهیم هادی. می‌گفتند بیشتر وقتش برای بسیج و کار فرهنگی برای شهدا بود. و آخر عشقش به طلبگی ختم شد. نجف را انتخاب کرد و از این راه به شهادت رسید....


منبع:

@shahidzolfaghari💫





یه روز من و میرزا"مهدی" تو محله کنار یه جوب بزرگ که آب زیادی هم داشت منتظر بابای میرزا"مهدی" ایستاده بودیم

یه لحظه حس کردم صدای شالپ شولوپ آب میاد نگاه کردم دیدم مهدی باکله و دستاش رفته تو آب پاهاش لبه‌ی جوبه آوردمش بیرون

پرسیدم: چرا اوینجوری شدی؟گفت:مامان یه توله سگ خیلی کوچولو رو داشت اب میبرد خواستم نجاتش بدم،غافل از اینکه مرده بوده.

شهید میرزا"مهدی" وقتی فهمید حیوون زبون بسته مرده خیلی ناراحت شد،گریه میکرد میگفت:مامانش کجا بوده که بچه ش مرده افتاده تو آب.

این قضیه مربوط به ۴ سالگی میرزا"مهدی" هستش

منبع:

@Shahid_Saberi

بازگشت از سرزمین زیتون ها...

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۵۲ ب.ظ


(از آخرین دل نوشته های شیخ شهید علی تمام زاده)

جمعه ساعت چهار صبح بود که رسیدم خونه! سر راه به مادر و خواهرها که بی صبرانه منتظرم بودن هم سری زدم اومده بودن استقبال .

شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان مصادف با شب قدر یک ساعت از نیمه شب گذشته بود که هواپیما تو فرودگاه امام زمین نشست. چند ساعتی از شب قدر رو تو  آسمون گذروندیم! میگن آدما هر چی از زمین فاصله بگیرین به خدا نزدیکترن!... ما هم که یازده هزار پایی زمین بودیم و یازده هزار قدم به خدا نزدیکتر!! بقول شهید مهدی صابری بالای بالای ابرها پرواز می کردیم...

بی خبر رفتم اما با دست پر برگشتم کوله باری از ناگفته ها دارم که به خواست خدا بمرور براتون بازگو می کنم. از سرزمین زیتون ها (سوریه) برگشتم.

 دوماه بین فرشته ها بودم و این دومین سفر من در این چند ماه بود. 

بقول قیصر امین پور:

گر چه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود

موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود

 چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت 

 همه طول سفر یک چمدان بستن بود.


( شادی روح همه شهدا صلوات)

خاطره دوست شهید صدرزاده از او.

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ب.ظ



توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور....

روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن.

اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه.

اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن.

مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش.

صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد و‌میبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید

هیچی دیگه.... سید و‌بچه ها میخندیدن و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده  طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن،وای به حال نیروهاشون.

سید هم میخندیده البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن....

به نقل از دوست شهید صدرزاده

متن دلنوشته سهیل کریمی براشهید علی یزدانی

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۳۹ ب.ظ



از پیش از رفتن محمودرضا بیضایى منتظر رفتن على بودم. نمى دونم چرا این قدر طول کشید؟! شاید باید بچه ش به دنیا میومد و به همین سن هفت، هشت، ده ماهه گى ش مى رسید، تا على از نسل خودش، از جنس خودش و از مردونه گى خودش، یادگارهایى واسه دنیاى ما به جا بذاره.

و على خیلى خوب رفت. خیلى. على تیکه تیکه شد. تو دل عراق فتنه زده. و براى آرمان اصیل ش. و چه قدر با ممدتاجیک خندیدیم سر رفتن على. براى رفتن على باید هم مى خندیدیم.

على جزء شوخ ترین و در عین حال عاقل ترین شانتورا بود 

چه روز قشنگى هم رفت

منبع: 

کانال شهید بیضایی

شهید اسکندری

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۱ ب.ظ



نحوه مطلع شدن همسر شهید اسکندری از شهادت همسرش 

از طریق یکی از دوستان متوجه شدیم که با پسرم تماس گرفته بودند. من از پسرم خواستم تا به خواهرهایش حرفی نزند. دو روز تحمل کردیم و به دخترها چیزی نگفتیم. روز سوم بود که از صحت خبر شهادت همسرم مطمئن شدیم، به دخترها هم گفتیم. همان لحظه من دعا کردم که خدایا یک صبر زینبی به من عطا کن. خدا می‌داند از آن لحظه به بعد خدا به من آرامشی داد تا بچه‌ها را آرام کنم. مردم و فامیل و دوستان نگران بودند و ناراحت اما وقتی آرامش من را می‌دیدند آرام می‌شدند و من این را از برکت وجود خانم زینب(س) می‌دانم. عکس‌های شهادت همسرم را هم با بچه‌ها همان شب نگاه کردم. آن لحظه فرموده خانم حضرت زینب‌(س) در ذهنم تداعی شد که: ما رایت الا جمیلا. خدا را شاهد می‌گیرم مصداق جمله ایشان در وجود من متبلور شد. من غیر زیبایی چیزی ندیدم. بچه‌ها خوشحالند که پدر به آرزویشان رسید.


شهید هادی ذوالفقاری از زبان دوستش

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ


 هادی درباره کارهایی که انجام میداد خیلی تودار بود. ازکارهایش حرفی نمی زد.بیشتر این مطالب رابعدازشهادت هادی فهمیدیم وقتی هادی شهید شد وبرایش مراسم گرفتیم، اتفاق عجیبی افتاد.من درکنار برادر آقاهادی درمسجد بودم.

یک خانمی آمد و همین طور به تصویر شهید نگاه میکرد و اشک می ریخت. کسی هم او را نمی شناخت. بعد جلو آمد و گفت: با خانواده شهید کار دارم.

برادرشهید جلو رفت.من فکر کردم از بستگان شهید هادی است،اما برادر شهید هم او را نمی شناخت. این خانم رو به ما کرد و گفت: چندسال قبل، ما اوضاع مالی خوبی نداشتیم.خیلی گرفتار بودیم برادر شما خیلی به ما کمک کرد 

برای ما عجیب بود.همه جور ازهادی شنیده بودیم اما نمی دانستیم مخفیانه این خانواده را تحت پوشش داشته! حتی زمانی که هادی در عراق و شهر نجف اقامت داشت، این سنت الهی را رها نکرد. درمراسم تشییع هادی، افراد زیادی آمده بودند که ما آنها را نمی شناختیم بعدها فهمیدیم که هادی گره از کار بسیاری از آنان گشوده بود.

منبع:

     @shahidzolfaghari

دلتنگ مسعود... (شهید مسعود عسگری)

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۲۷ ب.ظ



 مه غلیظی منطقه رو گرفته بود... ٣٠-٤٠متر بیشتر دید نداشتیم،همه بچه بیرون قرارگاه بودن و از دیدن این منظره همراه با تنفس هوای دل انگیز لذت میبردن، درست تو همین زمان نوبت پست مسعود بود...

آخرای پستش، روی یه جعبه راکت کاتیوشا نشسته بود.تو حال خودش سیر میکرد و عمیق به فکر فرو رفته بود.حال و هوای مسعود و منظره مه اطرافش بسیار زیبا دیده میشد.از دور صداش کردم و بهش گفتم: وایسا برم یه دوربین پیدا کنم و ازت عکس بگیریم.

گفت: برو بابا چه عکسی!!

گفتم: باشه. 

رفتم دوربین و عکاسو پیدا کردم و اومدم.از دور تا دید، بلند شد و نذاشت ازش عکس بگیریم.این یه عکس رو در حال حرکت به سختی ازش انداختیم...

اون موقع گفتم :ای بابا عکس رو خراب کردی و تو نظرم این عکس،اون عکسی که دوست داشتم بندازم ازش نبود...

 حالابیش از۵٠ روزگذشته ... مسعود از ما زمینی ها فاصله گرفته و دلتنگیش روز به روز بیشتر میشه...

هرچی به این عکس نگاه میکنم سیر نمیشم،واقعا این عکس زیباست و یه دنیا برام ارزش داره.

شهادت۹۴/۸/۲۱سوریه،حلب

 قطعه ۲۶ردیف۷۹شماره۱۹گلزارشهدای تهران

 منبع:

@sangarshohada💫

خاطره خواهر شهید رضا بخشی از او

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۲۳ ب.ظ


خواهرش تعریف میکند:

" هیچ وقت مارا با اسم کوچک و تنها خطاب نمیکرد. حتما از لفظ "خانم" یا "آقا" استفاده میکرد. از در که وارد میشد، بلااستثنا دست پدرم رو می بوسید. در دانشگاه شاگرد ممتاز بود. در حوزه هم سواد علمی و رشد و پشتکار ایشان زبانزد بود... چندی پیش که درباره ی دروس دکترای خودم با ایشان مشورت میکردم به من میگفت علاقه مند است که بعد از دفاع از پایان نامه اش برای دکتری اماده شود و در رشته ی حقوق ادامه تحصیل بدهد و برای ادامه به تهران برود. رضا علاقه مند بود در هر مسیری بهترین باشد... برادر شهیدم  علاوه بر تسلط علمی که در رشته های تحصیلی خود پیدا کرده بود به زبان انگلیسی و عربی به صورت کامل مسلط بود؛ یکی از دلایل موفقیت او در سوریه و اینکه خیلی زود به عنوان معاون فرمانده #فاطمیون انتخاب شده بود، به همین مساله برمیگشت."

منیع:

@sangarshohada📎

خاطره یکی از رزمندگان از شهید صدر زاده

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۹ ب.ظ


یه روز یکی از رزمنده ها از ایشون پرسیدند:  سید دوست داری شهید شی.

آسید فرمودن هرچه پیش تر میرم تشنه ترش میشم...... رزمنده بزرگوار گفت آسید ان شاالله پا به رکاب آقا امام زمان.

یهو سید بهش برمیخوره و لبخندی گوشه لبش نمایان میشه و در جواب به این رزمنده میگه:

مرد حسابی خدا یه سفره ای رو پهن کرده ببینه منو تو چقدر کاسبیم وگرنه کارش گیر سید ابراهیم نیست.....


خاطره خواهر شهید مهدی صابری از او

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۶ ب.ظ




مهدی با چند تا از دوستاش رفته بودن طالقان.بساط منقل و ذغال رو اماده میکنن و جوجه ها رو به سیخ میکشن و کباب...

یه عمویی(عموی دینی)داریم ایشون کبابارو اماده میکردن.مثل اینکه میبینن یه مقدار خشکه کبابا.تو وسایل دنبال روعن میگردن و یه شیشه ی کوچیک که ظاهرا توش روغن مایع بوده برمیدارن و میریزن رو کبابا.

خلاصه حین سرو غذا یه نفر میگه ظرفا رو تمیز نشستید؟؟انگار هنوز ریکا دارن.مزه ی ریکا توی دهنمه و ....

اونجا که جناب عمو چیزی نمیگن.ولی بعد از گذشت چند ساعت اعتراف میکنن که بله.من به هوای روغن مایع ظرفشویی ریختم رو کبابا.ولی خودمونیما خوشمزه شده بود.                                                                                                                                                                                          

شهید میثم نظری

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۰ ب.ظ



ساعتی مانده به غروبِ جمعه،  به رسم انسانیت و به پاس ارج نهادن به مقام شامخ شهیدی از مدافعان حرم و خانواده اش، به دیدارشان رفتم، به دیدار ارجمندانی که بیست و چهارساعت است بهشان خبر داده اند که عزیزشان، اسمانی شده است . 

خانواده نظری را می گویم، همان که میثم ٢٧ ساله شان در دفاع از حرم و حریم اهلبیت (ع) و مقابله با داعشی ها و تروریستها، در حومه حلب به شهادت رسیده است . 

پدر پیر و سالخورده اش، از اصرار سه ساله میثم برای رفتن به سوریه و پیوستن به صف مدافعان حرم می گفت، اصراری که بالاخره نتیجه داده بود و میثم توانستم بود، پدر را برای رفتن به شام، راضی کند و خودِ پدر وظیفه سنگین رضایت گرفتن از مادر میثم را هم به عهده گرفته و انجام داده بود . 

پدرش که مدام می گفت:  "خوشا به حالش"، این را هم گفت که دیروز خبر شهادت پسرشان را به انها داده اند در حالیکه میثم ٢١ دی، ده روز قبل، به شهادت رسیده . 

می گفت: اولین بار بود که اعزام می شد و نه روز بعد از اعزام، به شهادت رسید. 

پدر میثم این را هم گفت که میثم جزو خط شکنان بوده و همرزمانش گفته اند که در نبرد جانانه او و دیگر یارانش، شمار زیادی از تروریستها به هلاکت رسیدند .

پیرمرد سکوتی  کرد و اضافه کرد: پیکر عزیزش، در کنار شماری دیگر از دوستانش، در میدان نبرد، بین دو طرف مانده است و نتوانسته اند که بازشان گردانند .

بیرون آمدم، چشمم که به حجله میثم افتاد، مؤذن أذان می گفت و از کنارم خودروهایی با دو یا چند سرنشین رد می شدند که عکس خندان میثم بر حجله اش و سیاه پوش بودن محله او را نمی دیدند( یا نمی خواستند ببینند)، و صدای سیستم های نصب شده بر خودروهاشان در "امنیت کامل"  با خنده های بلندشان، هم خوان می شد . 

در دلم فریاد زدم : ااای همشهریان، هم وطنان، با معرفت ها و با مرامان ! 

خوشی هاتان مستدام و لبهاتان همیشه خندان، کمی و تنها کمی اهسته تر بخندید، اینجا قلب مادری ریش است و حواسش پیش پیکر میثمش است که ده روز است در سرمای سوریه، بر روی زمین افتاده است . اینجا دلِ پدری سالخورده خون  و چشمانش اشکبار است، او که عزیزش، به شهادت رسیده تا " امنیت" من و شما، تامین و تضمین شود .

تنها کمی اهسته تر لطفا !  

حسن شمشادی ، خبرنگار 

@sangarshohada📎

نامه ای به همسر(شهید بیضایی)

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۰۴ ب.ظ



 

این‌ بار تن به اسارت آل‌الله نخواهیم داد!

اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در صیانت از حریم آل‌الله قیمت دارد، لحظه به لحظه آن را قدر می‌شمردی؛ حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفته‌ایم؛ هم من، هم تو.

معرکه شام میدان عجیبی است. بقول امام خامنه‌ای: «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید. خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است؛ تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس...

قسمتی از نامه‌ی شهید بیضایی به همسرش...

یادش گرامی

منبع:

@sangarshohada💫


 

ماجرای این عکس را از روایت کمیل باقرزاده بخوانید:

این عکس که برای اولین بار منتشر میشه، برای سال گذشته، مثل همین روزهاست. پارسال، مثل همین روزها، لبنان، بیروت، ضاحیه.. مشغول انجام کارهای روزانه بودم که یکی از رفقا تماس گرفت و گفت یکی که خیلی دوستش داری چند دقیقه دیگه پایین ساختمون منتظرته! آماده شدم و اومدم پایین. یه ماشین با شیشه های دودی در انتظارم بود! داخل ماشین دیده نمی شد! در ماشین رو که باز کردم، از دیدن راننده هم ذوق زده شدم و هم تعجب کردم! جهاد پشت فرمون نشسته بود!

راه افتادیم.. در کوچه پس کوچه های ضاحیه رسیدیم به دفتر کار یکی از دوستان. نماز رو خوندیم و نشستیم به صحبت. حرفامون حسابی گل انداخته بود و از هر دری سخنی به میان می اومد.. بحث رسید به حاج قاسم!

ایامی بود که عکسهای حاجی در جبهه های ضد داعش، در شبکه های اجتماعی دست به دست می شد، و جهاد نگران جون حاج قاسم بود.. بهش گفتم انگار حاج قاسم دلش خیلی برای بابات تنگ شده! خندید و گفت همینطوره!

گفت داریم برای مراسم سالگرد حاج رضوان برنامه ریزی می کنیم. میشه حاج میثم مطیعی رو دعوت کنی به عنوان مداح مراسم بیاد بیروت؟ گفتم چشم، إن شاء الله به حاج میثم میگم مراسم رو متفاوت برگزار کنیم... بله، مراسم خیلی متفاوت برگزار شد.. چون پیش از رسیدن به سالگرد حاج عماد، جهاد هم به پدرش ملحق شده بود..

منبع:

@sangarshohada📎🇮🇷🇮🇷🇮🇷

خاطره دوست شهید روح الله قربانی ا زاو

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ



 با هم قرار گذاشته بودیم جمعه ها بریم کوه بعضی موقع ها دیر می شد یا یادمون میرفت ولی تو همون چند ساعت آخر که نزدیک اذان مغرب بود بهم زنگ میزد و می گفت بریم؟

بهش میگفتم روح الله دیگه دیر شده... تو جواب بهم می گفت برنامه ریختیم هر طوری شده باید بریم حتی اگه شب بشه و هوا تاریک بشه،اگه تو نیای من تنها میرم.

منم که میدونستم همیشه پای حرفش می مونه مجبور می شدم که باهاش برم تا می رسیدیم منطقه مورد نظرش، می افتاد دنبال چوب تا آتش به پا کنیم از قبل هم سیب زمینی می آوردیم و کباب میکردیم و می خوردیم و....

تو راه برگشت ترک موتورش که بودم همیشه این شعر رو می خوند:

یا علی یاعلی 

یاعلی یا مولا ای نگار زهرا

منبع:

@sangarshohada