«محمدتقی» کارگری حرفه ای در سنگبری و برش آهن آلات بود و خیلی خوب و صادقانه کار میکرد تا پولی حلال و با رضایت کامل در آورد
در سال 84 ازدواج کرد و بعد از هشت سال صاحب فرزند دختری به نام فاطمه شد.
وقتی فاطمه بدنیا آمد خیلی خوشحال بود
عاشق دخترش بود وخیلی زیاد دوستش داشت...
«محمدتقی» شهرهای زیارتی را بیشتر دوست میداشت و همیشه پیشنهاد مسافرت به همان شهرها رو میداد آخرین سفر خانوادگی اش هم در شهریور 93 به شهر «مشهد مقدس» بود.
حاج حیدر خیلی دلسوز بود، در بین کاروان پیرمردی بود که نمی توانست به خوبی حرکت کند حاج حیدر همیشه او را جا به جا می کرد وکمکش می کرد.
همه کاروان فکر می کردند پیرمرد پدر حاج حیدر است اما بعد از مدتی مشخص شد که پیرمرد هیچ نسبتی با حاج حیدر ندارد وتمام کاروان از حاج حیدر تشکر کردند مسؤل کاروان همراهان هدیهای جهت قدردانی به حاج حیدر دادند.
بِــــسْمِــ. رَبِّــــ. شُـهَــداٰ و الصِّـدّیقین...
خیلی خوش اخلاق بود از دعوا بدش میومد ماهم مثل بقیه بحث هایی داشتیم ولی وقتی که ناراحت میشد هیچی نمیگفت ساکت میشد ویا اینکه با دخترم میرفت بیرون تا اوضاع اروم بشه
بااینکه دخترم زهره 10 سالش بود حاضر نبود بچه ی دیگه ای بیاریم میگفت من دخترمو ب دنیا عوض نمیکنم
دوست ندارم ناراحتی دخترمو ببینم و هروقت میومد خونه همیشه واسه زهره یه چیزی داشت
پدرمادرشو همیشه به اسم جیگر صدا میزد سعی میکرد همیشه احترامشونو نگه داره
اشپزیش عالی بود ولی برخلافش من هیچی یاد نداشتم همیشه منتظر میموندم کی سید میاد خونه تا بپرسم چی درست کنم یا خودش بیاد باهم غذا درست کنیم.
همیشه کارای خونه با من بود بیرون برای شوهرم
پسر خالش سید حکیم هر وقت میومد مشهد میرفت جاشون و از اوضاع اونجا سوال میکرد.
تا اینکه کم کم گفتن منم میرم هیچ خانواده ای دوست نداره عزیزش ازش دور بشه ولی سید از مظلومیت امام حسین و بی بی زینب میگفت و اینکه اگه راضی نشم اون دنیا باید جواب امام حسین و من بدم که چرا نذاشتم شوهرم برای دفاع بره.
15 مهر 93 رفتن سوریه روز سه شنبه بود
تمام اون روزهایی که از شوهرم بی خبربودم و از اولین تماسش و تا اومدن ب مشهد رو روز ب روزشو نوشتم و برام تازه س
اول برج10
وقتی اومد من و همه دوستان بهش میگفتیم دیگه نرو فقط میخندید وچیزی نمیگفت...
تا اینکه خبر شهادت یکی از دوستانشو بهش دادن
همینجوریشم طاقت اینجارو نداشت بعد این خبر اسپند رو اتیش شد
والدینش ب سید حکیم سفارش کرده بودن که نزاره بره جلووو و خودشم قول داده بود عید برگرده
وقتی میره سوریه جزو نیروهای شناسایی بوده و به سید حکیمم گفته بوده هیچی ب کسی نگه که فامیلن باهم و....
تا اینکه در22بهمن سال93 در تل قرین با اصابت تیر به سرشون به شهادت رسیدند
به ما اخر برج 11 خبر شهادتشو دادن
ولی من خودم ب شخصه دفه اول خیلی نگرانشون بودم لحظه ب لحظه شو یادداشت کردم ولی دفعه دوم اینقدر منو مطمئن کرده بود که اصلا یک درصد هم نگرانی و دلشوره نداشتم...
دائم در تشییع شهدای مدافع شرکت میکرد و دلجویی از خانواده آن شهیدان بزرگوار وبه مادرش سفارش میکرد مادر جان ببین چقدر مادرهای شهدا آرامش و صبر دارند شما هم همین طور باشید
میگفت شهادت راه مردان خواست قسمت ما نمیشود ما کجا شهادت کجا خودش را لایق شهادت نمی دانست خبر نداشت که خود انتخاب شده ی بی بی زینب شده و افتخار بزرگ سرباز بودن آن حضرت را پیدا میکند
خوش به سعادتش خود راهی را انتخاب کرد محمد با سن کمی که داشت خیلی بزرگ منش بود وقتی در زندگی شهدا جستجو میکنیم میبینیم آنها آسمانی بودن قفس زمین جوابگوی آنها نبود
از نحوه اعزام به سوریه به ما بگید.در چه تاریخی اعزام شدن؟ چندمین بارشون بود؟
ایشون اسم نوشتن بعد که کربلا 25لشگر می خواست اعزام کنه ایشون چون فنی کاربودن بردن
امادقیق نمی دونم درچه تاریخی رفتن ولی برگتش پارسال شب یلدا ایشون مجروح شدن راهی کردن بیمارستان بقیه الله
البته مانمی دونستیم که ایشون مجروح شد واومد ایران
اول زنگ زدن به داداشم که تهرانه بهش خبردادن که اینجوری شد بعد داداشم یواش یواش به بابام گفت
بعد چون شب یلدا بود بابام ساری بودن
بابام به زنداداشم گفت که شهیدوآوردن تهران
زنداداشم وبرادرزاده هام خیلی ذوغ کرده بودن وخوشحال بعدا آروم بهشون گفت داداشم مجروح شد اوردن
سه تاترکش تو کتفش خورده بود
گفتش نمی خوام درشون بیارم می خوام یادگاری داشته باشم موجم گرفته بودش
قرص آرام بخش می خوردکه موجوعصبشم اذیتش نکن.
بعد داداشم تعریف می کرد می گفت اونجا زن وبچه ها چنان بد شهید می کنن که اصلا نمی تونین تصورشم بکنید
می گفت من چطور می تون خونم بشینم درصورتی حرم حضرت زینب درخطره
می گفت من باید برم
گذشت تاعید که برادرزادم می گفت بابام فکرکنم بخواددوباره بره ماجدی نگرفتیم گفتیم هنوزخوب نشد نمی برنش
بعدا شنیدیم که آره بعدسیزده بدربود که شبانه ساعت 12 شب اومدن بردنش
قبل رفتن با شما خداحافظی کرد؟؟
نه باایشون خداحافظی نکردم چون من تهران بودم بعدشم خانوادشم خبرنداشتن اومدن ببرنش تازه فهمیدن داره می ره سوریه
آره داداشمم فقط به بابام گفته بود که اگه به زنگ زدن من رفتم همه چی روبه بابام سپرد.
بعد که رفت با شما تماس نگرفت؟
آره همیشه به خانوادش وبابامامانم زنگ می زد
بعد از چند روز خبر شهادتشون رو به شما دادن؟ و شما چطور متوجه شهادتشون شدید؟
اینطوربهتون بگم که یه هفته مونده بود که ماموریتشون تموم بشه
چهارشنبه صبح بودکه تماس گرفتن صحبت کردن پنجشنبه که خانوادم منتظربودن که زنگ بزنه چون همه روز زنگ می زد
پسرعموم که رفته بود سوریه اون مهندس بود اون هم همون جایی بود که داداشم بود زنگ زد به زن عموم اینا گفته بود که تلفن اونا قطع شد کاملا نمی تونیم بفهمیم که چه اتفاقی افتاده
بعدکه به بابام اینا گفتن تواین حول ولا بودن که اخبارخبردادن که داعش آتش بسو شکست و حمله کردو همه اوناشهید شدن اینم بگم که اول می گفتن هنوز معلوم نیست که شهید شدن
خوب راستشو نمی گفتن به ما.
خیلی سخت بود اون روزا
مردیمو زنده شدیم
خوب می دونید چی بود عکسی ازشهیدشدن داداشمم نداشتن
الانم هم عکس شهید شدن داداشمو هم ندادن
می گن خونپاره خورده اثری ازش نموده
برادر من هم با برادر شما شهید شد. اون موقع ما تلگرام نداشتیم و هیچی هم نمیدونستم. اون داداشم که تو تهران بود جمعه مثل اینکه متوجه میشه ولی چون اسامی ها هنوز قطعی نبود چیزی به ما نگفت...و ما بعدا شنبه متوجه میشیم...که دیگه کل شهر میدونستن..
دوستاش می گفتن که دوست داریم شهید بشیم داداشم می گفت من دوست ندارم می خوام درسمو بخونم همه نباید بریم کشور هم مدافع می خواد ازرهبر وکشورکی حمایت بکنه
آره ماهم شنبه فهمیدیم ولی بازهم می گفتن قطعی نیست.
شهیددبلباسی وداداشم باهم بودن
واقعا برای خواهر دوری از برادر سخته ، برادری که همیشه باهات بود و همیشه حامیت بود. الان هر جا میرم یاد داداشم می افتم..
تک تیرانداز به سرشهید بلباسی تیرمی زنن وشهید می شه راننده بود
بعدداداشم می گن رفت ازماشین کشید پایین همین که پایین آورد یه خون پاره می زننوداداشمم شهید می کنن
می دونین من هنوزباورم نمی شه که داداشمو دیگه نمی بینمش وعید امسالو بدون داداشم ...
من میگم هر کی شهید میشه یه ویژگی مخصوصی داره که اونو از بقیه متمایز میکنه . فکر می کنید اون ویژگی تو برادرتون چی باشه؟
عروسی داداشمو کرد وخونه بابامو ساخت تموم کرد همه کارشو انجام دادو باخیال راحت رفت
دقیقا...ولی من میگم اون همیشه هست..
هست ولی من می خوام بقلش کنمو بوسش کنم ...
ایشون خستگی روخسته می کرد.
انگار این ویژگی تو همه شهدا مشترکه. اونا هیچ تعلقی به دنیا نداشتن ، دلشونو از این دنیا کندن و رها کردن..
هیچ وقت غیبت نمی کرد ،کاربابامو انجام می دادبیکارنمی نشست
طوری بود که بابام اصلا حول هیچی رونداشتن
تازه ما وقتی داداشم شهید شد اون موقع فهمیدیم که به هم محلیهایی که دستشون تنگ بود مخفیانه کمک می کرد
فکر می کنید اگه برادرتون شهید نمیشد الان چه کاری رو پیگیر میشدن و حتما انجام میدادن؟
لطف کنید و برادرتون رو به ما معرفی کنید. ایشون متولد چه سالی هستند و اهل کجان؟
داداشم بابلی هستن
متولد سال 4/4/1354
شما چند فرزندید و ایشون فرزند چندم خانواده هستن؟
روستای کامیکلا زندگی می کردن بعد که ازدواج کردن رفتن شهرخشرودپی
بعد محل کارشون ساری شد بعد چند جاکه رفتن آخرین محل زندگیشون ساری شد الانم خانواده ایشون سارین
ماهفت تاخواهریم وپنج تا برادر
ایشونم سومی هستن توداداشام اولی
تحصیلات ایشون چی بود و مشغول چه کار و فعالیتی بودن؟
ایشون فوق لیسانس مدیریت بازرگانی خوندن ومهندس برقم بودن
فعلیت توبخش فنی وبرق بود
بعدشم یه مقاله هم همراه داداشم علی به ثبت رسوندن
از دوران کودکی برادرتون بگید. چه ویژگی اخلاقی بارزی داشتند؟و رفتار ایشون با خانواده چطور بود؟
من کودکی ایشونو ندیدم ولی مامانم می گفت داداش حسن همه کارشو خودش می کرد بیرون هرکاری که پیش می اومد انجام می داد
تااینکه دیپلمشو گرفتورفت سربازی
خیلی خانوادشو دوست داشت به بابام خیلی کمک می کرد هرکاری که بابام می خواست انجام بده به داداش می گفت خیلی درقبال باباومامانم مسئول می دونست خودشو
در چه سالی ازدواج کردندو صاحب چند فرزندند؟
نمی دونم دقیق درچه سالی بود ولی یادمه که اونموقع که داداشم عقد کرد بعد ازعقدش رفته بودسربازی
سه تابچه دارن یه دختر ودوپسر
از فعالیتهای فرهنگی و مذهبی برادرتون بگید..
داداشم توبسیج محلمون فعالیت داشت بعد جواناو نوجوانی محل رو تشویق به خوندن کتاب وقرآن می کردن
تومحلمون یه طلبه بود که فامیلمونم بود به اون می گفت که برابچه کلاس قرآن و احکام بزاره بهشون یاد بده
می خواست برامحلمون برا جوانا کتابخانه هم بزاره که دانشجوها کتاب درسی می خوان برن اونجابگیرن اونایی که وضع مالی خوبی نداشتن حمایت می کرد تاازدرسشون عقب نیوفتن
بعد براتوبگم که محله مایه درویش آقا داره یه خیلی هم معجزه داره داداشم خواب دید که باید اونجاروبسازه
بعد داداشم باکمک مردم اونجارو ساخت
بعدم وصیت کرد که شهید شدم منواونجادفنم کنن که الا مقبره داداشم داخل درویش آقاهستش
که پیکراصلا نیومد ولباسشو بجای پیکرش گذاشتیم
مثل برادر من ولی ما هنوز سنگ قبر نذاشتیم..
امابابام بخاطر دل مامانم براش مقره گرفت
بچههای برادرتون چند سالشونه و عکسی دارید ازشون برامون بفرستید..
پسر بزرگش محمدآقا فرزنداول هستش
کلاس سوم دبیرستانه داره برای دانشگاه می خونه
دومی فرزندش هم دختره
مهدیه خانم که دوم دبیرستانه
سومی فرزندش هم امیرسجاد
پانزده ماهشه
که بابانه چهردست وپارفتنشو دید نه راه رفتنشو
ما اعتقاد داریم که شهید زنده هست. و با این اعتقاد زندگی می کنیم. قطعا بابا هوای بچهها و خانوادش رو داره..
از قبل به من گفته بود من دوست دارم شهید بشوم ، من را ببرند کربلا ، تشییع جنازه ام آنجا باشد . بعد شهادت برای تشییع پیکرش مهدی را به کربلا و حرم امام حسین" ع" بردند .
روز 19 دی قرار شد با مهدی برویم در منطقه ای برای شناسایی ، آن روز مهدی گفت می خواهم پیراهن مشکی که با آن در مجلس روضه شرکت کرده ام را بپوشم . پیراهنش را پوشید و به سمت منطقه ای به نام (اوینات ) در 40 کیلومتری سامرا برای شناسایی رفتیم . ساعت 3 بعد از ظهر بود که به سمت سامرا در حرکت بودیم . در یک کیلومتری دشمن به ما تیر اندازی شد و ما در کمین افتادیم . من در کنار مهدی بودم و به همراه 50 نفر در یک کانال سنگر گرفتیم ،
سه چهار مرتبه بلند شدیم و با هم تیر اندازی کردیم تا بتوانیم از سمت دیگر بچه ها را عبور بدهیم که یک لحظه دیدم مهدی تیر خورد و به زمین افتاد،گفتم : مهدی چی شد ؟ گفت : تیر خوردم . شجاعت مهدی واقعا بی نظیر بود . خون از بدنش می رفت اما بلند شد چند مرتبه ای دوباره تیر اندازی کرد . تا گلوله آخرش را به سمت دشمن شلیک کرد . گلوله ای دیگر برایش نمانده بود . ذکر یا حسین بر لب های مهدی جاری بود .
مهدی در لحظات آخر به من گفت:
حواست به بچه ها باشد ، من را رها کن و بچه ها را سالم برگردان . اینجا قتلگاه من است . مهدی با لباس مشکی وارد میدان کارزار شده بود . قبل از عملیات هم به من از شهادتش گفته بود . او وصیت کرد که لباس مشکی اش را همراه او در قبر بگذارم . آخرین کلامی هم که ازش شنیدم ذکر یازهرا"س"بود.
همسر که باشی همسر ی که دوست داشتن ذره ذره وجودت بشود، او بشود تو و تو بشوی او ؛ دلت همیشه شور این را میزند مبادا غم دنیا بر دوش مرد سنگینی کند.
همسر شهیدمهدی دیگر دلش شور نمیزند که بار سنگین دنیا، غم را بر چهره مردش بنشاند.
نه دیگر دنیا را جدی میگیرد و نه چیزی غیر از احساسش به مرد زندگی اش دارد مگر دو یادگارشهید.
پسرها زود بزرگ شوید و برای مادرتان ، مردی کنید .
زود بزرگ شوید تا مادر به شانه های مردانه تان تکیه دهد .
امیرمحمد عزیز، حسین جان،زود بزرگ شوید و برای مادر مردی شوید که وقتی با چشمان منتظرش به قدوقامت شما نگاه میکند پدرتان شهید مهدی را دوباره ببیند،اخلاقش، مرامش، معرفتش،غیرت بی مثالش و در یک کلمه پهلوانی اش.
پرونده ویژه حکیم فاطمیونــ۳/ درگفتوگوی تفصیلی تسنیم با رضا هزارهجهرمی مطرح شد
ماجرای تبریک سیدحسن نصرالله به فاطمیون/ اهتزاز پرچم «یا علی(ع)» توسط نیروهای سیدحکیم بر تپه استراتژیک لاذقیه
شناسه خبر: 1137290 سرویس: فرهنگی
همرزم شهید سیدحکیم میگوید: قبل از فاطمیون در منطقه، حزبالله چند
عملیات داشت اما تصرف نقطه برایش میسر نشده بود. بعد از بازگشت از عملیات
به محض اینکه همه در مقر اصلی جمع شدیم، سیدحکیم آمد و گفت، سیدحسن نصرالله
بابت این پیروزی به شما تبریک گفته است.
خبرگزاری تسنیم:
عازم کشور آلمان بود با رؤیای یک زندگی آرام در اروپا برای مهاجران
افغانستانی. اما جملهای از یک دوست او را متحول کرد. آنچنان که به سرعت
خود را به ایران و بعد به افغانستان رساند تا راهی برای عزیمت به سوریه
پیدا کند. با رضایت و خوشحالی از این تحول یاد میکند و منشأ آن را لطف و
نظر حضرت زینب(س) میداند. اما ماجرا همینجا تمام نمیشود. او سه سال است
که در سوریه میجنگد و در طی این سالها حضور فعال در جبهه مدافعان حرم،
با یک دختر افغانستانی مقیم سوریه آشنا شده و ازدواج میکند و این خوشبختی
را هم نتیجه برکت حضور در کنار حرم حضرت زینب(س) و نظر او میداند.
محمد رضا هزاره جهرمی 35 ساله است. او در ابتدای حضورش در سوریه وارد
اطلاعات-عملیات لشکر فاطمیون میشود و هم نشین فرمانده بزرگ منشی همچون
شهید سید سید حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم. سید حکیم را از سه سال پیش
میشناخت. سه سال جنگ در سوریه او را از یک فرمانده معمولی برایش به یک
اسطوره و قهرمان تاریخی بدل کرده بود. سیدی که در قامت یک فرمانده با تواضع
یک رزمنده در کنار نیروهایش بزرگترین عملیاتهای لشکر فاطمیون را رصد،
بررسی و فرماندهی میکرد. محمد رضا هزاره جهرمی از نیروهای تحت امر سیدحکیم
در سوریه است که حالا به عنوان دوست و همرزم او، ناگفتههای بسیاری از این
فرمانده دلاور افغانستانی دارد.
بخش اول ویژه نامه «حکیمِ فاطمیون» که گفتوگو با همسر شهید سید حکیم است را در اینجا و بخش دوم ویژه نامه که گفتوگو با مادر شهید است را میتوانید در اینجا ببینید.
دو بخش از این ویژه نامه به گفتوگوی تسنیم با محمد رضا هزاره جهرمی و
محمد حسن ابراهیمی از همرزمان شهید سیدحکیم اختصاص دارد. روایت ویدئویی
همرزمان شهید از سید حکیم و فیلم ویژه نامه حکیم فاطمیون در ادامه قابل
مشاهده است:
مشروح گفتوگوی تفصیلی تسنیم با محمدرضا هزاره جهرمی در قالب سومین شماره از ویژه نامه «حکیمِ فاطمیون» در ادامه میآید:
* تسنیم: چه شد که تصمیم گرفتید به سوریه بروید و مقابل تکفیریها بجنگید؟
ماجرا دارد. من عید نوروز سال 92 بود که تصمیم گرفتم به اروپا بروم. قصدم
از این سفر به قول مردم این بود که با این مهاجرت یک زندگی راحت داشته باشم
و خلاصه با آرامش زندگی کنم. به ترکیه رفتم و 5 ماه در آنجا ماندم و بعد
تصمیم گرفتم از آنجا به سمت آلمان یا اتریش حرکت کنم. از ترکیه به یونان و
از آنجا به بلغارستان رفتم و از آنجا برنامه سفر به آلمان را در پیش گرفتم.
به یکی از دوستانم در شیراز زنگ زدم و سراغ دیگر رفقا را از او گرفتم. او
تلفنی گفت فلانی رفته سوریه. تعجب کردم. گفتم چرا به سوریه رفته است؟ گفت
با مدافعان حرم به سوریه رفته تا مقابل تکفیریها بایستد. خیلی برایم عجیب
بود. دوستی در قم داشتم که هرجا در مورد موضوعات عقیدتی به سوال و مشکلی
برمیخوردم با او تماس میگرفتم و صحبت میکردم. او واقعا دوست خوبی است و
راهنماییهای خوبی میدهد. از بلغارستان به او زنگ زدم و پرسیدم موضوع این
مدافعان حرم چیست؟ گفت: من هم چیزهایی شنیدهام اما هنوز دقیق نمیدانم چه
خبر است و اطلاعات دقیق ندارم. بعد از حال و اوضاعم پرسید و به او گفتم که
عازم آلمان هستم.
ایشان با خنده به من گفت یک چیزی به تو بگویم
ناراحت نمیشوی؟ گفتم نه بگو گفت: الان خیلی از مسیحیهایی که در اروپا
زندگی میکنند، میخواهند بیایند زیر پرچم اسلام در ایران. آن وقت تو
میخواهی از مملکت اسلامی بروی زیر پرچم کفر در اروپا زندگی کنی؟ انگار حرف
این دوستم یک تلنگری خیلی سختی برایم بود. آنقدر که شب از فکر این حرف تا
صبح نتوانستم بخوابم. تصمیم گرفتم به ایران برگردم. پول عزیمت به کشور
آلمان را هم پرداخت کرده بودم اما از خیر آن هم گذشتم و سریع السیر سعی
کردم فقط در اولین فرصت خود را به ایران برسانم. انگار یک ضرب العجلی برای
خودم تعیین کرده بودم که باید به سرعت صد درصد به سوریه بروم. به برکت حضرت
زینب(س) بودباز هم به افغانستان رفتم. مدتی هم دنبال آن بودم که چگونه
راهی برای رفتن به سوریه پیدا کنم. آن موقع خیلی سخت میشد به سوریه رفت.
اما بالاخره من توانستم راهی برای عزیمت به سوریه پیدا کنم.
سید حکیم میگفت شما چشم لشکر هستید/اگر قصوری در کارتان اتفاق بیفتد و کسی شهید شود گردن شماست/پاداشمان، زیارت حرم بود
تسنیم: چطور با سیدحکیم آشنا شدید؟
برای اولین بار در 12 اسفند ماه سال 92 توانستم همراه دوستانم به سوریه
بروم. چون دردسرهایی برای رفتن بودم و 5 ماه در نوبت بودم تا بتوانم خودم
را به سوریه برسانم وقتی به آنجا رسیدم خیلی خوشحال بودم. همان ابتدا به
اطلاعات عملیات رفتیم، جایی که سید حکیم فرمانده بود. وقتی من وارد آنجا
شدم او به ایران برگشته بود. ما کار را در اطلاعات عملیات دنبال میکردیم و
پشت دوربینهای حرارتی بودیم. بچههایی که قبلاً با سید حکیم کار کرده
بودند خیلی از سید حکیم تعریف میکردند. میگفتند که روزهای پنج شنبه سید
حکیم با هماهنگی مسئولان و فرماندهان بچهها را به زیارت میبرد و در واقع
هر کس بهتر کار میکند، به عنوان تشویقی او را به حرم حضرت رقیه(س) یا حرم
حضرت زینب(س) میبرد، ما به حرم نزدیک بودیم ولی هر کسی حق نداشت به زیارت
برود. سید حکیم با آشنایی که با ابوحامد و بچههای حفاظت داشت، توانسته بود
این توفیق را نصیب ما بکند.
اوایل سال 93 تازه عملیاتی شروع شده
بود. ما دوربینها را از جای دیگر جمع کردیم و به منطقه آوردیم و پشت
دوربین مستقر بودیم تا اینکه سید حکیم آمد. مشتاق بودم که سید حکیم را
ببینم و بفهمم چه خصوصیات و روحیاتی دارد. سلام و علیکی کردیم. با وقار و
عطوفت و مهربانی که داشت با همه بچهها روبوسی کرد وعید را تبریک و به همه
خسته نباشید، گفت. به محض اینکه رسید همه بچهها را جمع کرد و صحبت کرد و
گفت: «به نحو احسن کار کنید. شما در اطلاعات عملیات چشم این لشکر هستید.
مواظب باشید هیچ چیزی از قلم نیفتد و هر گزارش و تحرکاتی هست، بنویسید و به
من گزارش دهید که من به فرماندهان بالا گزارش دهم تا خدای ناکرده اتفاقی
برای بچهها نیفتد. اگر خدای ناکرده قصوری در کارتان اتفاق بیفتد و کسی
شهید شود گردن شما است.»
آن زمان ابوحامد در ایران بود. کار عملیاتی
و کار جنگی هیچ موقع زمان خاصی را مشخص نمیکند. شب سیزده بدر بود که سید
حکیم بچهها را جمع کرد و گفت که به جای خودتان فرد دیگری که توانایی رزمی
ندارد را پشت دوربین بگذارید. در یگان ما35 نفر اطلاعات عملیات بودند که
سید حکیم گفت: «شما را برای جای دیگر لازم دارم.» چیزی هم نگفت که کجا
میرویم.
برای عملیات به طرف لاذقیه رفتیم، اولین عملیات خارج از شهر دمشق عملیات
لاذقیه بود که فرمانده آن سید حکیم به همراه ابوعباس بود که نقش اصلی را
خود سید حکیم داشت. یادم هست سید حکیم هیچ موقع نمیرفت یک اتاق جدایی برای
اتاق فرماندهی بگیرد، یک کوله پشتی داشت و هرجا که بچهها بودند، همانجا
میماند. حتی با بچههایی که رفیقش شده بودند هم نبود. به اتاق بچههایی
میرفت که هنوز با او غریبی میکردند. اکثراً با آنها بود. مینشست، درد
دل میکرد. در آن عملیات هم اوضاع همین بود. بعد نقشه عملیات گفته شد و
کارهای شناسایی انجام شد و بعد ما برای عملیات رفتیم. آن شب رفتیم روی
ارتفاعی که اسلحه و دوربین سید حکیم هم آنجا بود. نفس زنان به سمت بالا
میرفتیم. سید حکیم هم بچهها را نصیحت میکرد که سیگار نکشید و با آنها
شوخی هم میکرد تا روحیه بدهد.
ساعت 7 غروب بود به ارتفاعات و نقطه
رهایی رسیدیم و قرار بود که ساعت 8 صبح عملیات انجام بدهیم آنجا چادر سید
حکیم با فرمانده ابوعباس مستقیم در تیررس دشمن بود که حتی شبهای قبلش
گلولهای که خورده بود چادر را سوراخ کرده بود و مستقیم در دید بود. سید
حکیم هم نیروها را به چادرهای قسمت پایین فرستاد. در همین حین بود که یکی
از بچههای قدیمیتر گفت من بالا میروم. من هم گفتم شما که میروید، ما هم
بیاییم. سید حکیم گفت:«اینجا خطر دارد جلوی آن چادر سنگ و گونی چیدیم که
تیر مستقیم به ما اصابت نکند.» داخل چادر بودیم و سید حکیم و ابوعباس و دو
سه نفر از بچههای اصلی اطلاعات عملیات هم بودند. آن شب تا صبح سید حکیم هم
نقشه را مرور میکرد و هم کمک بچهها میکرد که برای فردا از همه لحاظ
آماده باشند.
روز عملیات و طبق نقشهای که به ما داده بودند سوریها
از یال بالا میرفتند و ما از قسمت پایین دست چپ میرفتیم که متأسفانه در
این عملیات ناموفق بودیم . سه نفر از بچهها شهید شدند و پیکرشان آنجا
ماندو سید حکیم به ما دستور دارد که: «خودتان را از محاصره بیرون بکشید و
به سمت پایین بروید» حوالی ظهر توانستیم محاصره را بشکنیم. سید حکیم کار با
تمامی ابزارهای نظامی را بلد بود خودش پشت قناصه نشسته و ما را پشتیبانی
میکرد، با خمپاره، قناصه وتک تیرانداز دیدهبان دشمن را میزد.
اهتزاز پرچم «یا علی(ع)» بر تپه استراتژیک لاذقیه/ تبریک حسن نصرالله به بچههای فاطمیون
وقتی طرف صورت سید حکیم نگاه کردم حال و وضع خیلی بدی داشت. در راه فقط
گریه میکرد زیرا سه نفر از بهترین بچههای ما شهید شده بودند و بدتر از
همه اینکه پیکرشان بالا مانده بود. در مقر چند ساعتی سید حکیم را پیدا
نمیکردم تا اینکه دیدم از لابلای درختان بیرون میآید. گفتم: «سید کجا
بودی؟ دلم برایت تنگ شده بود؟» بغلم کرد و با گریه گفت: «پیکر شهیدانم جا
ماندهاند. سخت است. آن ها را جا گذاشتیم و پایین آمدیم» تنها جملهای که
توانستم به سید بگویم این بود:«سید خدا بزرگ است در عملیات بعدی هم تپه را
میگیریم و هم شهیدان را برمیگردانیم.»
در عملیات دوم بود که
اطلاعات شناسایی به نحو احسن انجام شد و توانستیم سه شهیدمان را برگردانیم و
هم آن تپه بسیار مهم و استراتژیک لاذقیه را نیز به پشتوانه خدا و ائمه
اطهار(ع) توانستیم بگیریم. حس خوشایند داشتن فرماندهای مثل سید حکیم خیلی
خوب بود. دوست داشتم به او خدمت کنم، خیلی مشتاق بودم چون هم سید بزرگواری
بود و از هم از انسانیتش خوشم میآمد.
* تسنیم: در عملیات دوم چه اتفاقی افتاد؟
در عملیات دوم وقتی تپه را گرفتیم، پرچم حضرت امیرالمومنین علی(ع) را بر
فراز آن تپه و کوه صعب العبور به اهتزار درآوردیم. سید حکیم دستور داد که
همه به سمت پایین بیایید و از قسمت جلو عمل کرده و راه را باز کنید. آن
تپه، منطقه استراتژیک و بزرگی بود. قبل از ما حزب الله چند عملیات آنجا
داشت اما تصرف منطقه میسر نشده بود. بعد از بازگشت از عملیات به محض اینکه
همه در مقر اصلی جمع شدیم، سید حکیم آمد و گفت که سید حسن نصرالله بابت این
پیروزی به شما تبریک گفته. من هم از طرف خودم به شما تبریک میگویم که این
منطقه را با کمترین تلفات و خسارت گرفتید. از آنجا برگشتیم داخل شهر
لاذقیه و دو شب هم مهمان رئیس جمهور در کاخ لاذقیه بودیم. آنجا با غذاهای
متنوع عربی پذیرایی شدیم. سید حکیم و ابوحامد نشسته بودند و به بچهها
تبریک می گفتند و هدایایی که مسئولان داده بودند را به بچه ها تقدیم
میکردند.
یک گردان جدیدی تشکیل شد که به حما میرفت. فرماندهی این گردان را به سید
حکیم سپرده بودند. من بعد از مدتی که نبودم پیش سید حکیم در حما رفتم. هوا
خیلی گرم بود. دیدم سید حکیم یک تخت دو طبقه گذاشته بغل دیوار و روی آن
نشسته و در فکر است. بچهها داخل سالن بودند. بعد از سلام و علیک پرسیدم
که: «وضع و اوضاع چطور است؟» سید گفت: «الحمد الله خوب است.» آنجا همه را
جمع میکرد و با بچه ها پدرانه صحبت میکرد. و واقعا پدرانه و دلسوزانه
صحبت میکرد. بچهها را نسبت به موقعیتی که داشتند آگاه میکرد و میگفت:
«موقعیت، موقعیت کربلا و عاشورا است و اینجا هم میتوانید امام حسینی باشید
هم می توانید امام را رها کنید. تشخیص آن با خودتان است تا اینجا که
آمدید، راه را خراب نکنید . خودتان را اینجا بسازید که برای آینده بتوانیم
نه تنها از تلاشگران افغاستان، بلکه از مسلمانان تمام دنیا بتوانیم دفاع
کنیم.»
سه تیپ شده بودیم که یکی در دمشق و یکی دیگر در حما و یکی
دیگر در حلب مستقر بود. من وارد نیروی انسانی شده بودم. سید حکیم همیشه
احساس مسئولیت میکرد و زنگ میزد و حال بچهها را میپرسید. از آمار
مجروحیت و بچههایی که شهید شدهاند میپرسید و آمار و ارقام را تمام و
کمال به ایشان میگفتیم. آن زمان دیگر بیشتر ماموریت من در حلب بود و کمتر
سید حکیم را میدیدم. مهرماه سال 94 بود که یک عملیاتی به سید حکیم محول شد
که دوباره به حما برود. به من گفته شد برای آمار شهدا، مجروحین و
ایثارگران در آن منطقه حضور پیدا کنم. آنجا سید حکیم را دیدم. واقعاً انگار
دوباره به دوست و برادر و فرماندهام رسیده بودم..
* تسنیم: از توانایی ها و اشراف نظامی شهید سید حکیم بگویید.
سید حکیم آنجا هم فرمانده اطلاعات عملیات بود و هم فرمانده یکی از
گردانها. آنجا دقیقاً دیدم که سید حکیم اشراف کامل به نقشه سوریه داشت،
تمام نقشههای سوریه و حتی عراق را میدانست که چطور است و کجا دست مسلحین
است و کجا دست ارتش یا دولت است. همانجا بود که یک گزارش کاری برای فرمانده
نوشت و گفت من یک تبلت برای کارم میخواهم که به روز باشد و نقشه سوریه را
به صورت آنلاین در اختیار داشته باشم. وقتی تبلت گرفت، نقشهها را برایش
ریختم.
ماجرای اجاره خانه از مسیحیان برای فعالیت بچههای اطلاعات عملیات
زمانی که نیروی عملیاتی در حما خیلی زیاد شد، میبایست اطلاعات عملیات جای
مجزایی میگرفت که حداقل نقشه عملیاتی لو نرود. به همین دلیل سید حکیم به
این فکر بود که برای خودشان خانه بگیرند. البته خانه زیاد بود. با فرماندهی
صحبت کردند و او گفته بود: «بروید بالا و سمت تپه هر خانهای که دوست
داشتید بگیرید.» سید حکیم گفت: «خانه گرفتن راحت است. ولی ما مسلمانیم و در
این خانه نماز میخوانیم. صاحبان این خانهها مسیحی است و اگر بخواهیم
بدون اجازه به خانه آن ها برویم با مسلحین فرقی نداریم. ظالم میشویم. در
حالیکه ما آمدهایم به داد اینها برسیم. من قبلا در این منطقه بودم و محل
رامیشناسم. یک خانه تهیه میکنم و اجاره آن را هم اگر سازمان ندهد، من
خودم میدهم. مشکل خاصی نیست.» این صحبت را به فرماندهی گفتند و گفته شد:
«اگر اینطور است مشکلی ندارد. خانه را دیدید جای آن را به ما بگویید.» با
آشنایی که سید حکیم داشت خانه را پیدا کرد و فرماندهی و حفاظت رفت محل خانه
را تأیید کرد که خوب و امن باشد. سید حکیم آن خانه را اجاره کرد. در آن
خانه 22 شبانه روز مستقر بودم. من در بخش آمار ایثارگران و نیروی انسانی
بودم و سید حکیم فرمانده اطلاعات عملیات و فرمانده گردان بود. در آن عملیات
ندیدم که سید حکیم حتی چشم روی هم گذاشته باشد.
موقع عملیات
میگفت: «با من هماهنگ باشید تا بتوانیم عملیاتهای موفق آمیزی را داشته
باشیم.» همیشه خودش مستقیم میرفت خط را با دوربینها و تجهیزاتی که داشتیم
رصد میکرد. اکثر مواقع شبها میدیدم که بیدار است. میدیدم تبلتش روشن
است و نقشهها را مرور میکند که از چه قسمتی و از کجا باید عملیات انجام
شود. نکاتی را روی کاغذ یادداشت میکرد و زمانی که با فرماندهی جلسه داشت
میگفت که نقطه ضعف و قوت کجاست.
* تسنیم: خبر شهادت سید حکیم چطور به شما رسید؟
چون من مسئول ایثارگران هستم، در منطقه اکثر بچههایی که شهید میشوند را
آنجا میآورند. از آنهایی که شناسایی نمیشوند عکس میگیریم تا بعدا هویتش
مشخص شود. متأسفانه زمانی که سید حکیم شهید شد، من ایران بودم و در کنارش
حضور نداشتم. در تلگرام یک گروهی بود که سید حکیم هم جزو آن بود. هر موقع
اطلاعاتی از من میخواست در آنجا مینوشت و میگفت: «داداش فلانی کجاست و
یا مثلاً کسانی که از جانب خانواده پیگیر وضعیتش میشدند که فلانی مفقود
شده یا نه را به من میگفت که پیگیری کنم. به من مستقیم خبر میداد که:
«پیگیری کن و ببین فلانی بین شهدا یا مجروحین یا مفقودین هست.» چون آمارمان
در آنجا به روز است، من همه را به سید حکیم میگفتم. اگر آن طرف هنوز زنده
بود و نزدیک به سید حکیم، خودش میرفت و اگر دور بود به من میگفت: «یک
طوری هماهنگ کنید که ایشان یک تماسی با خانه داشته باشد.
همیشه دلسوز بچهها بود و در شبکههای اجتماعی که با هم بودیم همیشه جویای
احوال ما بود. به من تأکید بسیار خاصی درباره شهدا داشت و میگفت که:
«حواست به شهدا باشد. شهدای گمنام نداشته باشیم، خیلی دقت کنید و درباره
شهدایی که سالم هستند یا آنهایی که وضعیت پیکرشان مناسب روحیات خانواده
نیست، تا حد امکان تحقق و بررسی کنید و نگذارید خانوادهای چشم انتظار
باشد.» خیلی برایش مهم بود و همیشه هم تأکیدش این بود که کار را به نحو
احسن انجام بدهیم.
یک خبر مجازی در گروه ما در شبکههای اجتماعی
پیچید که سید حکیم شهید شده است. یک لحظه گفتم شوخی میکنند. به بچههای
ایثارگر در منطقه گفتم: «من یک خبری شنیدم حقیقت دارد؟» به محض اینکه گفتم،
گفتند: «بله متأسفانه سید حکیم شهید شده است.» بدتر از همه این بود که
متأسفانه خانم ایشان در آن گروه ما در تلگرام حضور داشت و ما بیشتر نگران
ایشان بودیم که از این طریق متوجه شهادت همسرش نشود. متأسفانه همچین اتفاقی
هم افتاد.
ماجرای شهادت سید حکیم/در یازدهمین حضورش در سوریه به شهادت رسید
* تسنیم: چطور به شهادت رسید؟
ایشان فرمانده عملیات اطلاعات و تخریب بود و در کارهایی که انجام میداد،
خیلی محتاط بود. هیچ چیزی را دست کم نمیگرفت و محتاطانه عمل میکرد که
خدای ناکرده اتفاقی برای فردی نیفتد. در زمانی که فرمانده تیپ حضرت
ابوالفضل(ع) در مرخصی بود، سید حکیم هم فرمانده اطلاعات بود و هم فرمانده
تیپ حضرت ابوالفضل(ع) و کارهای این فرمانده را انجام میداد. آن روز به
بچهها سر میزند و غروب حوالی ساعت 6 یا 7 موقعیت بچهها را تعویض کرده و
آنها را به خط میرساند. موقع برگشتن میبیند که پهپادی کنار جاده افتاده
است. چون قبلا در این مسیر رفت و آمد داشته، میدانسته که پیش از این چنین
پهپادی در آن منطقه وجود نداشته است. به همین دلیل توقف میکند و به سمت
پهپاد میرود. یکی از بچههای مترجم همراه او بوده که سید حکیم به او
میگوید:«برو از داخل ماشین و فلان چیز را بیاور.» که در این حین انفجاری
رخ میدهد و ایشان همانجا به شهادت میرسد.
* تسنیم: آخرین بار سید حکیم را کجا دیدید؟ از آن روز بگویید.
سید حکیم 10 بار به سوریه میرود و در یازدهمین اعزام به شهادت میرسد.
آخرین بار همدیگر را در دمشق ملاقات کردیم با هم صحبتهایی داشتیم. به شوخی
گفتم: «سید! این دفعه نروی شهید بشوی.» گفت: «شهادت لیاقت میخواهد.»
دقیقا مثل همان حرفی که شهید مصطفی صدرزاده گفت. با ایشان هم جلوی پادگان
عکس گرفتم و گفتم: «سید ابراهیم! نروی شهید بشوی.» که گفت: «شهادت لیاقت
میخواهد تا لیاقتش را پیدا کنیم.» با سید حکیم هم کمی شوخی کردم و گفتم:
«این بار نورانی شدی.» خندید و گفت: «رفتم حرم امام رضا(ع) را زیارت کردم
اگر چیزی هست از لطف ایشان است.» بعد از آن وقتی به ایران آمدم چند وقت بعد
خبر شهادتش به من رسید.
* تسنیم: شما نیروی تحت امر ایشان بودید از ویژگیهای فرماندهی ایشان بگویید؟
نصیحتهای خوبی میکرد و میگفت: «اول از همه به فکر رفیقتان باشید و بعد
به فکر خودتان. نکند رفیقتان جا بماند و مجروح شود و شما برگردید.» در هر
عملیاتی سعی میکرد بچهها را از لحاظ نظامی با تجهیز کامل بفرستند و حرف
اولش این بود که: «تا تجهیز کامل نشوند، هیچ عملیاتی نمیروند.» و روی حرفش
خیلی محکم بود. وقتی بچهها جمع میشدند و میخواست برایشان صحبت کند اول
یک لطیفه میگفت و بچهها را میخنداند. با این جو بچهها را آرام میکرد .
بعد صحبتهایش را از نحوه عملیات و مبارزه شروع میکرد تا اینکه میرسید
به آرمانی که داریم، چطور باید بجنگیم و برای چه آمدهایم.
* تسنیم: تعریفشان از داعش و تکفیریهایی که در سوریه با آنها در حال جنگ بود چه بود؟ نگاهش به آنها چطور بود؟
یک روز داشتیم با هم صحبت میکردیم و درباره همین قضیه که چطور به سوریه
آمدم با او صحبت کردم و پرسیدم: «ما مدافعان حرمیم و به بشار اسد کاری
نداریم؟» گفت: « اگر داعش یا همان مسلحینی که میگویند ما مخالف بشار
اسد هستیم به اعتقادات ما کاری نداشته باشند، حتی اگر اختلافی بینشان باشد
اما جنگی درنگیرد که ما کاری به آنها نداریم. اینها به مقدسات ما توهین
میکنند، اگر به بارگاه حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) کاری نداشته باشند ما
با اینها کاری نداریم. آنها با این فکر و اندیشه خوارجی آمدند تا به تشیع
و جهان اسلام ضربه بزنند. آن ها بشار اسد را یک بهانه قرار دادند تا
اعتقادات ما را از بین ببرند.» میگفت: «همیشه حواستان باشد جنگ فراز و
نشیبهای بسیاری دارد. حواستان باشد که چه منافقین و چه شیطان بر شما غلبه
نکند تا ان شاءالله از یاران امام زمان(عج) باشیم.»
---------------------------- گفتوگو از : نجمه السادات مولایی